جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

از صیام تا سیام (6)

سلام

جمعه بیست و هفتم شهریور نود و چهار 

صبح که از خواب بیدار شدیم هوا ابری بود و بارون شدیدی درحال باریدن بود. با آنی رفتیم سالن غذاخوری و صبحانه خوردیم و مقداری هم برای بچه‌ ها برداشتیم و برگشتیم توی اتاق. به آنی گفتم کم کم باید وسیله هارو جمع کنیم تا اتاقو تحویل بدیم و بریم پی پی. یه نگاه به بیرون کرد و گفت میخوای نریم؟ گفتم چیو نریم؟ پولمونو که دیگه پس نمیدن. گفت میترسم توی این هوا بچه ها دریازده بشن. گفتم باشه نمیریم. چند دقیقه بعد آنی گفت خیلی دوست داری بری؟ گفتم راستشو بخوای آره. معلوم نیست که دیگه بتونیم بریم اونجا یا نه؟
آنی یه کم فکر کرد و گفت خب برو! گفتم تنهایی؟ گفت آره میترسم با این بچه‌ ها توی این هوا بیام.
خیلی با هم صحبت کردیم و بالاخره قرار شد باز آنی بچه ها رو ببره فرودگاه و من برم پی پی و بیام و با تاکسی که دیشب گرفتیم چمدونو بردارم و برم فرودگاه. 
رفتم توی لابی و منتظر ماشین تور شدم. ماشین اومد و سوار شدم اما دیدم راننده ایستاده و میگه به من گفتن اینجا چهار نفر سوار میشن!
به زور حالیش کردم که اونا نمیان اما تا از روی ته برگ بلیتمون که دستش بود به اتاقمون زنگ نزد و با خود آنی حرف نزد دلش راضی نشد.
راه افتادیم و توی بارون به اسکله رسیدیم که با اسکله جزیره جیمزباند فرق میکرد. ساعت از نه گذشته بود که بالاخره راه افتادیم. ما روی عرشه کشتی بودیم و زیر باد و بارون اما VIP ها توی سالن و جای گرم و نرم. و من دلم میسوخت که حتی بیشتر از VIP ها پول دادم و زیر بارون نشستم!
هرچه جلوتر میرفتیم هوا بهتر میشد. اما برخلاف جیمزباند منظره زیبایی نداشتیم.  فقط یکی از اون جزیره های کوچیک اواسط مسیر دیدم که از لابلای مه به زحمت قابل دیدن بود. نزدیک جزیره پی پی هم یکی دو جزیره نسبتا بزرگ ظاهر شد. 
ساعت حدود دوازده ظهر بود که بالاخره به جزیره پی پی رسیدیم
صاحب قایق از تک تک افراد پرسید که میخوان برن غواصی یا نه؟ چون تنها بودم و دوربین و....  همراهم بود جرات نکردم برم. گرچه بعد پشیمون هم شدم چون معلوم نیست که دیگه کی بتونم برم.
اونهایی که قصد غواصی داشتند سوار یه کشتی شدند و رفتند توی آب. ما هم رفتیم توی جزیره که هواش کاملا آفتابی و گرم بود درحالی که به گفته آنی توی پوکت بارون همچنان میبارید. 
به ما گفتند توی جزیره بچرخیم تا ساعت یک که برای ناهار توی پی پی هتل جمع میشیم و بعد بازهم گردش توی جزیره است تا دو و نیم که برمیگردیم.
اول بیست بات حق ورود به جزیره را پرداخت کردیم که به گفته خودشون برای تمیز نگه داشتن جزیره بود و بعد وارد جزیره شدیم. تا ساعت یک مغازه های لب ساحلو نگاه کردم که تقریبا همه چیز گرون تر از پوکت بود.
درصد قابل توجهی از فروشنده های مغازه های پی پی زنان محجبه بودند. و من دو مسجد هم اونجا دیدم. اما از یه طرف مسجد بود و از اون طرف فروشگاه های پر از انواع نوشیدنی های الکلی و از طرف دیگه این مرکز که نفهمیدم مربوط به یهودیان بود یا کشور اسرائیل. این هم جهت دیشهای اونجا که من نفهمیدم روی کدوم ماهواره تنظیم شده بودند!
ساعت حدود یک بعدازظهر بود که خودمو به پی پی هتل رسوندم. بقیه مسافرین تور هم اومدند. اولین بار بود که چنین گروه بزرگیو توی تایلند بدون هیچ ایرانی دیگه ای میدیدم. من با دو سه نفر اروپایی و پنج شش نفر هندی دور یک میز نشستیم. انواع غذاها روی یک صفحه چوبی گرد وسط میز بود که هرکسی میتونست اونو بچرخونه و غذایی که دوست داشت برداره.

