جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۲)

سلام 

همون طور که توی پست قبلی نوشتم بعد از دیدن تخت سلیمان به دلیل تاریک شدن هوا و مسافت طولانی تا تبریز و پله های زیاد از خیر دیدن غار کرفتو گذشتیم و خودمونو به تبریز رسوندیم و ساعت حدود چهار صبح بالاخره خوابیدیم و حالا ادامه ماجرا:

شنبه بیست و هشتم مرداد سال هزار و سیصد و نود و شش:

حدود ساعت ده صبح من و آنی از خواب بیدار شدیم اما تا بچه‌ها بیدار شدند و آماده شدیم ساعت از دوازده گذشته بود. آنی گفت دیگه از صبحانه که گذشت برو یه چیزی برای ناهار بگیر تا بخوریم و بعد راه بیفتیم. از هتل خارج شدم و چرخی توی خیابون زدم، سه تا پیتزا فروشی توی اون خیابون بود و یه کبابی که من آخریو انتخاب کردم. تا زمانی که کبابها آماده شد یه استکان چایی هم مهمونم کردند.

برگشتم هتل و ناهار خوردیم و بعد راهی شدیم. ترجیح میدادم دیدار از تبریزو از یکی از نمادهای این شهر شروع کنیم پس با دیدن تابلویی که اسم یکی از این نمادها روش بود به اون طرف رفتیم و بعد از طی مسافتی به ایل گلی رسیدیم. هربار که توی تلویزیون بحث ایل گلی بود فقط به استخر و ساختمان داخل اون اشاره میکردند اما پارک بزرگ و زیبایی اطراف اون استخر هست که در زیبایی دست کمی از استخر نداره. به دکه ای که داخل پارک بود رفتیم و آب طالبی گرفتیم که بدون اغراق باید بگم هیچوقت آب طالبی به این خوشمزگی نخورده بودم. بعدا فهمیدم کلا آب طالبی های آذربایجان از آب طالبی های ولایت خیلی بهتره علتشو نمیدونم. از فروشنده پرسیدم: ببخشید استخرش کجاست؟  گفت: من متوجه نمیشم چیو میگین! بعد به ترکی چیزی به همکارش گفت و همکارش اومد و بهمون آدرس داد. (یعنی به جای استخر چی باید میگفتم؟ خب استخره دیگه!) از کلی پله پایین رفتیم تا این که سرانجام به همون منظره زیبا رسیدیم که بارها عکس و فیلمشو دیده بودم. کلی عکس و فیلم گرفتیم و قدم زدیم. بچه‌ها میخواستن برن قایق سواری اما آنی حوصله شو نداشت،  پس مجبور شدم خودم باهاشون برم. گرچه زمان ده دقیقه برای قایق ها تعیین شده بود اما تا بیشتر از بیست دقیقه بعد صدامون نکردند. راستش توی ذوقم خورد وقتی که دیدم از ساختمان وسط استخر با اون سابقه تاریخی (گرچه این ساختمان فعلی قدمت کمتری داره) به عنوان رستوران استفاده میشه.

ساعت هفت عصر بود که شهربازی شروع به کار کرد و با اصرار بچه‌ها رفتیم اونجا. بچه‌ها اون شب کلی بازی کردند بخصوص با بازیهای مورد علاقه عسل (ترامپولین و استخر توپ) و آخر شب به زور از اونجا بیرون اومدیم. مهمترین نکته منفی که توی این شهربازی دیدم نداشتن دستگاه کارتخوان بود. خود من معمولا از کارت استفاده میکنم و زیاد پول نقد توی جیبم نمیگذارم و اونجا مجبور شدم هرچقدر هم که آنی پول نقد داشت ازش بگیرم. گرچه شنیدم که یه دستگاه عابربانک هم یه گوشه شهربازی هست اما دیگه لازم نشد که بریم و پیداش کنیم.

از شهربازی که خارج شدیم آنی گفت بریم همین جا شام هم بخوریم و برگردیم هتل. رفتیم و سه پرس غذا از سه نوع مختلف برای چهار نفرمون گرفتیم و با هم شیر کردیم! ازجمله این غذاها اولین کوفته تبریزی واقعی بود که خوردیم. (نمیدونم چرا اما هیچ وقت قسمت نشد که توی این سفر دلمه بخوریم گرچه خیلی از رستوران ها هم داشتند) خلاصه که شامو خوردیم و از همون مسیری که رفته بودیم برگشتیم هتل و بعد از چند شب تقریبا سروقت خوابیدیم.

