جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (232)

سلام

1. مرده گفت: چند روزه که سرم تاب داره. هر سوالی که درباره سرگیجه میدونستم ازش پرسیدم و جوابش منفی بود. بعد از چند دقیقه گفت: فکر کنم شما بهش میگین تَب، درسته؟! (تازه فهمیدم بنده خدا فارسیش خوب نیست)

2. ساعت یک و نیم صبح خانمه با اسهال و استفراغ اومد. شوهرش گفت: یه مقدار گیلاس خریدم. دیشب نصفشونو خوردم و همین موقع اومدم و بهم سرم و سوزن زدن. امشب خانم اون نصفشونو خورده!

3. شیفت شب بودم و درمونگاه غلغله بود. ساعت حدود دو بالاخره مریضها تموم شدند و رفتم توی اتاق استراحت و بلافاصله از هوش رفتم. ساعت حدود چهار با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم و دیدم خانم مسئول پذیرش زنگ زده. وقتی جواب دادم گفت: ببخشید دو سه بار زنگ اتاق استراحتو زدم و بیدار نشدین. عذرخواهی کردم و رفتم و مریضو دیدم. سه شب بعد دوباره با همین خانم شیفت بودم و دوباره همین اتفاق تکرار شد! وقتی مریضو دیدم و رفت، رفتم دم پذیرش و  گفتم: شرمنده اصلا سابقه نداشت من اینطور خوابم سنگین بشه. حالا دوبار پشت سر هم و هردوبار هم توی شیفت شما. گفت: من خوشحالم که وجودم این قدر بهتون آرامش میده که راحت میخوابین!

4. یکی از راننده های شبکه که ظاهرا خیلی اظهار ارادت میکنه شب بهم زنگ زد و گفت: فردا باید بریم درمونگاه ... صبح ساعت فلان میام دنبالتون. گفتم: باشه. گفت: خب فعلا خداحافظ. گفتم: خداحافظ. چند لحظه بعد یه کم بلندتر گفت: خداحافظ! من هم بلندتر گفتم: خداحافظ. چند ثانیه بعد با صدای بلند گفت: دکتر! خداحافظ! گفتم: صدا قطع شده؟ خداحافظ! گفت: قطع کرده! دکتر هم این قدر ...! و قطع کرد!

5. یه خاطره دیگه که از پیش از کرونا یادم اومد:

چهارشنبه شیفت بودم. ظهر پنجشنبه اومدم خونه و بعد از ناهار رفتیم مسجد مراسم ختم یکی از اقوام دور. توی مسجد نشسته بودم که خانم "ر" مسئول امور درمان شبکه زنگ زد بهم و گفت: کجائین؟ گفتم: توی مسجد! گفت: توی مسجد برای چی؟ گفتم: یه مراسم داریم. گفت: ماشین اومده دم خونه تون ببردتون سر شیفت شما توی مسجدین؟ گفتم: من امروز شیفت نیستم. دیروز شیفت بودم. گفت: نه امروز هم شیفتین. الان برنامه جلو منه! یه لحظه هنگ کردم. هرچقدر فکر کردم من اون روز دیگه شیفت نبودم. یکدفعه یه چیزی به ذهنم رسید و گفتم: راستی من فردا هم شیفتم. مگه میشه سه روز پشت سر هم؟ یه کم فکر کرد و بعد گفت: ای وای! ببخشید برنامه ماه آینده که دارم مینویسمش جلومه از روی اون ماشین فرستادم دم خونه تون!

6. () مسئول تزریقات یکی از درمونگاهها عوض شد. شب اول آقائی که هرشب میومد و تزریقاتو تمیز میکرد و یه پولی میگرفت اومد و کمی با مسئول جدید تزریقات صحبت کرد و بعد راه افتاد که از درمونگاه بره بیرون. گفتم: چی شد آقای ...؟ گفت: میگن دیگه نمیخواد بیائی. ما خودمون تمیز میکنیم. گفتم: اشکالی نداره خدا بزرگه. گفت: این تنها کاری بود که داشتم. با این شبی پونزده هزار تومن که از اینجا میگرفتم زندگی مو میچرخوندم!