بعد از خوردن غذا از هتل بیرون اومدم. تصمیم گرفتم این بار به مغازه های قسمت داخلی تر جزیره سربزنم. بیشتر از هرچیز دو نوع مغازه اونجا بود. یکی فروشندگان بلیت و کرایه قایقهای مسافری و یکی کرایه دهندگان اتاق در انواع و قیمت های مختلف. یه هتل دیگه به نام کابانا را هم اونجا دیدم. از ماشین که خبری نبود اما یکی دوبار پلیس های موتور سوار رو دیدم.

یه داروخونه دیدم که همزمان اتاق کرایه میداد و پول چنج میکرد و لباس هم خشکشوئی میکرد! این هم یه مدرک دیگه از فکر اقتصادی مردم تایلند!

در مجموع جای واقعا زیبائی بود. خوشحال بودم که رفتم و ناراحت که چرا آنی و بچه ها نیستند. اما هرچقدر فکر کردم دیدم اینجا جائی نیست که بخوام بیام و مثل این اروپائی هائی که اونجا بودند هتل بگیرم و چند روز بمونم. مطمئنا بعد از یک روز حوصله ام سر میرفت. برخلاف پوکت که پر از سگ بود پی پی هم مثل بانکوک در کنترل گربه ها بود!

همچنان درحال گردش بودم که یادم اومد وقت چندانی تا حرکت کشتی نمونده.  از وسط جزیره اومدم لب ساحل و با یه منظره بی نظیر مواجه شدم. یه ساحل زیبا و طولانی ماسه ای با یه چشم انداز فوق العاده. مدیونید اگه فکر کنید چند دختر آلمانی که لب ساحل مشغول والیبال ساحلی بودند باعث شده بودند اون ساحل این همه جذاب باشه! دیگه وقت چندانی نداشتم. ساحل درجایی قرار داشت که آب به داخل خشکی پیشروی کرده بود. که باعث شده بود اسکله از اونجا دیده نشه.طبق محاسبات من باید به سمت راست میرفتم و رفتم. اما هر چه راه میرفتم اثری از اسکله نبود. ساعت دو و بیست دقیقه شده بود که بالاخره تصمیم گرفتم از یه نفر مسیرو بپرسم. و اونجا بود که فهمیدم باید از اون ساحل به سمت چپ میرفتم نه راست!
کمتر از ده دقیقه به حرکت کشتی مونده بود. عقل سلیم حکم میکرد که بیخود عجله نکنم چون به کشتی نمیرسم. اما به تاخیر کشتی امیدوار بودم. راه افتادم. اول سریع راه میرفتم و کم کم شروع کردم به دویدن. عرق از همه جای بدنم راه افتاده بود. بالاخره به اسکله رسیدم. اما وقتی که کشتی  در چند کیلومتری ساحل و درحال دور شدن بود.
یکی از مسئولان اونجا که سرگردونی منو دید گفت چی شده؟ گفتم از کشتی جا موندم. گفت اشکالی نداره. امشب همین جا برو هتل فردا با همین کشتی برگرد. چون برچسبشو داری دیگه ازت پول نمیگیره! گفتم من امشب پرواز دارم چیو بمونم هتل؟ گفت ما امروز کشتی دیگه ای نداریم. رفتم سراغ بقیه شرکتهایی که اونجا بود و بالاخره یه بلیت برای ساعت سه و نیم گیر آوردم. ساعت سه رفتم توی اسکله و منتظر شدم تا دیگه جانمونم! بالاخره راه افتادیم. خوشبختانه این کشتی پیشرفته تر و سریع تر از کشتی قبلی بود. یه لحظه رفتم توی فکر و دیدم عملا غیرممکنه که برم هتل و چمدونو بردارم و به موقع به فرودگاه برسم. به آنی زنگ زدم و ازش خواهش کردم چمدونهارو خودش ببره و بره سراغ جایی که ازش تور گرفتیم و تاکسیو به جای هتل بفرسته اسکله.
ساعت حدود پنج و ربع بود که بالاخره به اسکله پوکت رسیدیم. از کشتی که پیاده شدیم کلی تاکسی اونجا ایستاده بود و منتظر مسافر! البته همه شون درواقع ون بودند. یکدفعه یکیشون جلو اومد و گفت شما ربولی حسن کور هستید؟ گفتم بله گفت من از طرف شرکت اومدم. سوار تاکسی شدم و راه افتادیم.
خوشحال بودم که چون دیگه لازم نیست برم هتل به موقع به فرودگاه میرسم اما فکر ترافیک سنگینی رو که باهاش برخورد کردیم نکرده بودم. یه صف طولانی ماشین جلومون بود که هر چند دقیقه چند متر حرکت میکردند و دوباره می ایستادند. یه لحظه متوجه شدم که راننده تاکسی داره غر میزنه. گفتم چیه؟ گفت میدونین الان مسیر من چقدر بیشتر شده و من باید همون هشتصد باتو بگیرم؟ گفتم یعنی چقدر بدم؟ گفت ششصد بات دیگه!
بعد هم که جناب راننده تا فرودگاه مغزمو با سوالات مسخره اش خورد! سوال هایی مثل:
واحد پول ایران چیه؟
ریال؟ یعنی مثل عربستان؟ 
هر دلار چند ریال ایران میشه؟
هر چند بات میشه یک ریال؟ (وقتی بهش گفتم هر بات حدود هزار ریال ایرانه داشت هنگ میکرد)
این دوربینو چند خریدی؟
یعنی میشه چند دلار؟
یعنی چند بات؟
چرا نقشه ایران مثل پارچه پهن شده است اما نقشه تایلند مثل پارچه چلونده شده؟!
امروز جمعه بود چرا نرفتی نماز جمعه؟! 
.......؟
بالاخره ترافیک تموم شد. اما حرصم دراومد وقتی دیدم حالا که اینقدر عجله دارم راننده دقیقا با همون سرعتی حرکت میکرد که روی تابلوهای رانندگی نوشته بود. 