یه نکته جالب تعداد زیاد ماشین هایی بود که توی خیابون های دور پارک ایستاده بودند، تقریبا در کل مسیر دور پارک ماشینها دوبله و گاهی حتی سوبله ایستاده بودند. فکر می‌کردم فقط اینجا اینطوره اما در روزهای بعد دیدیم که در سایر جاهای دیدنی هم (البته با شدت کمتر) وجود داره.

یکشنبه بیست و نهم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

امروز صبح زودتر از روزهای قبل بیدار شدیم و حدود ساعت دوازده بود که از هتل خارج شدیم. مقصد امروزو از پیش انتخاب کرده بودم و مستقیم به سمت بازار بزرگ تبریز رفتم. به زحمت تونستم یه جای پارک پیدا کنم و بعد وارد بازار شدیم که از قضا قسمت کفاشها بود.

تا چشم کار می کرد در هر دوطرف بازار مغازه کفاشی بود، تقریبا همه کفشها از جنس چرم و با قیمتی بسیار مناسب به طوری که همه مون حداقل یه جفت کفش خریدیم حتی من که یه جفت کفش نو دیگه توی نوبت داشتم (این یه جفت کفش هم خودش جریان داره به موقعش عرض میکنم) خیلی از مغازه ها هم اصولا خرده فروشی نداشتند. از بازار بیرون اومدیم و از یه خیابون گذشتیم و وارد یه بخش دیگه از بازار شدیم. بالاخره بخش کفاشها تموم شد و مقداری هم توی قسمت ادویه جات و (با ترس و لرز!) طلافروش ها قدم زدیم. مقداری سوغاتی خریدیم و یک جعبه هم از چوروتمه که با عنوان قدیمی ترین شیرینی تبریز فروخته میشد. خوشبختانه من تنها کسی بودم که از طعمش خوشم اومد و همه شو خودم خوردم! مقداری شو توی تبریز و بقیه رو هم توی راه. طعمش منو یاد شکلات های تافی می انداخت که در دوران دبستان میخوردم. بچه‌ها دیگه حال راه رفتن نداشتند پس وارد یه مغازه شبیه رستوران شدیم که تابلو غذای خونگی داشت. ناهار خوردیم و از بازار خارج شدیم. حیف شد که نتونستیم به بقیه قسمت های بازار سر بزنیم.

یه نگاه به گوگل مپ کردم که ببینم کدوم یکی از جاهایی که سرچ کردم نزدیکمونه و دیدم نزدیک ترین جا، برج آتش نشانیه. اولین برج آتش نشانی در کشور که ظاهرا حالت دیده بانی برای دیدن زودهنگام آتش در سطح شهر بوده. رفتم اونجا که متوجه شدم برج داخل محوطه اداره آتش نشانیه. راستش وقتی دیدم کسی دور و برش نیست گفتم لابد اجازه بازدید و بالا رفتن از اونو نمیدن پس از همون بیرون چند عکس گرفتیم و راه افتادیم. ماشینو تقریبا روبروی مسجد کبود پارک کردیم و هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که یه پارکبان ظاهر شد، پنج هزار تومن گرفت و رفت.

با خرید بلیت وارد محوطه مسجد شدیم و گردش کردیم. در داخل شبستان مسجد و توی یه زیرزمین که امکان ورود هم نداشت مقبره جهانشاه و همسرش دیده میشد. از مسجد خارج شدیم و در کنار اون به بوستان خاقانی رسیدیم. یه پارک کوچیک ولی زیبا و پر از آدم. دروغ چرا؟  کل بوستانو به دنبال قبر خاقانی گشتم ولی بعدا فهمیدم که مزارش توی مقبره الشعراست! رفتم و از دکه داخل پارک چای گرفتم که احساس کردم طعم یه گیاه دیگه رو هم میده. از فروشنده پرسیدم و به گفته ایشون توی چای شاهسپران ریخته شده بود. 

