جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

لیوان فرانسوی

پیش نویس: 

سلام 

مدتیه که هم ولایتی های عزیز حسابی به من لطف دارند. به طوری که همین حالا به اندازه دست کم دو پست دیگه از نوع خاطرات (از نظر خودم) جالب مطلب دارم. اما با توجه به اینکه دو پست گذشته هم از همین نوع بوده و ممکنه با ادامه دادن به این نوع پستها بعضی ها حوصله شون از اونها سر بره یا اینکه فکر کنن من این مطالبو از خودم درمیارم پس بقیه شونو میگذارم برای پستهای بعدی. 

مطالب این پست مطالب پراکنده ای هستند که بعضی شون از مدتها پیش توی ذهنم هستند و فرصت نوشتنشونو نداشتم. ضمن اینکه از نظر جذابیت (دست کم از نظر خودم) چندان چنگی به دل نمی زنند. 

۱. نمیدونم من با بقیه فرق می کنم٬ یا مردم ظاهر سازی می کنن یا سلیقه ها می تونن این قدر با هم فرق کنن؟ 

منظورم چیه؟ مثلا دو سال پیش باتوجه به تعریف های زیادی که از ابیانه شنیده بودیم راهی اونجا شدیم. خوب اعتراف می کنم که شهر جالبی بود هم رنگ قرمز خونه ها و هم لباسهای محلی مردم جالب بود اما همه جذابیت این مسائل برای من حداکثر پنج دقیقه بود و خیلی زود همه چیز برام عادی شد. من واقعا نمی فهمیدم بعضی از مسافرها چطور میتونن دقایق طولانی توی کوچه ها قدم بزنند و با تحسین به اطراف نگاه کنند؟ تنها موردی که توجه منو توی ابیانه به خودش جلب کرد تعطیل بودن آتشکده هارپاک بود که میتونست به عنوان یه جاذبه توریستی فوق العاده مطرح بشه و نشون دهنده قدمت تمدن این ناحیه باشه. 

اعتراف می کنم به جز تخت جمشید و مسجد ایاصوفیه تا بحال هیچکدوم از آثار تاریخی که دیدم برام جذابیت واقعی چندانی نداشته. 

خوب شاید بگین من از جاهای تاریخی خوشم نمیاد اما مسئله اینه که در موارد دیگه هم همین وضعیت دیده میشه. مثلا من تا حالا سه بار با دقت تمام فیلم همشهری کین رو دیدم و واقعا نفهمیدم چی توی این فیلم این قدر جذابه که هنوز یکی از مطرح ترین فیلمهای تاریخ سینماست؟ 

من دو بار «رنگ انار» پاراجانف رو دیدم اما واقعا هیچی ازش نفهمیدم!  

و .....

۲. ظاهرا برادران محترم پارازیت انداز این وبلاگو می خونن چون به محض اینکه نوشتم تصاویر ماهو.اره رو به خوبی دریافت میکنیم مجددا انداختن پارازیتو شروع کردند. به طوری که ناچار شدیم قسمت آخر عشق ممنوعو باز هم کله سحر و اون هم نه به طور کامل ببینیم! 

اما من از این برادران یه سوال دارم. 

انصافا این سریال به قول شما مستهجن بیشتر میتونست به آدم درباره روابط نامشروع و نادرستی اون هشدار بده یا برنامه های صدا و سیمای ملی ایران مثل زلال احکام و ..... 

۳. مدتی بود که از یکی از مسئولین داروخونه که توی درمونگاه های شبانه روزی شیفت می داد خبری نبود. یه شب سر شیفت از پرسنل سراغشو گرفتم که گفتند: مهاجرت کرد به کانادا. گفتم: تا جائی که میدونم کانادا مسئول داروخونه نمیخواست! گفتند: نه خانمش که پرستار بود پذیرش گرفته بود و شوهر و پسرشو هم با خودش برد. بعد همه زدند زیر خنده. گفتم: جریان چیه؟ یکیشون گفت: اونها برای کِبِک (منطقه فرانسوی زبان کانادا) پذیرش گرفته بودند و یک سال بود که سه نفری کلاس خصوصی فرانسه می رفتند. هربار میدیدیمش میپرسیدیم: فرانسوی یاد گرفتی؟ میگفت: زبون سختیه. من الان فقط معنی کلمه لیوان یادم مونده! گفتم: خوب حالا لیوان به فرانسوی چی میشد؟ اقلا یه کلمه فرانسوی هم یاد بگیریم. یکدفعه همه شون ساکت شدند!! 