پرواز ما ساعت هشت و نیم بود و ما ساعت هفت و ربع به فرودگاه رسیدیم. با عجله دویدم توی فرودگاه. دوربینو گذاشتم زیر دستگاه اشعه ایکس و رفتم توی صف کارت پرواز. بعد از کلی جوون عرب که هرکدوم چند چمدون داشتند. وقتی نوبت به من رسید و گفتم چمدون ندارم دختره کلی تعجب کرده بود. من آخرین نفری بودم که کارت پرواز گرفتم! اما وقتی رفتم توی سالن عسل تمام طول سالنو دوید تا بیاد توی بغلم و کل خستگی و استرس های اون روز از یادم رفت.
آنی پشت در گیت شماره هفت نشسته بود تا باز بشه. اما روی کارت پرواز من نوشته بود گیت شش و کلی مسافر هم داشتند از گیت شش میرفتند تا سوار هواپیما بشن.
رفتم و از اطلاعات پرسیدم که رفت و از پلیس اونجا پرسید و بعد گفت شرمنده توی چندتا از کارتها اشتباها نوشتیم گیت هفت!
وارد هواپیما که شدیم متوجه شدیم آنی و بچه ها باید روی سه صندلی کنار هم توی چهار صندلی ردیف وسط هواپیما بنشینند و صندلی من چندین ردیف با اونها فاصله داشت. آنی گفت حالا بیا کنار ما بشین اگه مسافر این صندلی اومد یه کاریش میکنیم و جالب این که با این که هواپیما پر بود کسی سراغ اون صندلی نیومد!
هواپیمای بوئینگ 777 که این بار مال خود شرکت الاتحاد بود از زمین بلند شد. این بار هم اول شام بچه ها رو آوردند. منو را که آوردند دیدم همون منو قبلیه.این بار کوفته مرغ سفارش دادم که شکلش استوانه‌ای بود و واقعا خوشمزه. فیلمها هم عوض نشده بودند. این بار mad max را دیدم. وسط دیدن فیلم آنی صدام کرد و گفت دل عسل درد میکنه. بعد به عسل گفت بیا تا دلتو بمالم. عسل گفت نه بابام دکتره اون باید بماله! وقتی دیدم بهتر نمیشه مهماندارو صدا کردم و بهش گفتم دل دخترم درد میکنه. گفت: حالش خیلی بده؟ گفتم: خیلی که نه اما دل درد داره. گفت: بچه ها به بالا و پایین رفتن هواپیما حساس ترند به زودی خوب میشه اگه خوب نشد بگین تا دکتر هواپیما رو صدا کنم. چند دقیقه بعد عسل کیسه مخصوص استفراغو پر کرد و بعد هم آروم خوابید.
اواسط فیلم بعدی (pitch perfect 2) که کاملا تصادفی انتخاب کرده بودم از شدت خستگی خوابم برد.
هواپیما که توی ابوظبی فرود اومد یادم اومد هنوز کلی پول تایلندی توی کیفمه و تصمیم گرفتم توی صرافی فرودگاه اونهارو چنج کنم اما این بار مارو از یه مسیر دیگه بردند و کمتر از یک ساعت بعد هم به سمت تهران پرواز کردیم.
توی فرودگاه ابوظبی آنی عسلو برد دستشویی و وقتی برگشت ناراحت بود. گفتم چیه؟ گفت دو نفر پلیس اماراتی دم دستشویی ایستاده اند و به زنهای ایرانی که با شلوارک و آستین رکابی میرن توی دستشویی و با مانتو و روسری بیرون میان میخندن! 
منتظر بودم که عسل ازم بستنی بخواد اما این بار نوشابه خواست! بردمش دم دکه ای که اونجا بود و عسل یه رد بول برداشت. هرچقدر هم که بهش گفتم این به درد تو نمیخوره فایده نداشت. گفتم چنده؟  فروشنده گفت چهارده درهم! گفتم من فقط دلار دارم. یه بیست دلاری دادم و یه فاکتور بهم داد که هم پول ردبول توش بود و هم هزینه چنج پول! بالاخره براش گرفتم و اومدیم. عماد گفت بده ببینم چی براش گرفتی؟ بعد روشو خونده و میگه رد....  مامان! بابا برای عسل شراب قرمز خریده! همون طور که حدس میزدم عسل کمی ازش خورد و بقیه شو مجبور شدم خودم بخورم.
وقتی سوار اتوبوس به سمت هواپیما میرفتیم متوجه یه چیز جالب شدم. با این که آنی و بچه ها باهم کارت پرواز گرفته بودند و من با کلی فاصله بعد از اونها صندلی من پیش بچه ها بود و صندلی آنی کلی با ما فاصله داشت. اما بعد که سوار هواپیما شدیم فهمیدیم صندلی هیچکس پیش خانواده خودش نیست و کلی معطل شدیم تا مسافرها صندلی هاشونو با هم عوض کردند و پیش همدیگه نشستند. این بار از مهمانداری که اسپری بزنه خبری نبود اما از داخل همه محفظه هایی که بالای صندلی ها بود بخار بیرون میزد! یکی از مهماندارها هم به فارسی صحبت میکرد.
از اول فیلمی که تا نصفه دیده بودم با دور تند گذاشتم تا رسید به جایی که دیده بودم اما هرکاری کردم دیگه از دور تند خارج نشد و بقیه شو هم با دور تند دیدم!
توی تهران فرود اومدیم و رفتیم تا توی گذرنامه مون مهر ورود بزنن. نفر جلویی ما یکی از همون دو آقای هموطن بود که قبلا درباره شون گفته بودم. پلیس گذرنامه اجازه ورود با شلوارک و لباس آستین حلقه ای بهش نداد و به دوستش گفت برو چمدونشو بیار تا اول لباسشو عوض کنه بعد بره. وقتی من رفتم جلو باجه پلیسه با لهجه شیرین مردم شمال غرب کشور بهم گفت میبینی؟ همه که اونقدر ظرفیت ندارن که برن بیرون! 
چمدونمونو برداشتیم. توی صرافی فرودگاه بات هارو با ریال عوض کردم. اما سکه هارو عوض نکرد و ما الان کلی سکه تایلندی داریم!
توی راه دوبار ایستادیم و یکی دو ساعت خوابیدیم تا بالاخره برگشتیم خونه. 

