جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفر به دیار مهمت (۴)

سلام 

به اتوبان برگشتیم و به سمت مانیسا به راه افتادیم. بعد از طی مسافتی به شهر ازمیر رسیدیم و توی شهر گم شدیم! کلی گشتیم و از چند نفر آدرس پرسیدیم تا بالاخره تونستیم از شهر خارج بشیم و به سمت مانیسا بریم. دقایقی مونده بود تا به مانیسا برسیم که موبایل خانم صاحبخونه زنگ خورد و اون هم بعد از چند دقیقه صحبت تماسو قطع کرد و گفت صاحبکارم گفت چرا بعد از تعطیلات برنگشتی سر کار؟ گفتم از ایران مهمون داریم. گفت الان کجایی؟ گفتم داریم از کوش آداسی برمیگردیم. گفت از راه میایین خونه من! هرچقدر بهونه آوردیم که دیروقته و ما اصلا این بابارو نمیشناسیم و لباسمون مناسب نیست و....  فایده نداشت. اولین بار بود که میخواستم به خونه یه آدم خارجی برم و برای همین کمی اضطراب داشتم. به مانیسا رسیدیم و طبق آدرسی که خانم صاحبخونه بهم داد به محل کار او رفتیم.

منزل صاحبکار خانم صاحبخونه در طبقه بالای محل کارش بود. صاحبکار خانم صاحبخونه یه پیرمرد تنها بود که در رعایت نظم و ترتیب خونه به وضوح دچار وسواس بود.

نشستیم و صحبت کردیم و آقا و خانم صاحبخونه هم حرفهارو برای طرف مقابل ترجمه می کردند. جالب ترین بخشش زمانی بود که آقای صاحبکار از خرابکاری های این زن و شوهر میگفت و اونها خودشون برای ما ترجمه میکردند و ما هم بهشون میخندیدیم!

تا حدود ساعت دو صبح اونجا بودیم و بعد به خونه آقای صاحبخونه برگشتیم. بعد از چند شب خواب راحت توی هتل خوابیدن روی کاناپه برامون یه مقدار سخت بود اما اون قدر خسته بودیم که همه مون طی چند دقیقه بیهوش شدیم.

البته عماد و عسل که وسط مهمونی بیهوش شده بودند!

یکشنبه بیست و هشتم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

امروز ظهر از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. از آقای صاحبخونه پرسیدم خب امروز کجا بریم؟ بعد از مشورت زن و شوهر صاحبخونه آماده شدیم و راه افتادیم، باز هم رفتیم ازمیر و ماشینو نزدیک برج ساعت پارک کردیم. بعد وارد محل حرکت یه سری اتوبوس های دریایی شدیم که در چند مسیر مختلف حرکت میکردند. اگه میخواستیم با ماشین به مقصدمون بریم باید تقریبا کل شهرو دور میزدیم ولی با این اتوبوس های دریایی در حدود بیست دقیقه بعد در مقصد بودیم. توی «کارشیاکا» یه محله پر از انواع مغازه و بازار. آنی و خانم صاحبخونه شروع به چرخیدن توی مغازه ها (خوشگذرونی!) کردند، من و آقای صاحبخونه برای دقایقی با اونها همراه شدیم اما خیلی زود حوصله مون سر رفت و ترجیح دادیم با بچه ها کنار ساحل بشینیم و هنرنمایی یک گروه موسیقی سرخپوستو ببینیم که در حال جمع کردن پول و همزمان با اون تبلیغ برای فروش DVD های موسیقی شون بودند که تا وقتی من اونجا بودم ندیدم کسی ازشون بخره.

اونجا بودیم تا وقتی هوا تاریک شد، بعد با یه اتوبوس دریایی دیگه به جای اولمون برگشتیم و بعد از مقداری چرخیدن دیگه راهی مانیسا شدیم.

دوشنبه بیست و نهم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

امروز صبح پسر آقای صاحبخونه اولین کسی بود که از خواب بیدار شد. چون میخواست در آغاز سال تحصیلی جدید ترکیه راهی مدرسه بشه. بعد از اون بقیه هم از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. امروز باید ماشینو تحویل میدادیم پس با آقای صاحبخونه راهی شدیم. 