سری هم به موزه آذربایجان زدیم که پر از انواع وسایل قدیمی بود اما به نظر من جالب ترین صحنه موجود در این موزه این بود. به خودم گفتم آیا این دو نفر فکر چنین سرنوشتی رو میکردند؟

سری هم به موزه سکه در طبقه بالا و نمایشگاه مجسمه های یکی از هنرمندان معاصر تبریز زدیم. هوا در حال تاریک شدن بود پس از خیر دیدن مقبره باقرخان گذشتیم ولی تصمیم گرفتیم سری به مقبره الشعراء بزنیم. با دیدن ترافیک و به اصرار آنی به جای ماشین خودمون با تاکسی رفتیم که راننده تاکسی گفت من دوتا پسر دارم ۱۸ ساله و ۲۰ ساله و هیچکدوم تا حالا مقبره الشعراء رو ندیدن حالا شما این همه راهو اومدین تا برین اونجا؟! از تاکسی پیاده شدیم و رفتیم سراغ مقبره که دیدیم تعطیل شده!  فقط یه زیارت از امامزاده مجاور داشتیم و با یه تاکسی دیگه برگشتیم. بعد کلی خرید از مغازه های اون اطراف کردیم و شام خوردیم و بچه ها کلی با گربه های توی خیابون بازی کردند و برگشتیم هتل.

دوشنبه سی ام مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

امروز صبح هم حدود ساعت دوازده از هتل خارج شدیم و طبیعتا اولین جایی که رفتیم مقبره الشعرا بود البته این بار با ماشین خودمون. یه ساختمان با معماری بسیار زیبا که دورتادور اون مشخصات شعرایی که اونجا دفن شده بودند نوشته شده بود ازجمله خاقانی شروانی و قطران تبریزی و ..... اما به جز قبر شاعر مشهور شهریار هیچ سنگ قبری اونجا ندیدم. کمی هم اونجا چرخیدیم و عکسها و تابلوهایی که از استاد شهریار اونجا بود تماشا کردیم و برگشتیم.

از مقبره الشعرا که خارج شدیم توی کوچه روبروییش وارد یه کبابی شدیم و ناهارو زدیم توی رگ و بعد رفتیم سراغ مقصد بعدی یعنی میدون ساعت و ساختمانی که اولین ساختمان شهرداری ساخته شده در ایران بود. چرخی داخل محوطه زدیم و بعد رفتیم سراغ موزه هایی که داخل ساختمان بود ازجمله موزه فرش و بخصوص این فرش جالب و موزه کفش و موزه دوربین که هرکدوم دنیای مخصوص به خودشو داشت و لذت خودشو.

خورشید کم کم داشت به سمت مغرب میرفت که تصمیم گرفتم بریم سراغ یکی از پارک ها و شهربازی هائی که خیلی توی اینترنت تعریفشو شنیده بودم و رفتیم به پارک باغلارباغی. نمایش دلفینهارو نرفتیم اما سری به باغ وحش داخل پارک زدیم و بعد هم رفتیم سراغ شهربازی. روی یه صندلی نشستیم که یکدفعه خانمی که کنار آنی نشسته بود از کیفش چهارتا برگه درآورد و بهمون داد. برگه هایی که با هرکدوم میتونستیم از چندبازی به صورت رایگان استفاده کنیم! عسل و عماد از یکی دوتا از بازیها استفاده کردند اما بقیه اون بازیها به دردشون نمیخورد و ما هم که نمیتونستیم بچه هارو تنها بگذاریم و بریم بازی! عسل واقعا از ترامپولین اونجا لذت برد چون اونو با طنابهای مخصوصی از دوطرف بسته بودند که قدرت پرششو بیشتر میکرد.اون شب هم تا حدود دوازده توی شهربازی بودیم و نهایتا بچه ها وقتی رضایت به رفتن دادند که دستگاهها یکی یکی تعطیل میشدند. خوشبختانه اینجا کارتخوان هم وجود داشت. برای شام هم رفتیم پارک موزیکال ولی عصر که تعریف اونو هم خیلی خونده بودم. گرچه حرکت آب توی فواره ها با چراغ های رنگارنگی که توی فواره ها روشن و خاموش میشد و کم و زیاد شدن شدت آب خروجی از فواره ها که به طور منظم اتفاق می افتاد واقعا دیدنی بود اما خبری از موزیک نبود نمیدونم منظور از موزیک فقط همین حرکت آبها به صورت منظم بود یا از شانس ما اون شب موزیکی وجود نداشت یا یه چیز دیگه. متاسفانه عکسی از فواره ها ندارم که خودم یا آنی هم داخلش نباشیم! اما این عکسو از این پارک از بالای چرخ و فلک پارک باغلارباغی گرفتم. اما یک اتفاق خنده دار افتاد و اون هم این که مینی DVD هایی که برای دوربین برده بودیم تموم شد و وقتی با خیال راحت رفتیم برای خریدن چندتای دیگه دیدیم به این راحتی پیدا نمیشه. آدرسهائی بهمون دادند که اونجاها پیدا میشه اما دیدیم به عنوان کسی که شهرو نمیشناسیم ارزششو نداره بخصوص که شهر پر از ترافیک بود و رانندگی بعضی از هموطنان تبریزی هم یه مقدار ناجور! پس تا چند روز بعد  DVD نداشتیم! یه نکته دیگه (همون طور که یکی از خوانندگان محترم توی پست پیش گفته بودند) وضعیت گوگل مپ بود. من فکر میکردم چون خیلی وقته گوگل مپو آپ تودیت نکردم درست نشون نمیده اما ظاهرا ایراد از جای دیگه ای بوده. مثلا بهمون میگفت اینجا باید بپیچیم درحالی که اونجا اصولا تقاطعی وجود نداشت! و الی آخر.

