جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «اینترنی داخلی» آمد + پی نوشت(۲)

سلام 

عید فطر مبارک 

با اجازه «آنی» ادامه پست رو مینویسم: 

۷.یک روز که اینترن «کاور» بخش داخلی بودم (یعنی اینترن شیفتی که توی اورژانس نمیشینه بلکه کارهای بخشها رو انجام میده) همین خانم «م» زنگ زد و خواست برم پیشش توی بخش قلب٬ من هم رفتم. 

توی بخش یه مرد جوونی بود که توی بخش روانپزشکی بستری بود اما چون مشکل قلبی هم پیدا کرده بود فرستاده بودنش بخش قلب. خانم «م» گفت: باید ببرمش اکو اما جرات نمیکنم تنها باهاش برم توی آسانسور. بیا با هم بریم. گفتم: باشه. 

رفتیم دم آسانسور. در آسانسور که باز شد رفتم تو. یکدفعه همون بیمار بخش روانپزشکی صدام کرد و گفت: تو چند سالته؟ 

گفتم: ۲۴ سال. 

گفت: ۲۴ سال از خدا عمر گرفتی٬ هنوز نمیفهمی که «خانمها مقدمند»؟ 

اگه بدونین چقدر خجالت کشیدم!!! 

۸.یک روز صبح توی اورژانس داخلی شیفت بودم که از توی بخش «کد» پیج کردند (یعنی اینکه یک مریض دچار ایست قلبی شده. در این موقع چند نفر که مسئول این کارند خودشونو به سرعت میرسونند و کارهای احیا رو شروع میکنند). 

یکی دو ساعت بعد «راند» (درس با اساتید بالای سر بیماران) تموم شد و من متوجه شدم بچه ها که دارن از بخش میان بیرون از شدت خنده در حال انفجار هستند! پرسیدم جریان چیه؟ 

گفتند: داشتیم با دکتر «ن» راند میکردیم که کد پیج کردند. یکدفعه دکتر «ن» بهمون گفت: بیائید. و ما هم دنبالش دویدیم توی اتاق بغلی. روی اولین تخت اتاق یه مریض با چشمهای بسته خوابیده بود. دکتر «ن» هم مشتشو بُرد بالا و کوبید روی سینه اش. مریض بلند شد و گفت: مرد حسابی! مگه مرض داری آدمو از خواب بیدار میکنی؟! 

دکتر «ن» نگاه افتخارآمیزی به ما کرد و گفت: ببینید! گاهی با همین ضربه دیگه نیازی به احیاء کامل نیست. در همین موقع پزشک اورژانس و بقیه کسانیکه به دلیل پیج کد اومده بودند رسیدند و پرسیدند: کی «ارست» (ایست قلبی) کرده؟ و پرستارها یه تخت دیگه رو نشون دادند! 

چقدر حیف شد که خودم این صحنه را از دست دادم. 

۹.در اون ایام تازه اشعار شاعره نابینا «مریم حیدرزاده» مد شده بود و از کنار هر نوار فروشی که رد میشدیم آوای: «من میگم .... تو میگی .....» به گوش میرسید. 

وقتی «حسین» هم به این اشعار علاقه پیدا کرد و هر روز خدا نوارشو توی پاویون برامون میگذاشت دیگه اونجا هم از دست این مریم خانوم آسایش نداشتیم! (مطمئنا اگه مسئولان میدونستن به زودی ایشون سرودن شعر ترانه های خوانندگان اون طرف آبو شروع میکنند این قدر گنده اش نمیکردند) 

۱۰.دوتا اینترن از دانشگاه ..... توی ولایت ما مهمان شده بودند که واقعا هیچ چیزی از پزشکی حالیشون نبود! یکبار نشسته بودم که یکی از پرستارهای بخش اومد و گفت: دکتر! این دکتر «ج» از کجا اومده؟ گفتم: چطور؟ گفت: الان بهش زنگ زدم میگم این مریضو توی بخش الان بهش انسولین زدیم به شدت داره میلرزه میائید ببینیدش؟ 

میگه: برای همین منو صدا زدین؟ خوب دوتا پتو بندازین روش تا نلرزه!! 

یک بار هم یک مریضو که فشار خونش یکدفعه رفته بود بالا و به ۲۱ رسیده بود٬ اونقدر بهش دارو داده بود که فشار خونش رسیده بود به ۱۰. 

پرستارها گفته بودند: ببخشید دکتر! خطرناک نیست یکدفعه این قدر فشارشو میارین پایین؟ 

گفته بود: نه! به ما گفتن فشار خون پایین تر از ۹ خطرناکه! 