۴. برای اولین بار در طول تاریخ (!) دارم عمو میشم. اطلاعات تکمیلیو در پست آینده آنی میتونین بخونین!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۷)

سلام: 

۱. برای خانمه آزمایش نوشتم گفت: فقط آزمایش خونه؟ گفتم: نه خون و ادرار. گفت: خوب آزمایش قندو هم مینوشتین! 

۲. ماشین اداره اومد دم آپارتمانمون دنبالم تا بریم سر کار. سوار که شدم گفت: تا حالا هیچکدوم از آپارتمانهای این ساختمون خراب شده؟! گفتم نه. گفت: فکرشو بکن اگه خراب بشن باید این همه طبقه رو با پله بری بالا! (تازه فهمیدم منظورش آسانسور بوده)! 

۳. میخواستم برای پسره نسخه بنویسم که گفت: کار من طوریه که فقط میتونم توی ساعتهای ۵ بعدازظهر٬ ۱۲ شب٬ و ۶ و ۹ صبح دارو بخورم بی زحمت یه داروهائی برام بنویسین که به این ساعتها بخوره! 

۴. برای یه روز رفتم توی یکی از درمونگاه های روستائی که پزشکش مرخصی بود. شب قبل برف اومده بود و جاده یخ زده بود. راننده هرکار کرد نتونست از یه سربالائی بالا بره و بالاخره مجبور شد پیاده بشه و زنجیر چرخ ببنده. چند کیلومتر جلوتر به راهداری رسیدیم که دیدم راننده نگه داشت و داره پیاده میشه. گفتم: کجا؟ گفت: میخوام برم کاپشنمو بدم به رئیسشون برام بشوره چون اینها به وظیفه شون عمل نکردن که لباسم کثیف شده! به زحمت جلوشو گرفتم! 

۵. خانمه گفت: سر درد دارم. گفتم: از کِی؟ گفت: چی از کِی؟ گفتم: سردردتون. گفت: از دیروز. گفتم: کجای سرتونه؟ گفت: چی کجای سرمه؟! 

۶. مَرده با پسر پنج ساله اش اومده بود. پسره از آمپول میترسید. باباش گفت: اصلا این بار هرچی دکتر تشخیص بده! نسخه پسره رو که نوشتم پدرش نشست روی صندلی و گفت: من هم سرما خوردم و تا آمپول نزنم خوب نمیشم. پسره گفت: بابا! مگه قرار نشد هرطور خودش تشخیص بده؟! 

۷. یه خانم باردار اومده بود که قند خونش (GCT) بالا بود. گفتم: باید آزمایش تکمیلی (GTT) بدین. دفترچه دارین؟ گفت: نه. گفتم: پس آزاد براتون مینویسم. گفت: حالا حتما باید آزمایش بدم؟ گفتم: بله. گفت: پس مجبورم دفترچه مو بهتون بدم! 

۸. به خانمه گفتم: سرفه تون خلط داره؟ گفت: آره خلطم خیلی هم عمقش زیاده!! 

۹. پیرزنه با کمر درد اومد و گفت: از فعالیت زیاد هم میشه؟ گفتم: بله. گفت: آخه من چند روز پیش مشهد بودم و اونجا خیلی زدیم تو کمرمون! (خدائیش خودم هم نفهمیدم یعنی چه؟!) 

۱۰. خانمه اومد و گفت: برام آمپول ب۱۲ بنویسین. گفتم: چرا؟ گفت: چون هرچقدر ب۶ میزنم تهوعم کمتر نمیشه! 