وارد آژانس شدیم و ماشینو تحویل دادیم، از آقای صاحبخونه خواستم بلیت هواپیمای ازمیر به استانبولو هم همین جا برامون بگیره. صاحب آژانس وارد سایت شد و گفت چهار بلیت براتون دارم اما فقط سه تاشون ارزونه و یکیشون گرونه بدم؟ گفتم یعنی چی؟  آقای صاحبخونه گفت اینجا بعضی از شرکت ها تعداد زیادی از بلیت های هواپیماهارو میخرند و چون تعداد زیادی خریده اند تخفیف ویژه میگیرن، بعد این بلیت هارو تک تک و ارزون تر از قیمت خود ایرلاین به مردم میفروشند. یکدفعه مسئول آژانس گفت یکی دیگه از ارزون ها هم فروش رفت! گفتم بی زحمت زودتر برامون اون دوتا ارزون باقیمونده رو بخر تا فروش نرفتن! درنهایت دو بلیت ارزون و دو بلیت گرون خریدیم که اختلاف قیمت این دو نوع بلیت هم چند ده لیر بود. یکدفعه موبایل آقای صاحبخونه زنگ خورد و بعدا فهمیدم که صاحبکار خانم صاحبخونه برای ناهار دعوتمون کرده! من و آقای صاحبخونه رفتیم مغازه جناب صاحبکار و طبق چیزی که توی این چندروز یاد گرفته بودم با گفتن «مرحبا» سلام کردم. بعد هم اونجا نشستیم. یکدفعه خانم صاحبخونه به شوهرش زنگ زد و گفت یه خانواده ایرانی که تازه به مانیسا اومدند ازش خواهش کرده اند که توی پیدا کردن خونه بهشون کمک کنه و دیرتر میرسن.

هرچقدر منتظرشون شدیم نیومدند و بالاخره بعد از یه مذاکره بین آقای صاحبخونه و آقای صاحبکار آقای صاحبخونه توی مغازه موند و آقای صاحبکار نشست پشت فرمون ماشینش و یه قابلمه پر از موادی شبیه یه آش غلیظ به دست من دادند و من هم نشستم بغل دست راننده. با هم رفتیم به یه رستوران که بعدا فهمیدم در درست کردن اون غذا (که ظاهرا اسمش پیده بود) کمک میکنه و درعوض مقداری از اونو برمیداره!

هوا دیگه تاریک شده بود که خانم صاحبخونه و پسرش و آنی و عماد و عسل اومدند در حالی که دیگه از تماشای اون خیابون و خوردن چایی های غلیظ ترکی کفرم دراومده بود! نمیتونستم جای دیگه ای برم چون هرلحظه ممکن بود آنی و دیگران برای خوردن غذا برسند. آقای صاحبخونه رفت و غذا رو آورد، و متوجه شدم اون موادی که تا رستوران برده بودم روی چیزهایی به اندازه و شبیه نون بربری مالیده و اونو پخته اند. غذایی که به نظر من خوشمزه بود بخصوص وقتی داغ بود! به حدی که من سه تا از اونها رو خوردم که البته هم ناهارم بود و هم شامم. بطری نوشابه جلو من بود، پسر آقای صاحبخونه بهم گفت دکتر یه لیوان نوشابه برام میریزی؟ دستمو دراز کردم که یکدفعه آقای صاحبکار جلومو گرفت و با عصبانیت چیزی گفت که بعدا فهمیدم گفته خودت بریز! آدم به مهمونش دستور نمیده. بعد از غذا هم پیاده به سمت خونه آقای صاحبخونه به راه افتادیم. وسط راه به یکی از همون زمینهای بازی  کوچک رسیدیم که قبلا هم گفتم در همه جای ترکیه شبیه به هم ساخته شده بودند. یکدفعه عسل مسیرشو عوض کرد و رفت توی زمین بازی و مشغول بازی شد و به هیچ عنوان حاضر به خروج از اونجا نشد! بالاخره من و عماد و عسل و پسر آقای صاحبخونه اونجا موندیم و بقیه رفتند. ساعت حدود یک نیمه شب بود که بالاخره عسل رضایت داد بریم خونه آقای صاحبخونه و بخوابیم!