والسلام علیکم و رحمت الله

پ.ن1: تقریبا هیچ کدوم از همکاران نفهمیدند که ما چند سال پیش رفتیم ترکیه. اما گذاشتن چند عکس توی فیس بوک کافی بود تا این بار همه شبکه از سفرمون باخبر بشن.

پ.ن2: پذیرش یکی از درمونگاه ها بهم گفت: راسته که میگن از کشور خارج شدی؟ گفتم: آره. گفت: نترسیدی؟!

پ.ن3: رفتیم خونه یکی از اقوام. صاحبخونه میگفت: ما که وضعمون مثل شما دکترها خوب نیست که بریم خارج. همون جا توی ذهنم حساب کردم و دیدم با حقوقی که زن و شوهر صاحبخونه میگیرن و زمینهائی که اداره شون هر چندوقت بهشون میده و اجاره دوتا مغازه و خونه دوطبقه ای که غیر از خونه ای که توش ساکنند دارند درآمد اونها خیلی هم از ما بیشتره!

پ.ن4: وقتی با بعضی از اقوام صحبت میکردم متوجه شدم که فکر میکنن تایلند کشوریه که از زمانی که از هواپیما پیاده میشی تا لحظه برگشت پره از مسائل بالای هجده سال! درحالی که اصلا این طور نیست. جاهای مخصوصی برای این کارها هست که اگه کسی اهلش باشه میره و من نرفتم.

پ.ن5: (16+) اینو یادم رفت توی همون پست بنویسم: دم در دستشوئی بازاری که توی بانکوک رفتیم سه تا جعبه بود. میتونستیم توی اولی هفت بات سکه بندازیم و دستمال کاغذی بگیریم. از دومی با انداختن پنج بات نوار بهداشتی بیرون میومد و از سومی با سی بات تست بارداری!

پ.ن6: روز تاسوعا شیفت بودم و با دیدن 241 مریض رکورد خودمو شکستم!

پ.ن7: (16+) شنیده بودم بعضی از مردم اونجا آ.ل.ت پرست هستند و مجسمه هائی از اونو دم خونه شون آویزون میکنن. من که چنین چیزی ندیدم اما چیزهائی مثل زیرسیگاری و صابون و شمع به اون شکل دیدم که طبیعتا نمیشد بخریم و بیاریم! اما جلو خیلی از خونه ها و ادارات مجسمه های بودا در اندازه های مختلف داخل یه اتاقک قرار داشت که موقع ورود و خروج بهشون احترام میگذاشتند.

پ.ن8: به دلیل گرفتاری های درسی تا مدتی مجبورم کمتر این جا بیام شرمنده.

