جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سوگ موسیقائی!

سلام 

من هیچ وقت از گوشی هوشمند شانس نیاوردم. از اولی شون که سونی اکسپریا سی بود و حافظه داخلیش فقط یک گیگا بایت بود، تا این گوشی فعلی (سامسونگ A8) که حدود یک ماه بعد از خریدنش و درست دقایقی پیش از بازی ایران و مراکش توی جام جهانی از دستم افتاد و صفحه اش خرد شد و از همون موقع هر چهار روز یک بار یه مشکلی داره، مثلا اون ماجرای خاموش و روشن شدن خودبخودی که همون طور که بی دلیل ظاهر شد و کسی هم نتونست علتشو پیدا کنه مدتیه که خودبخود هم قطع شده، اما وای اگه یه روز گوشیو به دلیلی خاموش و روشن کنم، تا چند روز دوباره همون آشه و همون کاسه و گاهی مثلا نیم ساعت پشت سر هم خاموش و روشن میشه و کفرم حسابی درمیاد، و بعد دوباره درست میشه، با این قیمت ها هم که گوشی خریدن کار حضرت فیله.

مدتی بود که گوشیم مرتب پیغام میداد حافظه داخلی پر شده. اول هرچقدر عکس و فیلم و.... توی حافظه داخلی بود فرستادم توی مموری اما فایده ای نداشت. بالاخره یه روز دیدم دیگه چیزی توی حافظه داخلی نیست اما باز پیغام میداد که پره! بی خیالش شدم تا این که گوشیم عملا از کار افتاد. بردمش تعمیر که بهم گفتند ویروس گرفته و باید فلش بشه. ماجرای فلش سال پیش توی تهرانو بهش گفتم(توی وبلاگ نوشتم) که گفت همه پیامها و شماره هاتو نگه میدارم و همین کار رو هم کرد و مشکل هم حل شد. 

روزی که رفتم گوشیو بگیرم گفت مموری گوشیت مشکل داره. گفتم: یعنی چی؟ چکارش کنم؟ گفت: باید هرچیزی که توش هست بریزی روی کامپیوتر بعد فرمتش کنی و دوباره برشون گردونی روی مموری. گفتم: خودتون زحمتشو میکشین؟ گفت: من نمیتونم ببر یه جای دیگه(خدایی اگه میگفت خودم این کارو میکنم شک میکردم که داره کلا الکی میگه) بردم جای دیگه و گفتم می رم جایی و برمیگردم، وقتی که برگشتم گفت: مموریت مشکل داره فرمتش کردم اما دیگه نمیشه چیزهایی که روش بود از توی کامپیوتر برگردونیم توی مموری! گفتم: خب حالا من چکار کنم؟ گفت: چاره ای نیست باید یه مموری دیگه بخری! خریدم و همه چیزو از روی کامپیوتر ریخت روی مموری و برگشتم خونه.

برگشتم خونه و پوشه آهنگ ها رو باز کردم، من حدود شش گیگابایت آهنگ توی گوشیم داشتم، آهنگ هایی که از زمانی که گوشیم حتی هوشمند هم نبود جمع کرده بودم. از آهنگ اصلی بادا بادا مبارک بادای حسین همدانیان تا چند آهنگ رپ که ارزش گوش دادن داشتند (نه مثل بعضی از آهنگهای رپ که طرف از اول تا آخرش یا به بقیه رپرها فحش میده یا از خودش تعریف میکنه) از شجریان تا دی جی مریم، از چاوشی تا سلین دیون، از مرضیه تا  علیشمس و .........

نه که همه شون مورد علاقه ام باشند، خیلی شونو برای این نگه داشته بودم که منو به یاد کسی یا چیزی یا خاطره ای می انداختند. مثلا تو عزیز دلمی منصور که برای اولین بار زمانی گوشش داده بودیم که برای خرید عید از شهر اسمشو نبر رفتیم اصفهان و از ترس انفجارهای شب چهارشنبه سوری به خونه یکی از همکلاسی های دوره دانشجویی آنی پناه بردیم و نهایتا پدر و مادرش شب همون جا نگهمون داشتند! یا ترانه کجایی دادا از شاهین نجفی که مال شبی بود که با اخوی سوار بر اتوبوس می رفتیم تهران تا اون بره خوابگاه دانشجوییش و من خوابگاه دانشگاه علوم پزشکی استان تا توی دوره سه روزه طب کار شرکت کنم (قبلا توی وبلاگ نوشتم) اون شب برای چند ساعت ترانه های گوشی اخوی را گوش دادیم درحالی که هرکدوممون یکی از هدفونها توی گوشمون بود یا ..... بگذریم.