7. نسخه پیرزنه را که نوشتم برگه قبلی دفترچه شو هم نگاه کردم و گفتم: انگار پریروز هم اینجا اومدین. با نسخه خانم دکتر بهتر نشدین؟ گفت: از کار خانم دکتره اصلا خوشم نیومد. گفتم: چطور؟ گفت: وقتی اومدم نشسته بود توی داروخونه صحبت میکردند. گفت: بیا تا همین جا ببینمت. توی داروخونه نگاهم کرد و نسخه شو هم همون جا نوشت. حالا شاید وقتی من اومدم توی توالت نشسته بود همونجا نگاهم میکرد و نسخه مینوشت؟!

8. اون خانم آنی احتمالی (که اینجا درموردش نوشتم) دخترشو آورد پیشم و چقدر تعجب کردم که دیدم اسم دخترش دقیقا همون اسمیه که مامان دوست داشت روی عسل بگذاریم و ما به دلایلی نگذاشتیم. (طبیعتا شما که انتظار ندارین بگم چه اسمی بود؟!)

9. اصلا مریض نداشتیم. یکی از پرسنل اومد و گفت: دکتر! تا خبری نیست بریم شام بخوریم. گفتم: باشه شما برین من هم میرم برای شام. تا اومدم از مطب برم بیرون یه مریض اومد و گفت: منو ببین حالم خوب نیست. اونو که دیدم دوتا مریض دیگه پشت در منتظر بودن و تا اونهارو دیدم هم دوتا دیگه. بعد هم همه شون رفتن دم در داروخونه و چون بقیه پرسنل مشغول خوردن شام بودند کم کم صداشون دراومد. یکدفعه دیدم یکی از مریضها داره به بقیه میگه: ببینین! این که پزشکه نشسته توی مطب داره کارشو انجام میده اون وقت بقیه که از ایشون پائین ترن رفتن دارن غذا میخورن. (این از مواردیه که باید تصویری میدیدین تا خنده تون بگیره)

10. پیرمرده گفت: یه آزمایش گرگی برام بنویس. گفتم: آزمایش گرگی نداشتیم! گفت: برای همین مریضی که تازه اومده. پس چیه اسمش؟!

11. یکی از خانمهای پرسنل هست که هروقت با هم توی یه ماشین میریم و برمیگردیم وقتی پیاده میشه راننده میگه: چرا این قدر بدنش بو میده؟! متوجه شدی دکتر؟ حتی یکی دوتا از راننده ها به محض پیاده شدنش اسپری خوشبو کننده توی ماشین میزنن. فقط من یه چیزی رو نفهمیدم: چرا من هیچوقت بویی از ایشون استشمام نمیکنم؟!

12. سه شنبه یکی از خانم دکترها پیام داد و گفت: شما پنجشنبه توی درمونگاه فلان شیفت هستین. میشه با شیفت همون شب من توی درمونگاه بهمان عوضش کنین؟ هرچقدر فکر کردم دیدم دلیلی نداره شیفت یه درمونگاه خلوتو بدم و شیفت یه درمونگاه شلوغو بگیرم. پس قبول نکردم. چهارشنبه یکی دیگه از خانم دکترها پیام داد و گفت: من جمعه توی درمونگاه فلان شیفتم. با شیفت پنجشنبه تون عوض میکنین؟ ... تومن هم سر میدم. من هم که زیر بار قرض و قوله درحال له شدنم گفتم: باشه! بعد خانم دکتر گفت: حقیقتش من میخواستم شیفت جمعه را بفروشم اما کسی نخرید. گفتم با پنجشنبه عوضش کنم شاید یکی بخره.

امروز صبح که اومدم شیفتو تحویل گرفتم دیدم همون خانم دکتر که اول بهم پیام داده بود شیفتو بهم تحویل داد (حتی سلام و علیک هم نکرد سرشو انداخت پائین و رفت!)  یعنی این قدر نقشه کشیده بودن فقط برای همین که اون خانم دکتر از درمونگاه بهمان نجات پیدا کنه؟!

پ.ن1. چند هفته بعد از زدن واکسن بالاخره جرات کردم برای اولین بار از زمان اومدن کرونا به جای ماسک های N95 از ماسکهای معمولی استفاده کنم. یکی دو روز اول احساس میکردم اصلا ماسک نزدم!

