جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (136)

سلام 

اول شرمنده از تاخیر بسیار زیاد این بار  

رفتیم کیش و برگشتیم. خوشی های ناشی از زیبائی های جزیره و جنگ های نیمه شبی که رفتیم و دیدن یکی از اقوام دور که ما اصلا نمیدونستیم ساکن کیش شده تا حدودی با هوای گرم و شرجی و آفتاب سوختگی عماد بعد از شنا و بیماری ناگهانی آنی که منو ساعت یک صبح برای گرفتن دارو راهی بیمارستان کیش کرد تاحدودی کمرنگ شد اما درمجموع خوش گذشت. 

وقتی هم که برگشتیم اخوی گرامی که یک روز بعد از ما راهی مشهد شده بودند برگشتند و دستمون به مهمون بازی بند بود. 

بگذریم. این هم از بقیه خاطرات متعلق به معاینه دانش آموزان. 

1. (14+) به درخواست یواشکی مادر بچه بهش گفتم: اگه باز غذاشو نخورد بیارینش اینجا تا براش یه آمپول بنویسم. مادر بچه گفت: میبینی .... (اسم بچه) آقای دکتر یه آمپول بزرگ داره اگه غذا نخوری میارمت بهت بزنه! 

2. همکار خانممون (به درخواست یکی از دوستان به جای خانم همکارمون!) به مادر بچه گفت: شوهرتون سیگار هم می کشه؟ گفت: اون نون نمیخوره که پول خرج نشه سیگار بکشه؟! 

3. به مادر بچه گفتم: وزن بچه تون زیاده. گفت: واقعا؟ من همه اش فکر میکردم وزنش کمه هی به زور بهش غذا میدادم بخوره! 

4. همکار خانممون به بچه گفت: وزنت بالاست دیگه باید چیپس و بستنی و پفکو خیلی کم بخوری. بچه گفت: آخه اینجوری که نمیشه! 

5. به بچه گفتم: آب دهنتو قورت بده. شروع کرد به کشیدن نفس عمیق! مادرش گفت: نه آب دهنتو قورت بده. بچه نفسشو حبس کرد! گفتم: نه آب دهنتو قورت بده. یه کم فکر کرد و بعد یه تف گنده انداخت روی زمین! 

6. همکار خانممون به مادر بچه گفت: وزنش زیاده چیپس و پفکشو قطع کن اما بستنی زیاد مشکلی نداره. مادرش گفت: اتفاقا چیپس و پفک نمیخوره اما روزی چهار پنج تا بستنی میخوره! 

7. به مادر بچه گفتم: توی قلبش یه صدای اضافی داره باید ببرینش پیش متخصص. گفت: اون مشکلی نداره همه خاله ها و عمه هاش هم دارند! 

8. همکار خانممون به مادر بچه گفت: وزنش کمه یه کم غذاشو بیشتر کنین. مادر بچه گفت: مدتیه رژیم گیاهخواری داره! 

9. پدر بچه گفت: به بچه ام بگین که اگه غذا نخورد چی میشه؟ گفتم: اگه غذا نخوره که اصلا بزرگ نمیشه مدرسه هم راهش نمیدن. پدرش گفت: عجب چیزی گفتی دکتر! این از خداشه که مدرسه نره! همین الان داره میگه میشه من به طور اینترنتی برم سر کلاس و امتحان بدم؟! 

10. متاسفانه تقریبا همه بچه ها امسال دندونهاشون داغون بود نمیدونم چرا؟  

۱۱. خیلی ناراحت کننده بود وقتی مادریو دیدم که بعد از سالها نازائی صاحب بچه های سه قلو و فلج شده بود. یکی یکی بغلشون میکرد و میاورد توی اتاق معاینه.

پ.ن1: خب خاطرات بچه های امسال هم تموم شد. 

پ.ن2: خدائیش فکر نمیکردم کیش اینقدر گرم باشه! از هواپیما که پیاده شدیم به عسل گفتم: هوا گرمه یا سرده؟ گفت: هوا داغه! 