داشتم اولین ترانه رو گوش میدادم (اگه یه روز بری سفر با اجرای مشترک فرامرز اصلانی و داریوش) که رفتم بقیه ترانه هارو نگاه کنم و یکدفعه خشکم زد. حدود ده درصد از ترانه ها بودند و بقیه شون ناپدید شده بودند! رفتم سراغ مغازه که گفت: من هرچیزی که توی کامپیوترم بود ریختم توی مموری! نمیدونستم چکار کنم، انگار عزا گرفته بودم، آخه چند سال طول کشیده بود که این آهنگ هارو جمع کنم و حالا یکدفعه ناپدید شده بودند،سلیقه موسیقاییم هم حدودا شصت درجه با آنی و صد و هشتاد درجه با عماد فرق داره! به هر حال مموری فرمت شده را نگه داشتم تا دو هفته پیش که اخوی از تهران اومده بود. جریانو که بهش گفتم مموریو ازم گرفت و بردش تهران. دیشب سر شیفت یکدفعه یادم به مموری افتاد، باهاش تماس گرفتم که گفت: کلی آهنگ و عکس از توی مموریت برگردوندم! و حالا من نمیدونم در چه حدی و به عبارت دیگه نمیدونم باید ذوق کنم یا به عزاداریم ادامه بدم و فقط همین ده درصد از ترانه ها برگشتن؟

پ.ن۱: شرمنده اگه این پست بی مزه بود، بخصوص که یه خواننده بسیار محترم جدید از اون ور آب به وبلاگ اضافه شده (البته همه شما محترم هستید) اما طبق قانون این وبلاگ نخواستم بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم بگذارم.

پ.ن۲: تا الان هشت مورد برای پست خاطرات بعدی پیدا شده!

پ.ن۳: بچه ‌ها گاهی حاضر به استفاده از تجربیات والدین نیستند و قصد دارند خودشون یه چیزهایی را تجربه کنند که در خیلی از موارد سرشون به سنگ میخوره. (این هم پی نوشتی که هربار از اعضای خانواده می نوشتم شرمنده که نمیتونم توضیح بیشتری بدم درواقع بیشتر برای ثبت در تاریخ نوشتم!)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۸)

سلام 

۱. خانمی که توی آزمایشگاه یکی از درمونگاه های روستایی کار میکرد انتقالی گرفت و رفت یه شهرستان دیگه. جایگزینش میگفت: توی چند روز اول کارم مردم میومدن سراغ جواب آزمایش هاشون و هرچقدر می گشتم جوابی پیدا نمی کردم. بالاخره شماره مسئول سابق آزمایشگاهو از پرسنل گرفتم و بهش زنگ زدم و گفتم جواب آزمایش های روزهای آخر کارتونو کجا گذاشتین؟ گفت: وقتی دیدم چند روز دیگه از اونجا می رم هرکی برای آزمایش میومد خونشو میگرفتم و بعد که میرفت بیرون می انداختمش توی سطل زباله!

۲. خانمه اومد توی مطب و گفت: دکتر! پس همه از ترس کرونا ماسک زدن شما چرا ....؟ اهه شما هم که زدین!

۳. ساعت حدود پنج صبح بود و هوا کم کم داشت روشن میشد که مریض اومد. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: از نصف شب مشکل داشتم اما گفتم بد موقع مزاحم نشم صبر کنم هوا که روشن شد بیام!

۴. شیفتم تموم شد، وسایلمو برداشتم و از خانم دکتری که به جام اومده بود خداحافظی کردم و راه افتادم که از درمونگاه بیام بیرون که خانمه از راه رسید و گفت: داری میری؟ من مریض دارم! گفتم: شیفتم تموم شده، خانم دکتر توی مطب هستن. گفت: من چون دیدم شما هستین رفتم شوهرمو آوردم، این خانم دکترو قبلا هربار اومدم پیشش خوب نشدم (!) حالا نمیشه خودتون ببینیدش؟ گفتم: وقتی خانم دکتر نشسته توی مطب که نمیشه من بیام اونجا مریض ببینم که! گفت: خب بیا همین جا ببینش! گفتم: حالا مشکلش چیه؟ گفت: هیچی چیز مسموم خورده استفراغ میکنه!

۵. به یه بچه گفتم: اسهال هم داری؟ گفت: نه، پدرش گفت: هرچی دکتر می پرسه راستشو بگو از چی می ترسی که راستشو نمیگی؟ بچه گفت: خب اسهال ندارم چیو راستشو بگم؟!