بقیه شو بعدا میگم!

پ.ن۱: دقیقا از روز رفتن توی بازار بود که به دلیل خریدها موقع درآوردن و گذاشتن وسایل داخل صندوق عقب ماشین دچار مشکل شدیم!

پ.ن۲: خداییش با دیدن قیمت کفشها توی بازار هوس کرده بودم کلا پزشکیو ول کنم، برم از تبریز کفش بیارم ولایت و بفروشم، اما بعد گفتم لابد همه میگن ببین چکار کرده که کلا شماره نظام پزشکی شو باطل کردن! وگرنه هم ساده‌تر بود و هم مسئولیت کمتری داشت و از همه مهمتر شیفت شب هم نداشت!

پ.ن۳: راننده تاکسی گفت: کجاهارو رفتین؟  گفتم: دیروز رفتیم شاهگلی. گفت: ما باید بگیم شاهگلی شما نباید بلد باشین!

پ.ن۴: من همیشه هردو وبلاگو با هم آپ میکنم حالا نه تنها مطالب اون دو سال که ناپدید شدن نیستن مطلبی که همزمان با پست قبلی توی اون وبلاگ گذاشتم هم گرچه توی مدیریت مطالب دیده میشه اما توی وبلاگ نیست! 

پ.ن۵: توی ایل گلی عسل از آنی میپرسه: ما اومدیم یه کشور دیگه؟ آنی میگه: نه اینجا هم ایرانه. عسل میگه: پس چرا همه به یه زبون دیگه حرف میزنن؟ بعد کمی فکر میکنه و میگه: فهمیدم اینجا یه کشور دیگه از ایرانه!

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۱)

سلام 

اولا خداروشکر که تیتری که برای این سفرنامه در نظر گرفته بودم به واقعیت تبدیل شد. چون تا روزهای آخر مطمئن نبودم که این طور بشه. به ویژه وقتی به یکی از همکلاسان دوره دانشگاه که از سالها پیش ساکن تبریزه گفتم برای ما که برای اولین بار داریم میاییم اونجا چه توصیه ای دارین؟! و گفت: توصیه میکنم اول همه جاهائی که میخواین برین توی اینترنت سرچ کنین! ثانیا این هم از سفرنامه:

پنجشنبه بیست و ششم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

امروز صبح توی یه درمونگاه روستایی در حدود سی کیلومتری ولایت مشغول به کار بودم. چون ماشین اداره آخر وقت اداری حرکت میکرد و من هم میخواستم زودتر برگردم و راهی بشیم تصمیم گرفتم با ماشین خودم برم سر کار و به محض تموم شدن مریضها برگردم، وقتی مریضها تموم شدند از مطب اومدم بیرون که مسئول امور عمومی مرکز گفت برای راننده یه کار فوری پیش اومد من هم گفتم برو دکتر ماشین داره! گفتم: باشه مشکلی نیست هرکدوم از پرسنل میخوان بیان تا بریم. یکدفعه یکی از پرسنل گفت: شرمنده دکتر میشه بیست دقیقه دیگه راه بیفتیم تا یک ساعت کمتر پاس بگیریم؟ خلاصه که گرچه زودتر راه افتادیم اما نه اونقدر که من انتظار داشتم و آنی مجبور شد عملا همه مقدمات سفرو خودش آماده کنه.