پ.ن3: با تعریف هائی که از فیلم شهر موشها 2 شنیده بودیم امشب رفتیم و دیدیمش. خدائیش اونقدر که توی بعضی وبلاگها ازش تعریف کرده بودند ازش خوشم نیومد. با دیدن هربخشی از فیلم یاد یه فیلم دیگه می افتادم! از هری پاتر و ماتریکس گرفته تا رسوائی! باز جای شکرش باقیه که سر موش ها چادر نکرده بودند! 

پ.ن4: عماد بعد از مدتها وبلاگشو آپ کرده و هرروز ازم میپرسه چرا کسی برام کامنت نمیگذاره؟ میگم: خب حق دارن. مگه علم غیب دارن که آپ کردی؟ راستی شما علم غیب ندارین؟! 

پ.ن5: عماد آدرس وبلاگشو به چندنفر از فامیل داده بنابراین خوشحال میشم اگه براش کامنت میگذارین اشاره ای به این وبلاگ نداشته باشین! باتشکر.

بعدنوشت: یادم رفت ابراز شرمندگی کنم به خاطر این که فرصت پاسخگویی به کامنتهای محبت آمیزتون توی پست قبل وجود نداشت

خاطرات (از نظر خودم) جالب (135)

پیش نویس: 

سلام 

ظاهرا قسمت اینه که من دیگه پیش از رفتن سر شیفت هول هولکی آپ کنم نمیدونم چرا؟ 

دو سه روز پیش متوجه شدم اینترنت اکسپلوررمون بعد از مدتها دوباره کار می کنه پس توی این پست باز هم اعداد فارسی خواهند بود! 

قرار بود اخوی گرامی برامون ویندوز سون رو بیاره که او هم رفت قاطی مرغا و دیگه یادش از خونواده اش رفت! 

یه چیز دیگه هم باید بگم و اون هم این که این پست تماما اختصاص داره به خاطرات مربوط به معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان در تابستان امسال (خاطرات پیش از این زمان هم هنوز توی نوبتند اما دیدم دیگه مزه اینها میره!) 

1. به یه بچه گفتم: دستتو بگذار روی میز تا فشارتو بگیرم. گفت: نمیتونم. گفتم: چرا؟ گفت: آخه آستینم کوتاهه! 

2. میخواستم فشار بچه رو بگیرم که گفت: این همونه که حالا دستمو باد می کنه؟ گفتم: آره قبلا هم فشار گرفتی؟ گفت: آره یه بار اون قدر دستمو باهاش باد کردند که ترکید! 

3. به خانمه گفتم: بچه تون هیچ مشکلی نداره؟ گفت: نه فقط خوب غذا نمیخوره. بچه گفت: دروغ میگه! 

4. به خانمه گفتم: بچه تون مشکلی نداره فقط چندتا دندون خراب داشته. به بچه اش گفت: ببین! اگه دیشب مسواک زده بودی حالا هیچ مشکلی نداشتی! 

5. فشار بچه رو که گرفتم به بازوش نگاه کرد و بعد گفت: این که هیچ جای بازومو سوراخ نکرده پس چطور دستمو باد کرد؟! 

6. خانم همکارم از مادر بچه پرسید: پدرش سیگار می کشه؟ گفت: گاهی سیگار می کشه گاهی هم نمی کشه! 

7. ظهر از مسئول پایگاه پرسیدم: کس دیگه ای مونده؟ گفت: یه نفر دیگه هست. اینو که ببینین میتونین رفع زحمت کنین! 

8. (13+) توی گوش بچه رو که دیدم از مادرش پرسید: چرا هروقت می کنه توش قلقلکم میاد؟! 

9. فشارسنجو که برداشتم مادر بچه گفت: میخواین فشارشو بگیرین؟ گفتم: بله. گفت: پس بالاخره به آرزوش رسید! 

10. یکی از بچه ها با گریه اومد تو. گفتم: چی شده؟ مادرش گفت: تختو که توی اتاقتون دیده ترسیده آخه فکر میکنه تخت فقط مال اینه که روش به آدم آمپول بزنن! 

11. خانم همکارمون از بچه پرسید: کدوم مدرسه میخوای بری؟ بچه گفت: من پیامبر اعظمم! 