از صیام تا سیام (5)

سلام

سه شنبه بیست و چهارم شهریور نود و چهار 
آنی برای امروز تور جزیره جیمزباندو گرفته بود. صبح سوار ماشین تور شدیم و بعد از کلی تاخیر به لطف دیر کردن اون دو نفری که قبلا هم درباره شون نوشتم رفتیم طرف اسکله. توی راه هم مجبور به توقف شدیم چون محتویات معده یکی از خانمهای باردار هموطن کف ماشین تخلیه شد و شوهرش از مغازه ای که اونجا بود کلی آب معدنی و دستمال کاغذی خرید و کف ماشینو تمیز کرد. مغازه درست کنار یه معبد پر از ای کیو سان بود!
خلاصه که رفتیم اسکله و از سر تا ته اسکله یه پیاده روی طولانی کردیم و بالاخره سوار قایق شدیم و به راه افتادیم.
یکی دو ساعت توی راه بودیم. مناظری که میدیدیم فوق العاده بود. دریا پر بود از جزایر کوچکی که از درختان بلند پوشیده شده بودند و قایق از بین اونها حرکت میکرد. یه نکته عجیب این که آب معدنی و کوکاکولا رایگان بود!
بالاخره به جزیره جیمزباند رسیدیم که درواقع چیزی نبود جز یه جزیره کوچیک با ارتفاع زیاد که شهرتشو مدیون نمایشش در یکی از فیلم های جیمزباند (مردی با اسلحه طلایی) بود.
ما سوار قایق های کوچکی شدیم که به قایق ما نزدیک شده بودند و با اونها توی جزیره بزرگتر کناری پیاده شدیم و کلی عکس و فیلم گرفتیم. درحال راه رفتن توی اون جزیره بودم که دمپاییم پاره شد. رفتم سراغ یکی از دکه هایی که اونجا بود و گفتم این دمپایی چند؟ گفت هشتصد بات! آنی گفت ولش کن بابا گرون میده. چند قدم که اومدیم خانمه آنیو صدا زد و گفت دمپاییو چند میخوای؟ آنی گفت دویست بات! و بالاخره بعد از کلی چونه زدن سیصد بات خریدیمش. بعد دوباره سوار همون قایقهای کوچیک شدیم و به قایق خودمون برگشتیم. بعد از یه ناهار سلف سرویس روی قایق با همون غذاهای عجیب و غریب رفتیم به یه جزیره کوچیک دیگه و گفتند باید سوار قایق های بادی کوچکی بشیم که دور قایق جمع شده بودند.
من و عماد و عسل توی یکیشون سوار شدیم اما هرکاری کردم آنی سوار نشد. با قایق اطراف جزیره چرخیدیم و بعد وارد یه نوع غار شدیم که کفش از آب پوشیده شده بود. ارتفاع غار به تدریج کمتر شد تا جایی که چند بار مجبور شدیم کف قایق دراز بکشیم تا سرمون به جایی نخوره! بعد هم برگشتیم به قایق خودمون.

دفعه دوم دور و بر جزیره ای به نام جزیره میمونها سوار قایق شدیم اما این بار علاوه بر آنی عسل هم سوار نشد! ضمن این که ما حتی یه میمون هم ندیدیم. بعد هم قایقمون وسط دریا نگه داشت و گفت هرکی میخواد بپره توی آب که فقط چند نفر این کارو کردند.
موقع برگشتن برای دقایقی بارون شدیدی شروع شد و امواج نسبتا بلندی روی دریا ظاهر شد به طوری که همه جلیقه های نجاتو پوشیدند. اما بعد هوا صاف شد و صاحب قایق گفت هرکی توی گوشیش آهنگ خوب داره بگذاره و دوباره صدای همون آهنگهای آرش بلند شد و بعضی از خانمها هم ایستادند و گرد و خاکی که به لباسهاشون نشسته بود تکوندند!
نزدیک اسکله که شدیم صاحب قایق یه ظرف جلو همه گرفت و رسماً اعانه جمع کرد. و بعد هم با ماشین تور برگشتیم هتل.
از نکات جالب این روز دوستی و بازی عسل با یه دختر بچه عرب هم سن و سال خودش بود که کلی ازشون فیلم گرفتم اما وقتی میخواستم برای وبلاگ ازشون عکس بگیرم بازیشون تمام شد!
عماد هم با یه دختر هفده ساله گرم صحبت بود که دختره داشت براش تعریف میکرد که هرروز به خونه شون توی ایران زنگ میزنه و از پدرش میخواد سگشو بیاره پشت تلفن تا باهاش حرف بزنه!
پشت هتل یه بازار سر باز بود پر از انواع گوشت و میوه و سبزی و لباس و.... 
امشب سری به این بازار زدیم و این کارو در شبهای بعد هم انجام دادیم.
اسم چندتا از میوه‌ها رو هم یاد گرفتم از دراگون بگیر تا کی لوغوم. و چندتای دیگه که اسمشونو بلد نیستم. مثل این و این
این هم یه عکس از انواع گوشتها و این هم یکی دیگه. و این و این و این و این و این و این و این و این و این

