جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (14) (تا سه نشه...)

سلام

چند سال پیش بعدازظهر یه روز پنجشنبه بود. توی درمونگاهی شیفت بودم که موقع ورود من به شبکه بهداشت ولایت خلوت ترین درمونگاه شبانه روزی محسوب میشد و حتی خودم در یک روز که برف شدیدی هم در حال باریدن بود سابقه دیدن فقط دو مریض در طول یک روز را هم داشتم. (رکوردی که تکرارش دیگه واااااقعا بعیده) اما نمیدونم درطول این سالها چه اتفاقی افتاده که الان این درمونگاه شلوغ ترین درمونگاه شبانه روزی ولایته و شیفت دادن اونجا دل شیر میخواد.

بگذریم، حالا که این ماجرا بعد از چند سال یادم اومده زودتر بنویسمش تا دوباره یادم نرفته! گرچه مطمئنا یه بخشهاییش را فراموش کردم!

 

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (272)

سلام

1. چوب آبسلانگ و چراغ قوه را برداشتم که بچه از روی صندلی پرید پایین و گفت: نمیخوام ... نمیخوام .... مادرش گفت: بیا بشین روی صندلی. میخواد گلوتو ببینه نمیخواد که برات شیاف بذاره!

2. به پیرزنه گفتم: پاهاتون روزها بیشتر درد داره یا شبها؟ درحال تکون دادن سر و هردو دستش فقط میگفت: شبها ... شبها .... شبها ....!

3. توی یک مرکز دوپزشکه بودم. خانم دکتر گفت: من مجبورم تا آخر وقت بمونم. اما حالا که مریض نیست اگه دوست دارین تشریف ببرین. اومدم لب جاده و چند دقیقه ایستادم که یه ماشین نگه داشت و سوار شدم. راننده گفت: من راننده مرکز بهداشت استانم. اگه سی ثانیه دیگه ایستاده بودی حراست شبکه تون میرسید و سوارت میکرد!

4. (16+) توی یکی از شیفتها زیاد سرم و آمپول نوشتم. آخر شب خانم مسئول تزریقات گفت: امشب خیلی اذیتم کردی. دیگه بعد از ساعت دوازده هیچ اتفاقی نمیفته ها! گفتم: مگه هرشب اتفاقی میفتاد؟! (منظورش این بود که سرم ننویسم البته!)

5. توی یکی از مراکز شبانه روزی همیشه آقای مسئول تزریقات می اومد و میگفت: چرا این قدر کم سرم مینویسی؟ بیشتر بنویس! و من کار خودمو میکردم. یک روز که رفتم شیفت اومد و گفت: چرا این قدر سرم مینویسی؟ کمتر بنویس! گفتم: چه عجب! من که مثل همیشه نوشتم چطور شده نظرت عوض شده؟ گفت: قراردادمون با شبکه بهداشت تموم شده بود تمدیدش کردیم. منتهی قبلا هرچقدر پول میگرفتیم میرفت توی جیب خودمون و آخر ماه یه پول ثابت به شبکه میدادیم. از این به بعد پول تزریقات میره توی جیب شبکه و ما یه پول ثابت میگیریم!

6. یکی از بهیارهای قدیمی شبکه را که چند سال پیش بازنشسته شده بود توی خیابون دیدم. گفت: کدملیم را برات بفرستم میتونی فردا یه مقدار دارو برام بنویسی؟ گفتم: بله. گفت: دستت درد نکنه. فردا توی هر درمونگاهی که بودی خودت بگیر برام بیار همین جا پولشو بهت میدم. من وقت نمیکنم برم داروخونه! (داروها را روز بعد براش نوشتم و کد رهگیری شونو براش پیامک کردم. هیچ جوابی هم نیومد)

7. پیرزنه گفت: چند روز پیش یه سرم و آمپول زدم. ممکنه مریضی الانم مال اون سرم و آمپول باشه؟ گفتم: مگه چه سرم و آمپولی زدین؟ گفت: یه سرم سفید با یه آمپول سفید!

