جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

فردا

سلام 

میدونم که بعضی از شما منتظر یکی دیگه از پستهای خاطرات (از نظر خودم) جالب هستین 

شرمنده 

با توجه به اینکه فردا قراره عسل بانو (البته هنوز بانو نشده :دی) به دنیا بیاد و بعدش ۱۵ روز برم مرخصی زایمان (!) هم یه کم استرس دارم هم میترسم تا دو هفته دیگه چیزی برای نوشتن نداشته باشم! 

پس اون خاطراتو میگذاریم برای پست بعد 

باز هم شرمنده 

خلاصه که فردا صبح باید آنیو ببرم به یکی از بیمارستان های اصفهان 

تا ببینیم چی میشه 

پ.ن۱: دو سال پیش توی این سایت ثبت نام کردم. (سایتی که باید مشخصات پرسنلیمونو وارد کنیم) سال پیش میخواستم برم توی سایت که گفت یوزر و پسوردم اشتباهه و با کلی دوندگی از اداره مون یه یوزر و پسورد جدید گرفتم. 

و حالا که میخوام حکم کارگزینی امسالو وارد سایت کنم باز همون خطا رو میده! 

جالب تر اینکه گفتم پسوردمو فراموش کردم و ازم کد ملی و شماره شناسنامه خواسته و حالا میگه اونها هم اشتباهه! 

پ.ن۲: چند شب دیگه برای یه افطاری از طرف مجله سپید به تهران دعوت شده ام. 

گفته اند همه نویسنده های مجله رو دعوت کرده اند و نمیدونم چه کسانی قراره بیان؟ 

نمیدونم برم یا نه؟ بخصوص با این وضعیت آنی. 

فقط یه چیزی 

به نظر شما من تا تهران بیام روزه ام باطل نمیشه؟!

بعد نوشت: به درخواست بعضی از دوستان رفتم دنبال شماره نامه مرخصی زایمان آقایون که بهم گفتند این مصوبه هیئت امنای اداره خودمونه و شامل حال کارمندان اداره های دیگه نمیشه شرمنده

پایان خاطرات عهد عتیق (۲)

سلام

طبق معمول کلی خاطرات (از نظر خودم) جالب دارم اما گفتم این خاطراتو تموم کنیم بره!

دفعه پیش تا اونجا نوشتم که توی ایام عید ترک شیفت کردم و برگشتم توی دانشگاه پیش آنی.

اون سال تنها سالی بود که یه عید بی دغدغه رو سپری کردم. بدون کشیک، بدون مریض و ....

روز سیزده به در هم همراه با عماد که توی کالسکه اش بود پیاده به جاهای مختلف دانشگاه که هیچکس توش نبود سر زدیم.

برام جالب بود که اون همون دانشگاهی بود که یکی دو ماه پیش در حالی که آنی هنوز باردار بود پیاده از توی برفها از دانشگاه بیرون میرفتیم تا سوار تاکسی بشیم درحالی که دخترهای دانشجو برای زدن گلوله های برف به قندیلهای یخی که از شیروانی ها آویزون شده بودند با هم مسابقه میدادند.

از روز چهارده فروردین کم کم دانشجوها اومدند و مریضهای ما هم به تدریج زیاد شدند. تا زمانی که امتحاناتشون برگزار شد و بعد هم که اون مسابقات شطرنج پیش اومد.

یکی دو روز بعد از پایان بازی های شطرنج بود که از دفتر دکتر «خ» که هنوز رئیس شبکه بود زنگ زدند و گفتند همین حالا بیا شبکه! درمونگاه رو سپردم به خانم «ک» بهیار و رفتم. دکتر «خ» اول کلی سرم منت گذاشت که منو چنین جای خوبی گذاشته و بعد هم رسما اعلام کرد که با توجه به اینکه قراردادشون با دانشگاه برای یک سال تحصیلی بوده و توی تابستون هم خبری از مریض نیست کار درمونگاه رسما تمومه اما ما میتونیم تا پایان تابستون توی اون خونه زندگی کنیم.

