جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۸) (مرد سیاه پوست)

سلام 

بعضی وقتها یه چیزهایی میاد توی سرم که تا انجامشون ندم ولم نمیکنن. مثلا همین داستانچه که از مدتها پیش ایده اش توی ذهنم بود درحالی که هیچ شباهتی به داستانچه هایی که قبلا توی این وبلاگ نوشته ام نداره و درواقع دو تفاوت عمده با اونها داره. ببینم کی این دو تفاوتو کشف میکنه؟! ضمنا در این موارد دنبال دلیل برای این کارها نگردین چون چیزی پیدا نمیکنین! من این داستانچه بیمزه رو نوشتم چون دوست داشتم اونو بنویسم و نه منظور خاصی داشتم و نه میخوام پیام خاصی رو برسونم.

و اما داستانچه: (خاک عالم! از سال ۹۲ دیگه داستانچه ننوشته بودم!)

وای خدای من! قیافه اش رو ببین! دماغ بزرگ، لبهای ورم کرده، حالت چشمهاش؟! پوستش اون قدر سیاهه که فکر نکنم اگه توی شب برهنه بیرون بیاد کسی اونو ببینه! و بعد ناخودآگاه خنده اش گرفت: برهنه... هه هه هه فکر کن، نصف شب توی میدون شهر بربخوری به... هاهاهاهاهاهاها...

مجله قدرت سفید از دستش افتاد. خم شد و مجله رو برداشت و دوباره از پنجره کوپه اش به بیرون نگاه کرد اما اثری از اون مرد سیاه پوست نبود. لبخندی زد و با خودش فکر کرد: خداروشکر امیدوارم یه روز همه این سیاها ناپدید بشن. بعد چمدونشو بلند کرد و داخل محل مخصوص گذاشت. هنوز در همین فکرها بود که در کوپه باز شد و صدای مردونه و محکمی به گوشش رسید که: ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟ مرد به طرف صدا برگشت... جا خورده بود اما ناخودآگاه گفت: بله البته... و بلافاصله پشیمون شد.《اّه، چرا گفتم بیاد تو؟! امیدوار بودم ناپدید بشه و حالا مجبورم چند ساعت با این سیاه عوضی سر کنم. اما شاید زودتر از من پیاده بشه، البته امیدوارم》با همین امید از او پرسید: ببخشید آقا! شما کجا پیاده میشین؟ مرد سیاهپوست سرشو به طرف او خم کرد و گفت: چطور؟ مزاحم شدم؟ مرد آروم گفت: نه نه، همین طوری پرسیدم. مرد سیاهپوست با همون صدای محکم گفت: من آخر این خط پیاده میشم. نیویورک... شما چطور آقا؟

- گفتین نیویورک؟ پس تا اونجا هم سفریم.

_ واقعا؟ چه جالب! خب پس چند ساعتی در خدمت شما هستم. اجازه بدین خودمو معرفی کنم، ریچاردسون، توماس ریچاردسون.

- شوخی میکنین!

_ نه اصلاً، چرا باید شوخی کنم؟ چه چیز خنده داری توی اسم من هست؟

- آخه شما اسم منو گفتین!

_ اسم شما؟ جدی میگین؟ یعنی ما همنامیم؟! جالب شد. نه آقا، من اصلا اسم شما رو نمیدونستم. اسم من واقعاً توماسه، توماس ریچاردسون. این هم کارت شناسایی من، ملاحظه کنید.

- بله بله حق با شماست. توماس ریچاردسون، نام پدر... ادوین؟

_ بله ادوین. نکنه میخواین بگین اسم پدر شما هم ادوینه؟

- بله!

_ چی میگین؟ به مسیح قسم که در تمام عمر چهل و سه ساله ام چنین چیزی نشنیدم.

- چهل و سه؟... کافیه آقا! بهتره این شوخی رو تمومش کنین. مشخصات منو از کجا گیر آوردین؟ بهتره همین الان تمومش کنین وگرنه ماًمور قطار رو صدا میزنم.

_ آقای ریچاردسون باور کنید قصد من تمسخر شما نبوده و نیست. این ماجرا برای من هم خیلی عجیبه.

- به هرحال بهتره بدونین من شخص محترمی هستم. یه مرد تحصیلکرده. شما نمیتونین با یک دکترای شیمی این طور رفتار کنین.