پی نوشت ها در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

روزی که «اینترنی داخلی» آمد + پی نوشت(۱)

سلام 

در این یکی دو هفته کلی «گاف» از مریضها گرفتم و همه را روی یک برگه نوشته ام. (پس موضوع پست بعدی هم معلوم شد!) شک داشتم اول کدومو بنویسم اما در نهایت تصمیم گرفتم که دوباره برگردم سر خاطراتم و اون مطالبو بگذارم برای پست بعدی:  

و اما ........ 

از اول خرداد ۱۳۷۸ وارد طولانی ترین دوره اینترنی شدیم (اینترنی داخلی) که چهار ماه طول می کشید. یک ماه اینترن بخش قلب و سه ماه هم اینترن بخش داخلی. 

و اما چند خاطره از بخش داخلی در دوره اینترنی: 

۱.یک روز صبح وارد بخش داخلی شدم که دیدم حدود ۱۰ نفر «آخو*ند» دارند از یکی از اتاقهای بخش میان بیرون. یک سر و صدایی هم راه انداخته بودند که نگو. 

چون یکی از مریضهایی که باید میدیدم توی همون اتاق بود وارد اتاق شدم و دیدم یکی دیگه از آخو*ندها روی یکی از تختها خوابیده. البته با لباس بیمارستان و بدون «ع*با» و «عم*امه» بود اما کاملا مشخص بود که از همونهاست. 

از پرستاری که توی اتاق بود پرسیدم: این دیگه کیه؟ 

گفت: اما*م جمعه .... (یکی از شهرهای کوچیک استانمون) دکتر اگه بدونی از دیشب که بستری شده چه اداهایی سرمون درآورده! اول صبح هم رئیس بیمارستانو خواست و گفت: من یک اتاق یه نفره میخوام. دکتر .... «رئیس بیمارستان» هم گفت: نداریم. 

گفت: یک خط تلفن با شماره تلفن مجزا بگذارین بالای تختم. 

دکتر .... «رئیس بیمارستان» هم گفت: امکانش نیست. (اون موقع موبایل فقط مال از ما بهترون بود)

در همون لحظه حاج آ*قا پرستاری که با من صحبت میکرد رو صدا زد و گفت: یه مسکن به من بزنین من درد دارم. 

پرستار هم گفت: دکتر براتون ممنوع کرده. 

حاج آ*قا هم دستهاشو رو به آسمون بلند کرد و با حالت سوزناکی گفت: «خدایا٬ اینان با من چنین میکنند با مردم عادی چه میکنند؟»!

۲.فرامرز که یادتون هست. همون اینترنی که توی بخش جراحی یا یک ساعت سر شیفتش دیر میومد یا یکساعت زود میرفت. 

توی بخش داخلی باز با هم بودیم. دیگه کفرم از دستش دراومد و رفتم شکایتشو کردم. بررسی شد و در نهایت یک ماه توی بخش داخلی تمدید دوره شد. دلم خنک شد. 

همیشه فکر میکردم این فردا چطور میخواد مریض ببینه وقتی هیچی بارش نیست! و خیلی تعجب کردم وقتی دیدم مردم شهر کوچکی که توش مطب زده چقدر بهش اعتقاد پیدا کرده اند و فهمیدم: استقبال مردم از یک مطب الزاما نشانه سواد بالای پزشک آن مطب نیست. 

۳.یکبار یه اشاره کوچکی به دکتر «ر» کردم یادتون هست؟ 

ایشون متخصص قلب بودند و گاهی آنکال بخش داخلی. دیگه همه میدونستن هر شب دکتر «ر» آنکال باشه غیر ممکنه مریضی بدون «اکوکاردیوگرافی» در بخش بستری بشه. نمیدونم چرا دکتر به «اکو» (که البته خودش انجامش میداد) چنین علاقه وحشتناکی داشت. 

اما یه چیزی بگم که وقتی دیدم شاخ درآوردم: یه مریضو داشتیم بستریش میکردیم که دیدیم  دکتر «ر» داره از اورژانس میره بیرون. بدون اینکه اسم مریضو روی نوار قلب بنویسیم بردیم نشونش بدیم. نگاهی روی نوار قلب انداخت و گفت: چقدر شبیه نوار قلب های آقای .... شده خودشه؟ بُهت زده گفتیم: بله! گفت: نمیخواد بستریش کنین. خودش خوب میشه! 