پ.ن2. بعد از پدر بزرگوار پدر و مادر آنی هم دوز اول واکسن کرونا را تزریق کردن. حالا با خیال راحت تری میتونیم بریم خونه شون. گرچه همین چند روز پیش مراسم جشن تولد پدر بزرگوار به دلیل کرونا کنسل شد.

پ.ن3. عسل میگه: کاش من همین امروز کرونا میگرفتم. میگم: چرا؟ میگه: آخه اون وقت تا چند ماه خیالم راحته که کرونا نمیگیرم!

من به این چالش دعوت شدم

سلام

یک فروند پست خاطرات دیگه (البته به همون بی مزگی پست قبل) برای امروز تدارک دیده بودم. اما از طرف خانم شارمین و یکی از خوانندگان وبلاگشون به دو چالش دعوت شدم. اولیو همون موقع انجام دادم و توی وبلاگ خودشون گذاشتم و این هم دومیشون: (هر چه فریاد دارید بر سر شارمین بکشید )

فکر کن بدون هیچ محدودیتی می توانی برای یک روز هرطور دلت خواست زندگی کنی. آن یک روز را توصیف کن.

خیلی به این موضوع فکر کردم. آخه بدون هیچ محدودیتی یعنی چی؟ از نظر اقتصادی؟ اخلاقی؟ وجدانی؟ یا هرچی؟ بعد دیدم نه اهل بعضی کارها که کلا نیستم. حتی اگه براشون مجوز داشته باشم. بعضی چیزها را هم که اصلا نمیشه نوشت! نهایتا اگه بتونم یه روز فقط به فکر خوشحالی خودم باشم و مثلا راه بیفتم و برم سفر! بعد گفتم همون یک بار که توی تایلند آنی و بچه ها را به درخواست خودشون برای چند ساعت ول کردم برای هفت پشتم بسه! پس مجبورم اونها رو هم با خودم ببرم. اما مسئله اینه که اونها نمیتونن پا به پای من بیان. ای بابا حواسم کجاست؟ قراره هیچ محدودیتی وجود نداشته باشه پس میتونن بیان! خب پس شروع می کنیم.

طبق معمول هوا هنوز تاریکه که از خواب بیدار میشم. بالاخره باید طوری بیدار بشم که صبحانه بخورم و آماده بشم برای رفتن به سر کار و طوری بریم که بقیه پرسنل پیش از ساعت هفت و نیم توی روستا انگشت بزنن. اما راستی امروز بدون محدودیته ها، باز یادم رفت. پس فعلا یه چرت دیگه بزنیم تا بعد. اصلا امروزو مرخصی باحقوق میگیرم بدون این که از ذخیره مرخصی هام کم بشه. با مرخصی هم بدون این که قبلا اطلاع داده باشم بدون هیچ ایرادی فورا موافقت شد. خب دیگه چرت زدن هم بسه فقط همین امروزو فرصت داریم.

فقط با یه بشکن همه خانواده آماده و لباس پوشیده دم در ایستادن. خب کجا بریم؟ نمیدونم میشه طول امروزو تا جائی که بخوام طولانی کنم یا نه؟ اما فکر نکنم دیگه این قدر هم بدون محدودیت باشه. پس با سیرالارض میریم سراغ جاهائی که همیشه دوست داشتم ببینم و نشده. طبیعتا از سمت شرق هم شروع میکنم که هوا زودتر روشن شده. طبیعتا اگه بخوام همه چیزو بنویسم این پست خیلی طولانی و حوصله سربر میشه پس لطفا همین مختصرو از من قبول کنین.