_ نه!... دکترای شیمی؟ خدای من!

توماس ریچاردسون سیاه پوست از جا بلند شد، انگشتان بلند و کشیده سیاه رنگ خودشو توی جیبش کرد. دستمالی از جیبش بیرون آورد و پیشانی عرق کرده اش رو پاک کرد و با بی تابی پرسید:.

- یعنی شما هم...؟

_ بله... پنج سال پیش مدرکمو گرفتم. از دانشگاه کلمبیا.

- این دیگه غیرممکنه. در این صورت ما باید سر یک کلاس نشسته باشیم! خدای من دستمالتون!

توماس ریچاردسون سفیدپوست با عجله دستمال خودشو از جیبش بیرون کشید. حالا هر دو مرد دو دستمال هم رنگ در دست داشتند. بعد از چند لحظه توماس ریچاردسون سفیدپوست با اضطراب دستمالو باز کرد.

- این دستمالو همسرم برام خریده. اسمشو هم گوشه دستمال گلدوزی کرده. ببینین... م..ا..ر..ل..ی..ن. و بعد به توماس ریچاردسون سیاه پوست خیره شد.

توماس ریچاردسون سیاه پوست نفس نفس میزد، تپش قلب هر دو مرد شنیده می شد. آروم دستمالشو باز کرد و گلدوزی کنارشو نشون داد.

- ببخشید آقا اما من واقعا نمیدونم چی شده. دیگه نمیتونم تحمل کنم. بهتره یه کم استراحت کنیم بعداً... درباره...‌‌ اش... بیشتر... صحبت... میکنی...م.

دست هر دو مرد تقریباً به طور همزمان وارد جیب بغلشون شد و چند لحظه بعد با یه اسپری بیرون اومد. هر کدوم چندبار دستشونو بالا و پایین بردند و بعد اسپری رو دم دهانشون گذاشتند و یه نفس عمیق کشیدند.

***

توماس ریچاردسون از خواب بیدار شد. چند لحظه طول کشید تا به یاد بیاره چه اتفاقی افتاده. به سرعت به اطراف کوپه نگاه کرد. او تنها مسافر اون کوپه بود. به خودش دلداری داد که: همه اش کابوس بود! یعنی... آه خدای من، واقعاً ترسیده بودم. دستشو بالا آورد و ناگهان سر جای خودش خشک شد. انگشتان بلند، کشیده و سیاهی که میدید مال او نبود!

در همین لحظه در کوپه باز شد و یه صدای آشنا پرسید:

_ ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟

پ.ن۱: همون طور که اول پست گفتم این داستانچه از چند ماه پیش توی ذهنم وول می خورد! من نه ادعای داستان نویسی دارم نه منظور خاصی از نوشتن این پست. 

پ.ن۲: مامان از بیمارستان مرخص شد. به گفته پزشکش دیگه بدنش میتونه خودش پلاکت بسازه. زخمهای ناجوری که توی دهنش زده بودند هم دارن کمتر میشن. حتی بعد از ماهها یه سر اومد خونه ما. اما به قول یکی از دوستان دیگه باید مراقب لنگه کفش های بعدی باشیم.

پ.ن۳: توی کلاس عسل هر کدوم از بچه‌ها که نوشتن اسم خودشو یاد میگیره روز بعد باید شیرینی ببره! یکی دو هفته پیش عسل گفت: امروز 《س》 رو یاد گرفتیم. همه مون به خانم گفتیم فردا باید صبا و ثنا شیرینی بیارن اما خانم گفت نه اونها با یه 《س》 دیگه ان، مگه چندتا 《س》 داریم؟! (خودمونیم این  چه زبونیه ما داریم؟ سه نوع س، چهار نوع ز، دو نوع خا، ...)

تاخیر

سلام

شرمنده برای تاخیر در نوشتن پست جدید 

صرفنظر از ماجراهای این روزها که به موقع به تفصیل درباره اش میگم داشتم یه پست جدید آماده میکردم که متاسفانه با بروز یه موج جدید از بیماری مامان مواجه شدیم.