12. گوشیو که برداشتم بچه گفت: بامن کاری نداشته باشیا! 

پ.ن1: اگه بی مزه بودند شرمنده چون پست خاطرات بعد هم ادامه همین خاطراته! 

پ.ن2: وقتی پست قبلو نوشتم یادم اومد که یه پی نوشتو ننوشتم و بعد اضافه کردم. بعد یکی دیگه رو یادم اومد که روم نشد باز بعدنوشت بگذارم پس اینجا مینویسم: 

گوشیمو چندجا بردم برای تعویض ال سی دی که همه شون گفتند هزینه اش بین دویست تا سیصد هزار تومنه! تا این که به یه تعمیرات موبایل باانصاف نشونش دادم که با هشتاد و پنج هزار تومن ال سی دی شو عوض کرد! حالا گاهی (که البته این حالتش هم داره کمتر میشه) باید محکم تر روش فشار بیارم تا کار کنه اما درمجموع خوبه. گرچه دیگه دست دوم شد رفت! 

پ.ن3: با عسل از توی پارک میریم اون طرف خیابون براش بستنی صورتی بخرم! بهش میگم: ماشین میاد؟ میگه: آره! میگم: خب پس الان از خیابون رد نمیشیم اگه الان بریم توی خیابون ماشین میخوره بهمون «دولومبی» میفتیم (خدائیش نمیدونم این دولومبی چطور به ذهنم رسید؟!) بعد گفتم: حالا ماشین میاد؟ میگه: نه! گفتم: خب پس حالا از خیابون رد میشیم. 

موقع برگشتن بهش میگم: حالا ماشین میاد؟ میگه: آره. میگم: خب حالا چکار میکنیم؟ میگه: دولومبی میفتیم! 

پ.ن4: پزشک نمونه شدیم. اون جایزه کذائی رو گرفتیم. و حالا بعضی از پرسنل ازمون شیرینی هم میخوان! 

پ.ن5: ممکنه چند روز طول بکشه تا نظراتتون برای این پست تائید بشه. چرا؟ 

بنا به دلایلی دومین سفرمون به خارج از کشور به سال آینده موکول شد. اما با توجه به اینکه سه سال بود مسافرت نرفته بودیم (به خاطر تولد عسل و مرگ امید) تصمیم گرفتیم امسال حتما یه جائی بریم. 

باوجود این که چندجای مختلفو کاندید کردیم درنهایت (و بازهم به دلایلی) تصمیم گرفتیم بریم همون جائی که ماه عسلو رفته بودیم (ماه عسل هاااا نه ماه مربا یادتون که هست؟!) 

خلاصه که از روز پنجشنبه بعد از ده سال عازم جزیره زیبا (و احتمالا داغ!) کیش خواهیم بود. جالب این که دقیقا به همون هتل سال هشتاد و سه میریم و یه نکته جالب دیگه این که وقتی بلیتهای چارترو گرفتم متوجه شدم با همون خط هوائی داریم میریم که توی سفر ترکیه این قدر از دستشون عذاب کشیده بودیم! خدا به خیر کنه! خب این هم از دهمین پرواز من و آنی، هفتمین پرواز عماد و اولین پرواز عسل!

پ.ن6: برای اولین بار در طول تاریخ بخشی از این وبلاگ همزمان در دو نشریه مختلف چاپیده شد!

پ.ن7: انگار اعداد باز لاتین هستند که!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (4)

پیش نوشت:

سلام

اولا شرمنده بابت تاخیر

ثانیا بالاخره همه مناسبت ها برگزار شد و راحت شدیم. الان هم دارم با عجله تایپ می کنم چون باید برم ترک اعتیاد و بعد هم از همون طرف سر شیفت. چون هیچوقت بیشتر از سه پست خاطرات (از نظر خودم) جالب پشت سر هم ننوشتم این بار باید می رفتم سراغ یه چیز دیگه!

خانم دکتر آرام روی تخت اتاق استراحت درمونگاه شبانه روزی دراز کشیده بود و فکر می کرد. به روزهای پایان طرحش فکر می کرد که یکی یکی درحال گذشتن بودند. به این که چند ماه دیگه طرحش تموم میشه و میتونه با فراغ بال برای آینده خودش تصمیم بگیره.

