جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

ویزیت رایگان

سلام

نمیدونم از این  دست اتفاقات قبلا برای من نمی افتاد یا از بس به فکر نوشتن سوتی های بیماران بودم از این نوع اتفاقات چشم پوشی میکردم. اما توی پستهای اخیر لطف شما را به این پستها هم دیدم. پس باز هم به نوشتنشون ادامه میدم:

روز سه شنبه بیست و پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۱ بود. توی یکی از درمونگاه های دوپزشکه و همیشه شلوغ نشسته بودم و درحال دیدن مریضها بودم که موبایلم زنگ خورد. پشت خط آقای "ر" بود. معاون غیررسمی خانم "ق" مسئول جدید امور درمان. سلام و علیک کردیم و  بعد گفت: امروز قرار بود خانم دکتر... همراه با تیم بسیج جامعه پزشکی برن ... (یه روستا با کمتر از دویست نفر جمعیت که بیشتر جمعیتش هم توی ماه‌های سرد سال به شهرهای بزرگ مهاجرت می‌کنند و فقط چند خانوار اونجا باقی میمونند) برای ویزیت و داروی رایگان. اما الان زنگ زده و گفته بچه ام تب کرده و نمیتونم بیام. میشه شما اونجا رو بسپرین به خانم دکتر... (که با هم داشتیم مریض میدیدیم) و همراه تیم برین؟ ظاهرا داشت خواهش میکرد اما عملا داشت دستور میداد! پس گفتم: چشم. بگین سرراه بیان دنبال من. بعد هم به خانم دکتر گفتم و او هم کلی غرغر کرد اما میدونست که چاره ای نیست.

حدود یک ساعت بعد بود که ماشین اومد دنبالم. رفتم توی ماشین ون و نشستم پیش دندون پزشک و کارشناس تغذیه و بهداشت روان و... و راه افتادیم. به آخرین روستای پیش از مقصد رسیدیم که یکدفعه ماشین از مسیر منحرف شد و پیچید توی یکی از کوچه های باریک روستا. گفتم: مگه نمیریم ...؟ گفتند: تماس گرفتیم. ظاهرا هنوز جاده اونجا به خاطر بارش‌های اخیر بسته است. قرار شد بیاییم توی حسینیه اینجا برای ویزیت و تحویل داروی رایگان. گفتم: خدا به خیر کنه. این روستا هزار و هشتصد و خرده ای جمعیت داشت و میدونستم اسم ویزیت و داروی رایگان که بیاد چه اتفاقی میفته! به حسینیه رسیدیم. در هنوز بسته بود‌. پشت در بسته توی ماشین نشسته بودیم که مردم در ماشین ون را باز کردند و شروع کردند به گفتن مشکلاتشون! گفتیم: حداقل صبر کنین تا بریم تو! یکدفعه یادم اومد که پزشک اینجا رفته مرخصی. گفتم: بیایین بریم درمونگاه حداقل اونجا مریضها را ببینیم. مسئول بسیج جامعه پزشکی که همراهمون بود مخالفت کرد و گفت: من قراره عکسهای این برنامه را بگذارم توی گروه بسیج جامعه پزشکی اگه توی درمونگاه باشه که کار بسیجی نیست!

