جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۲)

سلام

۱. توی یه مرکز دو پزشکه شیفت صبح بودم که چندتا دانشجوی پزشکی برای کارآموزی اومدند. اون یکی آقای دکتر که اونجا بودند دانشجوهارو صدا کردند و شروع کردند درباره مبحث آب و الکترولیت ها براشون توضیح دادن و ازشون سوال پرسیدن. من متعجب مونده بودم که ایشون (که سابقه شون از من هم بیشتره) چطور این مبحث سنگین که عملا کاربرد چندانی هم برای یه پزشک عمومی نداره توی ذهنشون مونده؟ یکی دو ساعت بعد که رفتم توی اتاق استراحت متوجه جزوه آمادگی امتحان تخصص متعلق به اون آقای دکتر شدم که روی میز باز بود. درست وسط مبحث آب و الکترولیت ها!

۲. (۱۶+) یه روز شبکه ماشین کم داشت. ظهر موقع برگشتن از سر کار من جلو ماشین بودم و چهارتا خانم دکتر هم عقب ماشین. وسط راه به راننده زنگ زدند که یه نفر دیگه را هم سوار کنه. راننده گفت: من دیگه جا ندارم. یکی از خانم دکترها گفت: عیبی نداره سوارش کنین بعد ما خانمها این پشت هی عقب و جلو میکنیم! (به ترتیب نوک صندلی یا عقب صندلی مینشینیم)

۳. نسخه پیرمرده را که نوشتم گفت: نمیشه همش خودت بیایی اینجا؟ چندتا دختربچه و پسربچه ریختن اینجا و میگن ما دکتریم!

۴. توی یه مرکز دو پزشکه بودم. خانمه با بچه اش اومدن توی مطب و تا خانمه چشمش به من افتاد گفت: ای وای شماره نگرفتم. و برگشت و رفت بیرون. بچه اش گفت: تو که شماره گرفتی! خانمه درحال بیرون رفتن آروم گفت: بیا بریم این به درد نمیخوره! البته چند دقیقه بعد با جمله صد رحمت به همین برگشتن پیش خودم!

۵. درحال دیدن مریض بودم که از توی دندون پزشکی صدای داد و فریاد بلند شد. رفتم ببینم چه خبره. مَرده گفت: آقای دکتر! من اومدم میگم دندونمو بکش این خانم دکتر نمی کشه میگه باید عصب کشی کنی! خانم دکتر گفت: دندونی که میشه درستش کرد من نمی کشم! مرده گفت: خانم دکتر من پول ندارم که عصب کشی کنم، دندون خودمه میخوام بکشمش. گفتم: خانم دکتر خب نمیتونه عصب کشی کنه، میخواد بکشه. خانم دکتر گفت: اون وقت بعدا که رفت شکایت کرد گفت دندونمو که میشد درستش کنه کشیده شما جواب میدین؟! (واقعا شکایت میکنن خانم دکتر؟)

۶. خانمه گفت: چند روزه که پام درد میکنه. دردش هم درست مثل وقتیه که آدم گلودرد میگیره!

۷. خانمه گفت: برام آزمایش کامل بنویس. نوشتم و رفت. بعد یه خانم دیگه اومد و دفترچه شو گذاشت روی میز و گفت: برای من همون چیزیو بنویس که برای اون خانم نوشتی!

۸. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: برام متورال هم بنویس. گفتم: چندتا بنویسم براتون؟ گفت: همون قرص مربعی ها هستنا! گفتم: میدونم، چندتا دونه براتون بنویسم؟ گفت: همون ها که صورتین!

۹. خانمه گفت: وقتی که از جام بلند میشم گوشم میگیره! گفتم: اون وقت چقدر طول می کشه تا خوب بشه؟ گفت: از در خونه مون تا برسم درمونگاه!

۱۰. پیرزنه گفت: دکتر این قرصهارو برام نوشته گفته شبی نصف قرص بخور، اما من هیچ وقت قرصهارو نصف نمیکنم. یه قرص ضعیف تر بنویس شبی یکی بخورم!

۱۱. به خانمه گفتم: دهنتونو باز کنید. گفت: شما توی دهنو هم میبینین؟ دکتر خودمون از وقتی که کرونا اومده اصلا گلو نمی بینه میگه میترسم!