یک بار هم پیرزنی که با درد سینه اومده بود گفت: ننه تا حالا سه بار هم رفتم پیش دکتر «ر» اکو شدم اما هیچ افاقه نکرده!! 

۴.دیگه دکتر «م» رو باید یادتون باشه. همون تقسیم کننده تومورهای ریه به «اسمال سل» و «ابرام سل»!! گفته بودم که چون خانمش دیابتی بود روی بیماران دیابتی خیلی با برنامه عمل میکرد. 

یه بار سر راند رفتیم بالای سر یه مریض. پرونده رو دید و گفت: چرا قندت رفته بالا؟ میوه خوردی؟ 

گفت: یه پرتقال! دکتر «م» پرونده مریضو برداشت. مریضو مرخص کرد و بهش گفت: فقط یه بار دیگه دم مطبم ببینمت. قلم پاتو خورد میکنم! بیایین بریم بچه ها!! 

۵.خدا رحمت کنه پدربزرگمو٬ توی بخش داخلی بودیم که به دلیل درد شدید زانو ناشی از «آرتروز» بردیمش پیش دکتر «ع» متخصص ارتوپدی که گفت (اون موقع) یک میلیون تومن میگیرم و مفصل های زانوشو عوض میکنم. 

فردا صبح دیدیم که اصلا نمیتونه راه بره! و کم کم بدتر هم شد و بالاخره فهمیدیم سندرم «گیلن باره» گرفته که بهبودش چند سال طول کشید. (خوبه صبر نکرد تا بعد از عمل! )

۶.اون یک ماهی که اینترن بخش قلب بودیم خیلی باحال بود. 

مریضهای تکراری و تر و تمیز با پرستارهایی که میگفتند: چون مریض مرد داریم اجازه داریم پرستار مرد هم بیاریم اما خودمون نمیخوایم٬ میخوایم بخشمون یه دست باشه! یکی از این پرستارها خانم «م» بود که به خاطر هیکل تنومندش مشهور بود و نمیدونم چرا چشمش منو گرفته بود! هر وقت میرفتم توی بخش سنگینی نگاهشو روی خودم احساس میکردم! 

آخرش یه بار پرسید: ببخشید شما متولد چه سالی هستین؟ چه ماهی؟ و وقتی جواب دادم گفت: جدی؟ پس من فقط چند ماه ازتون بزرگترم! 

(به پرستارهای محترم برنخوره. اکثریت قریب به اتفاقشون بسیار نجیب و سنگین (نه از اون لحاظ) بودن)! 

پی نوشت: به دستور «آنی» ادامه بخش داخلی و پی نوشت آن به پست بعد موکول گردید طبیعتا خاطرات از نظر خودم جالب هم به دو پست بعد منتقل میشود.

بازی + پی نوشت

سلام

هفته پیش به دستور «دکتر سارا» به این بازی دعوت شدیم اما چون به برخی از دوستان وعده نوشتن پست پیشین را داده بودیم انجام این بازی را به امروز موکول کردیم و برای اینکه نامردی هم نشود در این چند روز به واژه های داده شده نگاه نکردیم تا جوابی برایشان پیدا کنیم. 

امیدوارم این بار غیبت دکتر سارای عزیز زیاد طولانی نشود (همین حالا کامنت ایشان را در یک وبلاگ دیگر دیدم که امروز نوشته شده بود و خیالم تا حدودی راحت شد). 

بعد از دیدن بازی میتوانید سری هم به پی نوشتها در ادامه مطلب بزنید (البته اگر دوست داشتید): 

تو این بازی یک سری کلماتی هستند که شما باید هر چیزی درباره شون به ذهنتون می رسد بنویسین.

دریا: تکرار زیبای امواج

قهوه:داروی ا...ل! (اون هم از نوع زشت!!)

غرور:عمرا

مدرسه:برخلاف دانشگاه شاگرد اول بودم!

دفتر مدیر:زیاد نرفتم

قرمه سبزی:دست پخت «آنی» باشه خوشمزه است بقیه هم بد نمیپزند اکثرا.

ریاضی:همیشه ازش بدم اومد (همراه با فیزیک)

آهنگ:همون آهنگهایی که بقیه 20 ساله ها گوش میدن (ساسی و ...)!

ماه رمضون:یاد «ربنا» ی استاد به خیر

استخر:سوزش و قرمزی چشم

آبگوشت:نه خوشم میاد نه بدم میاد

روزنامه:زمانی مشترک بودم اما حالا دیگه عیالواری و ....

