جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۷)

سلام 

۱. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: چند بسته هم قرص انالاپریل ۱۰ برام بنویسین. گفتم: قرص انالاپریل ۱۰ نداریم اصلا! گفت: میدونم من هم هر شب یه بیست میلی شو نصف میکنم میخورم!

۲. چندتا چوب آبسلانگ توی یه ظرف روی میز بود و یه بسته کامل دربسته هم کنار ظرف؛ نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: میشه چندتا از این چوبهارو ببرم برای بچه ام؟ گفتم: بفرمائید. بسته کاملو برداشت و رفت!

۳. پیرزنه گفت: چندتا کپسول هم خوردم. گفتم: از کدوم کپسولها خوردین؟ گفت: از همونها که شفا میده!

۴. (۱۸+) خانمه گفت: چند روز پیش سقط کردم. گفتم: چند ماهتون بود؟ گفت: شش هفته. گفتم: بهتره به این زودی دوباره باردار نشین، یه مدت قرص بخورین. گفت: لازم نیست. شوهرم یه شهر دیگه سر کاره الان چهار ماهه که اصلا خونه نیومده!

۵. پیرمرده گفت: یه برگ از دفترچه مو برای دکتر قلب مهر کن اما ننویس دکتر قلب تا اگه پیش یه دکتر دیگه هم بخوام برم بشه!

۶. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: برام چند بسته رانیتیدین هم مینویسین؟ یه قرصیه مال معده!

۷. پیرزنه گفت: چند بسته قرص قند هم برام بنویس. گفتم: از کوچیکها یا بزرگها؟ گفت: فرق نمیکنه هرکدومو بنویسی من میخورم!

۸. بچه رو معاینه کردم و به مادرش گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشت؟ بچه گفت: چرا دیشب خواب دیدم توی خونه شیطونی کردم مامانم منو برد گذاشت خونه خاله لیلا، خیلی ناراحت شدم!

۹. مرده با درد پهلو اومده بود. گفتم: سابقه سنگ نداشتین؟ گفت: نه سنگی چیزی هم بلند نکردم!

۱۰. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: میشه ببینین دفترچه ام دیگه برگ داره یا نه؟ من چون سواد ندارم متوجه نمیشم!

۱۱. توی یه مرکز دوپزشکه بودم. خانمه گفت: خانم دکتر که توی اون یکی اتاقه گفت امروز بیام تا دوباره منو ببینه. گفتم: خب برین پیششون تا ببینه. گفت: خیلی ممنون و رفت!

۱۲. پیرمرده گفت: من خودم دوتا بچه دکتر دارم. به جای این که بیان منو خوب کنن رفتن آمریکاییهارو خوب میکنن!

پ.ن۱: مامانو به خاطر ضعف مفرط بدنی چند روز بستری کردیم. دکترش گفته بود: از بس توی این مدت غذای مناسب نخورده کل ذخایر کبدیش تموم شده بود! دردناک بود وقتی دیدم دیگه حتی نمیتونه در ماشینو ببنده :-(

پ.ن۲: تولد عسل برگزار شد که البته بیشترش زنونه بود. وقتی من برگشتم خونه یکی از دوستهای عسل هنوز اونجا بود. عسل گفت: بابا! این سی دی رو میگذاری با دوستم ببینم؟ گفتم: بله. دوستش گفت: واااای عسل! چقدر بابای تو خوبه!