-
پایان تلخ (روزی که بیمه آمد (2) و ادامه)
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1402 18:57
سلام فکر میکنم جمله "یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه" بعد از اکران فیلم "درباره الی" بین مردم رواج پیدا کرد. و واقعا هم جمله درستیه. متاسفانه توی سالهای اخیر مشکلات خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. توی پایان سال 1402 هم دو موضوع کاملا متفاوت حالمو گرفتند که امیدوارم باعث بشه در سال آینده اتفاقات...
-
معر جدید!
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1402 13:35
سلام چند ماه پیش بود که نمیدونم چرا به سرم زد وقتی بعضی از همکاران مطلبی را توی گروه پزشکان شبکه مینویسند در اون مورد یکی دو بیت از همون "معر"هایی که چندبار توی وبلاگ گذاشتم هم بنویسم. یک بار وقتی مامور بیمه با آقای "ر" (یکی از پرسنل شبکه که قبلا هم توی وبلاگ ازشون نوشتم) اومدند توی درمونگاهی که من...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (276)
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1402 08:10
سلام 1. برای دختره نسخه مینوشتم که مادرش گفت: امسال دانشگاه قبول شده. از وقتی میره دانشگاه دیگه هرشب میشینه توی اتاقش و تا نصف شب میکشه! گفتم: چی میکشه؟ گفت: خب گرافیک قبول شده دیگه! 2. مرده گفت: یه چیزی بگم؟ گفتم: بفرمایید. گفت: من از سال هشتاد و پنج ساکن اینجا شدم و بعضی وقتها که اومدم درمونگاه شما ویزیتم کردین....
-
خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (15)
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1402 08:23
سلام اواخر وقت اداری بود. حدودا یک ساعت بود که حتی یک مریض هم ندیده بودم. مثل همه روزهای دیگه در اواخر وقت اداری. اما پرسنل از ترس احتمال حضور و غیاب و زدن غیبت جرات این که زودتر درمونگاهو تعطیل کنیم نداشتن. (دستگاههای حضور و غیاب انگشتی هنوز تحویل درمونگاه ها نشده بود.) نمیدونم چرا اما من توی این دقایق بی مریض بیشتر...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (275)
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1402 07:59
سلام 1. به خانمه گفتم: سرگیجه هم دارین؟ گفت: نه فقط حالتشو دارم! 2. مرده گفت: پارسال جراحی کردم. دکتره گفت یک سال دیگه بیا تا ببینمت. حالا باید برم پیش خودش؟ گفتم: خب اگه برین پیش خودشون که بهتره. گفت: آخه چند ماهه که از ایران رفته چطوری برم پیشش؟! 3. یکی از همکاران ماما بعد از چند سال از یکی از مراکز روستایی جابجا...
-
شیفت عجیب
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1402 22:02
سلام این پست را میخواستم به عنوان یک قسمت از پستهای خاطرات بنویسم اما دیدم بیش از حد خلاصه میشه. نهایتا تصمیم گرفتم توی یک پست جدا بنویسمش. اگه زیاد جالب نشده ببخشید. چند هفته پیش شیفت بودم. صبح توی یکی از درمونگاههای روستایی بودم و ظهر از همونجا مستقیم رفتم سر شیفت. میتونستم یه سر برم خونه و بعد برم سر شیفت. اما وقتی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (274)
شنبه 23 دیماه سال 1402 13:56
سلام 1. خانمه گفت: من به آموکسی سیلین حساسیت دارم برام ننویس. به جاش از اون کپسول پونصدها بنویس که نصفشون سبزه نصفشون طوسی! 2. به پیرزنه گفتم: بفرمایید. گفت: من همیشه شصت کیلو بودم. حالا دیدم شدم شصت و یک کیلو! 3. پسره گفت: برام یه دارو بنویس که زودتر خوب بشم. من کارگرم. اگه یه روز نرم سر کار پول ندارم. درحال نوشتن...
-
به یاد "میلو"
شنبه 16 دیماه سال 1402 11:57
سلام سالها پیش توی یک بازی وبلاگی نوشتم که گرچه خودم را علاقمند به محیط زیست میدونم حال و حوصله نگهداری از هیچ حیوان خونگی را ندارم! و خوشبختانه یا متاسفانه هنوز هم همین طور هستم. درواقع الان تنها موجودات زنده ای که به نوعی میشه به عنوان حیوان خونگی ازشون یاد کرد ماهیهای عماد هستند که در طول چند ماه اخیر و در روزهایی...