کودکی:منتظر بودم بزرگ بشم

قزوین:امیدوارم اونجا قبول نشم!

دروغ:بلد نیستم

لیسانس:سایه بان در کوزه

فوتبال:نود

قانون:برای راحتی انسان

پرواز:نههههههههههههههههه

اشک:مدتهاست با هم قهریم

ازدواج:چه انجام بدی چه نه پشیمون میشی

وبلاگ:زن دوم!!

شب:و سکوت و ناله های شب

زندگی:هنوز ندیدیم!

عشق:بزرگتر از اینیه که خیلی ها میگن

هلو:لولو بیار هلو ببر

تحصیل:در محضر کی؟

خارج:از کجا؟

خواب:کلی بهش بدهکارم

پیتزا:تنها غذایی که فلفل دلمه ای رو قابل تحمل میکنه

اینترنت:جهانی دیگر

مجلس:عروسی باشه پایه ام!

سال 88:گذشت و چیزی ازش نفهمیدیم

کتاب:میخرم و وقت نمیشه بخونم

کلم پلو:دوست ندارم

تقلب:بلد نیستم

ایران:همه چیز

ایرانسل:یکی بخر دوتا ببر

مادر:بهشت زیر پاشه

جومونگ:خلوت کننده درمانگاه 

فمنیسم : بیخود زور نزنین!    

 ببخشین اگه بیش از حد بیمزه بود حالا توجه شما را به ادامه مطلب جلب میکنم

               

ادامه مطلب ...

روزی که «فاجعه» آمد

پیش نوشت ضروری: 

این پست اصلا خنده دار نیست !! 

سلام 

توی دانشگاه ما کمتر کسی بود که دکتر «ش» رو نشناسه. یک جوون بلند قد٬ با یک ته ریش مرتب٬ ورودی ۱۳۶۶ دانشکده خودمون٬ خوش اخلاق٬ ورزشکار٬ و با سرعت عمل و «شمّ» بالینی مثال زدنی. اگه یه مریض بدحال می آوردن و دکتر «ش» میرفت بالای سرش دیگه خیالمون راحت بود که اگه زنده موندنی باشه زنده میمونه. 

وقتی دکتر «ش» فارغ التحصیل شد فورا به عنوان «پزشک اورژانس» انتخاب شد. 

(من میبینم خیلی از دوستان توی وبلاگهاشون مینویسند «جی پی» اما ما هیچ وقت از این واژه استفاده نمیکردیم) 

بگذریم ... 

اما کمتر کسی بود که بدونه دکتر «ش» مدتهاست که عاشقه. عاشق خانم دکتر «م» از دخترهای ورودی ۱۳۷۲ و با وجود چند بار خواستگاری هنوز موفق نشده رضایت پدر اونو کسب کنه. 

اما سرانجام تلاشهای او نتیجه داد و تونست با خانم دکتر «م» عقد کنه و مدتی بعد هم ازدواجشون سر گرفت. 

راستش درست یادم نیست که ازدواج اونها اواخر سال ۱۳۷۷ بود یا اوایل ۱۳۷۸. فقط یادمه روی کارتهای دعوت عروسیشون نوشته بود: 

همزمان با سالروز ولادت حضرت امام حسن عسکری (ع) ..... 

بعد از ازدواج کار و رفتار دکتر «ش» خوب که بود بهتر هم شد. برق شادی و امید به آینده رو به وضوح میشد توی چشمهاش دید. 

من با خانم دکتر «م» برخورد زیادی نداشتم اما توی همون یکی دو باری که تصادفا به هم برخوردیم مشخص بود که او هم خانم نازنینیه. 

اما در حالی که فقط حدود ۴۰ روز از ازدواج اون دو گذشته بود «فاجعه» شروع شد: 

من اون شب توی بیمارستان نبودم اما شنیدم که نیمه شب دکتر «ش» رو با تب بالا و ضعف و بیحالی شدید می آرن بیمارستان. 

ازش یه CBC میگیرن که نشون میده هر سه رده سلولهای خونیش (RBC٬WBC  و پلاکت) به شدت اُفت کرده. پس برای پیشگیری از عفونت میبرنش توی قرنطینه و بهش خون وصل میکنند ولی چند دقیقه بعد از اطراف برانول و کم کم از همه سوراخهای طبیعی بدن (گوش٬ بینی٬ و ...) خونریزی شروع میشه. 

برای دکتر «ش» تشخیص DIC میگذارند و درمان علامتیو شروع میکنند. 

