جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۴)

سلام 

۱. نسخه قبلی مرده رو توی دفترچه اش نگاه کردم و گفتم: داروی اعصاب هم میخورین؟ گفت: نه گفتم: آخه توی نسخه قبلی تون هست. گفت: آهان، اونو میگین؟ اونو که از بچگی میخورم!

۲. ساعت یک صبح یه پیرمرد بدحالو آوردند و گفتند: ما اینجا مسافریم حالا اینجا حالش بد شده. دوتا سرم و چندتا آمپول و .... بهش دادیم تا این که بالاخره حدود ساعت دو بهتر شد و بردنش. داشتم میرفتم طرف اتاق استراحت که دیدم صدای قهقهه از اتاق تزریقات میاد. رفتم توی اتاق تزریقات و به خانم مسئول تزریقات گفتم: چیه؟ یه کاغذ نشونم داد که روش یه آدرس و شماره تلفن از شهر ..... نوشته بود و گفت: همراه های این مریض اینو بهم دادند و گفتند: شرمنده حالش بد بود هول شدیم پول نیاوردیم حالا هروقت اومدین ...... تشریف بیارین تا جبران کنیم!

۳. وسط دیدن مریضها مرده اومد توی مطب و گفت: مادرم سرش گیج میره پاشو بریم خونه مون فشارشو بگیر!

۴. نسخه مرده رو که نوشتم گفت: چرک خشک کن هم نوشتی؟ گفتم: بله گفت: خطش بزن آموکسی بنویس فقط همون بهم میفته!

۵. (۱۶+) صبح روز شنبه توی یه مرکز شبانه روزی بودم. چندین نفر اومدن و گفتند: برامون آزمایش حاملگی بنویس. بعد که خلوت تر شد از مسئول آزمایشگاه پرسیدم: اینجا همیشه اینطوریه؟ گفت: صبح شنبه هر هفته. میان ببینن توی ش.ب ج.م.ع.ه حامله شدن یا نه؟!

۶. خانمه بچه شو به خاطر اسهال آورده بود. گفتم: شکمش روزی چندبار کار میکنه؟ گفت: هر چهار پنج دقیقه شکمش هفت بار کار میکنه!

۷. مرده رفت داروخونه داروشو بگیره و صداش بلند شد که: یعنی چی که این دارو آزاده؟ من دارم حق بیمه میدم. حالا باز اگه یه داروی خوبی نوشته بود یه چیزی!

۸. به مرده گفتم: اشتهاتون خوبه؟ خانمش گفت: اصلا، امروز غذای مورد علاقه شو براش درست کردم غذا رو با دو سوم یه نون بیشتر نتونست بخوره!

۹. به پیرزنه گفتم: درد پاتون با راه رفتن بیشتر میشه؟ گفت: یعنی میگی دیگه راه هم نرم؟!

۱۰. مرده با آبریزش بینی اومده بود. داشتم ازش شرح حال میگرفتم که گفت: فکر کنم معده ام هم ناراحته. گفتم: چرا؟ گفت: آخه توی سر که این همه آب نیست که از بینی من میاد حتما از معده ام داره میاد!

۱۱. پیرزنه چند بسته قرص مختلف گذاشت روی میز که توی هر کدوم فقط یه دونه قرص بود و گفت: اینها رو برام بنویس. گذاشتم یه دونه از هر کدوم بمونه تا بفهمی اسمشون چیه!

۱۲. (۱۴+) برای یه پسر هجده ساله آزمایش نوشتم. پسره که از مطب رفت بیرون پدرش برگشت پیشم و گفت: یه آزمایش ایدز هم براش بنویس، من به این پسر شک دارم!

پ.ن۱: مدتیه که تعداد سوژه‌هایی که میاد پیشم به شدت کم شده. نمیدونم چرا. این وبلاگ هم که عملا به همین حرفهای بیماران محترم وابسته است!