۶. مَرده پسر چهار پنج ساله شو آورده بود و گفت: سرما خورده. گفتم: گلو درد داره؟ گفت: نمیدونم، بعد از بچه پرسید: گلوت درد میکنه؟ اون هم گفت: آره. بعد پرسیدم: سرفه هم می کنه؟ مرده از بچه پرسید: سرفه میکنی؟ ..... دیگه اواخر کار رسما از خود بچه سوال میکردم!

۷. نسخه خانمه را که نوشتم یه دفترچه دیگه گذاشت روی میز و گفت: هرچقدر به دخترم گفتم بیاد پیشتون گفت من روم نمیشه حالا میشه براش دارو بنویسین؟ گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: الان پونزده سالشه توی بینیش اصلا مو نداره!

۸. مرده گفت: من دو روز به یه علتی همه اش نشسته بودم و یه طرف نگاه میکردم حالا وقتی سرمو میچرخونم به همون جا که می رسه درد میگیره و یه 《تیک》صدا میکنه. گفتم: خب طبیعیه بهش فشار اومده به تدریج درست میشه. گفت: واقعا طوری نیست؟ هربار که گردنمو میچرخوندم میترسم یهو سرم کَنده بشه بیفته!

۹. (۱۴+) به مسئول آزمایشگاه یکی از مراکز روستایی گفتم: سرتون هنوز خلوته؟ گفت: نه ترس مردم دیگه ریخته، و چون مدتیه آزمایش ندادن همه هجوم آورده اند برای دادن آزمایش، انگار سهمیه شون دیر شده! گفتم: حالا نتیجه آزمایششون با آزمایش های قبلی شون خیلی فرق میکنه؟ گفت: نه فقط کم کم داره همه آزمایش های بارداری شون مثبت میشه!

۱۰. (۱۲+) خانمه اومد توی درمونگاه، مستقیم رفت سراغ پذیرش و پرسید: کدوم یکی از خانمهای اینجا شیر میدن؟! (ترجمه: مسئول دادن شیر خشک هستند؟)

۱۱. مرده گفت: من مدتهاست که قرص اعصاب میخورم. دکترم گفته بود قرصتو بعد از غذا بخور، دیروز کار داشتم قرصو پیش از غذا خوردم حالا از صبح ادرارم خون شده!

۱۲. داشتم مریض می دیدم که دیدم دست و پای یه نفرو گرفتن و دارن میبرن توی اتاق تزریقات. بلند شدم و رفتم سراغش و گفتم: چی شده؟ همراهش گفت: داشت یه اتاق دربسته را رنگ میزد که یکدفعه افتاد. به مریضه گفتم: الان چتونه؟ گفت: الان که تو فضاااام!

پ.ن۱: تمام خاطرات این پست مال این چند روز از نوشتن پست قبل تا امروزه که همون موقعی که می اومدن می نوشتم توی واتس آپ که یادم نره، چندتا خاطرات قدیمی تر هم که روی کاغذ نوشته بودم موندند برای پستهای بعدی. 

پ.ن۲: تولد پدر بزرگوار دیروز نبود اما چون اخوی داشت میرفت تهران در یک اقدام خودجوش یکهویی براش تولد گرفتیم. حتی بدون کیک و با بستنی! به هرحال آدم زنده زندگی میخواد، تنهایی هم سخته.

پ.ن۳: دیشب با آنی و عسل توی پارک نزدیک خونه قدم میزدیم. پارکی که تقریبا همه چراغهاش خاموشه و حتی سرویسهای بهداشتی شون قفل شده! یکدفعه آنی گفت: گاهی تعجب می کنم که چقدر به هم شبیه شدیم! وقتی برگشتیم خونه توی آینه نگاه کردم خدایی خیلی هم شبیه نبودیم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۷)

سلام 

۱. مرده گفت: چند روزه که شکمم درد میکنه، میفهمین که منظورم از درد چیه؟!

۲. قرصهایی که پیرمرده آورده بود نگاه کردم و از هرکدوم براش چند بسته نوشتم. گفت: یه قرص دیگه هم میخورم، پوسته شو نیاوردم. گفتم: قرص چی بود؟ گفت: نمیدونم. گفتم: چه رنگی بود؟ گفت: فقط یادمه کوچیک بود!

۳. یه پیرمرد و پیرزن اومدن توی مطب و گفتن: هربار که می اومدیم پیش شما برامون پیامک می اومد که از کار شما رضایت داریم یا نه؟ اما بلد نبودیم جوابشو بفرستیم، گفتیم حالا که اینجایین بیاییم خودمون ازتون تشکر کنیم!

