جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (270)

سلام

1. خانمه پسرشو که پرونده بهداشت روان داشت آورده بود و گفت: بردمش پیش متخصص و دکتر داروهاشو عوض کرد. حالا لطفا داروهای جدیدشو توی پرونده اش ثبت کنید. بعد هم داروها را گفت و من هم ثبتشون کردم. درحالی که پسر حدودا چهل ساله اش با هر جمله مادرش فقط رو به مادرش میگفت: ببین! خاک تو سرت! میگما! خاااک تو سرت! فهمیدی؟ خااااک تو سرت! .... از یه طرف دلم برای مادره میسوخت و از اون طرف به زور تونستم جلو خنده مو بگیرم!

2. پسره گفت: ببینین میشه این بخیه ها را بکشم؟ گفتم: ظاهرا که جوش خوردن. چند روزه که بخیه شون کردین؟ گفت: هفته پیش. گفتم: مشکلی نداره میتونین بکشینشون. چند دقیقه بعد اومد و گفت: کشیدمشون. گفتم: خب به سلامتی. گفت: اما الکی گفتم. فقط سه روز بود که بخیه شون زده بودم!

3. پیرمرده گفت: چندین سال پیش هم یک بار همین طور شده بودم. رفتم پیش دکتر .... خدابیامرز و برام ..... و ...... نوشت و خوب شدم. گفتم: این داروها دیگه گیر نمیاد. گفت:  پس الکی میگن هرکی از این دنیا میره چیزی را با خودش نمیبره؟!

4. مامای مرکز تعریف میکرد: چند سال پیش توی یکی از روستاهای دورافتاده و صعب العبور برای بردن یه مادر باردار برامون اورژانس هوائی فرستادند. من و مادر باردار سوار شدیم و یکدفعه مادر زائو هم پرید توی هلی کوپتر! خلبان گفت: دیگه ظرفیت نداریم. نمیتونیم شما را ببریم پیاده بشین. خانمه گفت: خب اگه جا ندارین من نمیشینم روی صندلی همین کف هلی کوپتر میشینم!

5. چندین سال پیش دوتا آمپول آنتی بیوتیک برای خونه گرفتم که مصرف نشدند. وقتی چند ماه به تاریخ انقضاشون مونده بود بردمشون درمونگاه و عوضشون کردم. و چندبار دیگه هم همین اتفاق تکرار شد. یک بار وقتی تازه آمپول ها را عوض کرده بودم مسئول داروخونه اومد توی مطب و گفت: آمپولها را میخواین؟ گفتم: چطور؟ گفت: یه نفر اومده توی داروخونه و میگه هرچندتا که از این آمپولها دارین میخوام برای گوسفندهام! آمپول ها را دادم و بعد از چند سال پولشونو گرفتم و کلی هم سود کردم!

6. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: قرص فشار هم برام بنویس. گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ گفت: من که سواد ندارم. هر دفعه میام میگم قرص فشار میخوام هرچی هم بنویسن میخورم!

7. مرده گفت: مادرم پاش شکسته نمیتونه بیاد. قرصهای قند و فشارشو براش مینویسین نوبت بگیرم؟ گفتم: مشکلی نیست مینویسم. براش نوشتم و رفت. چند دقیقه بعد بهورز اون درمونگاه اومد و گفت: اون مرده که برای مادرش دارو میخواست اومد پیشتون؟ گفتم: بله. گفت: چطور بود؟ گفتم: چطور؟ گفت: پریشب با دخترم نامزد کردند!

8. نسخه بچه را که نوشتم به مادرش گفت: یکی از اون چوبها میخوام. مادرش بهش گفت: اینها مال آقای دکتره. ازشون اجازه بگیر اگه اجازه دادند بردار. بچه به من گفت: اجازه میدین یه چوب بردارم؟ گفتم: بله بفرمائید. و ظرف چوبها را برداشتم و گرفتم جلوش تا یکی برداره. تصادفا همون موقع عطسه کردم و دستمو گرفتم جلو دهنم و چشمهام هم بسته شد. بچه به مادرش گفت: مامان! چون چوبشو برداشتم داره گریه میکنه!

9. نسخه مرده را که نوشتم بهش گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: نه. دختر پنج شش ساله اش که همراهش بود گفت: چرا ناراحتی داره به خاطر عمو سیف الله!

10. به خانمه گفتم: بفرمائید. گفت: از دیروز مغزم داره مثل ساعت کار میکنه!

11. درمونگاه غلغله بود. خانمه دوتا بچه شو با هم آورد توی مطب و میخواستم براشون نسخه بنویسم که خانم دکتر شیفت بعد هم رسید و گفت: این مریضها را که دیدین دیگه تشریف ببرین من هستم. تشکر کردم و بعد برای اون دوتا هم نسخه نوشتم و موقعی که مادره بچه هاشو صدا زد تا برن یکدفعه متوجه شدم که نسخه هاشونو جابجا نوشتم. گفتم: شرمنده انگار نسخه هاشونو جابجا نوشتم. گفت: خب حالا باید چکار کنم؟ گفتم: اشکالی نداره. داروهاشونو که گرفتین جابجاشون کنین. گفت: من نمیدونم دکتر. خودت خرابش کردی خودت هم بایدبیائی توی داروخونه درستش کنی!