۱۲. نسخه یه زن و شوهرو نوشتم. مرده گفت: شرمنده از ترس کرونا بچه مونو نیاوردیم درمونگاه براش دارو مینویسین؟ گفتم: باشه دفترچه شو بدین. گفت: شرمنده من فکر کردم وقتی خودشو نیاوردیم دفترچه شو هم نباید بیاریم!

پ.ن۱: کرونا داره روز به روز حلقه محاصره را تنگ تر میکنه. علاوه بر بعضی از دوستان وبلاگی و تلگرامی، اول خبر ابتلای بعضی از اعضای خانواده خاله گرامی رسید. بعد کل خانواده عموی گرامی، بعد کل خانواده اخوی گرامی(ساکن ولایت) و بعد خاله آنی(که توی تابستون یه شب خونه شون نزدیک تهران خوابیدیم) البته خونه اخوی را از عید نرفته بودیم و خونه بقیه را که حتی برای عید هم نرفتیم (گفتم شاید همچنان نگران رفت و آمدهای ما باشید)

پ.ن۲: من در اینجا رسما داشتن همسری به نام نسیم و با مدرک پزشکی و فرزندی به نام علی را تکذیب می نمایم! (اگه نفهمیدین جریان چیه این پستو یه نگاهی بندازین!)

پ.ن۳: اول سال تحصیلی عماد سه تا از کتابهاشو آورد و گفت: درباره اینها یه توضیحی بهم بده من چیزی ازشون نمیدونم گفتم: من هم چیزی ازشون نمیدونم! به هر حال شروع کردن یه جریان تازه این مشکلاتو هم داره (کتابهای اقتصاد، منطق و جامعه شناسی)

یادداشت سکه ای

سلام

الان سر کارم. توی یه درمونگاه به شدت خلوت که اهالیش معتقدند اگه اول هفته برن دکتر تا آخر هفته باید برن! پس طبیعتا خلوت تر هم میشه.

همچنان خشکسالی خاطرات داریم گرچه به اندازه یک پست جمع شده. حقیقتش توی هفته های اخیر کلی از خاطراتو برای خودم یادداشت نکردم و بعد از یکی دو روز یادم رفتند. نمیدونم چرا. انگار اصلا حوصله شو نداشتم. اما الان خیلی بهترم. ضمنا باتوجه به پست اخیر این وبلاگ اصلا به خودم اجازه نوشتن پست خاطرات نمیدم. دست کم این بار.

این موارد بی مزه که الان میخوام بنویسم قرار بود به عنوان پی نوشتهای سکه ای آخر یکی از پستها بنویسم اما با وضعیت فعلی به عنوان یک پست مینویسم. میدونم جالب نیستند و به زودی آمار بازدید از وبلاگ پائین میاد. شرمنده.

1. از بچگی به جمع کردن چیزهای مختلف علاقه داشتم. زمان بچگیم کلی تمبر جمع کردم و چون آلبوم مخصوصشو نداشتم همه شونو توی دوتا دفترچه چسبوندمشون! الان هم اصلا یادم نیست کجا هستند! یکی دیگه از چیزهائی که جمع کردم سکه است. الان تقریبا از همه انواع سکه هائی که بعد از انقلاب توی ایران ضرب شده یه دونه دارم. که باز هم چون آلبوم مخصوصشو نداشتم همه شونو توی یک پلاستیک ریختم. پلاستیکی که هربار از آنی میپرسم الان کجاست؟ میگه: زیر وسیله ها، موقع اسباب کشی بهت میدمشون! علاوه بر اون تعدادی از سکه های پیش از انقلاب را هم دارم و چند نوع سکه دیگه که الان بهشون اشاره میکنم.