پ.ن۲: یعنی نشد من بخوام یه کاری انجام بدم و راحت انجام بشه(اینو فقط برای این مینویسم که بعدها یادم بیفته چی شده و قرار نیست توضیح بیشتری بدم!)

پ.ن۳: از وقتی گوشی رو از تعمیر گرفتم موقع دویدن سرعتمو اشتباه نشون میده. یه پیام به قسمت پشتیبانی گوشی فرستادم که جواب اومد ببرش نمایندگی تا سنسورشو عوض کنن. بردم نمایندگی که گفت: من حرفی ندارم اما سنسورش دویست هزار تومن میشه! به نظر شما سرعت این قدر می ارزه؟!

پ.ن۴: عماد مدتی کلاس شطرنج میرفت. یه روز توی خیابون بودیم که رسیدیم به یه کلاس شطرنج دیگه. گفت: منو میبری اینجا؟ گفتم: تو که داری جای دیگه میری کلاس. گفت: استادمون خیلی ازم تعریف میکنه حالا میخوام برم اینجا با استادشون مبارزه کنم! (این هم برای دوستانی که سراغ عمادو می گرفتند)

دکتر خوش تیپ!

سلام

طبق قانون نانوشته این وبلاگ نمیخواستم بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم بگذارم اما هرچقدر فکر کردم‌ مورد به درد بخوری هم برای نوشتن پیدا نکردم. پس اگه خوشتون نیومد پیشاپیش شرمنده:

توی شهرستان ما یه درمونگاه شبانه روزی هست که بارها در شیفت صبح به اونجا رفتم و هربار حدود صد مریض دیدم، اما هربار می شنیدم که شیفت های عصر و شب این درمونگاه دو حالت کاملا مختلف داره: غلغله در ماههایی که عشایر اونجا چادر میزنن و به شدت خلوت در سایر ماه های سال. اما هیچوقت فرصت نشده بود که در ماههای خلوت اونجا شیفت بدم و درواقع به ندرت اونجا شیفت داده بودم چون اون درمونگاه چند پزشک مخصوص به خودش داشت که اصلا برای همونجا با شبکه قرارداد بسته بودند. تا این که یه روز خانم 《ر》 (مسئول امور درمان شبکه) توی یکی از همون ماه ها بهم زنگ زد و گفت: شیفت فردا صبح درمونگاه.... خالی مونده، میتونین برین؟ گفتم: مشکلی نیست اما من فردا شیفت عصر و شب یه درمونگاه دیگه ام و به موقع به اونجا نمیرسم. چند دقیقه بعد خانم 《ر》 دوباره زنگ زد و گفت: شیفت عصر و شبتو هم گذاشتم همون جا! کلی ذوق کردم. به هر حال شیفتش هر طور بود خلوت تر از شیفت درمونگاهی بود که طبق برنامه اونجا شیفت بودم.

صبح زود بیدار شدم و راهی درمونگاه شدم، همون طور که قبلا هم تجربه کرده بودم شیفت صبح غلغله بود. حوالی ظهر بود و همچنان چندین مریض پشت در ایستاده بودند که در باز شد و خانم 《ر》 وارد شد و گفت برای بازدید اومده. بعد یه نگاه به مریضهای منتظر کرد و گفت: خب مگه مجبورین که همه تون صبح بیایین؟ بعضی تون هم بعدازظهر بیایین.‌ وقتی که خانم 《ر》 رفت بیرون یکی از مریضها گفت: این دیگه کی بود؟ میخواد گولمون بزنه که صبحها که ویزیتمون با پزشک خانواده پونصد تومنه نیاییم اون وقت عصر که سه هزار و خرده ای باید پول بدیم بیائیم!

شیفت صبح تموم شد و همون طور که حدس می زدم‌ درمونگاه یکدفعه خلوت شد. رفتم توی اتاق استراحت؛ هر از چندگاهی یه مریض می اومد. اکثرا از افرادی که دفترچه شون روستایی نبود و حق ویزیتشون توی صبح و عصر و شب تغییری نداشت. 