سه‌شنبه سی ام شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج 

امروز عید غدیر بود و از طرف دیگه فهمیدم که برای دومین بار عمو شده ام! پس خانم صاحبخونه مجبورم کرد که برم و از قنادی نزدیک خونه یه کیک بخرم.

امروز آقای صاحبخونه سر کار بود ولی پسرش به یه بهونه ای مدرسه رو پیچونده بود! امروز دیگه ماشین نداشتیم پس ناچار بودیم فقط توی مانیسا بچرخیم. به خانم صاحبخونه گفتم اینجا جای دیدنی داره؟ گفت یه کارناوال رقص و موسیقی محلی حدود یک ماه پیش داشتیم که البته امسال از ترس داعش خیلی مختصر برگزار شد اما الان میتونین برین سر قبر مهمت پاشا پسر خرم سلطان. آنی گفت دیدنیه؟ خانم صاحبخونه گفت نه! یه مسجده توش هم سنگ قبر مهمت پاشاست. من و آنی هردومون گفتیم پس چیو بریم ببینیم؟! 

ناهارو خوردیم و کمی استراحت کردیم و بعد پیاده توی شهر راه افتادیم. درمجموع یه شهر خیلی معمولی بود که شاید تنها نکته جالبش سنگفرش بودن خیابون های بخش قدیمی شهر بود (درست مثل استانبول) به گفته خانم صاحبخونه مانیسا محل سکونت و حکومت ولیعهدهای دربار عثمانی بوده تا برای حکمرانی بر مملکت آماده بشن.

اون روز تا غروب توی شهر چرخیدیم و بعد به مرکز خرید بزرگی رفتیم که دیشب هم سر راه برگشت از مهمونی بهش رسیده بودیم ولی چند دقیقه بعد به علت رسیدن زمان تعطیل شدنش ازش خارج شده بودیم. کلی گشتیم و من هم بچه‌هارو به شهر بازی کوچیکی که داشت بردم که خداییش قیمت بازیهاش خیلی گرون بود. بچه ها کلی کوپن جایزه هم برنده شدند که در آخر کار همه شونو به پسر آقای صاحبخونه دادیم. یه طبقه بازار هم یه سالن سینما بود که فیلم های قشنگی داشت البته با دوبله ترکی. توی یه مغازه هم DVD انواع فیلم ها رو با قیمت چهارده لیر دیدم که باز هم چون دوبله به ترکی بودند نخریدم. 

بالاخره خرید خانمها تمام شد و پیاده برگشتیم خونه البته باز هم من و عسل مدتی توی زمین بازی بودیم.

پ.ن۱: خداییش فکر میکردم توی این پست سفرنامه رو تمام میکنم ولی نشد! بیمزه ترین بخشش هم به این پست رسید شرمنده! 

پ.ن۲: چند روز بعد از برگشتن ما آقای صاحبخونه زنگ زد و گفت توی اون چند روز که ماشین دست ما بوده دویست لیر جریمه شده! بیچاره خودش همه شو پرداخت کرد و ما هم نتونستیم برخلاف میلش پولی بهش برسونیم! فقط نفهمیدم اگه آقای صاحبخونه ای وجود نداشت و یه توریست ماشینو کرایه میکرد و بعد هم میرفت جریمه رو از کی میگرفتند؟

پ.ن۳: عسل میگه بابا من یه چیزی به مامان گفتم ولی عماد هم شنیده میگم خب مگه چیه؟ میگه آخه من توی گوش مامان گفتم بهش گفتم اون یکی گوششو هم بگیره که صدا ازش بیرون نره!

سفر به دیار مهمت (۳)

سلام 

پنجشنبه بیست و پنجم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

وقتی با یکی از دوستان توی ایران صحبت میکردم گفت اگه رفتین کوش آداسی یه سر به پارک آبیش بزنین، من خیلی تعریفشو شنیدم. پس با آقای صاحبخونه صحبت کردیم و بالاخره قرار شد که بریم اونجا. بعد از خوردن صبحانه  سوار ماشین شدیم، نشستم پشت فرمون ماشین و راهی شدیم. کلی گشتیم و از چند نفر آدرس پرسیدیم تا بالاخره پیداش کردیم. بعد کلی اون اطراف گشتیم تا یه جای پارک پیدا کردیم. بعد هم آقای صاحبخونه رفت برای گرفتن بلیت. اما چند دقیقه بعد برگشت و گفت قیمت بلیت برای ما که کیملیک (اجازه اقامت ترکیه) داریم صد و پنجاه لیر ترکیه است و برای شما که خارجی هستید صد و پنجاه یورو! فقط چند ثانیه برای فکر کردن کافی بود و بعد هم ماشینو سروته کردم و برگشتیم. فقط پسر آقای صاحبخونه دوست داشت بره که اون هم جرات نکرد تنها بره. نهایتا برگشتیم داخل شهر و کمی چرخیدیم و بعد هم رفتیم تا ناهار بخوریم.