2. سالها پیش (چند سال پیش از به وجود اومدن پول واحد اروپائی (یورو)) توی میدون نقش جهان  اصفهان قدم میزدم که یه سکه پیدا کردم. از اون موقع تا به حال اونو به چندین صرافی نشون دادم. از ولایت بگیر تا اصفهان و تهران و حتی استانبول. اما هیچکدوم نفهمیدند مال کجاست. من هم اونو توی جیب مخفی کیف پولم گذاشتم و بهش میگفتم سکه شانس! چند هفته پیش وقتی به اصرار آنی کیف پولمو که دیگه درحال احتضار بود (!) عوض کردم چشمم بهش افتاد و به آنی گفتم: آخرش نفهمیدیم این سکه مال کجاست. آنی گفت: گوگل هم نفهمید؟ گفتم: اصلا هیچ وقت گوگلش نکردم! بعد نوشته های روی سکه را توی سایت گوگل نوشتم و خیلی راحت فهمیدم این سکه مال کجاست! و نمیدونم چرا زودتر این کارو نکردم؟ خلاصه که بعد از حدود سی سال الان میدونم سکه ای که دارم ده "اوره" است که میشه معادل یک دهم کرون سوئد! خیالم راحت شد. انگار یکی از معماهای بزرگ زندگیم حل شده باشه! میخواستم عکسشو هم بگذارم که الان سر کار نمیتونم. خودتون سرچ کنین!

3. یکی دیگه از سکه هام سکه یک افغانی از کشور افغانستانه. البته متعلق به دوران حکومت کمونیستی این کشور که البته الان اون هم توی همون پلاستیک کذائیه. این سکه از یه راه غیرمنتظره به دستم رسید. از طریق یکی از اقوام که کارمند اداره مخابرات بود و اونو از یکی از تلفنهای عمومی که اون زمان با سکه دو ریالی کار میکردند درآورده بود.

4. وقتی در جریان سفر تایلند توی فرودگاه ابوظبی بودیم به آنی گفتم: سکه شانسو ببرم به این صرافی ها نشون بدم ببینم مال کجاست؟ گفت: ولش کن اینها هم نمیدونن حتما. یکدفعه دیدم عسل میگه: بیا بابا من هم مثل تو پول پیدا کردم. ازش گرفتم و دیدم صاحب یک سکه یک پنسی انگلستان شدم!

5. به هر کشوری که رفتم، سعی کردم از هر سکه ای شون یه دونه نگه دارم. یکی از حسرتهام مال آخرین سفر به ترکیه است که توی یکی از پاساژها یه مجموعه کامل از سکه های قدیمی این کشورو میفروختند (پیش از حذف صفرهای پولشون) و نخریدم. میدونم که حتی اگه یه روزی دوباره برم اونجا قیمت خریدشون برای من با این وضعیت اقتصادی و ارزش پول کشور وحشتناک خواهد بود.

6. توی خیابون راه میرفتم که یه کارت هدیه پیدا کردم. نمیدونم چرا اما تصمیم گرفتم بگذارمش توی یه عابربانک و سه بار رمز اشتباه بزنم تا دستگاه کارتو بخوره! برش داشتم و گذاشتم توی یه عابربانک و رمزو زدم 1111 که دیدم درسته!! نگاه کردم و دیدم دقیقا سیصد و هفده تا تک تومانی وجه رایج مملکتی توشه. رفتم دم یه مغازه و یه شکلات سیصد تومنی باهاش خریدم!

7. چند هفته پیش توی خیابون یه سکه یک تومنی پیدا کردم. چند روز بعد یه سکه پنج تومنی، چند روز بعدش یه بیست و پنج تومنی، چند روز بعدش یه صد تومنی و چند روز بعد یه سکه دویست تومنی. اما به محض این که به آنی گفتم همه چیز قطع شد! فکر کنم اگه چیزی بهش نگفته بودم تا الان به ربع سکه بهار آزادی هم رسیده بود!!

پ.ن1: باور کنید تقصیر مریضهاست که سوتی نمیدن نه من!

پ.ن2: بعد از سالها یه دستی به سر و روی لینکهای وبلاگم کشیدم و بعضی از وبلاگهائی که مدتها بود آپ نشده بودند حذف کردم و چند وبلاگو که از مدتها پیش دنبال میکردم لینک کردم که ظاهرا بیشترشون از اون وبلاگ نویس هائی هستند که هر چند ماه یک بار آپ میکنند! و البته لینک وبلاگ دکتر روژین که همیشه سر جای خودش باقی خواهد موند.

پ.ن3: به شماره 4 مراجعه شود (این بار میخواستم یه چیز از عماد بنویسم که دیدم با بزرگ تر شدن عسل خاطرات این دوتا بچه که قابل نوشتن باشن دارن کمتر و کمتر میشن. پس باید ازشون استفاده بهینه کرد!)