اون میتونست مطب بزنه و صبر کنه تا مطبش بگیره و یه درآمد درحد متوسط پیدا کنه. یا این که بشینه و حسابی درس بخونه و شانسشو توی امتحان دستیاری آزمایش کنه. امتحانی که هرسال کلی حرف و حدیث داشت. دست کم اگه قبول نمی شد میتونست تقصیرو گردن تقلب بندازه! گرچه حتی اگه قبول هم می شد چهار سال پر از شیفت و استرس با حقوق پائین انتظارشو می کشید و تازه بعد از اون دوران طرح تخصص که معلوم نبود باید ازکجا سردربیاره.

معلوم نبود اون بار هم مثل حالا خوش شانس باشه. مثل حالا که برای طرحش شیفتهای مرکز شبانه روزی شهر کوچیک محل زندگی شو بهش داده بودند. البته این مسئله همیشه خوب نبود. خیلی از بیماران اونو میشناختند و حتی از اقوام بودند. دیگه توی خونه و مهمونی و هرجای دیگه هم باید برای اقوام نسخه می پیچید و گلایه هاشونو به خاطر تاثیر نکردن داروهائی که براشون نوشته بود می شنید. اما اشکالی نداشت. همین که بعد از شیفت ظرف چند دقیقه به خونه می رسید و میتونست راحت استراحت کنه ارزششو داشت. خوشحال بود که لازم نیست مثل خانم دکترهائی که خودشونو با هواپیما برای شیفتهاشون میرسونن و بعد از شیفت میرن ساعتها توی راه باشه و بعدهم چندین روز پشت سر هم شیفت بده.

توی همین فکرها بود که صدای زنگ اتاق استراحت پزشک بلند شد. باز مریض اومده بود. تعداد مریض های اون روز گرچه خیلی زیاد نبود اما برای اون درمونگاه خلوت یه کم بیشتر از حد معمول بود.

ازجاش بلند شد. روپوش سفیدشو پوشید و راهی مطب شد. مریض یه بچه سه چهار ساله بود که از صبح اون روز دچار اسهال و استفراغ شده بود. یه بیماری شایع توی اون فصل و اون محیط. اما چقدر قیافه مادر بچه براش آشنا بود. نسخه رو که نوشت مادر بچه گفت: لطفا ویزیتشو رایگان کنین خانم دکتر! من پرسنلم. خانم دکتر یکدفعه به یادش اومد که اون زنو کجا دیده.

-: بله بله تازه شناختمتون شما توی درمونگاه .... کار می کنین؟

-: بله خانم دکتر!

-: چشم بفرمائین! این هم ویزیت رایگان!

خانم دکتر نسخه رو که نوشت ازجا بلند شد و آرام به سمت اتاق استراحت برمیگشت که یه مریض دیگه وارد درمونگاه شد. خانم دکتر از میانه راه برگشت و دوباره به سمت مطب رفت.

هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. یه روز دیگه از دوران طرح خانم دکتر گذشته بود. خانم دکتر درحال تماشای تلویزیون بود که باز صدای زنگ بلند شد. مریض باز همون بچه بود.

-: خانم دکتر! این که بهتر نشد که! میشه براش آمپول بنویسین؟

-: قانونا نیازی به آمپول نداره ها!

-: میدونم اما باز باید فردا برم سرکار اگه بهتر نشه که نمیتونم ولش کنم و برم.

بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن خانم دکتر نسخه دومو نوشت. مادر هم گفت: خیلی ممنون خانم دکتر. آمپولشو خودم توی خونه بهش می زنم.

چند ساعت بعد خانم دکتر توی اتاق استراحت خوابیده بود که صدای زنگ بلند شد. خانم دکتر که تازه بعد از دیدن مریض قبلی خوابش برده بود به زور چشمهاشو باز کرد اما با شنیدن صدای فریاد باعجله بلند شد و خودشو به مطب رسوند.

-: خانم دکتر! چی برای این بچه نوشتی؟ ازوقتی آمپولشو بهش زدم هی داره بدحال تر میشه. از چنددقیقه پیش هم که نفسش داره تنگی می کنه.