بعدازظهر اون روز چند ساعتی در حال چرخیدن توی خیابون های شهر بودیم. هرجا هم که میرفتیم آقا و خانم صاحبخونه فقط میگفتند سالهای پیش اون قدر توریست خارجی این جا بود که نمیشد راه رفت، اما امسال خیلی خلوته. بعد هم به پیشنهاد آقای صاحبخونه سوار یه کشتی تفریحی شدیم که نمیدونم چرا فقط مارو بردند تا توی آب و برگشتیم. نه موسیقی، نه حرکات موزونی، و نه هیچ چیز دیگه ای.

بعد از شام هم باز کمی چرخیدیم و بعد برگشتیم هتل.

جمعه بیست و ششم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

قرار بود امروز هتلو تخلیه کنیم و برگردیم مانیسا. اما نهایتا تصمیم گرفتیم یه روز دیگه هم توی کوش آداسی بمونیم. این تصمیم با مخالفت شدید پسر آقای صاحبخونه مواجه شد و بعدا فهمیدیم که قرار بوده بازی فوتبال پرسپولیس و استقلالو خونه همسایه جدیدشون که تازه از ایران اومده بودند ببینه. میگفت علتش اینه که همسایه جدید هم به شدت فوتبالیه. من که اصلا فکر نمی کنم این مورد ربطی به دختر این خانواده داشت که هم سن پسر آقای صاحبخونه بود! بالاخره موندیم اما یه جمله تاریخی از خانم صاحبخونه هم شنیدیم که به شوهرش گفت دقت کردی اخیرا چقدر ایرانی دارن توی محله مون ساکن میشن؟ به زودی اونجا میشه محله آپاچی ها!

خلاصه اینکه هتلو یه روز تمدید کردیم. بعد از خوردن صبحانه رفتیم تا سوییچ ماشینو از پذیرش هتل بگیریم و بریم بیرون که فهمیدیم ماشین اونجا نیست!  بعدا فهمیدیم که پرسنل هتل از ماشین ما (و احتمالا سایر مسافرین) برای انجام کارهای شخصی شون استفاده می کنند و از اون به بعد دیگه بهشون سوییچ ندادیم. 

اون روز به ساحل عمومی کوش آداسی رفتیم، یه ساحل زیبا، شلوغ و ماسه ای که انصافاً خیلی از اون ساحل پولی و اختصاصی جدّه بهتر بود. تقریبا تمام اون روزو توی آب بودیم. البته آقای صاحبخونه و پسرش برای دیدن فوتبال با اینترنت به هتل برگشتند اما من ترجیح دادم مناظر اونجا رو به جای فوتبال تماشا کنم!

به جز یک خانواده که به آلمانی صحبت میکردند (و خود ما) من هیچ خارجی دیگه ای اونجا ندیدم. خوشبختانه هوا هم کاملا مطبوع و دلپذیر بود و جالب اینکه حتی با این که من فراموش کرده بودم از ضد آفتاب استفاده کنم اصلا دچار آفتاب سوختگی نشدم.

تا بعدازظهر توی آب بودیم و بالاخره بعد از اتمام فوتبال آقای صاحبخونه اومد دنبالمون و برگشتیم هتل.

شب عماد و پسر آقای صاحبخونه رفتند بیرون و برگشتند و هردوشون پارو توی یک کفش کردند که ما میخوایم تتو کنیم! طبیعتا هم ما و هم آقا و خانم صاحبخونه مخالفت کردیم و نهایتا آقای صاحبخونه باهاشون رفت و به این شکل با حنا روی بدنشون نقش درست کردند. نقشی که تا حدود دوهفته باقی موند.