من روز بعد که داستانو شنیدم رفتم سراغش ولی اجازه ملاقات ندادند. میگفتند بعدازظهر اون روز هم (که من رفته بودم خونه) توی بیمارستان اعلام کرده بودند که برای دکتر «ش» نیاز به خون هست و فورا صف طویلی از دانشجویان و پرسنل بیمارستان جلو بانک خون تشکیل شده بود. 

یکی دو هفته ای طول کشید تا دکتر «ش» که در روزهای اول تا دم مرگ رفته بود به تدریج به حال عادی برگشت و بعد هم مرخص شد. 

هنوز یک هفته طول نکشیده بود که یک روز «سعید» (که با خانواده خانم دکتر «م» آشنایی داشت) توی پاویون گفت: پدر خانم دکتر «م» رو دیدم و گفت: دخترم هم مثل شوهرش شده. 

گفتیم: نه بابا(!) اما خدا رو شکر که میدونیم خوب میشه. 

اما این بار اوضاع اون طور هم که ما فکر میکردیم نبود.

ادامه مطلب ...

یادداشت جدید

من هم فردا آپ میکنم 

منتظر باشید!! 

بعد نوشت (روز بعد) : 

بگذارید اول کمی شرمنده بشم  

حالا یه کم هم اشک توی چشمام جمع بشه  

من این پستو دیشب برای شوخی نوشتم (البته قصد داشتم که امروز آپ کنم ها !!) 

اما میخواستم امروز این پستو پاک کنم و بعدی رو بگذارم. 

ولی حالا دیگه دلم نمیاد اینو پاک کنم 

شرمنده ام کردین 

الان نوشته پست جدیدو که دیشب شروع کردم و ذخیره اش کردم تموم میکنم و میفرستمش خدمتتون 

فقط بگم 

منتظر یه نوشته خنده دار نباشید.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴)

پیش نوشت (به سبک وبلاگ دست نوشته های یک کودک فهیم): 

ما الان اعصابمان خرد است اساس !! آدم بیاید هر چی عکس توی کامپیوتر بابایش دارد وقتی خودش کامپیوتر خرید بکاتد توی کامپیوتر خودش و بعد از آنجا بپاکد و بعد هم کلی به آنها اضافه کند آنقدری که کل هاردش پر بشود از انواع عکسهای مست*هجن و غیر مست*هجن و تازه کلی عکس و فیلم از پسر دلبندش هم از زمان تولد تا حالا داشته باشد و چند تا فیلم سینمایی (مثلا فیلم مه که یک دانشجوی پزشکی را تکان داده بود) و ... بعد یکدفعه هاردش خراب بشود و کلی هی آدم را بتابانند و آخرش هم بگویند: درست نمیشود و بفرستند تهران تا براساس گارانتی یک هارد نو به جایش بفرستند !! یعنی کل اطلاعات و فیلمهای سینمایی و عکسها و ... که روی آن هارد داشته بودیم حالا دیگر فرت میباشد. حالا ما شانس آورده میباشیم که آدمی نمیباشیم که بیشتر از یک حدی اعصاب خودش را خُرد نماید وگرنه باید خودمان را خودکشی میکردیم. 

اما ما آدم دنده په*نی میباشیم اساس !! و همین حالا مینشینیم و یک پست جدید مینویسیم: 

خوب باز هم خاطرات این روزها به اندازه یک پست رسید. البته قبول دارم که این بار خاطراتم از دفعات پیش بیمزه ترند! (دیگه ببین اینها چی هستند)!!: 

۱.فشار خون پیرزنی که اومده بود را گرفتم و گفتم: فشار خونتون ۱۳ است. گفت: نه! همیشه خیلی بیشتر بود! 

گفتم: خوب به هر حال الان ۱۳ است. 

چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: آهان این اولین باری بود که وقتی اومدم توی درمانگاه اول چند دقیقه نشستم و بعد اومدم پیش شما! 

۲.دندانپزشک مرکز از شدت خنده در حال انفجار بود! گفتم: چی شده؟ گفت: همین الان آخرین دندون یک پیرمردو کشیدم و گفتم: برید هرجایی که دوست دارید دندان مصنوعی بگذارید. طرف یه نگاهی به عیالش انداخت و گفت: خوبه تا چند روز دیگه دوباره میتونم گازت بگیرم !!!!!!!!!!! 

۳.یک مریض جالب داشتم: یک پسر ۱۶ ساله بود که  میگفت: داشتم خمیازه میکشیدم زنبور رفت ته گلومو نیش زد! دارو نوشتم و گفتم چند دقیقه بشینه. بعد هم شیفتمو با اون مریض تحویل دادم و اومدم. 