من پیش بینی کرده بودم که حدود ساعت یک حرکت میکنیم ولی وقتی که راه افتادیم ساعت از سه هم گذشته بود و همین دو ساعت تاخیر نه تنها برنامه ریزی من برای اون روز بلکه برنامه ریزی روز بعدو هم به هم ریخت.

برای حرکتمون مسیرهای بهتری هم داشتیم اما مسیر رفتو بنا به یه دلیل شخصی انتخاب کردم که امکان نوشتنش در اینجا وجود نداره، به این ترتیب اولین عکس این سفرو آنی از عسل توی فلکه عسل شهر خوانسار گرفت! یکی از پرستاران دوره دانشجویی که چند ماه پیش تصادفا توی تلگرام پیداشون کرده بودم ساکن شهر گلپایگان بود و وقتی از مسیر سفرمون باخبر شد چندبار دعوت کرد که در مسیر رفت سری بهشون بزنیم اما عذرخواهی کردیم و قبول نکردیم، و البته اگه هم قبول میکردیم با تاخیری که در شروع حرکت داشتیم برنامه مون بیشتر به هم میریخت. حوالی غروب خورشید بود که به اراک رسیدیم و به دلیل یه پیچیدن اشتباه توی این شهر گم شدیم! و یک ساعت دیگه هم از برنامه عقب افتادیم تا بالاخره از این شهر خارج شدیم. از مسیر کمیجان حرکت کردیم و بعد از زدن اولین بنزین سفر در قهاوند به راهمون ادامه دادیم، از مسئول پمپ بنزین مسیرو پرسیدم که یه راه میون بر بهمون نشون داد ولی جرات نکردیم از اون راه باریکی که به سمت روستایی میرفت که مسئول پمپ بنزین بهمون نشون داد بریم، گرچه مسیری هم که ازش رفتیم خیلی هم بهتر از اون نبود. بالاخره حدود ساعت یازده شب بود که توی کبودرآهنگ شام خوردیم و دوباره به راه افتادیم. از شیرین سو گذشتیم و از زرین رود سر ماشینو به سمت گرماب کج کردم یعنی جایی که قرار بود اولین خواب شبانه این سفرو تجربه کنیم. در حالی که در حال حرکت در یه جاده فرعی پر پیچ و خم بودیم که هنگام عبور از هر روستا شصتادتا دست انداز داشت. ضمن اینکه در بیشتر مسیر حرکت هیچ وسیله نقلیه دیگه ای دیده نمیشد. بچه‌ها خسته شده بودند و آنی کم کم داشت غرغرشو شروع میکرد و خلاصه خیلی خوش گذشت! و سرانجام حدود ساعت دو و نیم صبح به گرماب رسیدیم و صاحب سوییتی که از قبل رزرو کرده بودم از خواب بیدار کردیم. سوییتی شامل یه اتاق نشیمن و آشپزخونه و حمام و دستشویی (با سقفی کوتاه) که چند پله فلزی اونو به طبقه بالا و محل قرار گرفتن تختخوابها میرسوند. وسایل ضروریو از ماشین پیاده کردیم و از هوش رفتیم!

جمعه بیست و هفتم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

صبح ساعت حدود ده از خواب بیدار شدیم و تا صبحانه خوردیم و بچه ها رو آماده کردیم ساعت دوازده شد، سوییتو تحویل دادیم و راهی غار کتله خور شدیم که حدود پنج کیلومتری گرماب قرار داشت. بلیت ساعت یک بعدازظهرو گرفتم و منتظر شدیم. اول توی سالن انتظار که به نظر بخشی طبیعی از غار بود و جدا شده بود اما چند دقیقه بعد از شدت سرمای هوا از اونجا بیرون اومدیم و ترجیح دادیم بچه‌هارو با وسایل بازی موجود سرگرم کنیم. ساعت یک وارد غار شدیم و بعد از توضیحات راهنمای گروه حرکت توی غارو شروع کردیم و در بخشی از طبقه اول غار که برای بازدید در نظر گرفته شده بود قدم زدیم. یه غار زیبا و طولانی و راحت (از نظر امکان راه پیمایی) که جای جای اون با نورپردازی های رنگارنگ زیباتر به چشم می اومد. بعضی از سنگها هم به خاطر شکل خاصی که داشتند نامگذاری شده بودند از قبیل عروس و دامادی که خودشون یه جا بودند و سفره عقدشون یک جا و راهرو (تالار؟) شون یه جای دیگه! اینها هم هفت عکس از این غار.