-: من که چیزی ننوشتم. یه آمپول هیوسین بود و یه پلازیل. خودتون که واردین که. حالا اجازه بدین ببینم چش شده؟

به محض این که خانم دکتر گوشیو روی سینه بچه گذاشت با شنیدن اون همه خشونت صدا خودش هم متعجب شد.

پیش خودش گفت: یعنی چه؟ این بچه چرا این طوری شده؟ درسته پلازیل عوارض داره اما نه این طور ...

درنهایت بچه رو با آمبولانس فرستاد بیمارستان و صبح فردا و پیش از رفتنش به خونه بود که خبر مرگ اون بچه رو شنید.

خیلی فکر کرد که علت مرگ چی میتونه باشه اما چیزی به ذهنش نرسید. اما موضوع وقتی جالب شد که فهمید مادر بچه ازش شکایت کرده.

رفتند دادگاه و پرونده از اونجا به نظام پزشکی ارجاع شد. دوطرف چندبار رفتند و اومدند و حرفهاشونو زدند و درنهایت قرار شد بچه کالبدشکافی بشه تا علت دقیق مرگ مشخص بشه.

اون چندهفته ای که خانم دکتر منتظر جواب بود براش واقعا عذاب آور بود. حالا دیگه خیلی هم خوشحال نبود که توی شهر کوچیک خودشون کار می کنه. هرروز به خودش میگفت: اگه واقعا من باعث مرگش شده باشم چی؟ اون وقت چطور میتونم اینجا به کارم ادامه بدم؟ اصلا چطور توی شهر راه برم؟ هر لحظه ممکنه چشمم به چشم پدر و مادر یا اقوام اون بچه بیفته.

اون شهر کوچیک عملا به دو دسته تقسیم شده بود. خانواده و اقوام خانم دکتر و بعضی دیگه از مردم هیچ ایرادی رو به اون وارد نمیدونستند و بقیه منتظر اعلام گناهکاری خانم دکتر بودند.

تا این که سرانجام بعداز چند هفته نتایج کالبدشکافی از تهران رسید و علت مرگ اعلام شد: پنومونی آسپیراسیون ناشی از مواد استفراغی (ترجمه: التهاب ریه و تنگی نفس منجر به مرگ به علت بازگشت مواد استفراغ شده به داخل نای.

خانم دکتر تبرئه شد البته فقط توی دادگاه و نظام پزشکی. خدا میدونه چه زمانی باید طول بکشه تا مردم اون شهر بتونن بازهم به خانم دکتر اعتماد کنن.

پ.ن1: این داستان واقعی بود. طرح خانم دکتر تمام شد اما نمیدونم الان کجاست؟

پ.ن2: وقتی عسل میره پارک دیگه به این راحتی برنمیگرده خونه. یکی از راههای بردنش به خونه اینه که یه سر میریم به مغازه اون طرف خیابون. یه بستنی صورتی (بستنی توت فرنگی) برای عسل میخریم و یکی برای عماد. بعد برمیگردیم توی پارک و من هی بهش میگم: وااااااااااااای بستنی عماد داره آب میشه عماد گناه داره بریم بستنی شو بهش بدیم؟!

گرچه کمی هزینه داره اما معمولا جواب میده!

پ.ن3: این پستو توی خونه شروع کردم و حالا توی ترک اعتیاد با موبایل کلاغ پری (!) تمومش کردم

پ.ن4 (بعدنوشت): مراسمی که توی این روزها داشتیم به خوبی و خوشی تموم شد. توی مراسم انتخاب پزشک نمونه اون قدر خوش گذشت که آنی گفت: یادت باشه دیگه نمونه نشی تا مجبور نشیم یه بار دیگه این مراسمو تحمل کنیم!

جایزه ام هم یه تقدیرنامه بود با یه بسته حاوی پنج کتاب جیبی: قرآن، نهج البلاغه، صحیفه سجادیه، دیوان حافظ،و رساله دانشجویی. (این بخشو یه بار نوشتم اما پرید دفعه دوم هم یادم رفت بنویسم!)