-
نویسنده های دروغگو
سهشنبه 12 دیماه سال 1402 11:21
سلام یادمه توی کتاب عربی توی یکی از سالهای تحصیلی حکایتی را میخوندیم که توش نوشته بود: پادشاهی خواب دید که همه دندونهاش ریخته و فقط یکی مونده. از خوابگزار دربار تعبیرشو سوال کرد و او بهش گفت: همه اعضای خانواده شما پیش از شما میمیرند و او ناراحت شد. بعد از "ابن سیرین" پرسید و او بهش گفت: عمر شما از همه اعضای...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (273)
جمعه 1 دیماه سال 1402 20:00
سلام 1. خانمه پسرشو که زمین خورده بود و یه خراش وسیع روی گونه اش ایجاد شده بود آورده بود و گفت: هرچی لازمه براش بنویسین فقط تا فردا خوب بشه. گفتم: مگه فردا چه خبره؟ گفت: تازه از پدرش جدا شدم. تا فردا پیش منه. اگه پدرش اونو اینطوری ببینه دوباره یک سری جنگ و دعوا داریم! 2. به خانمه گفتم: این قرصهای قند و فشارتونو به...
-
خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (14) (تا سه نشه...)
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1402 08:08
سلام چند سال پیش بعدازظهر یه روز پنجشنبه بود. توی درمونگاهی شیفت بودم که موقع ورود من به شبکه بهداشت ولایت خلوت ترین درمونگاه شبانه روزی محسوب میشد و حتی خودم در یه روز جمعه که برف شدیدی هم در حال باریدن بود سابقه دیدن فقط دو مریض در طول یک روز را هم داشتم. (رکوردی که تکرارش دیگه واااااقعا بعیده) اما نمیدونم درطول این...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (272)
شنبه 11 آذرماه سال 1402 07:36
سلام 1. چوب آبسلانگ و چراغ قوه را برداشتم که بچه از روی صندلی پرید پایین و گفت: نمیخوام ... نمیخوام .... مادرش گفت: بیا بشین روی صندلی. میخواد گلوتو ببینه نمیخواد که برات شیاف بذاره! 2. به پیرزنه گفتم: پاهاتون روزها بیشتر درد داره یا شبها؟ درحال تکون دادن سر و هردو دستش فقط میگفت: شبها ... شبها .... شبها ....! 3. توی...
-
پیام عشق
شنبه 27 آبانماه سال 1402 09:17
سلام تنها عموی من همیشه برام قابل احترام بوده. عموئی دقیقا بیست سال بزرگ تر از من و ده سال کوچک تر از پدر بزرگوار. گرچه شخصیتش و جدّی بودن بیش از حدّش مانع از این میشه که آدم رابطه نزدیکی باهاش داشته باشه اما همچنان برام قابل احترامه. چه اون موقع که در پنج سالگی و در هفته های اول جنگ با عراق رفتیم خونه شون و تا دم...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (271)
یکشنبه 14 آبانماه سال 1402 09:15
سلام 1.پیرمرده یکی یکی مشکلاتشو گفت و براش دارو نوشتم. آخرش هم گفت: اگر دردم یکی بود اندکی بود! 2. خانمه گفت: این پسر دلش درد میکنه. پارسال هم رفت سونوگرافی و گفتند سنگ کلیه داره. ممکنه حالا هم دردش از سنگ کلیه باشه؟ بچه را دیدم و گفتم: نه دردش ربطی به سنگ کلیه نداره. مادرش گفت: اما آخه رفت سونوگرافی! 3. به مرده گفتم:...
-
غلط بگیر پول هم بگیر!
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1402 08:40
سلام توی اون چند هفته ای که به جز سایتهای نسخه نویسی عملا سایت دیگه ای باز نمیشد یک روز وقتی رفتم سر شیفت میخواستم آدرس یکی از سایتهای نسخه نویسی را بنویسم که تصادفا موقع نوشتن اولین حرف انگشتم خورد روی یک کلید دیگه و فورا به عنوان پیشنهاد آدرس یه سایت دیگه بالا اومد که تا اون روز اسمشو هم نشنیده بودم. کنجکاو شدم و...