ساعت حدود دو و نیم از غار خارج شدیم و به اصرار بچه ها سوار اسبشون کردیم. درحالی که طبق برنامه های موجود توی گوشی من بیشتر از هشت هزار قدم داخل غار راه رفته بودیم. طبق برنامه ریزی من باید ناهارو توی بیجار میخوردیم ولی چون دیر شده بود رفتیم توی یه رستوران داخل گرماب و بعد حرکت کردیم.

یکی از دوستان محترم مجازی یعنی سرکار خانم وانی ساکن زنجان که هم توی وبلاگ به من لطف دارند و هم توی اینستاگرام به آنی از مدتها پیش ازمون دعوت کرده بودند و قرار بود بعد از کتله خور برسیم خدمتشون و توی راه برگشت بریم تخت سلیمان، اما دو سه روز مونده به سفر بود که روی نقشه نگاه میکردم و متوجه شدم که تخت سلیمان فاصله خیلی زیادی با کتله خور نداره، پس از خانم وانی عذرخواهی کردیم و از گرماب به سمت تخت سلیمان به راه افتادیم.

بعد از نگاهی که روی گوگل مپ داشتم به این نتیجه رسیدم که یه راه باریک ولی نزدیک تر برای رسیدن به تخت سلیمان هم هست. راهی که به جای رفتن به سمت بیجار به سمت بالا (به طرف زنجان) حرکت میکرد و بعد از وسط منطقه حفاظت شده بیجار و با عبور از چند روستای کوچیک به جاده تکاب می رسید. وقتی به آنی گفتم گفت: هر طور که خودت میدونی. برای اولین بار در طول تاریخ وارد استان کردستان شدم و به سمت اون جاده فرعی رفتم. یه جاده باریک و پرپیچ و خم. کم کم پیچ و خم جاده بیشتر شد بعد دست اندازهاش بیشتر شد. بعد آسفالتش شروع به خراب شدن کرد و درنهایت جاده اول شنی و بعد خاکی شد درحالی که طبق گوگل مپ بیشتر از بیست کیلومتر دیگه به پایان این جاده باقیمونده بود. آنی دیگه رسما داشت غر میزد ولی برام جالب بود که عسل هربار کلی از من دفاع میکرد! خلاصه که کلی رانندگی شبه رالی کردیم و بالاخره به جاده ای رسیدیم که به سمت تکاب میرفت. بعد از مدتی برای اولین بار در طول تاریخ به آذربایجان غربی وارد شدیم و بعد به شهر تکاب رسیدیم. جائی که اول بنزین زدیم و بعد خودمونو به تخت سلیمان رسوندیم. چند کیلومتری تخت سلیمان و در بالای یک کوه به تابلو زندان سلیمان برخوردیم اما چون هوا دیگه درحال تاریک شدن بود و اونجا هم بالای کوه از خیرش گذشتیم. خیلی از ماشینها هم وارد محل اقامت نزدیک تخت سلیمان می شدند تا فردا صبح برن و تخت سلیمانو ببینن اما ما چون قرار بود اون شب به هتلی که توی تبریز رزرو کرده بودم برسیم امکان این کارو نداشتیم.پس خودمونو به سایت باستانی تخت سلیمان رسوندیم. اولین نکته ای که توجه منو جلب کرد سالم موندن بخشی از دیوار اونجا بود. بنا نزدیک یه دریاچه کوچیک و عمیق ساخته شده بود که آب از طریق یه دریچه ازش خارج میشد و به باغهای اون اطراف میرسید. بیشتر از یک ساعت توی اون خرابه ها قدم زدیم و لذت بردیم تا این که هوا تاریک شد. آنی از نگهبان اونجا پرسید: اگه همین مسیرو ادامه بدیم راحت تر به تبریز میرسیم یا به تکاب برگردیم؟ و همین سوال باعث شد ایشون حدود نیم ساعت درباره اون بنا و تاریخش و خصوصیات دریاچه برامون بگه! از این که اون ساختمان آتشکده آذرگشنسب بوده و برای این که اعراب بعد از ورودشون به ایران خرابش نکنن اسمشو گذاشتن تخت سلیمان و تا این که آب اون دریاچه همیشه دماش بیست و یک درجه است و سطحش تغییر نمیکنه و از این که خسروپرویز همین جا نامه پیامبر اسلامو پاره کرده و از این که همون روز صبح تعدادی از هموطنان زرتشتی برای انجام مراسم مذهبی اونجا بودن. بعد هم شماره شو به آنی داد و گفت: شماره مو توی گوشیت ذخیره کن تا توی کانالی که توی تلگرام درمورد همین جا ساختم عضو بشی (!) و از این که در آذربایجان غربی هیچ اتوبانی وجود نداره (خدائیش این جمله کلی از غرغرهای آنی کم کرد!) و ........ و درنهایت گفت: اگه برگردین تکاب بهتره.