بالاخره اومدند و در حسینیه را باز کردند. ماشین وارد شد و بعد پیاده شدیم و رفتیم توی حسینیه و مردم هم به دنبالمون. بعد مردم شروع کردند به دعوا با همدیگه که کدومشون زودتر از بقیه اومده بوده پشت در بسته حسینیه و باید زودتر از بقیه ویزیت بشه! بعد هم همه شون دور میز و صندلی من حلقه زدند و همزمان شروع به گفتن مشکلاتشون کردند. من هم یه نگاه به مسئول داروخونه ای که همراهمون اومده بود کردم و گفتم: دارو چی دارین که من بنویسم؟ گفت: نمیدونم. هنوز وسایلو نیاوردن! چند دقیقه بعد یه ماشین وانت اومد و اول یک سری دارو آوردند تو مثل: ده تا شربت آلومینیوم ام جی اس(برای درد معده)، ده تا شربت لاکتولوز (برای یبوست)، پنج تا شربت دیفن هیدرامین، دویست تا قرص آتوراستاتین (برای چربی)، دویست تا قرص متفورمین (برای قند) و ... من هم شروع کردم به نوشتن. چندتا از مریضها را که دیدم متوجه شدم که مشکلاتشون با هم مشابهه و کمی بعد متوجه شدم دقیقا مشکلاتی را دارند که با داروهای روی میز درمان میشن! از اون طرف صدای خانم دکتر دندون پزشک بلند شد که به آقای مسئول بسیج دانشجویی میگفت: برای من فقط پنج وسیله برای کشیدن دندون فرستادن که همه شون هم مال بچه ها هستن! آخه من با این همه مریض چکارشون کنم؟ و بالاخره گفت: اصلا من فقط معاینه میکنم. اگه دندون بکشم که خون میریزه توی حسینیه و اینجا نجس میشه! آقای مسئول بسیج جامعه پزشکی هم با این استدلال ساکت شد! از اون طرف خانم مسئول تغذیه هم یه وایت برد گذاشته بود و با صدای بلند برای مردم توضیح می‌داد که چی بخورن و چی نخورن. چند نفری هم که روبروش نشسته بودند بعد از هر جمله اش زیر لب میگفتن: تو هم دلت خوشه! کی پول داره اینها که تو میگی بخره؟

هنوز نیم ساعت از شروع برنامه نگذشته بود که خانم مسئول داروخونه گفت: تقریبا همه داروهای من تموم شده! بعد رفتیم سراغ آقای مسئول بسیج جامعه پزشکی که گفت: خب نسخه بنویسین تا برن درمونگاه بگیرن. ویزیت رایگان ولی پول داروهاشونو اونجا بدن. گفتم: داروها را دیگه باید اینترنتی نوشت من اینجا چطور نسخه بنویسم؟ رفت و یه لپ تاپ برام آورد و روشن کرد و یه مودم هم بهش وصل کرد و دوباره نوشتن نسخه را شروع کردم. لپ تاپ موس نداشت و باید با حرکت دادن انگشت محل نوشتن را مشخص میکردم که بعد از نوشتن دوسه تا نسخه متوجه شدم اگه بخوام اینطوری ادامه بدم حالا حالاها اینجا هستیم. اگه روی سرنسخه مینوشتم هم که براشون آزاد حساب میشد. بالاخره قرار شد نسخه ها را روی سرنسخه بنویسم و بعدا بزنمشون توی سامانه. مریضهاهم فردا برن وداروهاشونوبگیرن. پس با آخرین سرعت ممکن شروع کردم به نوشتن. بعد از حدود یک ساعت دیگه عملا معاینه ای هم درکار نبود و فقط شرح حال را می‌پرسیدم و نسخه را مینوشتم! مریضها داشتند تمام می‌شدند. داشتم برای یه بچه یک ساله نسخه مینوشتم که خانم مسئول داروخونه گفت: ای وای دکتر چندتا شربت معده زیر میز مونده من اصلا حواسم بهشون نبود. اگه مریضی لازم داشت براش بنویسین. مادر بچه به محض شنیدن این جمله گفت: راستی معده اش هم درد میکنه! یه شربت معده براش بنویس. گفتم: خودش بهتون گفت؟! حال و حوصله جر و بحثو نداشتم. یه شربت معده هم زیر نسخه اش اضافه کردم که از همون جا بگیره. چند شربت باقیمونده را هم چند مریض بعدی غارت کردند.

بالاخره بعد از دیدن حدود صد مریض حسینیه خلوت شد. وسایلو برداشتند و گذاشتند توی وانت و بعد مسئول بسیج جامعه پزشکی که درطول کار درحال گرفتن عکس بود ازمون خواست کنار دیوار بایستیم و عکس دسته جمعی بگیریم اما طوری که حتما دو بنر بسیج جامعه پزشکی توی عکس بیفته. بعد رفتیم بیرون تا سوار ون بشیم درحالی که صدای بلند آواز حمیرا از جلو وانت به گوش میرسید. 