از فردای اون روز من شدم مسئول درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک اطراف ولایت اما حدود پنجاه روز بعد بود که منو خواستند و گفتند چون یکی از پزشکها که چندین ساله توی یکی دیگه از مراکز شبانه روزیه میخواد بیاد اونجا باید خالیش کنم! بعد منو فرستادند به یکی دیگه از درمونگاه های شبانه روزی که طرح پزشکش تازه تموم شده بود و بعدها فهمیدم که از بس شلوغ بوده کسی زیر بارش نمیرفته!

مدتی هم اونجا بودم تا اینکه یه روز درحال دیدن مریض یه خانم جوون اومد توی مطب و نشست روی صندلی. گفتم: بفرمائید. گفت: من ..... هستم! گفتم: خوشوقتم، خوب؟ گفت: پس بهتون نگفتن؟ گفتم: چیو؟ بعد ایشون برام تعریف کردند که اهل یکی از استانهای شمالی کشورند  و با رئیس یکی از ادارات ازدواج کرده اند و برای طرح اومده اند اینجا و بهشون قول داده اند که بشن مسئول درمونگاه اونجا چون خونه شون اونجاست!

درنهایت بعد از حدود پنجاه روز اونجا رو هم خالی کردم و به دستور رئیس شبکه شدم پزشک سیار (درست مثل شهر اسمشو نبر!)

در همون روزها بود که تابستون درحال تموم شدن بود و درحالی که داشتیم دنبال خونه میگشتیم خواهر آنی به دادمون رسید و ما رفتیم به خونه دوطبقه اون که یه طبقه اش خالی بود تا زمانی که اومدیم توی این آپارتمان.

جالب اینکه وقتی میخواستیم از دانشگاه اسباب کشی کنیم مسئولان دانشگاه میگفتند چرا میخواین از اینجا برین؟ ما سعی میکنیم قراردادمونو با شبکه تمدید کنیم. ما دقیقا شما رو زیر نظر داریم مگه این دو سه ماه که هیچ مریضی نداشتین و اینجا بودین بد بود؟!

جالب تر این که دوهفته بعد از اسباب کشی هم از شبکه باهام تماس گرفتند و گفتند ما برای یک سال دیگه قراردادمونو تجدید کردیم و باید برگردید توی دانشگاه! ما که حاضر نشدیم برگردیم تا اینکه یکی از خانم دکترها با شوهرش برای یک سال رفتند اونجا.

و بدین ترتیب خاطرات عهد عتیق ما به پایان میرسد. با تشکر از خواهر آنی و همسرشون!

پی نوشت: دو روز پیش تصادفا فهمیدم موضوعی که توی پی نوشت ۲ این پست نوشتم قبلا تصویب شده هورررررررررا!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۸)

سلام:

۱. ساعت پنج بعدازظهر مریض اومد. برام زنگ زدند و از اتاق استراحت بیرون اومدم. همراه مریض گفت: چرا هروقت ما می آئیم اینجا دکترتون خوابه؟!

۲. به پیرمرده گفتم: قندتون بالاست. گفت: چکار کنم؟ هرچقدر میگم نمیخوام قند بخورم کارخونه قند میگه نه!

۳. یه بچه رو معاینه کردم و میخواستم نسخه شو بنویسم که مادرش گفت: تا حالا پیش سه تا دکتر بردیمش و خوب نشده. حالا تو چیزی میفهمی که میخوای براش نسخه بنویسی؟!

۴. پیرمرده گفت: غیر از این قرصها یه قرص پاره هم میخورم. گفتم: قرص پاره؟ گفت: آره دیگه صبح یه پاره شب هم یه پاره!

۵. نصف شب یه مردو با حال عمومی افتضاح آوردند. گفتم: مشکلشون چیه؟ همراهش بدون هیچ حرفی یه آزمایش داد دستم. به برگه آزمایش که نگاه کردم دیدم کراتینین پنج و نیم بوده (به عبارت خیلی ساده کلیه رسما تعطیله!) به تاریخ آزمایش نگاه کردم که دیدم مال دو هفته پیشه. گفتم: توی این دوهفته کاری براش نکردین؟ همراهش گفت: دو هفته پیش این آزمایشو ازش گرفتیم و نشون متخصص دادیم که گفت: این باید هرچه زودتر یا دیالیز بشه یا پیوند کلیه. خودش هم گفت: من نمیخوام دیالیز بشم. الان دو هفته است که داریم براش دنبال کلیه پیوندی میگردیم!