به تکاب برگشتیم و به سمت تبریز حرکت کردیم. توی شاهین دژ شام خوردیم و بعد از گذشتن از میاندواب و با ورود به آذربایجان شرقی وارد اتوبان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و در نزدیکی تابلو صد و شصت کیلومتر مونده به تبریز بود که احساس کردم دیگه نمیتونم رانندگی کنم. به آنی گفتم و از همون جا تا شهر تبریز آنی پشت فرمون بود. حدود ساعت دو صبح به تبریز رسیدیم. کمی توی خیابونها چرخیدیم و نتونستیم هتلمونو پیدا کنیم. به یه کارگر محترم شهرداری برخوردیم که لباسشو عوض کرده بود و داشت سوار موتورش میشد تا بره خونه. وقتی ازش آدرس پرسیدم گفت: اینطوری پیدا نمیکنی بیا دنبال من! بعد با موتور رفت توی پیاده رو و بعد هم وارد پارک شد و من هم با ماشین به دنبالش! از راههای پرپیچ و خمی که مخصوص پیاده روی توی پارک درست میکنن گذشتیم و وارد خیابون شدیم. اون بنده خدا دم یه فلکه بزرگ ایستاد و گفت: من باید از این طرف برم اما شما دور بزنین و از اون طرف برین و ...... ازش تشکر کردیم و از هم جدا شدیم و بعد از حدود یک کیلومتر احساس کردم داریم اشتباه میریم. از یه نفر دیگه که توی خیابون بود پرسیدم که فهمیدم حدسم درست بوده. داشتیم دور میزدیم که دیدم موتوریه هم

اومد و گفت: وقتی دیدم اشتباه رفتین اومدم دنبالتون! (خدائیش همون جا همه افسانه هائی که قبلا درباره نژادپرست بودن آذربایجانی ها و این که از فارسها بدشون میاد و .... فراموش کردم. در روزهای بعد و توی تبریز هم همین طور بود. همه اول به ترکی باهامون حرف میزدن و وقتی میفهمیدن که ما فارس هستیم فورا عذرخواهی میکردن و فارسی صحبت میکردن) بالاخره ساعت حدود سه صبح به هتل رسیدیم. اتاقمون طبقه دوم بود و آسانسور هتل هم از کار افتاده بود! پس همه وسیله ها رو از پله ها بالا بردیم. نکته عذاب آور این که گوشی و تبلت آنی و بچه ها به مودم موجود توی طبقه همکف وصل میشد و گوشی من نه!

بقیه اش برای پست بعد!

پ.ن۱: تصمیم داشتم این سفرنامه رو توی دو پست جمعش کنم اما فکر نکنم چنین کاری امکان پذیر باشه!

پ.ن۲: روز چهارشنبه صبح برای اولین بار بعد از مرخصی رفتم سر کار توی یه مرکز شبانه روزی. پزشک شیفت قبل گفت: حالا کی سفرنامه رو میگذاری بخونیم؟ گفتم: چی؟! کجا؟ گفت: توی گروه همکاران توی تلگرام دیگه! یه لحظه قلبم ریخت! 

پ.ن۳: این سفر اگه هیچ سودی هم نداشت دست کم باعث شد آنی دوباره توی وبلاگش بنویسه!

پ.ن۴: موقعی که راهنمای غار کتله خور توضیح میداد که این غار درواقع هفت طبقه است و از طبقه سومش آب داره و احتمالا به غار علی صدر هم راه داره و....  به شوخی به آنی گفتم: خوبه، هفت طبقه است و استخر هم داره میخرمش! چند دقیقه بعد متوجه شدم عسل داره به آنی میگه: به بابا بگو اینجا رو نخره من میترسم شب اینجا بخوابم!

پ.ن۵: ایول دکتر نفیس هم دوباره آپ کردن!

رسیدیم

سلام 

بقیه اش برای بعد!