مسئول پذیرش که یه دختر مجرد بود بهم گفت: پول خرد ندارم شما دارین تا به جاش بهتون اسکناس بدم؟ توی کیفمو نگاه کردم و دوهزار تومن پول خرد پیدا کردم و بهش دادم. مریض که رفت گفتم: اسکناسو بده، گفت: آخه دوهزار تومن برای شما پوله که میخواین بگیرین؟! دوهزار تومن پولی نبود اما این که بخوان سر آدم کلاه بگذارن حرص آدمو درمیاره.

کم کم شب شد و هوا تاریک و تعداد مریض ها کم تر و کم تر. ساعت ده شب بود و من توی اتاق استراحت درحال تماشای تلویزیون بودم که در زدند. در رو که باز کردم مسئول پذیرش با یه لیوان پر از دوغ محلی پشت در ایستاده بود. تشکر کردم، دوغو خوردم و لیوانو پس دادم. بعد برگشتم توی اتاق استراحت و نشستم روی تخت. تا حدود پنج دقیقه بعد تلویزیون می دیدم و دیگه چیزی نفهمیدم! چشمهامو که باز کردم دیدم برنامه تلویزیون عوض شده. یه نگاه به ساعت کردم و دیدم ساعت دو صبحه! میدونستم اینجا خلوته اما باورم نمیشد که توی این چهار ساعت اصلا مریض نیومده باشه. از اتاق استراحت بیرون اومدم؛ چراغها خاموش بود و پرنده پر نمی زد. میخواستم برگردم توی اتاق اما از وسط راه برگشتم، رفتم سراغ میز پذیرش، کشو رو باز کردم و یه اسکناس دوهزار تومنی برداشتم و برگشتم توی اتاق استراحت. بگذار فکر کنه سرم کلاه گذاشته! بعد هم رفتم و تا صبح خوابیدم، اتفاقی که توی شیفت ها به ندرت رخ میده تازه میفهمیدم وقتی می گفتند عشایر که میرن اونجا میشه هتل یعنی چی. داشتم صبحانه میخوردم که خانم 《ر》 زنگ زد و فهمیدم تا ظهر باید همون جا بمونم! روپوش پوشیدم و رفتم بیرون که دیدم چند نفر پشت در مطب منتظرم هستند. داشتم میرفتم توی مطب که خانم مسئول پذیرش که داشت میرفت خونه سرشو آورد جلو و آروم دم گوشم گفت: دکتر! توی خواب خیلی خوش تیپ تری ها! و بعد هم رفت. بعدا چند بار دیگه دیدمش ولی هیچ وقت نگفت که واقعا اومده بود توی اتاق استراحت یا نه؟

پ.ن۱: قبول دارم که بیمزه بود!

پ.ن۲: همین الان که دارم اینهارو مینویسم مادر گرامی توی اتاق عمله به خاطر سنگ کیسه صفرا و کیست لوزالمعده. بالاخره باید یه طوری وقتو گذروند و اضطرابو کم کرد.

پ.ن۳: گوشیو از تعمیر گرفتم. فعلا که مشکلی نداره. 

پ.ن۴: بالاخره اون زمین به اسممون شد. فروشنده در لحظه آخر هم تلاششو کرد تا زمینو پس بگیره و دویست میلیون روی پولمون بهمون بده که قبول نکردیم. به زودی باید خرابش کنیم درحالی که هنوز روی نقشه به توافق نهایی نرسیدیم!

پ.ن۵: بعد از مدتها با ایرمان گرامی صحبت میکردم که فهمیدم توی تلگرام کانال درست کرده و آدرسشو هم توی وبلاگش گذاشته. خوندنشو به علاقمندان وبلاگشون توصیه میکنم. 

پ.ن۶: عسلو بردم پارک. اونجا با یه دختر بازی میکنه که دختره میگه: من امسال میرم پیش دبستانی. عسل میگه: تازه میری پیش دبستانی؟ من که دیگه فارغ التحصیل شدم ازش!