چهارشنبه بیست و پنجم شهریور نود و چهار 
توی ایران به ما گفته بودند که دو تور شهری رایگان داریم یکی توی بانکوک و یکی توی پوکت و البته اگه تور بانکوک به هر دلیلی لغو شد دو تور شهری رایگان با ناهار توی پوکت خواهید داشت. توی پوکت هم تور شما شامل بازدید از شهر قدیمی و پل معروف پوکت خواهد بود.
اما تور ما نه دوبار بود نه با ناهار و نه با بازدید از جاهایی که گفتم.
بهمون گفتند ساعت نه صبح آماده باشیم. بعد هم سوار ماشین تور شدیم و راه افتادیم. راننده تایلندی اول خودشو معرفی کرد و گفت من چای هستم. میدونم که خیلی از شما منو میخورید! بعد اول مارو بردند به یه ساحل زیبا و طولانی به نام کارون. اما چون بارندگی بود و موجها بلند اجازه شنا داده نشد و ما فقط ایستادیم و موجهارو نگاه کردیم!
بعد مارو بردند به مزرعه عسل. عسل تا اسم زنبورو شنید خودشو به من چسبوند و گفت من نمیام اینجا! اما خوشبختانه اثری از زنبور اونجا نبود بلکه فقط انواع خوراکی ها و نوشیدنی هایی که با عسل تهیه میشد میفروختند. بعدهم مارو به اتاقی بردند و یه خانم تایلندی مسلمان و محجبه به زبان فارسی کلی درباره خواص عسل و ژله رویال برامون گفت و بعد سعی کرد اونهارو بهمون بفروشه. کیفیت عسلش خوب بود ولی نه اون قدر که بخوام حدودا سه برابر داخل ایران برای عسل پول بدم. هیچکس دیگه هم چیزی نخرید. 
از اونجا راهی یه جواهر فروشی بزرگ شدیم به نام .... (اسمشو یادم رفته شرمنده)
من و عماد در حال تماشای آکواریوم اونجا بودیم که صدامون کردند. بعد توی یه قطار شبیه قطار شهربازی سوار شدیم و رفتیم داخل یه تونل که همه مراحل ساخت جواهرو بهمون نشون میداد از ایجاد آتشفشان ها و دگرگونی سنگها و...  تا کار جواهر سازی امروزی.
بعد هم رفتیم تا بهمون جواهر بفروشند اما قیمت جواهراتشون هم وحشتناک بالا بود. به آنی گفتم خوبه طلاهاتو اینجا بفروشیم اما قبول نکرد! 
بعد رفتیم دیدن مجسمه بزرگ بودا. چای بهمون گفت هرجا خواستین برین و از هرجا خواستین عکس بگیرین اما حق ندارین به چیزی دست بزنین چون شما بودایی نیستین. انواع مجسمه ها به رنگ های مختلف اونجا بود اما مهمترینشون یه مجسمه خیلی بزرگ و سفید بود. این عکسو هم از اون بالا گرفتم.
زیر مجسمه چندین پایه سیمانی بود که بعضیشونو با سنگهای سفید پوشونده بودند. من خیلی تعجب کردم وقتی دیدم روی این سنگها این همه نوشته وجود داره. اما جلوتر که رفتیم فهمیدم ما میتونیم با پرداخت سیصد بات هرچه خواستیم روی یکی از سنگها بنویسیم!
کمی جلوتر هم میتونستیم چهل بات بدیم و یه زنگ ازشون بخریم و بالای یکی از اون مجسمه ها آویزون کنیم. 
توی یه قسمت هم فلش زده بودند به طرف جای پای بودا. من که هرچه گشتم جای پایی ندیدم و بیشتر به نظر میرسید شکل یه پا با رنگ طلایی روی سنگ نقاشی شده. (ظاهرا جای پا فقط مخصوص ما نیست).
ساعت حدود یک بعدازظهر بود که تور تمام شد و چای گفت هرکی میخواد دم بازار پیاده اش میکنیم و هرکی میخواد بره هتل. بچه‌ها خسته بودند پس ماهم رفتیم هتل.

یکی دیگه از تفاوت های هتل پوکت نسبت به بانکوک این بود که استخرش روی سقف هتل بود و اونجا هم بیشتر روزها درحالی بچه هارو میبردم استخر که هیچوقت ندیدم کس دیگه ای هم اونجا توی آب باشه.