۴.به خانمه گفتم: دل دردت دائمه یا یک کم درد میگیره و یک کم خوب میشه؟ گفت: یک کم ول میکنه یک کم خوب میشه! 

۵.به دختری که سرما خورده بود گفتم: هیچ داروئی مصرف کردی؟ گفت: نه فقط آب نمک «غاری غوری» کردم (ترجمه: غرغره) 

۶.به خانمه گفتم: طبق آزمایشتون کم خونی دارین. گفت میدونم همین الان هم دارم مرتب «اسید سولفوریک» میخورم (منظور: اسید فولیک) 

۷.یک زن باردارو فرستاده بودند به دلیل افزایش وزن زیادتر از نرمال. گفت: ببخشید میشه اینجا هم دوباره خودمو وزن کنم؟ آخه دیروز پیش متخصص بودم گفت: ۷۰ کیلوئی حالا اینجا میگن ۷۲ کیلو! 

رفت روی وزنه و عقربه رفت روی ۷۵ کیلو! 

۸.یه بچه رو آورده بودند و وسط شرح حال گرفتن گفتند: فکر کنیم اسهال هم داره! گفتم: حالا چرا فکر کنین؟ گفتند: آخه از دیروز تا حالا شکمش کار نکرده که ببینیم اسهال داره یا نه! 

۹.صبح پنجشنبه گذشته که شیفتو تحویل گرفتم پزشک شیفت دیشب گفت: یک مریض تشنجی رو داشتم اعزام میکردم بیمارستان اما الان پشیمون شدند و دارند رضایت میدند که برند. 

دو سه دقیقه بعد برگشتند و گفتند: اما بهتره اعزام بشه اقلا یه متخصص هم ببیندش. 

از اول برگ اعزام و ... نوشتیم و داشتند میرفتند سوار آمبولانس بشن که گفت: حالا پنجشنبه و جمعه که متخصص زیاد توی بیمارستان نیست! خوبه رضایت بدیم!! در آمبولانسو روشون بستم و گفتم راه بیفت تا باز پشیمون نشده! 

۱۰.به یه پسر ۱۴ ساله گفتم: آبریزش بینی هم داری؟ گفت: میخواد بیاد پایین اما خودم میکشمش بالا نمیگذارم! 

۱۱.امروز صبح به مریضی که با کمردرد اومده بود گفتم: وقتی راه میرین کمر دردتون بدتر میشه؟  

بلند شد و چند قدم راه رفت و بعد گفت: آره!! 

توی این چند روز ۳ خاطره از ماههای اول اینترنی یادم اومد که ننوشتم پس بیایین توی «ادامه مطلب» تا براتون بگم!

ادامه مطلب ...

خواندن این پست برای افراد زیر هجده سال توصیه نمیشود !!

پیش نوشت: 

۱.یکی دوبار به سرم زد بیخیال این پست بشم و کلا حذفش کنم و از اسفند ۱۳۷۷ یکدفعه بپرم خرداد ۱۳۷۸ اما دلم نیومد. بعد گفتم خوب مینویسم اما حسابی سانسورش میکنم باز گفتم معنی نداره. بیشتر دوستهای من یا پزشکند یا دانشجوی پزشکی یا دست کم بالای ۱۸ سال که با این جور چیزها یا برخورد کرده اند یا میکنند گفتم پس بالای صفحه این هشدارو بگم تا فردا بعضی ها نیان بگن ما چشم و گوش بسته بودیم و این ما رو اغفال کرد و ..... 

پس میریم سراغ دو ماهه اینترنی تنها بخشی که مریضهاش خوشحالند ! یعنی بخش «زنان و زایمان» 

۲.ظاهرا این علی خوب صبر کرد تا من توی وبلاگم درباره اش بنویسم بعد سنگ روی یخمون کنه. 

ایشون دیروز اومدن نمایندگی بیمه «آنی» برای بیمه مسئولیت و فرموده اند که فامیلشونو عوض کرده اند و شناسنامه ایرانی گرفته اند و حالا هم دارند میروند تهران برای گرفتن نظام پزشکی ایرانی! بگذریم: 

اواخر اسفند ۱۳۷۷ بود که به ذهنم رسید کسی اول فروردین اینجا نمیمونه تا برای فروردین برنامه شیفت بنویسیم. پس روی یک کاغذ نوشتم لطفا همه اینترنهایی که در فروردین ماه اینترن زنان هستند فلان روز بیان تا برنامه رو بنویسیم. یکیشو زدم توی پاویون و یکی رو هم فرستادم پاویون خواهران. 