متاسفانه از چند روز پیش با سقوط آزاد تعداد پلاکتها و گلبولهای سفید ناچار شدیم مادر بزرگوارو دوباره بستری کنیم. با وجود تزریق روزانه چند واحد پلاکت هم میزان پلاکت روز به روز در حال کمتر شدنه.

تا این که امروز و به لطف چند نفر از اقوام و پلاکتهای با بیشترین همخوانی پروتئینی امروز تعداد پلاکتها کمی بالا رفت.

انشاالله به زودی با یه پست جدید درخدمتم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰۰)

۱۵۱. پیرزنه گفت: تازه از کربلا اومدم. اون قدر هواش آلوده بود که نگو خدا قسمتت کنه!

۱۵۲. نسخه مرده رو که نوشتم گفت: ممنون. من هم قرار بود همکارتون بشما اما قسمت نشد. گفتم: چطور؟ گفت: یه امتحان استخدامی توی اداره بهداری شرکت کردم اما توی مصاحبه رد شدم!

۱۵۳. مرده گفت: چند روزه که معده درد دارم. فکر کنم موقع غذا خوردن یه چیزی با دیواره معده ام برخورد کرده!

۱۵۴. (۱۶+) گلوی بچه رو که نگاه کردم مادر بچه به شوهرش گفت: این دکتر خوبه ها! دکتر قبلی چیزشو تا ته فشار میداد توی دهن بچه!

۱۵۵. به پیرزنه گفتم: بفرمائین. گفت: به اندازه سه هزار تومن قرص سردرد برام بنویس!

۱۵۶. (۱۴+) داشتم مریض میدیدم که یه خانم اومد توی مطب و خیلی محترمانه گفت: ببخشید من اومدم اینجا ویزیت بگیرم که متوجه شدم دفترچه ام تموم شده. برم دفترچه شوهرمو بیارم برام نسخه مینویسین؟ گفتم: باشه. رفت و چند دقیقه بعد با دفترچه شوهرش اومد. گفتم: بفرمائین. گفت: چند روزه عفونت زنانه دارم پماد برام بنویسین!

۱۵۷. به خانمه گفتم: اسهالتون خونیه؟ گفت: نمیدونم از بس شکمم بزرگه نمیتونم ببینم!

۱۵۸. خانمه پسر سه ساله شو آورده بود و میگفت: وقتی میره دستشویی نمی شینه. آوردم تا شما باهاش صحبت کنین!

۱۵۹. مرده نصف شب پسرشو با سرماخوردگی آورده بود. گفتم: آمپول میزنه؟ گفت: من نمیدونم یه چیزی بنویس که پسرت ازش نگیره آخه همکلاسی شه!

۱۶۰. مرده چند بچه سرماخورده با خودش آورده بود و گفت: شرمنده به جز اینها بچه دیگه ای نداشتیم!

۱۶۱. وقتی رسیدم سر شیفت پزشک شیفت قبل گفت: این بهیاره اولین شیفتشه حواست بهش باشه. گفتم: حواسم هست. دختره چند ساعت بعد صدام کرد و گفت: ببخشید ایشون دستشون ضربه خورده و ناخنشون کاملا کنده شده. بگذارمش سر جاش و ببندمش؟!

۱۶۲. (۱۴+) خانمه گفت: یه پماد ضد خارش خارجی هم برام بنویس. گفتم: حالا چرا خارجی؟ گفت: خب پماد داخلی نمیخوام. خارج دستگاه تناسلیم خارش داره!

۱۶۳. مسئول پذیرش درمونگاه با یه جعبه شیرینی اومد سر کار. گفتم: مبارکه، شیرینی چیه؟ گفت: دیشب قرار بود بیان بله برون دخترم. پیش از این که بیان سر یه موضوعی باهاشون دعوامون شد دیگه نیومدن. شیرینی ها موندن روی دستمون!

۱۶۴. (۱۶+) خانمه گفت: بین دو تا سینه هام قارچ زده روم نمیشه بهتون نشون بدم. گفتم: هیچ جای دیگه ای از بدنتون مثل اون قارچ نیست که بهم نشون بدین؟ گفت: روی دست شوهرم هست!

۱۶۵. میخواستیم از یه درمونگاه روستایی برگردیم ولایت که یکی از پرسنل گفت: من نمیام. من امشب همین جا یه عروسی دعوتم. روز بعد ازش پرسیدم: عروسی خوش گذشت؟  گفت: آره خیلی خوب بود روی هر بشقاب برنج دو تا ران مرغ بود!