8. توی یکی از درمونگاه ها بودم که برام چای آوردند توی مطب. تشکر کردم و بعد از خوردن چای لیوانش را بردم توی آبدارخونه درمونگاه و میخواستم بشورمش که مسئول پذیرششون رسید و گفت: نمیخواد بشوریش. این لیوان فقط مخصوص پزشکهاست. کس دیگه ای توش چای نمیخوره. ما فقط یه آب تهش میریزیم و میچرخونیم و خالیش میکنیم!

9. نسخه مرده را که نوشتم گفت: قرصهای خوابمو هم مینویسین؟ گفتم: از کدوم قرصها برای خواب میخورین؟ گفت: از همون ها که اگه به فیل هم بدی بخوره میخوابه!

10. نسخه یه بچه را نوشتم و به پدرش گفتم بره داروخونه و داروهاشو بگیره. پدره یکدفعه برگشت سمت بچه و گفت: فهمیدی؟ دکتر گفت اگه شربتشو نخورد بیارش تا براش آمپول بنویسم!

11. جواب آزمایش پیرزنه را دیدم و گفتم: جواب آزمایشتون خوبه. فقط قندتون روی مرزه و غلظت خونتون بالاست. گفت: اصلا سابقه نداشت. یعنی دیگه قرص قند نخورم؟ گفتم: باید بخورین تا دوباره نره بالا. گفت: برای غلظت خون هم که همون آسپیرینو ادامه بدم!

12. برای یه پسر دبیرستانی نسخه نوشتم و با پدرش از مطب رفتند بیرون. چند دقیقه بعد پسره برگشت توی مطب. گفتم: بفرمایید! تا اومد حرف بزنه پدرش هم اومد توی مطب و گفت: برای چی اومدی اینجا؟ بعد روکرد به من و گفت: دکتر! حق نداری براش استراحت بنویسی ها! باااید بره مدرسه تا از درسهاش عقب نیفته. اگه باز هم اومد پیشت نمینویسی! بعد به پسرش گفت: حالا راه بیفت بریم!

پ.ن1. دو سه روز بعد از روزی که من میرم خواستگاری آنی یه آقای مهندس خیلی محترم هم میخواستن برن خواستگاری که چون خانواده آنی با ما صحبت کرده بودند بهشون اجازه نمیدن که رسما بیان خونه شون خواستگاری. چند هفته پیش این آقای مهندس محترم بالای سر قبر پدر آنی دفن شد! یعنی اگه آنی با او ازدواج کرده بود توی چندماه هم پدرشو از دست داده بود و هم شوهرشو.

پ.ن2. پسرخاله گرامی بعد از اتمام درمان پسرش و با پیدا نکردن کار توی کانادا به آفریقا برگشت. اما باتوجه به وضعیت پسرش و لزوم مراقبت های مناسب مسئولین شرکتشون بهش لطف کردند و دوباره برشون گردوندند به گرجستان. (البته این اتفاق چندماه پیش افتاد اما فراموش کردم بنویسم! ضمنا این اطلاعات فقط از استوری های همسر ایشون که توسط آنی رویت شده به دست اومده!)

پ.ن3. بعد از چندسال بالاخره فیلم "سرخ پوست" را دیدم. چیزی از داستان فیلم نمینویسم تا اگر کسی خواست ببیندش براش اسپویل نشه. اما باید بگم حیف از این فیلم زیبا و خوش ساخت که با چنین پایان آبکی تموم شد! حقیقتش با دیدن اون بازی شگفت انگیز اول باورم نمیشد دارم بازی آقای "نوید محمدزاده" را میبینم. چه خوب که بالاخره خودشو از اون کاراکتر همیشگی معتاد و آدم مشکل دار و ... جدا کرد. درضمن تعجب کردم که مرحوم پسیانی نقشی به این کوتاهی را قبول کردن. درضمن بازی دخترشونو هم تا به حال ندیده بودم.