شنبه بیست و هفتم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

امروز قرار بود هتلو تخلیه کنیم پس صبح زودتر از چند روز گذشته بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه خیابونهای اطراف هتلو تماشا کردیم و بالاخره حوالی ظهر اتاقو تحویل دادیم، همون موقع یه خونواده وارد هتل شدند تا اتاق بگیرن و یکدفعه دیدم مسئول پذیرش هتل داره اسم چندتا از فوتبالیست های مشهور اهل کشور شیلیو بلند بلند میگه! بعدا فهمیدم که خونواده جدیدالورود اهل این کشورند!

شب قبل کلی توی نت چرخیده بودم تا بتونیم از یه راه جدید به مانیسا برگردیم اما خانم صاحبخونه به محض نشستن توی ماشین گفت: «ما تا حالا کلیسای مریم مقدسو ندیدیم میخواین سر راه بریم؟» گفتم کجا هست؟ گفت سلجوق! 

بالاخره ناچار شدیم از همون مسیری که اومده بودیم برگردیم. 

از سلجوق یه راه فرعی جدا میشد که به یه محوطه باستانی میرسید. آقای صاحبخونه رفت برای گرفتن بلیت و بعد که برگشت فهمیدیم برای همه مون روی برگه اقامت (کیملیک) خودش بلیت گرفته و ما هم با همون قیمت نفری چهل لیر ترک ها وارد شدیم نه با قیمت توریست‌های خارجی. بلیت عماد و عسل و پسر آقای صاحبخونه هم به دلیل کودک بودن و دانش آموز بودن رایگان بود.

طبق تحقیقی که توی اینترنت کردم این محوطه تاریخی درواقع همون شهر باستانی «افسوس» (Ephesus) محسوب میشد که روایت بود مریم مقدس بعد از به صلیب کشیده شدن پسرش به اونجا اومده و تا زمان مرگ اونجا زندگی میکرده. البته محل قبرش نامشخص بود. از سایر بخش های مجموعه میشد از بقایای یه آمفی‌تئاتر رومی، یه ساختمان سنگی که ظاهرا کتابخانه بوده (یه گروه چهار نفری از دو پسر و دو دختر جوون انواع رقص ها رو در قسمت های مختلف کتابخونه اجرا میکردند و ما هم کلی حظ بصری بردیم! ازشون کلی فیلم گرفتم اما عکس نه!) ، یه معبد مخصوص خدایان اون زمان و...  نام برد. این مجموعه از نظر مساحت با تخت جمشید قابل مقایسه بود. بگذارین ببینم چندتا عکس میتونم پیدا کنم که قابل گذاشتن توی وبلاگ باشه؟! آره هست مثلا این یا این (با کمی اغماض!) یا این یکی

درحال فیلمبرداری با دوربینمون بودم که یکدفعه متوجه شدم کیف دوربین نیست. آنی یادش اومد که اونو کجا جاگذاشته، پس من و آقای صاحبخونه رفتیم سراغش ولی اونجا نبود. کمی دور و برو نگاه کردیم و وقتی برگشتیم یه پلیس پشت سرمون دیدیم که کیف دوربین توی دستش بود. آقای صاحبخونه گفت این مال ماست. پلیس پرسید توش چیه؟ گفتم چندتا سی دی و سیم شارژر دوربین و چندتا فیش. آقای صاحبخونه هم براش ترجمه کرد و بعد پلیس کیفو بهمون پس داد و یکی دو جمله گفت و رفت. بعدا فهمیدم که گفته اگه شماره تلفن توی کیف گذاشته بودین باهاتون تماس میگرفتم. توی راه برگشت آقای صاحبخونه یکی دو خاطره دیگه هم از پلیس اونجا برام تعریف کرد که باعث شد خوشحال بشم که دارن جایی زندگی میکنن که دیدن پلیس باعث آرامششون میشه.

پیش بقیه برگشتیم و به گردشمون ادامه دادیم تا به اینجا رسیدیم. وقتی که رسیدیم یه گروه توریست چینی اونجا بودند و یه نفر داشت به انگلیسی براشون توضیح میداد که جریان این جای پا چیه؟ ولی متاسفانه ما دیر رسیدیم و متوجه نشدیم.