۶. یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند. نسخه شو که نوشتم مرده به زنش گفت: بچه رو ببر بیرون من با دکتر کار دارم. وقتی زنه رفت مرده گفت: این سومین باریه که من اومدم اینجا و شما شیفتین. گفتم: خب؟ گفت: چرا شما اینقدر آرومین؟ چرا من نمیتونم؟ من مُرده آرامشتم!!

۷. داشتم نسخه یه پسر ده دوازده ساله رو مینوشتم. پرسیدم: آمپول میزنه؟ بچه گفت: نه من آمپول نمیخوااااااااااااااام. پدرش گفت: بسه دیگه آروم باش! آبروی منو بردی. نسخه شو نوشتم و رفت بیرون. یکی دو دقیقه بعد از مطب رفتم بیرون که دیدم مرده بچه شو بغل کرده و بهش میگه: بابا ببخشید که صدامو بلند کردم!

۸. یه مریض تصادفیو آوردند و داشتیم کارهاشو میکردیم تا بفرستیمش بیمارستان. یه ماشین هم از طرف پاسگاه اومد. درحال کار روی مریض بودیم که بی سیم پلیسه صداش دراومد: (مثلا) یاسر یاسر عمار ..... یاسر یاسر عمار ............ پلیس گفت: عمار به گوشم. صدا از پشت بی سیم اومد که:

-: موقعیت خودتونو اعلام کنین.

-: ما الان در موقعیت درمانگاه هستیم.

-: لطفا استعلام کنین فردا توی درمانگاه دندونپزشک هست یا نه؟!

۹. مرده با موتور خورده بود زمین. پهلوشو گرفته بود و داشت از درد به خودش میپیچید. بهیارمون اومد بالای سرش و بهش گفت: ببینم! دیسترس تنفسی هم داری؟!

۱۰. میخواستم گلو یه بچه رو ببینم که دهنشو باز نمیکرد. مادرش گفت: ببین الان ما به نوبت دهنمونو باز میکنیم. اول مامان .... حالا بابا .... حالا نوبت توئه! (اینو باید تجسم کنین تا خنده تون بگیره!) 

۱۱. پیرزنه گفت: دفعه پیش که اومدم اشتباهی برام کپسول ۲۵۰ نوشته بودین مجبور شدم دوتا دوتا بخورم. نسخه شو نگاه کردم و دیدم براش کپسول مفنامیک اسید نوشته بودم! 

۱۲. یه دختر پنج شش ساله رو معاینه کردم و گفتم: احتمالا آپاندیسه ببرینش آزمایش. مادرش شروع کرد که: حالا براش یه دارو بنویسین اگه بهتر نشد میبریم. گفتم: نه همین حالا ببرین. خلاصه که به زحمت راضیشون کردم ببرنش. 

چند روز بعد آوردنش و گفتند: چون شما تشخیصتون خیلی خوب بود و فهمیدین آپاندیسه آوردیم بخیه هاشو هم خودتون بکشین! 

پی نوشت: نداریم شرمنده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۷)

سلام:

۱. خانمه گفت: اون قدر سرم درد میکنه که احساس می کنم دماغم ورم کرده!

۲. مَرده اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر! این مریضی که الان میاد تو و ازتون میخواد براش آزمایش بنویسین میشه یه آزمایش اعتیاد هم براش بنویسین طوری که خودش نفهمه؟ گفتم: چرا؟ گفت: این آقا اخیرا با دختر من ازدواج کرده اما شبهائی که میان خونه ما مهمونی احساس میکنیم یه رفتارهای عجیبی داره و بهش شک کردم! (پیش خودم گفتم: حالا دیگه؟)

۳. پیرزنه گفت: شکمم خیلی درد میکنه سال پیش کیسه صفرامو عمل کردم اما حالا که از همسایه مون پرسیدم گفت گاهی کیسه صفرا برمیگرده!

۴. پسره با علائم و سابقه سینوزیت اومد و با اصرار ازم آمپول میخواست. بالاخره براش یه پنادر نوشتم. نسخه شو که گرفت اومد توی مطب و گفت: فقط یه آمپول؟ این که فقط برای سینوسهای پائینیم خوبه. پس سینوسهای وسطی و بالائی چی؟!

