جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (142)

سلام 

1. نامه هائی که از شبکه برای درمونگاه اومده بود پاراف میکردم که خانم دکتر دندونپزشک مرکز اومد توی مطب و گفت: برای من هیچ نامه ای نیومده؟ گفتم: نه! گفت: وااای من الان هشت ماهه که اینجام اما هیچوقت از شبکه برام نامه نیومده! 

2. مرده اومد توی مطب و گفت: ببخشید ببینید میشه این بخیه هارو بکشم؟ گفتم: کجاتونه؟ گفت: به پامه. بعد اول رفت در مطبو بست، بعد کمربندشو باز کرد و کمی شلوارشو پائین کشید و شروع کرد روی پاش دنبال زخمش گشتن اما پیداش نکرد. 

شلوارشو کمی پائین تر کشید و باز هم دنبال زخم گشت اما باز پیداش نکرد. کم کم شلوارشو کامل درآورد تا زخمشو پیدا کرد. روی مچ پاش!! 

3. پیرزنه گفت: من توی خونه تنهام. فقط منم و کله خشکم! 

4. پیرمرده گفت: دوتا انسولین برام بنویس. یکی آبی یکی دوغی! 

5. پیرمرده گفت: مدتیه که فشارم دری وریه هی بالا پائین میشه! 

6. (12+) مرده گفت: تنگی نفس دارم. رفتم پیش دکتر گفت: ر.ی.د.ه هات عفونت کرده! 

7. گلوی زنه رو که نگاه کردم گفت: حالا ویروسیه یا خوب میشه؟! 

8. خانمه گفت: ببخشید ما توی این سن میتونیم آزمایش اوره بدیم؟! 

9. جواب آزمایش مرده رو نگاه کردم و گفتم: غلظت خونتون بالاست. گفت: حدس میزدم. اون روز که رفتم آزمایش اونقدر خونم غلیظ بود که توی سرنگ نمیومد! 

10. به خانمه گفتم: شربت دیفن هیدرامینو غرغره کنین بعد هم اگه دوست دارین قورتش بدین. گفت: یعنی اگه قورتش ندم طوری نیست؟! 

11. به مرده گفتم: غلظت خونتون بالاست. اگه میتونین یه واحد خون بدین. گفت: میشه خودم توی خونه هی با سرنگ از رگم خون بکشم؟! 

12. (17+) نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: ویزیتمو رایگان میکنی؟ من مستمری بگیرم و کسیو ندارم. وقتی رایگانش کردم گفت: یه بسته قرص ال دی هم توی نسخه ام مینویسی؟ لازم دارم! 

پ.ن1: کسی میدونه چه بلائی سر سایت یک عاقد اومده؟ 

پ.ن2: عماد از مدرسه اومده و میگه: امروز توی زنگ نقاشی بچه ها هی کاغذهاشونو پاره میکردن و مینداختن توی سطل آشغال من هم آخر زنگ رفتم همه شونو برداشتم و گذاشتم توی کیفم و آوردم خونه. گفتم: برای چی؟ گفت: تا جنگل ها الکی از بین نرن!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (141)

سلام 

1. به دختره که با کمردرد اومده بود گفتم: چیز سنگینیو بلند نکردین؟ مادرش گفت: سنگین ترین چیزی که این دختر توی خونه بلند می کنه قاشقه! 

2. خانمه گفت: رفتم مطب دکتر .... گفتند تا چندماه دیگه نوبت نداره. اما منشیش گفت اگه از یه دکتر معرفی نامه بیاری میتونی بدون نوبت بری تو. گفتم: باشه براتون مینویسم. گفت: پس حتما مینویسین؟ دیگه لازم نیست به کس دیگه ای بگم؟! 

3. پیرمرده گفت: چندروز پیش اومدم اینجا اما شما نبودین یه خانم دکتر دیگه بود! 

4. خانمه گفت: اونقدر سرگیجه دارم که انگار هرروز منو میبندن به پنکه! 

5. خانمه گفت: گوشم ضربه خورده. میشه توی گوشمو ببینین شکسته یا نه؟! 

6. چند نفر دست و پای یه پیرمردو گرفته بودند و آوردند توی درمونگاه. دیدمش و گفتم: این که مرده. یکی شون گفت: ما الان زنگ زدیم خونه و گفتیم فشارش رقته بالا بردیمش درمونگاه حالا چطور بگیم مرده؟! (زیاد خنده دار نبود قبول دارم!) 

7. به خانمه گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: من سرم هم میزنم! 

8. پیرمرده چندنوع دارو گذاشت روی میز و گفت: این داروهامو برام تکرار کنین. وقتی براش نوشتم گفت: خیلی وقته این داروهارو میخورم و خوب نمیشم. کاش دست شما شفا باشه بقیه که نوشتند که خوب نشدم! 

9. دختره گفت: برام یه آزمایش رانندگی بنویس! 

10. خانمه دفترچه بیمه رو گذاشت روی میز و گفت: لطفا نسخه رو آزاد بنویسین. گفتم: چرا؟ گفت: آخه دفترچه خودم نیست! 

11. یکی از پرسنل درمونگاه با یه پیرزن اومد توی مطب و گفت: ایشون مادرم هستند. پیرزنه گفت: مایه خجالت! 

12. پیرمرده گفت: این دو نوع قرصو برام بنویسین. گفتم: اینها که یکیند. گفت: پس فقط یکیشونو برام بنویسین! 

پ.ن1: برامون یه حکم حقوقی جدید زدند اما حقوق آبانمون از حقوق مهرمون کمتر شد. از امور مالی شبکه پرسیدم: چرا؟ گفتند: چون حقوق اضافه شده توی ماه اول میره توی صندوق ذخیره بازنشستگی اما مالیاتش کسر میشه! 

پ.ن2: جریان اضافه حقوقو برای معاون شبکه گفتم. گفت: این که چیزی نیست همین حکمو برای من زدن تاریخشو زدن از آبان 98! حالا کامپیوتر منتظره از آبان 98 این اضافه حقوقو برام محسوب کنه! 

پ.ن3: عسل داشت تاب تاب میکرد و میخوند: اگه منو انداختی یه جائی میندازی! 

بچه ای که کنار عسل روی تاب نشسته بود هم شروع کرد به خوندن همین شعر. یکدفعه مادرش به خانمی که همراهش بود گفت: یه نفر بود میگفت این شعرو به بچه هاتون یاد ندین چون ممکنه فکر کنن خدا عمدا اونهارو میندازه. بعد همونطور بچه رو تاب میدادند و به محض این که بچه میگفت: خدا منو نندازی هردوشون با هم میگفتند: نهههه خدا که آدمو نمیندازه! (پایان ماجراهای عسل در پارک) فعلا هم که توی این سرما نمیشه پارک رفت!