یکدفعه آقای صاحبخونه گفت این خانم چینی چرا روسری داره؟! یعنی مسلمونه؟ چند دقیقه ای حدسهای مختلفی زدیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که بریم و از خودش بپرسیم. اما نمیدونستیم چطور باید سر صحبتو باهاش باز کنیم؟! تا اینکه تنها کلمه چینی که به لطف وبلاگ یک عدد مامان یاد گرفته بودم به یادم اومد: نیها!

وقتی سر صحبت باز شد پرسیدم اسمتون چیه؟ گفت آنجلا گفتم آنجلا که اسم چینی نیست! گفت هروقت یه خارجی اسممو میپرسه میگم آنجلا چون اسم چینیم سخته خارجی ها متوجه نمیشن! بعد هم اسم اصلیشو گفت که خداییش من هم نفهمیدم! آقای صاحبخونه پرسید شما مسلمانید؟  گفت نه آقای صاحبخونه گفت پس چرا روسری پوشیدین؟ گفت چون از رنگش خوشم اومد! بعد گفت شما اهل کجایین؟ گفتیم ایران. گفت من یه بار با تور اومدم ایران. با هواپیما رفتیم تهران بعد رفتیم دیدن پرس...پولیس، بعد زمینی رفتیم اصفهان، بعد یه شهر زیبا وسط کویر. گفتم یزد؟ گفت آره اسمش همین بود. و در آخر با هواپیما رفتیم به یه شهر بزرگ نزدیک مرز افغانستان که یه مسجد بزرگ اونجا بود و همه مردم میرفتند اونجا و میگفتند (درحالی که دستشو روی سینه اش گذاشته بود و کمی خم شده بود) یاعلی!

بعد هم چند عکس با هم گرفتیم که آنجلا توی همه شون کمرشو به یه طرف خم کرده و هر دو دستش بازه و با انگشت های هر دو دست علامت پیروزیو نشون داده.

تا غروب آفتاب داشتیم اونجا میچرخیدیم تا جایی که همه از نفس افتادیم. همه تصمیم گرفتند برگردند اما من ترجیح دادم اول یکی دوتا ساختمانی که باقیمونده بود باعجله ببینم و بعد خودمو به اونها برسونم.

به پیش ماشین برگشتیم و سوار شدیم، داشتیم از همون جاده باریکی که رفته بودیم به سمت اتوبان برمیگشتیم که متوجه یه تابلو اول یه جاده فرعی دیگه شدم که از این جاده جدا میشد و روی اون نوشته بود به طرف غار اصحاب کهف! هوا در حال تاریک شدن بود و هیچکدوم از همسفران دیگه حال راه رفتن نداشتند پس از خیرش گذشتیم و به اتوبان برگشتیم. طبیعتا هیچ توضیحی نمیتونم درباره اون غار بهتون بدم.

فکر میکنم بهتره این پستو همین جا تمومش کنم تا باقیمونده اش اندازه یه پست بشه!

پ.ن۱: این صحنه رو توی یه مغازه توی کوش آداسی دیدم و خنده ام گرفت. امیدوارم بعضی ها این عکسو هم توهین به خودشون تلقی نکنند.

پ.ن۲: همون طور که قبلا هم نوشته بودم عمده خریدهای ما اونجا با آقای صاحبخونه بود. اما من نفهمیدم چی شد که وقتی آخر سفر با هم حساب و کتاب کردیم اونها به ما بدهکار شدند و بهمون هشتصد لیر دادند!

پ.ن۳: توی یکی دو تا از مغازه های کوش آداسی آقای صاحبخونه بهم گفت دکتر بیا! بلافاصله صاحب مغازه اول از آقای صاحبخونه میپرسید ایشون دکترند؟ و بعد چند بسته قرص نشونم میداد و میگفت فلان مشکلاتو دارم و این داروهارو خوردم و خوب نشدم چکار کنم؟  منو بگو که فکر میکردم فقط توی ایران از این خبرهاست!

پ.ن۴: دارم میرم خرید که عسل میگه من هم میام! بالاخره میبرمش، داریم توی مغازه میچرخیم و چیزهایی که میخوایم برمیداریم که عسل میگه بابا این کاری که الان داریم انجام میدیم اسمش خوشگذرونیه؟!