۵. نسخه خانمه رو نوشتم و گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: چرا! مرگ یکی از فامیلهامون!

۶.  به خانمه گفتم: بچه تونو بگذارین روی وزنه تا ببینم چند کیلوئه؟ وقتی بچه رو گذاشت گفتم: الان ده کیلوئه. مادرش گفت: ده روی چند؟!

۷. به یه بچه گفتم: دهنتو باز کن. او هم دهنشو باز کرد. مادرش گفت: محکم باز کن، آفرین، قدرتو نشون بده!

۸. جملاتی از سخنان یکی از پیرمردهای مراجعه کننده:

این پام چند روزه که درد میکنه ...... په یعنی چه؟

دستمو هم که بالا میارم میلرزه انگار بازی درمیاره .... په یعنی چه؟

گاهی هم سرگیجه دارم ..... په یعنی چه؟

.................. ....... په یعنی چه؟!

۹.  برای یه بچه سرما خورده نسخه نوشتم. پدرش گفت: من همیشه بهش میگفتم که مزاحم باش تا سرما نخوری! 

۱۰. برای خانمه سرم نوشتم. همراهش گفت: سرم بزنه؟ طوری نیست؟ آخه هنوز ناشتاست! 

۱۱. خانمه یه بسته قرص دیمن هیدرینات بهم نشون داد و گفت: اینها مال چیه؟ گفتم: سرگیجه و تهوع. گفت: دکتر اینهارو برای من نوشته اما من سرگیجه ندارم فقط تهوع دارم طوری نیست بخورم؟! 

۱۲. خانمه گفت: وقتی آب دهنمو قورت میدم احساس میکنم یه چیزی از گلوم میره پائین! 

پی نوشت: بالاخره عمادخان بر سر وبلاگستان منت گذاشتند و آپ کردند. یه لطیفه از کتاب لطیفه های کودکانه که هدیه دکتر میثم به او بود.

پایان خاطرات عهد عتیق (۱)

پیش نویس:

سلام

درحالی دارم براتون مینویسم که چند ساعت پیش توی مطب یکی از همکاران گرامی دندونپزشک بودم برای پر کردن بخشی از یکی از دندونهام که درحین خوردن غذا شکست!

یه بار دیگه همون سر و صدای آشنا و همون بوی کباب و همون فشردن مواد پر کردن دندون (آمالگام؟) داخل دندون و ... و جالب اینکه بهم خبر داد قراره دندونپزشک خانواده هم کم کم راه بیفته.

اما جالب ترین بخش این معاینه دندونپزشکی این بود که آقای دکتر موضوعیو که از چند روز پیش بهش شک کرده بودم تائید کردند و اون هم این که: آخرین دندون عقلم در حال خارج شدن از لثه است!! البته اگه فکر میکنین به زودی با یه ربولی که عقلش کامل شده روبرو میشین سخت در اشتباهین چون ایشون فرمودند دوتا از دندون های عقل دیگه ام که مدتهاست دچار پوسیدگی شده اند دیگه قابل تعمیر نیستند و باید صبر کنم تا وقتی درد بگیرن بکشمشون! (ما کلا خونوادگی دندونهامون داغونه)

و اما .....

همین الان به اندازه سه پست خاطرات (از نظر خودم) جالب دارم اما دیدم باز هم این پستها دارن خیلی تکراری میشن. ضمن اینکه اگه پزشک خانواده ولایت شدیم شاید به زودی کمتر از این موارد گیرمون بیاد و نباید همه شونو مصرف کنیم پس میریم تا اگه خدا بخواد خاطرات عهد عتیقو تمومش کنیم. اگه نشد همه شو تموم کنم هم بقیه شو میگذارم برای یه بار دیگه.

دوستانی که از قبل مطالب این وبلاگو دنبال میکنند حتما یادشون هست که من شدم پزشک درمونگاه داخل دانشگاه و کارم شد سر و کله زدن با دانشجویان (بعضا) از خود راضی و پرمدعا.

عماد هم توی دانشگاه به دنیا اومد. چند روز بعد از تولد عماد بود که چند نفر از اقوام اومدند خونه ما. رفتم درو براشون باز کردم و سلام و علیک و تعارفات انجام شد و بعد برگشتم دم درمونگاه و درو قفل کردم.