اول یه سر به "نیوزیلند" میزنم. با جزیره شمالی شروع میکنم و "اوکلند" و بعد هم طبیعت اطراف اون. یه توقف کوتاه توی پایتخت (ولینگتون) تا ببینم پایتختی که بیشتر روزها داره توش باد میاد چطوریه؟ سری به لوکیشن های فیلمهای" پیتر جکسون" میزنیم. بعد از دریای تاسمان میگذریم و میریم سراغ بزرگترین خشکی قاره اقیانوسیه. بعد هم یه سره میرم "سیدنی" و ساختمان" اپراهاوس". یه چرخی اونجا میزنیم و ... ای وای چیزی نمونده بود که عسل بیفته توی آب! به موقع گرفتمش. بعد میریم سمت "ملبورن". وقت زیادی صرف ملبورن نمیکنم چون میدونم هرلحظه ممکنه هواش به شدت تغییر پیدا کنه اما واقعا نمیشه از اون معماری زیبای اروپائی گذشت. حالا میریم به سمت شمال جزیره و "بریزبن" زیبا و بعد هم یه سر به منطقه توریستی فوق العاده "cairns "میزنیم که اتفاقا همین الان از بهترین ایام سفر به اونجاست. بعد یه سر میریم به قلمرو شمالی و دیدن بزرگ ترین سنگ یکپارچه جهان، "اولورو". گرچه به خاطر قداست مذهبی که برای بومیان داره مدتی هست که بالا رفتن از اونو ممنوع کردن اما همه مون ازش بالا میریم و کسی هم نمیتونه حرفی بزنه چون ما امروز هیچ محدودیتی نداریم. بچه ها دارن خسته میشن پس اون همه مسیرو تا "پِرت" نمیان. اما خودم میرم و سری هم به تنها نقطه شهری مهم استرالیای غربی میزنم. بعد یه دوری هم میزنم و یه سر به "آدلاید" میزنم بیشتر برای حس نوستالژیکی که آدمو یاد سریال مهاجران میندازه. بعد برمیگردم سراغ آنی و بچه ها که فرستادمشون "بالی" و مشغول لذت بردن از ساحل و تفریحات اونجا هستن. من هم باهاشون همراه میشم و چرخی اونجا میزنیم. سری به "جزیره کریسمس" میزنیم و به خرچنگها دستور میدم کمی از اون مهاجرت معروفشونو بهمون نشون بدن! بعد به سمت شمال میریم. به سمت نیویورک شرق، یکی از پرجمعیت ترین شهرهای جهان، "شانگهای". بعد کمی میریم بالاتر و طول دیوار چینو طی میکنیم. بعد از مسئولین اونجا گواهی دیدار از دیوار بزرگ و به قول "مائو" مرد شدن را میگیریم. خداروشکر که گرسنه نمیشیم چون جرات این که توی چین غذا بخوریم نداریم! به سمت غرب میریم و دیدار ازکاخهای زیبای "لهاسا". بعد دوباره به سمت غرب میریم. از مرز میگذریم تا میرسیم به شهر "آگرا" و بازدید از ساختمان زیبای "تاج محل"که خیلی ها اونو مظهر عشق میدونن. بعد به سمت شمال میریم تا توی دهلی "آکشاردام" را ببینیم و دوباره به سمت غرب ادامه مسیر میدیم. اول میریم سراغ اهرام ثلاثه. واقعا آدم از ساخت این ساختمانهای عظیم اون هم با امکانات محدود اون زمان حیرت میکنه. بعد یه سفر کوچیک به جنوب و دیدار از جزیره زیبای "ماداگاسکار". عماد دنبال شیر و گورخر و زرافه میگرده اما نمیدونه هیچکدوم از این حیوونا که توی انیمیشن ماداگاسکار بودن درواقع در این جزیره زندگی نمیکنن. یه سر هم به سواحل "کیپ تاون" میزنیم و برمیگردیم به سمت شمال. از آبشار زیبای "ویکتوریا" میگذریم. بعد از روی "نیل" پرواز میکنیم تا به "مدیترانه" میرسیم. بعد از چرخی توی "لارناکا" و جزیره "سانتورینی" میریم "ونیز" و دست در دست آنی و با همراهی بچه ها سوار "گاندولا" میشیم. مگه میشه تا اونجا بریم و زیبائیهای معماری "رم" و "فلورانس" و "میلان" و "واتیکان"را نبینیم؟ پس میبینیم. بعد یه سر میریم "پاریس" تا بچه ها با "دختر کفشدوزکی و پسر گربه ای" بازدید کنن اون هم بالای "ایفل"! از اون بالا "شانزه لیزه" را نگاه میکنیم (نمیدونم واقعا از اون بالا پیداست یا نه اما ما الان محدودیتی نداریم!)