در زمان موعود هفت نفر بودیم که دور هم جمع شدیم و شنیدیم که «گودرز» هم گفته شیفتمو نمیتونم بیام. یکی از حاضرین هم کلا ناآشنا بود که خودشو معرفی کرد: مسعود٬ اهل شهر «تفت» در استان یزد و دانشجوی دانشگاه اصفهان که چون اونجا برای رفتن توی لیبر مشکل داشته (اینطور که خودش گفت) مهمان شده ولایت ما. 

هیچکس برای روزهای اول عید داوطلب نشد و درنهایت قرعه کشیدیم که برای روز عید اسم «گودرز» دراومد! و ما هم درعوض شیفتهاشو یکی کمتر از بقیه گذاشتیم. اما روز بعد «گودرز» اومد و کلی التماس که من متاهلم و میخوام برای روز عید خونه باشم و .... من هم که حساااااسسس خودم شیفت روز عیدو برداشتم و عوضش یکی از شیفتهای من کم شد. 

روز بعد اینترن شیفت ۲۹ اسفند (که از قضا اسم او هم مجید بود) اومد و کلی التماس و درخواست که اگه میشه به جای ساعت ۸ صبح روز اول فروردین چندساعت زودتر بیا که من برای سال تحویل برسم پیش زنم. اما این بار دیگه زیر بار نرفتم. 

اولین روزی که وارد لیبر شدم (یعنی همون اول فروردین سال ۷۸) رو هیچوقت یادم نمیره. من تازه کار توی این بخش یکدفعه با یک صف از زائوهای خوابیده روی تخت زایمان روبرو شدم که به ترتیب جیغ میزدند! و من هم واقعا نمیدونستم حالا باید چکار کنم؟ اما خدا عمرش بده یکی از ماماهای اونجا رو که کلی راهنماییم کرد و من فهمیدم که شرح حال همه شون عملا یکیه و فقط چند کلمه اش عوض میشه. 

غیر از لیبر باید به بخش «زنان» و بخش «جراحی زنان» هم سر میزدم که بیمارهای اونها هم دو سه نوع بیشتر نبودند. 

اولین روز غیرتعطیل سال نو که رسید و همه اینترنها توی بخش جمع شدند خانم دکتر «د» (که در دوران اکسترنی زنان زیاد درباره اش نوشتم) همه مونو جمع کرد و گفت: روز امتحان باید برام یک زایمان بگیرین حالا دیگه خودتون میدونین. 

او ضمنا یک خبر بد هم بهمون داد: از این به بعد باید شیفتهاتون دونفره باشه. 

چند روزی دو نفره ایستادیم. بعد فهمیدیم که این کار فقط در شبهایی لازمه که خود خانم دکتر «د» آنکال باشه! اما کمی بعد این شگردمون هم لو رفت و خانم دکتر «د» بعضی شبها میومد برای حضور و غیاب. در اینجا بود که همه شماره تلفن هم شیفتی مونو میگرفتیم و تا سر و کله خانم دکتر «د» توی بیمارستان پیدا میشد اونو خبرش میکردیم! 

بیشتر شیفتهای دو نفره من با مسعود بود و همونجا کلی با هم صمیمی شدیم تا جایی که وقتی آخر اردیبهشت شد و او برگشت اصفهان بهم زنگ زد و خواهش کرد به جاش تسویه حساب کنم و برگ تسویه حسابو براش بفرستم اصفهان و به محض اینکه این کار رو کردم دیگه نه زنگی بهم زد و نه خبری گرفت! 

و اما چند خاطره از دوران اینترنی زنان:

ادامه مطلب ...

اندر حکایت مراسم روز پزشک

پیش نوشت: 

قرار بود امروز نوشتن خاطراتمو ادامه بدم. اما مراسمی که دیشب به عنوان روز پزشک برگزار شد نظرمو عوض کرد به دو دلیل: 

۱.وقتی وقتش گذشت دیگه مزه نداره درباره اش بنویسی 

۲.اگه نوشتن خاطراتمون باعث شده دوستان اینجور به ما لطف داشته باشند پس بهتره کاری کنیم که این خاطرات دیرتر تموم بشن! 

