جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جهت ثبت در آرشیو وبلاگ

سلام

امروز میخواستم وبلاگمو آپ کنم.

بعد گفتم خب چی بنویسم؟ پست خاطرات. بعد گفتم اصلا خودت دل و دماغ این چیزها رو داری که انتظار داری بقیه داشته باشن؟

پس چی؟ یه پست غیر خاطرات. میخواستم شروع کنم به نوشتن که دیدم حال و حوصله اونو هم ندارم.

بعد هم که چشمم به این پست افتاد و دیدم فقط من اینطوری نیستم.

وضعیت این روزهای مملکت و مشکلاتی که گه گاه توی محل کار و خونه هست و امکان نوشتنشون هم نیست همه مونو بی حوصله و سردرگم کرده.

امیدوارم هرچه زودتر همه مشکلات حل بشه.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (256)

سلام

متاسفانه برخلاف آرزوئی که توی پست قبل داشتم ظاهرا هنوز مشکلات با همون شدت قبل ادامه داره. امیدوارم از این به بعد مشکلات مردم کمتر بشه.

1. پیرزنه گفت: من حالم خوب نیست. تو خودت برام مادری کن!

2. داشتم برای یه بچه نسخه مینوشتم که مادرش رفت روی ترازو. بچه با عصبانیت برگشت طرف مادرش و گفت: بیا پائین با وسایل مردم چکار داری؟ اول اجازه بگیر!

3. به خانمه گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: آب نه اما از همونهایی که خودتون میدونین از بینیم میاد!

4. صبح که رسیدیم درمونگاه راننده گفت: اگه مشکلی نیست من برمیگردم شهر یه کار واجب دارم. آخر وقت میام دنبالتون. گفتم: بفرمائین. آخر وقت شد و خبری از راننده نشد تا این که بالاخره با چند دقیقه تاخیر و رنگ پریده رسید. گفتم: چی شده؟ گفت: موقع اومدن یه پیرزن دست بلند کرد و من هم سوارش کردم. وقتی اومدیم توی روستا گفت منو ببر دم خونه مون پام درد میکنه. وقتی بردمش پیاده شد و گفت: همین جا بمون الان میگم پسرم بیاد حساب کنه. چند دقیقه پشت در بسته ایستادم تا یه نفر اومد بیرون و گفت: با کی کار داری؟ گفتم: این خانم که رسوندمش گفت همین جا بمون تا بیان کرایه تو بدن. مرده داد زد و گفت: ابوالفضل! اون چوبو بیار ببینم چقدر کرایه میخواد؟! من هم گازشو گرفتم و اومدم!

5. نسخه خانمه را که نوشتم دختر پنج شش ساله اش پرسید: ببخشید شما با کدوم وسیله صدای قلبو میشنوین؟ گوشی پزشکیو نشونش دادم و گفتم: با این! با حسرت گفت: کاش من هم میتونستم صدای قلبمو بشنوم. گفتم: خب بشنو! سه بار پشت سر هم با ذوق زدگی گفت: واقعا؟ و من هربار گفتم: خب آره بشنو! داشت با لذت به صدای قلب خودش گوش میداد تا زمانی که مادرش به زور از مطب بردش بیرون!

6. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی هم به بچه تون دادین؟ گفت: نه چیزی نداشتیم. یه قرص بروفن را سه قسمت کردم. هربار نصفشو بهش میدادم!

7. به مرده گفتم: بفرمائید. گفت: از صبح قلبم داره تیر میکشه. انگار توی دریچه های قلبم سوزن فرو میکنن ... گفتم: خب پس یه نوار قلب براتون مینویسم. بگیرین و بیائین تا ببینمش. گفت: نه نمیخواد. من الان فقط اومدم که برام آزمایش ادرار بنویسین!

8. مرده درحالی که کمرشو گرفته بود گفت: یه بارِ سنگین بلند کردم. از دیشب ستون پنجمم درد میکنه!

9. خانمه اومد توی مطب و گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی وزنه و به همراهش گفت: ببین چند کیلو شدم؟ همراهش گفت: 123 کیلو. خانمه گفت: خیلی خوبه! همراهش گفت: خوبه؟ گفت: آره دیگه توی دو ماه بعد از عمل معده  از 150 رسیدم به 123 بده؟!

10. گلوی بچه را که نگاه کردم گفت: دمت گرم. فکر کردم تو هم میخوای طوری چوبتو فشار بدی که حالت تهوع بگیرم!

11. توی یکی از درمونگاههای روستائی بودم که یه زن و شوهر بچه شونو آوردن و گفتن: الان چند ساله که ناخنهاش میشکنن و خیلی ضعیفن. مشکلشون چیه؟ گفتم: خب اول یه آزمایش مینویسم .... پدرش گفت: لطفا آزمایش ننویسین. ما فقط امروز اینجا هستیم اومدیم مهمونی و فردا برمیگردیم ده خودمون!

12. خانمه پسر هفت ساله شو آورد و گفت: از وقتی به دنیا اومده تا به حال ناخنهاشو نگرفتم. چون همه شونو میجوه!

پ.ن1. از سالها پیش شیفتهای یکی از خانم دکترهای سابقه دار را می ایستادم که توی یکی از درمونگاه های شهری کار میکرد و هرسال بدون این که من چیزی بهش بگم خودش مبلغی به پول شیفتها اضافه میکرد. از سال پیش یکی دیگه از خانم دکترها هم بهش اضافه شد. و از اول این ماه یکدفعه اعلام شد پزشکان شهری دیگه حق فروختن شیفتهاشونو ندارن! نمیدونم از کجا فهمیدن که من توی وبلاگم نوشتم بدهی هامون داره کمتر میشه و حتی بعد از چند ماه خرید اینترنتی داشتم! این ماه یکدفعه درآمدمون پائین اومد و باید دیگه دنبال پزشکان مراکز روستائی بگردم که میخوان شیفتشونو بفروشن!

پ.ن.2. خوب شد مربی تیم ملی را عوض کردند. وگرنه نه تنها از گروه صعود نمیکردیم حتی ممکن بود برابر انگلیس تحقیر بشیم! (واقعا حق اسکوچیچ این نبود. همون بلائی را سرش آوردیم که پیش از جام جهانی فرانسه سر تومیسلاو ایویچ مرحوم آوردیم).

پ.ن3. حالا که جام جهانی داره برگزار میشه یادم افتاد به شبی که مراسم گروه بندی جام جهانی را از ماهواره خونه همسایه تماشا میکردیم (!) پیش از شروع مراسم کلیپی پخش شد از مردی که با نماد این مسابقات صحبت میکرد. وسط کلیپ عسل از اتاقش بیرون اومد و نگاهی به تلویزیون کرد و گفت: این مرده چرا داره با دستمال سفره شون حرف میزنه؟!