جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خواهران سوباسا

سلام

چند ماه پیش توی ماه رمضان توی یکی از درمونگاه های نسبتا خلوت روستائی درحال دیدن مریض بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره مال خانم ... بود. مسئول داروخانه یکی از درمونگاه های شبانه روزی. گوشی را برداشتم و بعد از سلام و احوال پرسی بی مقدمه پرسید: ببخشید دکتر شما میتونین سرپرستی چندتا دختر جوون را به عهده بگیرین؟!  گفتم: بله؟ خندید و گفت: راستش امشب تیم فوتسال دختران ولایت توی ورزشگاه ... توی لیگ کشوری بازی داره. اما پزشکی که همیشه همراه تیم بوده عذرخواهی کرده و گفته دیگه نمیتونم ادامه بدم. یکی از مسئولین تیم که با من آشناست بهم زنگ زد و سراغ یه پزشکو گرفت. من هم به شما زنگ زدم. گفتم: خب مگه نمیگین تیم دختران؟ اصلا منو راه میدن که برم اونجا؟ گفت: خب دکتر که محرمه! اما بعد از شوخی گفتن اگه خانم دکتر باشه بهتره اما پزشک مرد هم موردی نداره. گفتم: حقیقتش من دیشب شیفت بودم و فردا شب هم شیفتم. اگه امشب هم بخوام برم بیرون که دیگه توی خونه راهم نمیدن! اصلا پول توش هست یا نه؟! گفت: بالاخره زیر نظر فدراسیون فوتباله مگه میشه پول توش نباشه؟ اصلا من شماره شما را میدم به سرپرست تیم تا باهاتون تماس بگیرن. دیگه خودتون میدونین.

چند دقیقه بعد بود که موبایلم زنگ خورد و وقتی گوشی را جواب دادم برخلاف انتظارم با یک صدای مردانه روبرو شدم که خودش را معرفی کرد و از من دعوت کرد که ساعت هفت و نیم عصر برای حضور در محل مسابقه و صرف افطاری (!) برم مجتمع ورزشی .... گفتم: حق الزحمه من چقدر میشه؟ گفت: حقیقتش در جریان نیستم. اگه لطف کنین و رایگان تشریف بیارین که ممنون میشیم! گفتم: رایگانو که شرمنده بخصوص که الان کلی هم بدهی دارم. گفت: پس من با مسئولش صحبت میکنم هرچقدر گفتند میریزم به حسابتون.

خب، حالا رسیده بودیم به مرحله نهائی ماجرا. زنگ زدم به آنی و ماجرا را براش شرح دادم و همون طور که حدس میزدم مخالفت کرد. اما هرطور بود برای حفظ رویه خوش حسابی مون برابر بانک ها و طلبکاران راضیش کردم. بخصوص که فوتسال فقط دو نیمه بیست دقیقه ای داره (البته بیست دقیقه فعال که معمولا بیشتر طول میکشه).

هنوز چند دقیقه به ساعت هفت و نیم مونده بود که با ماشین خودمون دم در مجتمع ورزشی بودم. نگهبان مجتمع اومد جلو و گفت: بفرمائید؟ گفتم: من پزشکم. گفتن برای مسابقه بیام. کدوم طرف باید برم؟ گفت: همین چند دقیقه پیش یه خانم دکتر اومد! گفتم: واقعا؟ پس دیگه منو برای چی خواستن؟ گفت: نمیدونم. حالا بفرمائید تو. بعد هم آدرس داد و در را باز کرد. با ماشین وارد محوطه شدم و رفتم به همون مسیری که نگهبان گفته بود که سر از یه زمین چمن محصور شده درآوردم. از ماشین پیاده شدم و چشمم افتاد به یه آمبولانس خصوصی از استان همجوار. با دونفری که توی آمبولانس بودند سلام و علیکی کردیم و گفتم: مگه مسابقه فوتسال نیست؟ گفتند: نه! فوتباله! بعد هم یکیشون گفت: چطور توی شهر شما آمبولانس خصوصی نیست؟ هربارکه توی این شهر مسابقه هست به ما زنگ میزنن! گفتم: نگهبان دم در گفت چند دقیقه پیش یه خانم دکتر هم اومد. گفت: نه اون پزشکیاره. چون خانمه میتونه بره داخل زمین اما شما نمیتونین. حالا تا بازی شروع نشده برین و صورتجلسه بازیو مهر و امضا کنین. در را باز کردم و وارد پیست دو و میدانی دور زمین فوتبال شدم. بعد خودمو به خانمی که اونجا پشت میز نشسته بود معرفی کردم و صورتجلسه را مهر و امضا کردم. او هم تشکر کرد و گفت: این مهر برای ما خیلی مهم بود. حالا تا ناظر بازی جریمه مون نکرده لطفا برین بیرون! برگشتم بیرون و نشستم توی قسمت عقب آمبولانس. یه لحظه هوس کردم کلا ول کنم و برم اما بعد گفتم شانس که نداریم. کافیه برم. خدا میدونه چی میشه! یه پیامک به آنی دادم و گفتم مسابقه فوتباله نه فوتسال و به این زودی منتظر من نباشه. بعد یه پیام به خانم ... فرستادم و گفتم این که مسابقه فوتباله نه فوتسال! جواب داد: واقعا؟ من اصلا نمیدونستم!