به راننده گفتم بره درمونگاه تا من نسخه ها را توی سامانه ثبت کنم اما بقیه قبول نکردند و گفتند که کارشون تموم شده و میخوان برگردن ولایت. رفتیم شبکه بهداشت و رفتم سراغ آقای "ر" و نسخه ها را بهش نشون دادم و ماجرا را گفتم. رفت توی فکر و گفت: به نظر شما چکار کنیم؟ گفتم: به نظر من فردا منو بفرستید همون روستا و خانم دکتر که از مرخصی برمیگرده استثنائا بفرستید درمونگاهی که من قرار بود برم. گفت: باشه شما هم اگه تونستین امشب توی خونه این نسخه ها را وارد سامانه کنین. گفتم: باشه. اما هیچ نسخه ای را وارد نکردم. بخصوص که مراسم چهارشنبه سوری را در پیش داشتیم.

صبح چهارشنبه رفتم به درمونگاه همون روستای دیروزی. و ناگهان با هجوم یک لشکر از مردم روستا مواجه شدم. چون اون درمونگاه فقط هفته ای یک روز آزمایشگاه داره و اون هم روزهای چهارشنبه! همه مراجعین هم یا آزمایش قند و چربی می‌خواستند یا آزمایش قند و چربی و فشار (!) یا  هر آزمایشی که اونجا میگیرن!

لابلای نوشتن آزمایش توی سامانه کم کم سروکله مریضهای دیروزی هم پیدا شد که ناچار شدم توی نسخه ها بگردم و نسخه هاشونو پیدا کنم و بزنم توی سامانه. چند نسخه را پیدا کردم و دیدم اینطوری نمیشه. خیلی شون هم بیسواد بودند و طبیعتا نمیشد ازشون بخوام که خودشون نسخه شونو پیدا کنن. به چند نفر گفتم: اصلا نسخه های دیروزی را ول کنین. بگین مشکلتون چی بود تا همین الان براتون بنویسم که همه شون باتعجب گفتند: ما که دیروز گفتیم!

بعد از پیدا کردن چند نسخه دیگه به این نتیجه رسیدم که موقع جستجو نسخه ها را بر اساس نام خانوادگی دسته بندی کنم. و از اون به بعد با ورود هر مریض دیروزی (!) اول دسته نام خانوادگی شو میگشتم و بعد میرفتم سراغ نسخه های تقسیم بندی نشده.

بالاخره آخر وقت شد و ماشین اومد دنبالم تا برگردم ولایت درحالی که چندین نسخه هنوز باقی مونده بودند و دیگه مریضی هم درکار نبود. که من هم همون جا ولشون کردم و اومدم چون باید به شیفت عصر و شب خودم توی یه درمونگاه دیگه می‌رسیدم!

پ.ن: سال نو همه دوستان عزیز پیشاپیش مبارک. 

امیدوارم سال نو سال خوبی برای همه شما و همه مردم ایران باشه.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۶۰)

سلام

1. داشتم برای خانمه نسخه مینوشتم که بچه اش رفت روی ترازو و گفت: آخ جون! کیلو دوستم داشت. بهم بیست داد!

2. پیرمرده گفت: اون قدر خلط دارم که نمیدونم این همه خلط از کجا میاد؟!

3. مرده گفت: اون قرص ها که اون دفعه برام نوشتین خیلی خوب بودند. گفتم: اسمشون چی بود؟ گفت: روشون نوشته بود داروسازی ...!

4. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصها برای فشار میخورین؟ گفت: من که هروقت میام اینجا نشونشون میدم. فکر کنم فقط به تو نشون ندادم!

