جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۰)

سلام

۱. به مرده گفتم: بفرمایید. گفت: من وقتی میرم جلو کولر سردم میشه وقتی میرم زیر پتو گرمم میشه!

۲. خانمه با بچه اش اومدند توی مطب و دوتا دفترچه گذاشتند روی میز، گفتم: بفرمایید. گفت: دفترچه رویی رو بردار ببینم مال کدوممونه تا مشکلشو بگم!

۳. دوتا پیرمرد توی یه درمونگاه روستایی به هم رسیدن و شروع به صحبت کردن، یکیشون به اون یکی گفت: ببین شورای ده چقدر بی عرضه است که نمیتونه یه بیمارستان صد تختخوابی اینجا بسازه!

۴. خانمه گفت: دیدم بچه ام سرما خورده آوردمش، حالا اومدیم پیش دکتر سرماخوردگی؟!

۵. خانمه گفت: بچه ام آبریزش بینی داره ولی نمیتونه آبشو بده بیرون!

۶. بخشی از صحبت من با یه پیرزن:

- دارو چیزی خوردین؟

- بله

- چی خوردین؟  

- برای چی؟  

- برای سرماخوردگی 

- آره هروقت سرما میخورم دارو میخورم 

- امروز چیزی نخوردین؟

- نه هنوز ناشتام!

-...... 

۷. (۱۸+) چوب آبسلانگو گذاشتم روی زبون مرده که گفت: نترس دکتر بکن تو!

۸. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: چندتا کپسول هم بنویس. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: این کپسول ها مال منه یا اونی که گفتم براش بنویسی؟!

۹. (۱۶+) پیرزنه گفت: دفترچه مو مهر کن میخوام برم پیش متخصص. گفتم: پیش کدوم دکتر میرین؟ گفت: من همیشه زیر دکتر گوش و حلق و بینیم!

۱۰. (۱۸+) ساعت حدود یازده شب یه زن و شوهر اومدن توی مطب و مرده گفت: ما مسافریم، حالا توی راه حال خانمم بد شد دیدیم اینجا درمونگاه هست اومدیم. نسخه خانمه رو نوشتم و رفتند. از مطب که اومدم بیرون دیدم مسئول پذیرش داره از خنده پیچ و تاب میخوره، گفتم: چیه؟ گفت: فامیل خانمه رو دیدین؟ گفتم: آره تا حالا این فامیلو ندیده بودم. گفت: توی زبون محلی ما این کلمه یعنی کسی که سوراخ ک...ش تنگه!

۱۱. خانمه دخترشو آورده بود و پسرش هم که چند سال از دختره کوچیک تر بود اومد توی مطب. گفتم: آمپول میزنین؟ دختره گفت: نه. پسره گفت: من وقتی اندازه تو بودم آمپول میزدم!

۱۲. توی درمونگاه یه روستا بودم که روز قبل نماینده مجلس اومده بود اونجا بازدید. مرده گفت: دیروز به نماینده گفتم اینجا هیچ امکاناتی نداره. جای کوچیکی هم نیست، اینجا با.... و.....  (روستاهای تابعه) بیست میلیون نفر جمعیت داره!

پ.ن۱: من این خاطراتو به ترتیب از روی خلاصه ای که نوشتم مینویسم، نمیدونم چرا این همه مثبت دار پشت سر هم اومد شرمنده! 

پ.ن۲: پس از مذاکرات فشرده با آنی قرار شد سفر امسال داخلی باشه. به جایی که تا به حال هیچکدوممون نرفتیم. به این ترتیب اگر اتفاق خاصی نیفته از آخرین روزهای مرداد تا نخستین روزهای شهریور میهمان هموطنان عزیز آذربایجانی خواهیم بود.

پ.ن۳: تولد عسلو گرفتیم و امروز هم آنی اسمشو برای پیش دبستانی نوشت. برام جالبه که عسل چطور از رفتن به پیش دبستانی خوشحاله در حالی که همین چند ماه پیش به آنی گفته بود: میشه به خدا بگی من همین قدری بمونم و بزرگتر نشم؟!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۹)

سلام 

اولا پوزش برای تاخیر 

هفته پیش علاوه بر کار در ساعتهای اداری و کار مرکز ترک اعتیاد سه شیفت عصر و شب هم داشتم. و از طرف دیگه نمیدونستم بعد از سه شیفت خاطرات چی بنویسم؟ (با خودم قرار گذاشتم که حتی الامکان بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم نگذارم) تا این که این ماجرایی که چهار پنج سال پیش رخ داد و الان میخونینش به یادم اومد. نه میدونم قانون الان در این مورد چی میگه نه اون موقع، اگه بیش از حد هم بیمزه بود پیشاپیش شرمنده. 

حوالی ظهر بود و هوا گرم، و به همین دلیل درمونگاهی که همیشه به شلوغی شهره بود برای دقایقی خلوت شده بود. از مطب بیرون اومده بودم و با پرسنل صحبت میکردیم که دو نفر وارد درمونگاه شدند. اولی زن جوانی که ظاهرا کمتر از سی سال داشت اما چروک صورت و دستانش نشون دهنده زندگی سختی داشت که در حال گذروندن اون بود. و نفر دوم پیرزنی که زن جوان زیر بغلشو گرفته بود و به زحمت اونو به جلو می آورد. پیرزن به وضوح تعادل مناسبی نداشت، چهره اش رنگ پریده به نظر میرسید و با چشمان تنگ و مورب خودش به اطراف نگاه میکرد.