بازی شروع شد. فقط چند دقیقه از شروع بازی گذشته بود که صدای خوشحالی بازیکنان یکی از تیمها و چند نفر انگشت شمار خانمهائی که برای تماشای مسابقه اومده بودند بلند شد و فهمیدم که تیم ولایت گل زده. اما از اون به بعد باتوجه به عکس العمل تماشاگران و سروصدای مربیان به نظر میرسید که تیم حریف بازی را در اختیار گرفته و بعد از دقایقی هم گل مساوی را زدند. بالاخره نیمه اول تموم شد و هم برای ما و هم برای ورزشکاران و کادر فنی دو تیم غذا بردند و همه بین دو نیمه مشغول افطار بودند! نیمه دوم شروع شد و من که مشغول گوشیم شده بودم از فریادهای ناراحتی که به گوشم رسید فهمیدم باز هم گل خوردیم! چند دقیقه بعد و درحالی که مربی تیم ولایت فقط فریاد میزد: عجله نکنید! ما هنوز وقت داریم برای سومین بار فریاد خوشحالی بازیکنان حریف بلند شد. باز هم از این فریادها شنیدیم تا این که بالاخره مسابقه تمام شد!

به محض این که سوت پایان بازی زده شد، دو نفری که توی آمبولانس بودند ماشینو روشن کردند و آماده شدن که برن. من هم از ماشینشون پیاده شدم و وارد زمین شدم تا تکلیف حق الزحمه مو مشخص کنم. دخترهای تیم حریف هنوز داشتند خوشحالی میکردند و بعد هم همه کنار هم ایستادند تا با هم عکس بگیرند اما به محض این که آماده عکس گرفتن شدند همه چراغهای دور زمین خاموش شد و گرفتن عکس به هم خورد! مطمئن نیستم این اتفاق عمدی بود یا نه اما حالشون گرفته شد. من دنبال اون جناب سرپرست تیم میگشتم که دیدم همراه با سرمربی تیم دختران تیم ولایت را روی چمن نشوندن و دارن اشتباهاتشونو بهشون میگن (چهره شونو از روی پروفایل واتس آپشون شناختم). چند دقیقه صبر کردم تا این که بالاخره ایشون به خودشون زحمت دادن و اومدن سراغ من. بعد هم ازم شماره حساب گرفتن و قول دادن فردا پول را به حسابم بریزن.

از زمین بیرون رفتم و رفتم سراغ ماشین. اعضای تیم حریف هم رفتند تا سوار اتوبوسشون بشن و راهی ولایتشون. بعدا شماره پلاک ماشین شونو سرچ کردم و از اونجا اسم شهرشونو پیدا کردم که راه خیلی زیادی تا ولایت ما داشتن و احتمالا همه اون شب را در راه بودن.

تا دو روز بعد صبر کردم و وقتی خبری از پول نشد شروع کردم به زنگ زدن و پیام دادن تا این که بالاخره حدود یک هفته بعد از مسابقه جناب سرپرست تیم توی واتس آپ برام اسکرین شات چتش با مسئول ورزش بانوان ولایت را گذاشته بود که میزان حق الزحمه منو مشخص کرده بودند و همون را هم برام واریز کردند. یعنی دو میلیون و پانصدهزار ریال! مبلغ زیادی نبود اما باتوجه به این که عملا هیچ کاری نکرده بودم خوب بود!