-
روز بغض
دوشنبه 1 آبانماه سال 1402 00:01
سلام زندگی بالا و پایین زیاد داره. اما در چنین روزی انگار زمان متوقف میشه. و من باز هم پرتاب میشم به اول آبان سال 98 و روز رفتن مامان. ببخشید که باعث ناراحتی تون شدم. اما باز هم یاد آخرین دیدارمون می افتم که مامان بعد از دوبار احیای موفق (موفق؟) بیهوش و درحالی که چندین سیم به بدنش وصل بود روی تخت بیمارستان افتاده بود...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (270)
یکشنبه 23 مهرماه سال 1402 16:24
سلام 1. خانمه پسرشو که پرونده بهداشت روان داشت آورده بود و گفت: بردمش پیش متخصص و دکتر داروهاشو عوض کرد. حالا لطفا داروهای جدیدشو توی پرونده اش ثبت کنید. بعد هم داروها را گفت و من هم ثبتشون کردم. درحالی که پسر حدودا چهل ساله اش با هر جمله مادرش فقط رو به مادرش میگفت: ببین! خاک تو سرت! میگما! خاااک تو سرت! فهمیدی؟...
-
در ادامه پست قبل ...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1402 18:02
سلام امروز صبح با عماد و جناب باجناق راهی شهر محل دانشگاه عماد شدیم. جناب باجناق هم اومدند چون دخترش هم اتفاقا توی همون شهر قبول شده و کمی کار داشتند. خلاصه که رفتیم و دانشگاه را پیدا کردیم و ثبت نام کردیم و هزینه شهریه ثابت را پرداخت کردیم و بعد هم رفتیم و یه خوابگاه خودگردان گیرآوردیم با اتاقهای ده تخته! که توش از...
-
این پست برای تبریک گفتن شما نوشته شده و ارزش دیگری ندارد!
جمعه 14 مهرماه سال 1402 14:40
سلام و سرانجام قسمت عماد هم این بود که در رشته حقوق مشغول به تحصیل بشه. در دانشگاهی نه چندان با فاصله از ولایت. و همچنان حرف مرد یک کلام است. از دبستان تا دانشگاه با غیرانتفاعی!
-
گوشه ای از نصف جهان
دوشنبه 10 مهرماه سال 1402 11:19
سلام باتوجه به این که مسافرت امسال ما یهوئی شد، تعیین محلش با مشکل روبرو شد. یکی دوبار محلی برای مسافرت تعیین شد که به دلایل مختلفی در لحظات آخر به هم خورد. و درنهایت بیشتر دوران مرخصی من و آنی بعد از انجام یک سری کارهای اداری که بعضی شون مدتها بود که مونده بودند به سفر به شهرهای بزرگ و کوچیک اطراف ولایت و یا حضور توی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۶۹)
جمعه 31 شهریورماه سال 1402 13:37
سلام 1. خانمه چندتا قبض آورد تا برای همه شون کد ارجاع بزنم و برن پیش متخصص. براشون کد زدم و قبضها را بهش پس دادم. گفت: ببخشید میشه توی یکیشون یه بسته قرص استامینوفن هم بنویسین؟ یکی از قبض ها را به صورت تصادفی برداشتم و قرص را توش اضافه کردم. خانمه رفت و برگشت و گفت: داروخونه میگه این کد اشتباهه. چک کردم و دیدم درست...