5. برای مرده آزمایش نوشتم. از مطب رفت بیرون و به پذیرش گفت: امروز مسئول آزمایشگاه اومده؟ مسئول پذیرش گفت: بله اومده برو بپرس ببین آزمایش میگیره یا نه؟ مرده گفت: پس اگه آزمایش نمیگیره اومده اینجا برای چی؟ پس فقط حقوق از دولت میگیرن؟ پس من این همه راه اومدم که آزمایش نگیرن؟ ....!

6. خاطره بالا را که نوشتم این یکی را هم از چند سال پیش یادم اومد!: مرده از مسئول پذیرش پرسید: امروز دندون پزشک هست؟ مسئول پذیرش گفت: بله هست برو در بزن ببین اگه مریضی توی مطب نیست برو تو. مرده گفت: یعنی من خودم حالیم نیست که باید در بزنم؟ یعنی حالا  تو خیلی از من بیشتر میفهمی که میخوای به من ادب یاد بدی؟! ...!

7. (14+) ساعت دو صبح دوتا مرد و یه دختر یه دختر بیهوشو آوردن درمونگاه. گفتم: حرص خورده؟ یکی از مردها گفت: نه الکل خورده. بعد از معاینه یه سرنسخه برداشتم و به مرده گفتم: اسم و فامیلشون چیه؟ گفت: نمیدونم فعلا فقط میدونم اسم کوچیکش ....ست!

8. (18+) به مرده گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: هنوز که نه حالا ببینم امشب آبم میاد یا نه؟! (ببخشید من ذهنم خیلی منحرفه!)

9. پیرزنه گفت: این قرصها را هم برام بنویس. بعد یک دونه قرص گذاشت روی میز. گفتم: اسمش چیه؟ گفت: من فکر کردم تو دکتری تا نگاه به یه قرص بکنی میفهمی چیه؟!

10. به پسره گفتم: گلودرد هم دارین؟ گفت: درد نمیکنه اما وقتی آب دهنمو قورت میدم انگار آب از وسط یه دیوار رد میشه!

11.  پیرزنه با بدن درد و سر درد اومده بود. درحال معاینه بودم که پسرش اومد توی مطب و گفت: داری معاینه میکنی؟ مگه علتشو بهت نگفته؟ چندروزه تریاکشو نکشیده بدنش درد گرفته! پیرزنه هم گفت: خب گرون شده از کجا بیارم بکشم؟!

12. خانمه پرونده بهداشت روان شوهرشو آورده بود تا داروهاشو بگیره. پرونده را نگاه کردم و گفتم: روزی سه تا قرص میخورن دیگه؟ گفت: نه چهارتا. دوباره نگاه کردم و گفتم: توی پرونده شون سه نوع قرص هست. گفت: نه چهارتا میخوره! اسامی قرص ها را براش خوندم که گفت: آره دیگه دوتای اولیو شبی یکی سومیو روزی دوتا میشن چهارتا!

پ.ن1. وقتی طرح بودم طرح پرونده بهداشت روان و دادن داروهای اعصاب و روان به صورت رایگان شروع شد و از چند هفته پیش این طرح رسما متوقف شد. توی این چند هفته کلی درگیری داشتیم با مریضهای بهداشت روان تا متوجه بشن دیگه باید برای گرفتن داروهاشون پول بدن. از هفته پیش هم ویزیت رایگان پرسنل حذف شد!

پ.ن2. اینترانت درمونگاهها فقط بعضی از سایتهای داخلی را باز میکرد اما از چند روز پیش فقط سایتهای نسخه نویسی را میشه باز کرد! خلاصه که دیگه کمتر میتونم به وبلاگ سربزنم. بخصوص توی روزهای شیفت. ضمنا نمیدونم دیگه چطور باید عکس توی وبلاگ بگذارم؟!