دوهفته بعد و زمان بازی بعدی تیم توی ولایت بود که جناب سرپرست به من زنگ زد و خواست که دوباره برم ورزشگاه اما این بار عذرخواهی کردم. چون بازی تیمشون دقیقا شبی بود که من شیفت بودم. جریان را توی گروه پزشکها نوشتم و یکی از خانم دکترها رفتند اونجا و ظاهرا توافق کرده بودند که بقیه بازی ها را هم تشریف ببرند تا زمانی که بالاخره لیگ تمام شد. اما من آخرش نفهمیدم اگه این دخترها با پوشش اسلامی دارن ورزش میکنن چرا مسابقاتشون نه از تلویزیون پخش میشه و نه برای همسران و برادران و پسرانشون قابل دیدنه؟ گرچه توی مملکتی که خانمها حق ندارند فوتبال آقایون را نگاه کنند شاید دنبال علت موضوعات مختلف بودن یه کار اضافی باشه.

پ.ن1. از صبح بیست و پنجم مرداد مرخصی گرفتم اما هنوز معلوم نیست از صبح بیست و پنجم حرکت کنیم یا غروب بیست و چهارم و برگشتن عسل از کلاس زبان.

پ.ن2. حوالی نیمه شب از منزل یکی از اقوام برگشتیم خونه که متوجه شدیم کوبه در خونه ناپدید شده! توی روزهای بعد که دقت کردیم دیدیم این اتفاق برای همه خونه های کوچه افتاده!

پ.ن3.روز هفدهم مرداد مصادف بود با سالروز تولد یکی از دوستان خوب مجازی که ایشون هم به لطف حرف های خاله زنکی بعضی ها عطای وبلاگستان را به لقای اون بخشیدند و وبلاگشونو تعطیل کردند. برای پارسای عزیز و خانواده اش آرزوی سلامتی و موفقیت دارم و امیدوارم باز هم شاهد آپ شدن دوباره این وبلاگ و سایر وبلاگهای تعطیل شده باشیم.

پ.ن4.  از زمان تعطیل شدن مدارس ساعت خواب و بیداری بچه ها به هم خورده. بچه ها وقتی ما میخوابیم هنوز بیدارند و بعد تا ظهر میخوابند. هرچقدر هم تلاش کردیم این رویه را عوض کنیم تا به حال بی فایده بوده. جالب این که فهمیدم عماد شبها اخبار نقل و انتقالات بازیکنان فوتبالو سرچ میکنه و توی تیمهای پلی استیشن جابجاشون میکنه! البته طبیعتا همه تیمها که غیرممکنه اما تیمهای مهم از دستش درنمیره. من که فقط گفتم: تو چقدر بیکاری!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (252)

سلام

1. داشتم برای خانمه داروهای بهداشت روانشو از روی پرونده اش مینوشتم که گفت: این داروها قبلا رایگان بود. حالا پولی شدن؟ گفتم: نه هنوز رایگانند. گفت: پس چرا دفعه پیش از من پول گرفتن؟ آقای مسئول پذیرش را صدا زدم و گفتم: ایشون میگن دفعه پیش برای این داروها ازشون پول گرفتن! گفت: اونی که توی داروخونه است نوه خودشه بره ازش بپرسه چرا ازش پول خواسته!

2. به مرده گفتم: وقتی راه میرین درد کمرتون بهتر میشه یا بدتر میشه؟ گفت: اگه راه برم بهتر میشه اما اگه وَرجه وورجه کنم بدتر میشه!

3. داشتم مریض میدیدم که دیدم صدای خنده آقای مسئول پذیرش بلند شد. بعد که خلوت تر شد ازش پرسیدم: چی شده بود؟ گفت: پسره اومد ازم قبض برای آمپول بگیره. بهش گفتم به اسم کی بزنم؟ گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی کی میخواد آمپولو بزنه؟ گفت: یه دقیقه صبر کنین. بعد رفت توی تزریقات و برگشت و گفت: اینی که آمپول میزنه اسمش خانم ... ه ازش پرسیدم!

4. داشتم برای مرده نسخه مینوشتم که گفت: راسته که کرونا دوباره داره جون میگیره؟ گفتم: بله اما بعیده که به اون شدت قبلیش برسه. گفت: خداروشکر الان دو ساله که عروسیم به خاطر کرونا عقب افتاده حالا که قراره هفته آینده عروسیم باشه میگن دوباره داره زیاد میشه!

۵. مسئول پذیرش از مرده پرسید: بیمه تون چیه؟ گفت: بیمه حضرت عباس. هار هار هار!

۶. برای پیرزنه نسخه نوشتم که گفت: برام آزمایش قند و چربی هم بنویس. نوشتم و دوتا برگه را دادم دستش. گفت: حالا با هم قاطی نشن!