پیش از این که زن جوان و همراهش به سمت اتاق مطب برن گفتم: از این طرف! ببرینشون توی تزریقات تا روی تخت دراز بکشن. بعد هم معاینه شروع شد. بدن پیرزن سرد بود و نمناک، حالت تهوع داشت و سرگیجه، فشارش کمی پایین بود و از درد بدون تندرنس ناحیه اپیگاستر (تقریبا ناحیه معده) شاکی بود.

وضعیت طوری بود که گرفتن نوار قلب به نظرم یه کار منطقی اومد حتی با وجود اینکه هیچ سابقه ای از بیماری قلبی وجود نداشت. 

چند دقیقه بعد و در حالی که پیرزن در حال استفراغ کردن توی سطل زباله اتاق تزریقات بود داشتم به نوار قلبش نگاه میکردم. یه St depression یک میلی متری توی v2 و v3 تنها نکته غیر طبیعی نوار قلب بود. زن جوان اومد پیشم و گفت: شرمنده من زیاد پول همراهم نیست پول داروهاش زیاد میشه؟ گفتم: چیز ناجوری نخورده که مسموم بشه؟ گفت: چرا فکر میکنم مسموم شده باشه آخه دیشب بقیه غذای دیروز ظهرو خورده بودیم. خیلی دلم میخواست یکی دو قلم دارو براش بنویسم و بفرستمش خونه اما جراتشو پیدا نکردم. اگه واقعا مشکل قلبی بود (که احتمالش خیلی هم کم نبود) چی؟ همین زنی که الان داره ملتمسانه بهم نگاه میکنه اگه مادر شوهرشو (توی شرح حال بهم گفت که مادر شوهرشه) میبرد خونه و بعد یه بلایی سرش میومد باز هم همین طور آروم و مظلوم میموند؟ بالاخره تصمیم خودمو گرفتم و به زن جوان گفتم: ظاهرا قلبشون مشکل داره باید بفرستیمشون بیمارستان. یه لحظه رنگ از صورت زن هم پرید، یه فکری کرد و گفت: باید از پسرش بپرسم! گفتم: خب بپرسین.

کارهای اولیه را برای پیرزن انجام دادیم، از گذاشتن اکسیژن تا TNG زیرزبونی و تزریق سرم و داروی ضد استفراغ و... 

یکدفعه متوجه شدم که زن همچنان در حال صحبت با موبایله و میگه: دکتره میگه احتمالا از قلبشه، خب حالا تو میگی من چکار کنم؟  متوجه شدم که یه چیزی طبیعی نیست اما چی؟

گفتم: خانم! چکار میکنین؟ گفت: یه چند لحظه صبر کنید! و باز مشغول صحبت با تلفن همراهش شد.

وضعیت پیرزن هم کمی بهتر شده بود. دیگه نمیدونستم به خاطر داروی زیرزبونی بود یا آمپول ضد استفراغ؟ اما تصمیم خودمو برای اعزامش گرفته بودم.  

چند دقیقه بعد بالاخره زن جوان پیداش شد و گفت پسرش میگه: اگه واقعا لازمه اعزامش کنین، سلامتیش مهمتره بالاخره یه طوری میشه.

دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و پرسیدم: مشکل مادر شوهرتون چیه؟ گفت: شوهرم اهل افغانستانه. هم خودش و هم مادرش غیرقانونی اینجان، نمیدونم  وقتی برسه بیمارستان چی میشه؟ اگه فرستادنشون افغانستان من چکار کنم؟  بعد هم رفت و نشست عقب آمبولانس و رفت.....

پ.ن۱: دکتر رخساره گرامی! خوشحال میشم اگه صلاح میدونین آدرس وبلاگ جدیدتونو بفرمایید.

پ.ن۲: در چند هفته اخیر افراد زیادی رو دیدم که خوشحالند چون اعضای شورای جدید ولایت همه اصالتا اهل ولایت هستند و نه از مهاجران روستاهای اطراف. اما من بیشتر خوشحال میشم اگه این افراد بتونن کار مفیدی برای ولایت انجام بدن.

پ.ن۳: رفتم پیش دکترم و طبق دستور آزمایش دادم. قرار شد یک سال بعد برای چک آپ مجدد برم پیششون (با تشکر از همه دوستان بزرگوار که در این مورد سوال پرسیده بودند)

پ.ن۴: عماد با پول توجیبی خودش برامون سی دی فیلم پنجاه کیلو آلبالو رو خریده بود و شب با هم نشستیم و فیلمو تماشا کردیم. یعنی بعد از حدود ده پونزده دقیقه همه مون فقط تحمل میکردیم تا فیلم تموم بشه! من موندم این فیلم چطور این همه فروش داشته؟! 

پ.ن۵: باتوجه به پی نوشت مربوط به عماد این بار جملات قصار عسلو نمینویسم، رفت برای پست بعدی!