وقت چندانی نداریم پس سریع به شرق برمیگیردیم و از "براتیسلاوا" که جا مونده بود بازدید میکنیم. "استانبول" نمیریم چون قبلا دو سه بار رفتیم و میدونم زیباترین شهریه که تا قبل از امروز دیده بودم. دوباره برمیگردم به سمت غرب و میرم "برلین". دیدن "بوندستاگ" و دهها ساختمان زیبا و تاریخی آلمان. از کانال" مانش" میگذریم و سری به "لندن" ابری میزنیم و پل تاریخی و ساعت "بیگ بن" را میبینیم. کمی به سمت غرب میریم و با دیدار از "استون هنج" دوباره در شگفتی غرق میشیم. بعد به سمت شمال میریم تا بچه ها چند تا ماهی برای "نسی" بندازن و بعد از دیدار از "ایسلند" کوچک ولی زیبا (در این فصل) از" اقیانوس اطلس" میگذریم و دقیقا از روبروی "مجسمه آزادی" سردرمیاریم! چند دقیقه ای اونجائیم و بعد میریم سراغ "پارک بزرگ شهر". بعد کمی به سمت شمال و تماشای آبشار زیبای "نیاگارا". بعد میریم سمت جنوب و "گرند کنیون" را میبینیم و بعد سری به" لس آنجلس" و "اورنج کانتی"  میزنیم. بعد به سمت جنوب میریم. اول" ماچوپیچو" را میبینیم و بعد میریم سراغ شهر زیبای" ریو". حالا که محدودیتی نداریم و سردمون نمیشه یکدفعه یه سر میریم قطب جنوب و بعد از این سفر طولانی از آرامش اونجا لذت میبریم. و بعد برمیگردیم خونه. به آنی میگم: واقعا که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. من برم بخوابم که فردا باید برم سر کار. شب بخیر!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (231)

سلام

1. این یکی خیلی مورد باحالی بود اما اگه بخوام بنویسمش ناچار میشم اسم و فامیل مریضو به طور کامل بنویسم. پس فعلا همین طوری علی الحساب بخندین!

2. خانمه جواب آزمایش کروناشو بهم نشون داد و گفت: این مثبته؟ گفتم: بله. با بغض گفت: این قدر رعایت کن، توی عید هم جائی نرو آخرش هم مثبت شو!

3. درحال دیدن مریض بودم و هر چند ثانیه یک بار صدای یه خانم میومد که میگفت: بگی حالم خیلی بده ها! مریض که رفت بیرون یه پیرمرد اومد و نشست روی صندلی. گفتم: بفرمائید. گفت: حالم خیلی بده!

۴. با راننده شبکه از سر شیفت برمی گشتیم که براش پیامک اومد. آقای راننده گوشیشو  نگاه کرد و گفت: اون ماشینو دیدی که سر سه راه ایستاده بود؟ گشت نامحسوس بود. گفتم: خب؟ گفت: الان پیامک جریمه اش اومد. به خاطر نبستن کمربند ایمنی!

5. توی یکی از مراکز روستائی بودم که هفته ای یک روز آزمایشگاه دارن. ملت پشت سر هم می اومدن و آزمایش قند و چربی میخواستن. پیرزنه اومد و گفت: من فقط چربی میخوام. براش آزمایش چربی نوشتم و رفت بیرون. چند دقیقه بعد خانم مسئول داروخونه اومد و گفت: این قرص چربی میخواسته چی براش نوشتین؟!

6. خانم مسئول آزمایشگاه گفت:  خانمه آزمایش تیروئید داد و جوابشو که آماده کردم تیروئیدش خیلی کم کار بود. روزی که آزمایش داد هم ازش پرسیدم سابقه کم کاری تیروئید داری؟ گفت نه. بهش زنگ زدم و گفتم تیروئیدت خیلی کم کار بوده بیا تا آزمایشتو تکرار کنم. گفت: من به دکتر گفته بودم سابقه کم کاری تیروئید دارم. گفتم پس چرا من که پرسیدم نگفتی؟ گفت صلاح ندونستم تو بدونی! (فکر کنم این وبلاگو خونده بوده!)

7. خانمه یه برگه بهم داد و گفت: اینو خانم ماما داد که بدم به شما. دیدم نوشته خسته نمیشود آزمایش بارداری برایش بنویسید. بعد از این که آزمایشو نوشتم و خانمه رفت رفتم پیش ماما و گفتم: هرروز میاد و آزمایش میخواد که نوشتین خسته نمیشود؟ گفت: ببینم برگه رو! ای وای میخواستم بنویسم خسته نباشید، ببخشید!