۱۱. خانمه با گلودرد اومد. من هم معاینه اش کردم و میخواستم نوشتن نسخه رو شروع کنم که گفت: حالا گلودردم به جهنم کلیه ام خیلی درد میکنه! 

۱۲. میخواستم برای یه دختر نسخه بنویسم. گفتم: چند سالتونه؟ مادرش گفت: ۱۲ سال. خودش گفت: نه ۱۳ سالمه. لبخندی زدم و نسخه شو نوشتم. وقتی رفتند بیرون اول در مطب بسته شد٬ بعد صدای یه برخورد اومد٬ بعد صدای گریه دختره بلند شد و بعد صدای مادرش که: بگو ببینم نقشه ات چی بود؟ چرا میخواستی جلو دکتر بگی که دیگه بزرگ شدی؟!! 

پ.ن۱: هیچکس میدونه باید با بعضی از مریضهام چکار کنم؟ خیلی از افراد اینجا هر چند ماه یه آزمایش قند و چربی میدن. بعد بعضیشون یه آزمایش قند و چربی میارن و بهشون میگم: قند و چربیتون خوبه. میرن و یکی دو هفته بعد با یه هیپرگلیسمی حسابی میان و معلوم میشه قرص میخوردن و من که گفتم آزمایشتون خوبه قرصو قطع کردن! 

پ.ن۲: مدتیه با عماد سر نوشتن کلمه هائی مثل پیاز یا ترکیه دچار مشکل شدیم. چون براشون دوتا «ی» میگذاره یکی برای I و یکی برای Y ! کسی راه حلی سراغ داره؟ 

پ.ن۳: نشستم و دارم درس میخونم. آنی به عماد میگه: دعا کن امسال بابا قبول بشه. عماد چند دقیقه ای میره توی خودشو بعد میگه: میدونین خدا چی گفت؟ میگیم: نه میگه: گفت خونه و ماشینتونو بفروشین و هرچقدر پول دارین از بانک دربیارین و در راه من خرج کنین تا قبول بشه! میگم: اون وقت چطور زندگی کنیم؟ میگه: مامان گفته اگه قبول بشی درآمدت کلی زیاد میشه مشکلی نداریم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۶)

سلام:

1. برای پیرزنه نسخه نوشتم. چند دقیقه بعد برگشت توی مطب و گفت: داروخونه بهم گفت این داروهارو اینجا نداریم از داروخونه های بیرون بگیر، اشکالی نداره؟!

2. به خانمه گفتم: درد شکمتون با خوردن غذا کمتر میشه یا بیشتر؟ گفت: یه غذا که میخورم زیاد میشه با غذای بعدی کم میشه باز با غذای بعدی ....!

3. مریض نداشتم، از مطب اومدم بیرون که دیدم یه پیرزن ایستاده دم در اتاق دندون پزشکی و داره مرتب میگه: آفرین پسرم نترسی ها الان تموم میشه یه کم تحمل کن ..... با خودم گفتم آفرین به این زن که میخواد بچه اش نترس بار بیاد. چند دقیقه بعد در دندونپزشکی باز شد و یه جوون با قد و سبیل های شبیه «حمزه زرینی» (بازیکن تیم ملی والیبال) اومد بیرون!

4. یه پیرزن اومد و گفت: من کویت زندگی می کنم، اومدم به دخترم سر بزنم داروهام تموم شده، چند روز دیگه هم میرم لطفا برای این چند روزم دارو بنویسین و جالب اینجا بود که من تا حالا هیچکدوم از اون داروهارو ندیده بودم! داروهایی مثل قرصهای وارفارین 1 و 2 میلی گرمی، آسپیرین 81 میلی گرمی، و یه کپسول به نام FUSIX که اصلا نمیدونم چی هست؟! (خودم هم توی ترکیه کپسول ناپروکسن از داروخونه گرفتم)

5. پسره با یه پیرزن اومده بود و میگفت: مادرم سرگیجه داره. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارشون خیلی پائینه میتونین بمونین یه سرم براشون بنویسم؟ پیرزنه گفت: یه قرص تنظیم فشار بهم بده. گفتم: چی؟ گفت: چند شب پیش با یکی از اقواممون اومدیم که فشارش بالا بود، یه قرص زیر زبونش گذاشتن خوب شد. گفتم: اون قرصها فشارو پائین میارن شما الان فشارتون پائین هست اگه از اونها بگذارین بدتر میشین. گفت: یعنی قرصی که بگذارین زیر زبون من ندارین؟ گفتم: نه.