شب به درخواست آنی بلیت شو سایمون کاباره را گرفتیم. کلی معطل ماشین تور شدیم که دیر اومد دنبالمون اما وقتی سوار شدیم درکمتر از پنج دقیقه رسیدیم! با خودمون دوربین برده بودیم اما اونجا تنها جایی بود که دیدم عکاسی و فیلمبرداری ممنوعه (البته به جز سالن فروش جواهرات).
مدت زیادی منتظر شدیم تا در باز شد بعد روی صندلی خودمون نشستیم. اول پذیرایی شدیم و بعد برنامه شروع شد که شامل دکورهایی از مناظر کشورهای مختلف بود و رقص و آواز و موسیقی به سبک همون کشورها. از روسیه تا چین و از هند تا ژاپن و...  و البته خبری از ایران نبود! بعد از اتمام برنامه هم با ماشین برگشتیم خونه عماد! 
آنی خیلی از این برنامه خوشش اومده بود ولی من نه چندان. موقع برگشتن به هتل از دم یه مغازه ماساژ رد شدیم و یادمون اومد که خیلی ها کلا برای ماساژ میان تایلند اما نه وقتش بود و نه حالش! فقط عماد خیلی اصرار داشت که ماساژ بگیره. به صاحب مغازه گفتم برای پسرم چه ماساژی دارید؟ گفت fish massage میخواین؟ گفتم چی هست؟ وقتی دیدیمش عماد با خوشحالی قبول کرد. بعد کفش و جورابشو درآورد و پاچه هاشو هم بالا زد و پاهاشو تا زانو فرو کرد توی آکواریومی که اونجا بود و کلی ماهی کوچیک به سلولهای مرده پوستش حمله ور شدند. اما تا ماهی ها جمع می شدند عماد پاهاشو تکون میداد و میگفت قلقلکم میاد! بعدهم با توک توک برگشتیم خونه عماد!

شب آنی گفت حوصله اش سررفته و میخواد بریم بیرون و قدم بزنیم. اما من باهاش نرفتم چون بچه ها خواب بودند و اگه بیدار میشدند و مارو نمیدیدند نمیدونم چه عکس العملی نشون میدادند. 
نهایتا آنی ساعت حدود دوازده شب از هتل بیرون رفت و حدود نیم ساعت بعد برگشت.  هنوز دارم فکر میکنم توی کشور خودمون که ایمن ترین کشور دنیاست کدوم زن یا دختری جرات چنین کاریو داره؟