۸. خانمه با مادرش اومد و گفت: دلش درد میکنه. رو کردم به مادرش و گفتم: اسهال هم دارین؟ خانمه سرشو تکون داد اما دخترش که جلوتر ایستاده بود گفت: نه. گفتم: استفراغ هم ندارین؟ دوباره خانمه سرشو تکون داد اما دخترش گفت: نه! گفتم: خودشون که میگن دارن! گفت: نه گوشش سنگینه هرکسی هر چیزی بهش بگه میگه آره!

9. این خاطره مال چند سال پیشه که الان یادم افتاد شاید هم قبلا نوشته باشمش یادم نیست: شیفت صبح یکی از مراکز شبانه روزی بودم. وقتی رفتم توی درمونگاه زنگ اتاق استراحتو زدند و چند لحظه بعد یه خانم دکتر که من تا اون روز ندیده بودمش از اتاق اومد بیرون و خداحافظی کرد و رفت. میخواستم برم توی اتاق که دیدم دوباره در باز شد و همون خانم دکتر اومد بیرون و خداحافظی کرد و رفت! دهنم از تعجب باز مونده بود که مسئول پذیرش گفت: دوقلو هستن، تازه اومدن طرح دوتائی با هم اومدن! (بعد از اتمام طرحشون هردوشون توی یک رشته تخصص قبول شدند اما توی دو شهر متفاوت. فکر کنم درسشون هم دیگه تموم شده باشه)

10. یکی از همکارانو هروقت که میدیدم میگفت: سه سال پیش یه کار برام توی ... (یه کشور دیگه) پیدا شد اما حماقت کردم و نرفتم. اگه کسی بهم گفته بود سه سال دیگه اوضاع اینطوری میشه حتما رفته بودم. یک بار از بس این جمله را تکرار کرد گفتم: بذار من همین الان بهت بگم. سه سال دیگه اوضاع از اینی که هست هم بدتر میشه. همین الان برو دنبال مهاجرت! بیچاره دیگه چیزی نگفت. جائی هم که نرفته!

11. به پیرزنه گفتم: تب هم دارین؟ گفت: نه. بعد گفتم: توی خونه هیچ داروئی خوردین؟ گفت: شربت استامینوفن. گفتم: تب که نداشتین. استامینوفن چرا خوردین؟ گفت: گلوم درد میکرد شربت هم نداشتم. چکار میکردم؟!

۱۲. امروز صبح توی یکی از مراکز روستایی بودم که نوبت تزریق واکسن کرونا به سالمندانشون بود. پیرمرده یک پلاستیک دارو آورد و گفت: من این داروها را میخورم میتونم واکسن بزنم؟ گفتم: بله میتونین بزنین. گفت: من قند و چربی هم دارم. گفتم: اشکالی نداره. گفت: حقیقتش من اومدم اینجا تا بگی واکسن نزن آخه میترسم بزنم!

پ.ن۱. روز شنبه بالاخره خط تلفن ثابت خونه و به دنبال اون وای فای وصل شدن. حدود یک میلیون و سیصد هزینه خرید مودم شد و حدود نیم میلیون پول سیم کشی داخل خونه اون هم توی این بی پولی! 

پ.ن۲. به لطف خدا و البته بیست میلیون تومنی که از یکی از همکاران متخصص شهرمون قرض گرفتم قسط های وام و چکهای اردیبهشت به موقع پرداخت شد. کلی بدهی دیگه هم به این و اون داریم خدا به خیر کنه.

پ.ن۳. توی خیابون بودم که آنی بهم زنگ زد و گفت: الان نگاه کردم و میبینم عسل جوراب نداره یه جفت جوراب براش بخر و بیا. همون موقع رسیدم به یه مغازه جوراب فروشی و رفتم تو. یه جفت جوراب خریدم و کارت عابربانکمو از کیفم درآوردم که فروشنده گفت: شرمنده میشه پول نقد بدین؟ گفتم: کارتخوان خرابه؟ گفت: نه! حقیقتش شما اولین مشتری این مغازه این. میخوام پولتونو بگذارم زیر شیشه! یکی دو هفته بعد از اون طرف رد میشدم دیدم مغازه رو جمع کرده!