پس این شما و این هم متنی که امروز صبح سر کار نوشتم و الان اینجا تایپش میکنم: 

اول شهریور ماه است و روز پزشک. اما ظاهرا اینجا کسی این موضوع یادش نیست. هیچکس جز مسئول آزمایشگاه که او هم وقتی تصادفا به هم برخوردیم تبریکی گفت و رد شد. البته شاید اینطوری بهتر هم باشد چرا که اینجا اگر چنین خبری درز پیدا کند پرسنل مسلما اول شیرینی میخواهند و بعد شاید تبریکی هم بگویند. 

خسته ام. درحدی که گاهی وسط دیدن مریضها گیج میزنم. شیفتم که دیروز ساعت هشت صبح شروع شده تا ساعت دو بعدازظهر امروز ادامه دارد. 

دیروز به وضوح از شیفتهای قبل خلوت تر بود. البته نزدیکیهای افطار چند نفر را با ضعف و افت فشار آوردند اما درمجموع شیفت خوبی بود. اما بعد از افطار یکباره شلوغ شد و تا صبح هم چندبار بیدارم کردند که بیشتر مریضها هم به دلیل پرخوری در افطار دچار سوءهاضمه شده بودند. 

چند روزی هست که پیامک سازمان نظام پزشکی درمورد جشن امشب به دستم رسیده است. بعد از چند سال این اولین باریست که مراسم روز پزشک درست در همین روز برگزار میشود. 

در این چند روز چیزی از مراسم به «آنی» چیزی نگفته ام. از طرفی نمیخواهم به فکر گرفتن هدیه بیفتد و از طرف دیگر میترسم برای امشب برنامه دیگری ریخته باشد. ... 

ساعت دو است. البته دو و چند دقیقه. سرانجام پزشک شیفت عصر و شب از راه میرسد و من با همان ماشینی که او را آورده است برمیگردم. 

از محل شیفت تا شهر من حدود سی کیلومتر راه است و نیم ساعتی در راهیم. 

به محوطه شهر که میرسم و جی پی آر اس فعال میشود فورا تعداد پیامهای وبلاگم را بر روی موبایلم نگاه میکنم. تعداد پیامها زیادتر شده ولی آنقدر زیاد شده اند که دیگر صفحه موبایلم گنجایش نمایش همه آنها را ندارد. پس باید تا رسیدن به خانه صبر کنم. 

ماه رمضان است و از ناهار خبری نیست مگر برای پسرم «عماد». پس زود به سراغ کامپیوتر میروم. غرغر  «آنی» بلند میشود اما اهمیتی نمیدهم. بعد از این شیفت طولانی با زبان روزه حتی آنقدر قدرت ندارم که به پیامهای پرمهر دوستان یکی یکی پاسخ بدهم. پس جواب یکی را مینویسم و بعد برای همه کپی میکنم. یکی در پاسخ به نظرات در وبلاگ خودم و یکی در وبلاگ خودشان. 

بعد سری به دوستانی که تازه آپ کرده اند میزنم. دیگر صدای «آنی» درمی آید: بعد از سی ساعت آمده ای و حالا هم دوستان اینترنتیت از ما عزیزترند؟ 

ناچارم از پای کامپیوتر بلند شوم. ظاهرا خبری از تبریک روز پزشک و یا گرفتن کادو نیست. پس جریان مراسم امشب را میگویم و میخواهم اگر چه چند ساعت بیشتر فرصت ندارد با حداکثر سرعت آماده شود. 

حالا «آنی» ابراز ناراحتی میکند که چرا زودتر به او نگفتم تا برنامه ریزی کند؟ میگویم نمیخواستم برای خرید کادو به زحمت بیفتی. اینجاست که کمی مکث میکند و بعد میگوید: پس آن شلوار ورزشی که هفته پیش برایت خریدم چی بود؟! 

«آنی» اول ناز میکند و حتی طبق برنامه قبلیش شروع به پختن افطار میکند اما بالاخره راضی میشود که بیاید. 

میرویم دم همان سالنی در خارج از شهر که طبق پیامک رسیده محل برگزاری جشن است. اما آنجا هیچ خبری نیست و وقتی پرس و جو میکنیم میفهمیم که همه به سالن غذاخوری رفته اند. 

ما هم میرویم. 

انواع اتومبیل در آنجا پارک شده است. از پیکان تا مزدا۳ و ویتارا امابیشترین فراوانی در میان خودروها از آن پراید است. 

دم درب دو نفر نشسته اند و بر اساس تعداد افراد ورودی به آنها ژتون میدهند. پس به ما هم ۳ ژتون شام میرسد و ۳ ژتون پذیرایی. 

وارد سالن میشویم.

ادامه مطلب ...