12. برای پیرزنه نسخه نوشتم. وقتی از مطب رفت بیرون به پسر و عروسش گفت: اصلا فهمیدید دکتره پاکستانی بود؟! پسرش هم گفت: حالا تو رو خوبت کنه اهل هرجا که میخواد باشه!

پ.ن1. پسری که توی این پست ازش گفتم به عماد گفته توی ایامی که توی خونه بستری بوده و امکان حرکت نداشته مشغول درس خوندن شده و حالا توی کنکور توی رشته پزشکی قبول شده! اون هم توی یکی از بهترین دانشگاه های کشور! (اصلاحیه: به پست بعد مراجعه فرمایید)

پ.ن2. عماد هم رفت دانشگاه. فعلا برای یک ماه پول خوابگاهو دادیم. ظاهرا هفته ای سه روز بیشتر کلاس نداره. نمیدونم شاید بعد از اون هر روز بره و بیاد یا این که با چند نفر از همکلاسی هاش خونه براشون بگیریم. شاید هم توی همون خوابگاه ادامه بده. اون روز که رفتیم خوابگاهو ببینیم فقط یکی از هم اتاقی هاش اونجا بود که ظاهرا پسر خوبی بود. اهل استان لرستان. باتشکر از همه دوستانی که پیامهای عمومی و خصوصی شونو دلسوزانه برام فرستادند.

پ.ن3. همکار گرامی پزشک طرحی عزیز. فوت مادرتونو تسلیت میگم و براتون آرزوی صبر دارم.

در ادامه پست قبل ...

سلام

امروز صبح با عماد و جناب باجناق راهی شهر محل دانشگاه عماد شدیم. جناب باجناق هم اومدند چون دخترش هم اتفاقا توی همون شهر قبول شده و کمی کار داشتند.

خلاصه که رفتیم و دانشگاه را پیدا کردیم و ثبت نام کردیم و هزینه شهریه ثابت را پرداخت کردیم و بعد هم رفتیم و یه خوابگاه خودگردان گیرآوردیم با اتاقهای ده تخته! که توش از دانشجو بود تا کارمند و حتی پزشک!

خلاصه که قراره عماد اونجا حسابی مرد بشه! البته باید مواظب خودش هم باشه.

کلاسهاش هم هفته آینده شروع میشه.

دیروز برای یه پست خاطرات دیگه به اندازه کافی مطلب جمع شد. به زودی میگذارمش توی وبلاگ.

بعدنوشت: یکی دو روز پیش فهمیدیم توی دانشگاه آزاد دو شهر مختلف هم توی رشته حقوق و کامپیوتر قبول شده. با فاصله ای تقریبا برابر با دانشگاه غیر انتفاعی ولی در مسیرهایی متفاوت. اما نهایتا تصمیمش این شد که اینجا ثبت نام کنه.

این پست برای تبریک گفتن شما نوشته شده و ارزش دیگری ندارد!

سلام 

و سرانجام قسمت عماد هم این بود که در رشته حقوق مشغول به تحصیل بشه.

در دانشگاهی نه چندان با فاصله از ولایت.

و همچنان حرف مرد یک کلام است. از دبستان تا دانشگاه با غیرانتفاعی!

گوشه ای از نصف جهان

سلام

باتوجه به این که مسافرت امسال ما یهوئی شد، تعیین محلش با مشکل روبرو شد. یکی دوبار محلی برای مسافرت تعیین شد که به دلایل مختلفی در لحظات آخر به هم خورد. و درنهایت بیشتر دوران مرخصی من و آنی بعد از انجام یک سری کارهای اداری که بعضی شون مدتها بود که مونده بودند  به سفر به شهرهای بزرگ و کوچیک اطراف ولایت و یا حضور توی ویلای کنار رودخونه گذشت که طبیعتا باتوجه به این که نوشتن سفرنامه های این شهرها عملا باعث لو رفتن محل ولایت میشه از نوشتن سفرنامه های اون چند روز معذورم. اما اگه کل ایام مرخصی را به گردش در اطراف و اکناف ولایت میگذروندیم چطور باید برای شما سفرنامه مینوشتم؟! پس تصمیم گرفتیم حداقل یه سفر کوتاه به یکی از شهرهای بزرگ داشته باشیم. حالا هر طور که شده. و نهایتا قرعه به نام شهر زیبای اصفهان افتاد. شهری که باوجود خشک شدن زاینده رود همچنان زیبا و تماشائیه. پس یه سفر دو سه روزه به این شهر داشتیم. اما به دلایل امنیتی ناچار شدم بخشهائی از این سفرنامه را تغییر بدم! و برای همین از یکی دوتا از خوانندگان این وبلاگ که از قبل در جریان ماجراهای سفر ما هستند عذرخواهی میکنم. ضمنا حتما تعجب میکنین که چرا جاهای معروفی مثل سی و سه پل و پل خواجو و نقش جهان و ... را ندیدیم. علتش اینه که ما قبلا بارها از اصفهان توی سفرهای مختلف عبور کرده بودیم و اون جاهائی که نام بردم دیده بودیم. پس تصمیم گرفتیم این بار بریم سراغ تعدادی از جاهائی که تا به حال ندیدیم! 

ادامه مطلب ...