پنجشنبه بیست و ششم شهریور نود و چهار

امروز صبح قرار بود بریم جزیره phi phi (طبق نوشتار انگلیسی فی فی خونده میشه اما وقتی با خود تایلندیها صحبت میکردیم اونو پی پی تلفظ میکردند درحالی که روی پ بیشتر از یه پ معمولی تاکید میکردند.
اما شب پیش و وقتی بیرون از هتل بودیم تورلیدرمون بهم زنگ زد و گفت هواشناسی برای فردا بارندگی شدید پیش بینی کرده. برای رفتن به پی پی هم باید وارد آبهای اقیانوس بشین و شما هم که بچه کوچیک دارین بهتون توصیه میکنم که نرین. ماهم که حرف گوش کن!
اما صبح که از خواب بیدار شدیم با چنان آفتابی روبرو شدیم که توی این چندروز سابقه نداشت! و فهمیدیم که فقط پیش بینی های هواشناسی کشور ما نیست که برعکس از کار درمیاد!
خلاصه که اون روز اوقاتمون تلخ بود چون هم بیکار مونده بودیم و هم پی پی را که اینقدر درباره اش خونده بودم نمیدیدیم. فردا هم که باید برمیگشتیم. یکدفعه آنی گفت: میگم فردا داریم برمیگردیم و هنوز یه ماساژ نرفتیم! گفتم خب بیا بریم. گفت نه اول تو برو ببین چطوریه؟
از هتل خارج شدم و این بار از مسیری رفتم که قبلا نرفته بودم. نیازی به جستجو نبود. توی هر گوشه و کنار یه مرکز مخصوص ماساژ قرار داشت. همون طور که مراکز اجاره ماشین و موتورسیکلت هم فراوون بود. اما بدون شک جالب ترین کشف اون روزم همون سر کوچه بود. یه رستوران دیگه ایرانی! یعنی ما اون شب بیخود اون همه راه رفته بودیم.
دم یکی از مراکز ماساژ داشتم تابلو قیمتهارو نگاه میکردم که یه زن جوون سرشو آورد بیرون و گفت بفرمایید تو. وارد مغازه که شدم گفت چه ماساژی میخواین؟  نگاه دیگه ای به تابلوی قیمتها کردم و یکیشونو به صورت تصادفی انتخاب کردم: Thai massage. 
دختره گل از گلش شکفت و به بقیه شون گفت مشتری خودمه! 
طبق دستور دختر با لباس زیر روی تخت دراز کشیدم و منتظر شدم. دختره اومد و ازم خواست روی شکم بخوابم. صورتم درست روی سوراخی قرار گرفت که روی تخت قرار داشت. دختره ماساژو شروع کرد اما خیلی زود فهمید که مشتریش معذبه. پس رفت بیرون و چند لحظه بعد با یه پارچه برگشت. پارچه را روی بدن من کشید و به کارش ادامه داد. من صورتم داخل سوراخ تخت و رو به زمین بود و چیزی رو نمیدیدم و فقط فشارهای محکمیو روی جاهای مختلف بدنم حس میکردم.
بعد از چند دقیقه دختر ازم خواست که بچرخم و به پشت بخوابم. این بار هم یه حوله روی چشمهام انداخت و به ماساژ خودش ادامه داد.
بعد از حدود یک ساعت ماساژ تمام شد و من بعد از پرداخت دویست و پنجاه بات از اونجا خارج شدم.
برگشتم هتل. وقتی برای آنی بخشهایی از ماساژ مثل چرخوندن کل بالاتنه من به حالت نشسته و گرفتن دست ها و آوردن فشار به روی کمر را براش تعریف کردم از ماساژ گرفتن پشیمون شد! اما با شنیدن خبر وجود یه رستوران ایرانی دیگه نزدیک هتل قرار شد برای ناهار بریم اونجا و رفتیم. 
یه دختر جوون ایرانی اومد و ازمون سفارش گرفت. غذاها همه شون ایرانی نبودند اما اکثرا قابل خوردن بودند مثل رول میگو  که آنی سفارش داد.
موقع غذا خوردن به آنی گفتم فکر کن پدر و مادر این دختر وقتی به بقیه میگن دخترمون توی تایلند کار میکنه بقیه چه فکرهایی ممکنه درباره اش بکنن!  آنی گفت احتمالا همه شون همین جان.
بعد گفت چه خوب که بدنت بوی روغن ماساژ نمیده. گفتم من که ماساژ با روغن نگرفتم!  گفت پس چه فایده؟ عصر برو!
عصر رفتم و عماد هم دنبالم اومد. طبیعتا به یه مرکز دیگه رفتیم.  وسط اتاق تابلوی no s.e.x جلب توجه میکرد. عماد بازهم fish massage میخواست که گفتند باید صبر کنی تا بارندگی تمام بشه چون آکواریوم ماهی ها در فضای باز بود.
ماساژور این دفعه یه زن حدودا پنجاه ساله بود. اما کارش به وضوح بهتر بود.  ماساژ این بار گرچه با روغن بود اما بازهم از بوی روغن خبری نبود.
شب از هتل زدیم بیرون و با توک توک رفتیم بازار jungceylum که یکی از مهمترین بازارهای پوکت بود.
یه بازار پر از انواع پوشاک و عطر و لوازم ورزشی و چند داروخونه! شنیده بودم اونجا دارویی بدون نسخه داده نمیشه اما من خیلی راحت تونستم دارویی که لازم داشتیم بگیرم.
ظاهرا یه برنامه معرفی فرهنگ ژاپن هم برقرار بود که البته تا ما اونجا بودیم برنامه خاصی برگزار نشد. 
عماد از صبح ازم هات داگ میخواست اما از هر مغازه فست فود که میپرسیدم هات داگ دارین یا نه؟ اصلا نمیفهمید من چی میخوام! تا این که دم در یه مغازه این عکسو دیدیم.
رفتم جلو و به خانمی که توی مغازه بود گفتم یه هات داگ میخوام. گفت چی؟ عکسو نشونش دادم. گفت آهان و رفت تا یکی برامون آماده کنه. اما یکدفعه برگشت و پرسید؟ شما مسلمانید؟ گفتم بله.  گفت شرمنده بهتون نمیفروشم.  گفتم چرا؟  گفت چون این با گوشت خوک درست شده!

آخر شب که داشتیم برمیگشتیم هتل آنی جلو یکی از مراکز فروش تور گفت میخوای برای فردا خودمون تور پی پی را بگیریم؟ و بالاخره گرفتیم. با مبلغی خیلی کمتر از اونی که تورلیدرمون میخواست ازمون بگیره! برگشتیم هتل و یکدفعه به آنی گفتم اگه فردا بریم پی پی به ماشینی که میاد تا مارو ببره فرودگاه نمیرسیم! 
توی این چندروز به جز توک توک تاکسی توی پوکت ندیده بودیم. رفتم و از مسئول پذیرش هتل پرسیدم فردا میتونین برای ما تاکسی بگیرین؟ گفت نه از کسانی که تور میفروشند باید تاکسی هم بگیرید! با عجله خودمو به مرکز فروش تور رسوندم و خانم فروشنده تور را دیدم که توی همون رستوران ایرانی نشسته. یه تاکسی برای فردا گرفتم از هتل به فرودگاه و هشتصد بات دادم. وقتی میخواستم برگردم چشمم به یه بریده روزنامه افتاد. به زبان انگلیسی و داخل یک قاب. داخلش نوشته بود خانم بهجت کنعانی یک خانم ایرانی به پوکت آمده تا رستوران ایرانی باز کند. و یه مقدار توضیح دیگه. نگاهی به عکس کردم. صاحب رستوران کسی نبود جز همون دختری که ظهر ازمون سفارش غذا گرفته بود!

پ.ن1: خدائیش برای گذاشتن این عکسها خیلی اذیت شدم!

پ.ن2: فقط یه پست دیگه از سفرنامه مونده تحمل کنین. شما میتونین!