پ.ن۳. با ماشین از روی یه دست انداز رد شدم که احساس کردم یه چیزی افتاد روی پام. بعد که ماشینو پارک کردم متوجه شدم یه مداد کاملا نو کف ماشین افتاده. کلی فکر کردم تا یادم به سه سال پیش افتاد که برای عسل مداد خریدم و انداختش توی یکی از سوراخهای جلو ماشین و کنار شیشه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (259)

سلام

1. بازرس اداره بیمه خدمات درمانی اومد توی درمونگاه بازدید. وقتی کارش تموم شد گفت: یه نسخه برام مینویسین؟ کدملی شو زدم توی سامانه و دیدم بیمه تامین اجتماعی داره!

۲. پیرزنه گفت: شما خودتون واکسن کرونا زدین؟ گفتم: بله چطور؟ گفت: آخه یکی میگفت دکترها خودشون هیچکدوم واکسن نزدن فقط به شما گفتن بزنین که بشین موش آزمایشگاهی شون!

3. داشتم مریض میدیدم که گفتند تلفن کارم داره. رفتم و گوشی تلفن درمونگاهو برداشتم و گفتم: بفرمائید. یه خانمی خودشو معرفی کرد و گفت: من وکیل خانم ... هستم. ظاهرا اونجا پرونده بهداشت روان دارند. ایشون قراره بهشون یه ارثی برسه و حالا برادرشون گفته ایشون چون مشکل اعصاب و روان دارند نمیتونن توی پولی که بهشون میرسه دست ببرن. لطفا ببینین بیماریش چیه تا من ثابت کنم که بیماریش در چنین حدی نیست. شما با این کار لطف بزرگی به این زن میکنین و .... گفتم: لطفا چند دقیقه دیگه دوباره زنگ بزنین. بعد رفتم پیش کارشناس بهداشت روان مرکز و جریانو بهش گفتم که گفت: این خانم الان اینجا بود و چیزی به من نگفت! چند دقیقه بعد هم اومد توی مطب و گفت: به خانمه زنگ زدم. گویا اون خانمه درواقع وکیل شوهرشه که میخواد به استناد این که بیماری روانی داره طلاقش بده! نهایتا تصمیم گرفتیم هیچ اطلاعاتی به خانم وکیل ندیم.

4. یکی از خانمهای همکار همه پرسنل را جمع کرد و یک جعبه شیرینی آورد و گفت: شیرینی نامزدیمه. همه بهش تبریک گفتیم و مشغول خوردن شیرینی شدیم که یکی دیگه از خانمها ازش پرسید: حالا داماد چکاره است؟ گفت: توی نیروهای ویژه است. نمیدونم چرا همه یکی یکی یادشون اومد که کارشون عقب افتاده و باید برن! (بعدنوشت: همین الان این خانم و همسرشون توی ماه عسل هستند. اون هم ( به گفته یکی از خانمهای همکار) توی آنتالیا!)

5. نسخه پیرمرده را که نوشتم گفت: فشارمو هم میگیری؟ گرفتم و گفتم: فشارتون سیزدهه. گفت: توی خونه هم گرفتن و گفتن سیزدهه فکر کردم اشتباه میگیرن. گفتم: مگه همیشه فشارتون چند بود؟ گفت: سیزده!

6.به  پیرزنه گفتم:  جایی نبودین که سرما بزنه بهتون؟ گفت: چرا خونه های ما سرده. مثل اینجا نیست که گرم باشه! چند دقیقه بعد از رفتن پیرزنه شوفاژهای درمونگاه از کار افتاد و حتی پزشک شیفت بعد که اومد میگفت: من اینجا نمیمونم از سرما یخ میزنم! توی راه که برمیگشتیم ولایت ماشین تاسیسات شبکه را دیدیم که میرفت سراغشون!

۷. یه خانم ۵۵ ساله نشست روی صندلی و همراهش گفت: سرفه داره. گفتم: سرفه شون از کِی شروع شده؟ همراهش از خود مریض پرسید: دکتر چی گفت؟ مریضه گفت: میگه از کی؟ همراهش گفت: از دیروز! (خب خودت بگو مادر من!)