7. مرده گفت: پسرم برای تب فقط شربت بروفن میخوره اون هم فقط بروفن موزی! گفتم: من توی نسخه تامین اجتماعی فقط میتونم بنویسم بروفن. دیگه طعمشو خودتون توی داروخونه بگین. بعدا از خانم مسئول داروخونه پرسیدم: بروفن موزی بهش دادی؟ گفت: اینجا فقط انگوری و پرتقالی داشتیم.وقتی به مرده گفتم  یه کم فکر کرد و بعد گفت: جهنم! انگوری شو بده!

8. خانم مسئول تزریقات کد ملی شو داد تا براش دارو بنویسم. وقتی نوشتم تصادفا روی خانواده اش کلیک کردم و متوجه شدم امروز تولد شوهرشه. از مطب رفتم بیرون که دیدم ایستاده و داره با مسئول پذیرش صحبت میکنه. گفتم: آخه آدم روز تولد شوهرش میاد سر کار؟ گفت: واااای فکر نمیکردم هنوز با شوهرم در ارتباط باشین! گفتم: با شوهرتون؟ گفت: بله وقتی برای پایان نامه تون میرفتین آزمایشگاه اونجا کار میکرده!

9. توی یک مرکز دوپزشکه بودم و اواخر وقت درمونگاه حسابی خلوت شده بود. به حدی که خانم دکتر گفت: من مجبورم اینجا بمونم و آخر وقت انگشت بزنم اما شما که اینجا انگشت نمیزنین. اگه دوست دارین تشریف ببرین. اومدم لب جاده و هرچقدر برای ماشینها دست بلند کردم سوارم نکردند. تا این که چند دقیقه بعد یه ماشین سنگین از راه رسید. گفتم: اینو که عمرا براش دست بلند نمیکنم! همون طور ایستادم که دیدم اومد و نگه داشت و راننده اش گفت: دکتر! بیا سوارشو ... نشناختی؟ نگاه کردم و دیدم همون قوم و خویش ساکن کیشه که دوباره برگشته ولایت!

10. اول صبح اومدم توی درمونگاه که دیدم کامپیوتر روشن نمیشه. کلی بهش ور رفتم و یکی از پرسنل را هم صدا زدم تا بالاخره روشن شد. در همین حین این بعضی از جمله هایی بود که می شنیدیم:

-: تا حالا که نبودین حالا هم که اومدین کامپیوتر روشن نمیشه!

-: آخه اینا که چیزی حالیشون نیست فقط اسما میان اینجا که ساعت‌های کاریشونو پر کنن!

-: اینا کامپیوتر را نمیتونن روشن کنن چطور میخوان مریض ببینن؟!

-: ...

۱۱. پیرزنه آستینشو زد بالا و گفت: ببین! اینجام ورم کرده. بیا دست بزن ... نه صبر کن! بعد آستینشو آورد پائین و گفت: حالا بیا دست بزن!

12. خانمه گفت: من اون قدر برای پادردم آمپول زدم که دیگه خودم خجالت میکشم!

پ.ن1. جلسات رادیوتراپی (پرتو درمانی) خواهر گرامی شروع شده ولی چون قراره اواخر ماه بریم سفر و درنتیجه شیفتهام حسابی فشرده شده فرصت نکردم برم سراغشون.

پ.ن2. گزینه های سفر یکی یکی حذف شدند تا این که نهایتا فقط یکی از گزینه های من باقی موند و یکی از گزینه های آنی. و حتما میتونین حدس بزنین نهایتا گزینه کی انتخاب شد . خلاصه این که قراره مثل سه سال پیش اول چند روز تهران گردی کنیم و بعد چند روز بریم شمال (توی آخرین سفر نوشتم دیگه شمال خیلی تکراری شده اما ظاهرا دیگه چاره ای نیست). قرار شد این بار به شهرهائی سر بزنیم که قبلا نرفتیم. وقتی سرچ کردم دیدم عملا غیرممکنه همه شمالو توی این سفر بگردیم. فعلا دارم چندتا از جاهای دیدنی که تقریبا به هم نزدیک هستند توی اینترنت بررسی میکنم.

پ.ن3. جشن تولد عسل اواخر تیرماه برگزار شد. آخر شب میگه: باورم نمیشه که سنم دورقمی شده. میگم: ده ساله هم که بودی سنت دورقمی بود دیگه! میگه: آخه اون وقت یکی شون صفر بود!