۴. توی سوالهام از خانمی که بچه شو آورده بود به تشنج شک کردم. گفتم: خودشو خیس نکرده بود؟ گفت: نه. چند لحظه بعد مادره گفت: فقط سریع شلوارشو عوض کردم و آوردمش. گفتم: توی این وضعیت شلوارشو چرا عوض کردین؟ گفت: آخه جیش کرده بود. گفتم: شما که گفتین خودشو خیس نکرده بود. گفت: خب آره خودش خیس نشده بود فقط شلوارش تر شده بود!

۵. ساعت یک صبح پسره با گرفتن ویزیت آزاد اومد و گفت: از صبح آبریزش بینی دارم، فقط چند بسته قرص حساسیت میخوام! فردا صبح که به دکتر شیفت صبح گفتم گفت: این که چیزی نیست یه بار ساعت پنج صبح یکی اومد و گفت: یک هفته است بدنم بی حاله!

۶. مَرده اومد توی مطب و گفت: مادرم توی ماشینه، حالش خیلی بده نمیتونم پیاده اش کنم، میشه بیایین توی ماشین ببینینش؟ رفتم و دیدمش و گفتم: کسی را دارین که توی خونه بهشون سرم بزنه؟ گفت: بنویسین میارمش پایین همین جا بزنن براش!

۷. صبح که رفتم توی یکی از درمونگاه های روستایی به یکی از پرسنل گفتم: چه خبر؟ گفت: دیروز به دو نفر از اهالی روستا زنگ زدیم و گفتیم: تست کرونا که توی شهر داده بودین مثبت شده، چند دقیقه بعد با همه اهل منزل اومدن توی درمونگاه و هرچقدر فحش بلد بودن بهمون دادن و گفتن: شما به چه حقی میگین ما مثبت شدیم؟!

۸. نسخه مَرده را که نوشتم گفت: حالا بیا به داروخونه بگو این پول نداره داروهاشو همین طوری بهش بدین آفرین عزیزم بشی!

۹. خانمه از راه رسید یه نگاه کرد توی مطب و گفت: باز هم این دکتره شیفته؟ یه خانم دیگه گفت: میشناسیش؟ گفت: آره مهربونه اما زیاد چیزی حالیش نیست!

۱۰. داشتم یه مریضو می دیدم و از پشت در صدای خانمه می اومد که میگفت: حالا می ریم پیش دکتر تا به محمدرضا آمپول بزنه، و بعد صدای یه بچه که میگفت: نههههه! بعد خانمه میگفت: چرا به دکتر میگم محمدرضا شیطونی میکنه براش آمپول بنویس. باز بچه میگفت: نهههههه ، ... وقتی خانمه اومد توی مطب بچه یکدفعه شروع کرد به گریه کردن، خانمه گفت: نمیدونم چرا این قدر از دکتر میترسه!

۱۱. مَرده گفت: چند روزه نفس که می کشم قفسه سینه ام درد میگیره. گوشیو گذاشتم جاهای مختلف قفسه سینه اش و گفتم نفس بکشه و یه سری معاینات و سوال و بعد هم نسخه شو نوشتم. از مطب که رفت بیرون به همراهش گفت: من که زیاد درس نخوندم میدونم قلبم کجاست این که مثلا دکتره نمیدونه!

۱۲. به پیرزنه گفتم: سردرد هم دارین؟ گفت: آره سرفه هم دارم. گفتم: نه، سردرد دارین؟ گفت: آره عرق هم میکنم. گفتم: سردرد هم دارین؟ گفت: آقای دکتر من کَرَم نمیفهمم چی میگی هرچی میخوای برام بنویس!

پ.ن۱: یه زمانی همیشه به اندازه چهار پنج پست سوتی ذخیره داشتم، اما حالا این پُستو هم به زور درآوردم!

پ.ن۲: نمیدونم چرا اما چند روزه که نمیتونم برای وبلاگ های توی میهن بلاگ کامنت بگذارم، دوستان میهن بلاگی شرمنده.

پ.ن۳: آنی بهم میگه: یادم باشه بعد از کرونا ببرمت دماغتو عمل کنن! میگم: برو بابا من کی اهل این حرفها بودم؟ میگه: آخه اون قدر توی این مدت ماسک زدی که بینیت پَهن شده! (این هم برای مهندس رافائل، یکی از دوستان بسیار محترم که چند روز پیش فرمودند چرا عسل کلا جای آنیو توی این وبلاگ گرفته. دوست محترمی که بعد از نوشتن این پست رفتم توی وبلاگشون و چون کامنت های آخرین پستشونو بستن به خودم اجازه ندادم توی وبلاگشون به خاطر مرگ خاله محترمشون بهشون تسلیت بگم اما اینجا بهشون تسلیت میگم و امیدوارم غم آخرشون باشه)