8. (18+) به پرسنل یکی از مراکز شبانه روزی گفتم: مدتیه آقای ... (یکی از راننده های آمبولانس) و خانم ... (یکی از خانمهای مسئول تزریقات) را ندیدم. کجان؟ گفتند: مگه خبر نداری؟ دکتر ... یه مریضو نصف شب اعزام کرد و اون دو نفر هم بردنش و دیدیم برنگشتن. بعد دیدیم نیروی انتظامی آوردشون و گفت بالای تپه نزدیک دکل تلویزیون نشسته بودند توی ماشین و ... به راننده گفتیم: آخه این چه کاری بود که کردی؟ گفت: من کاری نکردم. گفتم این دختر اهل اینجا نیست بردم دکل را نشونش بدم!

9. نصف شب آقای مسئول پذیرش گفت: دکتر! با صدای زنگ که بیدار میشی؟ گفتم: بله خیالتون راحت. اون شب تا صبح دوبار از سر و صدای مریضها بیدار شدم و رفتم و مسئول پذیرشو بیدار کردم!

10. من معمولا سر کار موقع باز کردن وبلاگ خیلی مراعات میکنم اما چند روز پیش به محض این که صفحه اصلی بلاگ اسکای را باز کردم دیدم مسئول پذیرش بالای سرم ایستاده و میگه: چه صفحه قشنگیه برای من هم بازش کن! رفتم و صفحه بلاگ اسکای را توی کامپیوتر پذیرش براش باز کردم. دیگه نمیدونم روزهای بعد آدرسش براش ذخیره شد یا نه؟ یا اصلا بفهمه که میتونه روی اون وبلاگهای به روز شده کلیک کنه و بره داخل وبلاگ ها یا نه؟ آخر وقت هم اومد و پرسید: این سایت که برای من باز کردید که ممنوعه نبود؟!

11. خانم مسئول آزمایشگاه اول وقت اومد و گفت: امروز کیت تست حاملگی نداریم. لطفا حتی الامکان ننویسین. چند دقیقه بعد خانمه اومد و گفت: میخوام آزمایش بارداری بدم. گفتم: ظاهرا امروز تستش را ندارن. گفت: اما من فقط آزمایششو میخوام!

12. اول صبح که رفتم توی درمونگاه به خانم دکتری که شب پیش شیفت بود و داشت میرفت گفتم: دیشب چطور بود؟ گفت: خوب بود فقط ساعت دو صبح مرده اومد و گفت: دندونم درد میکنه و همه داروها را هم توی خونه دارم! بهش گفتم: میخوای بشینم همین جا و نگاهت کنم تا دردت کم بشه؟!

پ.ن1. فکر میکنم دوستان قدیمی این وبلاگ گه گاه کامنتهای سرکار خانم مرجان امامی را از استرالیا دیدن. تنها فردی که از خارج از کشور توی اون بازی بیمزه وبلاگی گذاشتن عکس از در خونه (!) شرکت کردند. ایشون اخیرا یه لطف خیلی خیلی بزرگ در حق من کردند که متاسفانه فعلا نمیتونم توضیح بیشتری در موردش بدم. اما همین جا رسما ازشون تشکر میکنم و امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم.

پ.ن2. اخیرا یه ورژن جدید از پزشک خانواده منتشر شد که بر اساس اون دستمزد شیفتهای شب و اضافه کاری به شدت بالا میرفت اما بلافاصله مرکز بهداشت استان یه مبلغ خیلی کمتر را برای شیفتها و اضافه کاری اعلام کرد و در پاسخ به اعتراض ما رسما گفتند اون قدر پول نداریم که بهتون بدیم! اما همین مبلغ مرکز بهداشت استان هم اضافه کارمونو تقریبا دوبرابر کرد.

پ.ن3. از جلو اتاق عسل رد میشم که میبینم داره ترانه "ای ایران" را  زمزمه میکنه. وقتی منو میبینه میگه: خودمونیم کشوری که همه چیزش این قدر داغونه این همه تعریف داره؟!

بعدنوشت: این هم لینک داستان ننه سکینه که یکی از دوستان لطف کرده بودند و لینکشو گذاشته بودند.