بلافاصله از جاشون بلند شدند و با فریادهای: درمونگاه که یه قرص توش نباشه برای .... خوبه و انواع صحبتهای بالای 16 که با اونها من و همه پرسنل درمونگاهو مورد تفقد قرار میدادن رفتند بیرون!

6. نسخه پیرمرده رو نوشتم و گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: نه من فقط ناراحتم که اومدم پیش شما!

7. خانمه بچه هشت ماهه شو با سرماخوردگی آورده بود. معاینه رو که شروع کردم دیدم بچه فقط به سقف خیره شده. به مادرش گفتم: از کی بالا رو نگاه میکنه؟ گفت: انگار دیروز تازه سقفو کشف کرده هرجا میریم فقط به سقف نگاه میکنه. گفتم: اونوقت دیروز اتفاق خاصی براش نیفتاده؟ گفت: نه فقط از بغل خواهرش افتاد یه کم گریه کرد و آروم شد! (امیدوارم به حرفم گوش بده و بره پیش متخصص)

8. یه بچه شش ماهه رو با وزن خیلی بالا فرستادند پیشم. مادرش گفت: این همکارهاتون بیخود نگرانند من یادمه خودم هم که توی این سن بودم وزنم بالا بود!

9. دختره گفت: از دیروز گلودرد دارم هرچقدر هم با دیفن هیدرامین قورقور کردم خوب نشد!

10. دختره گفت: از دیروز گوشهام درد میکنن بخصوص گلوم!

11. مرده خانمشو آورد توی مطب و گفت: دو سه ساعته که معده اش درد میکنه. تازه معاینه رو شروع کرده بودم که خانمه گفت: آییییی گرفت و شروع کرد به ناله کردن. چند ثانیه بعد خانمی که پشت در ایستاده بود اومد تو و به شوهر زنه گفت: اینو چرا آوردی اینجا؟ دکترهای اینجا که چیزی حالیشون نیست ببرش بیمارستان. مرده هم زنشو بلند کرد و رفت بیرون که بلافاصله همون خانم نشست جاش روی صندلی!

12. یه خانم سرماخورده رو معاینه کردم و گفتم: براتون چندتا قرص آبریزش بینی مینویسم ... یکدفعه گفت: شربت نمینویسین؟ گفتم: چرا می نویسم. دو بسته تب بر هم براتون مینویسم ..... گفت: یعنی آمپول نمیخواد؟!

پ.ن1: توی این پست میخواستم از برادران پارازیت انداز تشکر کنم که مارو ناچار کرده اند ساعت شش صبح بیدار بشیم و تکرار سریال «عشق ممنوع» رو ببینیم. چون توی بقیه ساعتهای روز تقریبا همه شبکه های ماهواره قطع بودند اما از دیروز بیشتر شبکه ها وصل شدند به جز چند شبکه از جمله صدای آمریکا و بی بی سی فارسی.

این یه بهونه هم که برای سحرخیزی داشتیم ازمون گرفتند!

پ.ن2: دارم سفره شامو پهن می کنم و پشت سرم آنی غذا رو میاره سر سفره. عماد میگه: بابا .... میدونی من چقدر خوشبختم؟ میگم: چطور؟ میگه: آخه امروز ظهر توی مدرسه ناهارمون ماکارونی بود حالا شام هم ماکارونیه!

یه سوال فنی:

یه خانم باردار شش هفته ای با حاملگی monochorionic twin داشتم که یکیشون fetal death شده بود و بهش پیشنهاد D&C داده بودند.

واقعا هیچ راهی برای حفظ اون یکی وجود نداره؟