-
سفر (۲)
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1402 13:42
سلام منتظر بودم محل سفر تعیین بشه و بعد پست جدید بگذارم. اما مسئله اینه که تعطیلات شروع شد و محل سفر مشخص نشد! فعلا قراره فردا با خانواده باجناق دوم بریم ویلای همکار ایشون کنار رودخونه
-
سفر
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1402 11:56
سلام همون طور که توی پستهای قبل گفته بودم قرار شد که امسال سفر را بگذاریم برای اواخر شهریور و اوایل مهر تا هرجا عماد قبول شد بریم همون جا و هم سفرمون را رفته باشیم و هم عمادو ثبت نام کنیم. برای همین هم من و هم آنی با هزار بدبختی و فلاکت توی اون روزها از محل کارمون مرخصی گرفتیم و فقط منتظر بودیم که ببینیم چه شهری باید...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (268)
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1402 22:36
سلام 1. ظهر توی راه برگشت از روستا به ولایت، راننده گفت: دیروز عصر دیدم لاستیک ماشین کم باد شده. رفتم آپاراتی گفت سوزن توی لاستیک کردن. من به آقای ... (مسئول پذیرش) مشکوکم. پریروز گفت منو هم ببرین گفتم جا نداریم. گفتم: حالا الکی هم نمیشه به یکی تهمت زد. شاید مثلا یه بچه از اونجا رد میشده یه سوزن کرده توی لاستیک. گفت:...
-
الهی ...
جمعه 27 مردادماه سال 1402 16:12
سلام ساعت حوالی دوازده شب بود و درمونگاه تازه داشت خلوت میشد. بعد از یک حمله شدید و یکی دوساعته مریضها تازه تونستم به پشتی صندلی تکیه بدم و یه نفس راحت بکشم. چند دقیقه ای واقعا حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. تازه از جا بلند شده بودم و میخواستم وبلاگو باز کنم و کامنتهای جدیدو بخونم که در درمونگاه باز شد و صدای دویدن...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (267)
یکشنبه 15 مردادماه سال 1402 11:59
سلام 1. (14+) خانم مسئول داروخونه گفت: نه تا شربت ... تاریخ نزدیک دارم مینویسینشون؟ وقتی نوشتمشون اومد و گفت: هر چقدر به دکتر خودمون گفتم ننوشتشون. مرسی که هستی! 2. مسئول آزمایشگاه یکی از مراکز از اونجا رفت و یه مسئول جدید برای اون آزمایشگاه اومد. آخر وقت که میخواستیم برگردیم دیدم همه نمونه هائی که گرفته داره با خودش...
-
عسل یازده ساله
شنبه 7 مردادماه سال 1402 00:01
سلام اواخر تیرماه تولد عسل بود و از مدتها پیش براش دنبال یک کادو مناسب بودم. عسل سال پیش و فقط چند روز بعد از این که براش یک جفت هدفون بی سیم خریده بودیم گمش کرده بود. هدفون از اون مدلهای گرون نبود اما برای عسل خوب بود و خیلی هم دوستش داشت و به همین دلیل تقریبا مطمئن بودم که یکی دیگه از همونها رو براش میخرم. اما با...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (266)
دوشنبه 26 تیرماه سال 1402 07:30
سلام 1. پیرزنه گفت: دیروز رفتم انگشت نگاری. میخوای برگه شو بهت نشون بدم؟ گفتم: نشون بدین. از توی کیفش یه جواب سونوگرافی بیرون آورد و داد دست من! 2. میخواستیم بریم سیاری (دهگردشی). خانم مسئول داروخونه گفت: یه دونه آمپول ... دارم که فقط همین امروز را تاریخ داره. مینویسین بیارمش؟ گفتم: اگه مریضش بیاد بله. وقتی رسیدیم...
-
روزی که "جارو" آمد
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1402 08:21
سلام بعد از دو پست خاطرات و کم شدن اونها فرصت مناسبیه برای نوشتن یک خاطره بی مزه از دوران جاهلیت که چند روز پیش تصادفا یادم اومد! مطمئن نیستم چه سالی بود اما فکر کنم سال اول یا دوم دانشگاه بودم. اون زمان علاقه زیادی به مجله های جدول پیدا کرده بودم و مرتبا درحال حل کردن جدول ها و ارسال جوابها به دفتر مجلات بودم بخصوص...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (265)
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1402 07:54
سلام 1. آقای مسئول تزریقات دوید توی مطب و شروع کرد به خندیدن. گفتم: چی شده؟ گفت: الان شورت پیرمرده را کشیدم پائین تا آمپولشو بزنم یکدفعه یه عنکبوت دوید بیرون! 2. خانمه گفت: دو سه تا جوش روی دستم زده. شما میبینین یا برم پیش ماما؟! 3. به پیرزنه گفتم: پیش کدوم متخصص میخواین برین؟ گفت: قلب. برگه را که بهش دادم گفت: حالا...