چند دقیقه بعد بود که متوجه شدم یکی در پانسیونو میزنه. درو که باز کردم دیدم یکی از دختران دانشجو پشت دره که میگه: شرمنده من دیدم در بازه و اومدم تو و رفتم دستشوئی اما حالا که میخوام برم بیرون در قفله!

گذشت تا چند روز مونده به عید که برای یه کار اداری رفته بودم توی شبکه بهداشت دکتر «د» رئیس وقت شبکه بهم رسید و پرسید. توی ایام عید جائی برات شیفت گذاشتن؟ گفتم: نه! گفت: پس بیا دنبالم! رفتیم و فهمیدم از طرف دانشگاه علوم پزشکی یه دستور خلق الساعه اومده که از این به بعد توی ایام عید باید به جز درمونگاه های شبانه روزی توی بعضی از مراکز روستائی هم پزشک موجود باشه و یکی از این درمونگاه ها هنوز خالی مونده بود. و چون من هم در یک زمان نامناسب در یک مکان نامناسب قرار گرفته بودم شدم پزشک شیفت اون مرکز در روزهای۲۹ و ۳۰ اسفند سال ۱۳۸۳.

خدائیش خیلی برام سخت بود چون الکی الکی شیفت شده بودم ضمن اینکه هیچوقت موقع سال تحویل دور از خونه نبودم.

روز بیست و نهم رفتم اونجا که گفتند چون قرار نبوده پزشک شیفت بیاد اینجا مسئول مرکز هم در پانسیونشو قفل کرده و رفته. پس مجبور شدم برم توی اتاق سرایدار! کلی از پرسنل خواهش کردم تا اینکه بالاخره قبول کردند یه تلویزیون سیاه و سفید برام بیارن.

روز بیست و نهم خیلی شلوغ بود اما روز سی ام عملا هیچ خبری نبود. تا ظهر اونجا علاف شدم و حوصله ام سر رفت تا اینکه بالاخره تصمیمی گرفتم که هنوز وقتی یادم می افته خودم هم تعجب میکنم که چطور چنین جراتی پیدا کردم و اون هم اینکه ..... ترک شیفت کردم و از راننده خواستم منو برسونه دانشگاه! به این ترتیب راننده با سرعت هرچه تمام تر منو رسوند خونه و خودش هم برگشت تا برای سال تحویل خونه شون باشه.

صبح دوتا مریض دیده بودم و شب هم از درمونگاه بهم زنگ زدند که یه مریض اومده و تلفنی براش نسخه نوشتم. و به این ترتیب برای عید باز هم خونه بودم.

الان هم دیگه اونقدر سابقه ام بالا رفته که دیگه برای سال تحویل منو شیفت نگذارند.

خوب انگار دیگه بسه من هم حالشو ندارم که بنویسم! پس بقیه اش برای یه پست دیگه.

پ.ن۱: باتوجه به تولد عسل داریم با آنی به این نتیجه می رسیم که این آپارتمان به زودی برامون کوچیک میشه. کسی یه آپارتمان ارزون قیمت سه خوابه توی ولایت ما برای فروش سراغ نداره؟

پ.ن۲: به خاطر مشکلی که برام پیش اومده بود چند روز پیش برای اولین بار با یه وکیل توی دفترش مشورت کردم که به خوبی راهنمائی شدم. جالب تر اینکه حتی هیچ هزینه ای هم ازم نگرفتند. با تشکر از کلیه وکلای محترم بویژه ایشون.

پ.ن۳: یکی از اقوام که درس سینما خونده اخیرا قصد داشته یه فیلم کوتاه بسازه که توی اون باید بخشی از ساختمان یه امامزاده خراب میشده و چون بهش اجازه نمیدن یه امامزاده واقعیو خراب کنه درنهایت یه امامزاده توی یه روستا میسازن و فیلمشونو درست میکنن.

آخر کار وقتی قصد داشتن بقیه ساختمون امامزاده دروغیو خراب کنن مردم روستا جمع میشن و بهشون اجازه نمیدن و میگن: ما از این امامزاده معجزه دیدیم نمیگذاریم خرابش کنین!!!!