۱۶۶. دختره گفت: من پونزده سال بود که سرما نخورده بودم حالا همین امروز سرما خوردم. گفتم: خب حالا که طوری نشده. گفت: آخه فردا عروسیمه!

۱۶۷. به پیرزنه گفتم: بفرمائین.  گفت: من خلاصه میگم توضیح نمیدم. میخوام بمیرم!

۱۶۸. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: پدر و مادرت زنده اند؟ گفتم: بله گفت: پس چرا این قدر ساکتی؟!

۱۶۹. داشتم برای مرده نسخه مینوشتم، پسرش که همراهش بود گفت: «اگه برای بابام آمپول بنویسی میزنمت»!

۱۷۰. فشار دختره رو گرفتم و به مادرش گفتم همیشه فشارش چند بود؟  گفت آقای دکتر این مجرده!

۱۷۱. برای پیرزنه آمپول نوشتم. داروشو که گرفت اومد توی مطب و گفت: با این قرصها که من میخورم این آمپولو طوری نیست که بزنم؟ گفتم: نه مشکلی نداره. گفت: پس من این آمپولو میزنم و توی خونه به بچه‌هام میگم اگه مردم بیان یقه تو بگیرن!

۱۷۲. پیرزنه گفت من مادر خانم دکتر....  هستم. گفتم پس چرا اومدین پیش من؟ به خانم دکتر میگفتین براتون نسخه مینوشتن. گفت خانم دکتر کلی دعوا میکنه تا یه آمپول بنویسه!

۱۷۳. خانمه گفت: راه که میرم احساس میکنم زیر پام نرمه، البته ناراحت نیستم، خوشم هم میاد!

۱۷۴. به پیرزنه گفتم: فشارتون شونزدهه. گفت: وای چقدر بالاست. خانم مسئول داروخونه که اومده بود توی مطب گفت: این دکتر فشار بیست و دو را هم میاره پایین شونزده که براش چیزی نیست!

۱۷۵. برای یه بچه نسخه مینوشتم که مادرش گفت پسرم هم دوست داره دکتر بشه اما اگه بخواد مثل شما بشه که چه فایده؟! 

۱۷۶. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت چندتا قرص فشار هم برام بنویسین. گفتم دیگه چیزی نمیخواین؟ گفت دیگه چی دارین؟!

۱۷۷. (۱۳+) برای مرده نسخه نوشتم، رفت داروخونه و اومد و گفت: این خانمه که توی داروخونه است میگه من اون وسطیو ندارم حالا چکار کنم؟!

۱۷۸. کارمون تموم شد و با بقیه پرسنل سوار ماشین شدیم تا برگردیم خونه. دو نفر از پرسنل شروع کردند به زبان محلی با هم صحبت کردن، نمیدونم چی گفتند که یهو راننده بهشون گفت: حواستون باشه دکتر هم....  میفهمه. اون دوتا گفتند: واقعا؟ راننده گفت: خب انگلیسی زبون بین‌المللیه دیگه، کسی که بلد باشه یعنی همه زبونهارو میفهمه!!

۱۷۹. (۱۴+) به پیرمرده گفتم: شبها هم پاتون درد میگیره از خواب بیدارتون کنه؟ گفت: چی؟ شلوارمو دربیارم؟!

۱۸۰. دوتا پیرمرد توی یه درمونگاه روستایی به هم رسیدن و شروع به صحبت کردن، یکیشون به اون یکی گفت: ببین شورای ده چقدر بی عرضه است که نمیتونه یه بیمارستان صد تختخوابی اینجا بسازه!

۱۸۱. مسئول آزمایشگاه درمونگاه بهم گفت: خانمه بود که امروز براش آزمایش ادرار نوشتین. گفتم: خب؟  گفت: بهش یه لوله آزمایش دادم تا بهم نمونه بده، گفت بی زحمت اسممو از روی لوله بکنین. گفتم چرا؟  گفت آخه اسمم فاطمه است میترسم نجس بشه!

۱۸۲. خانمه گفت: من هیچوقت دارویی که دکتر ننوشته باشه نمیخورم، حالا بی زحمت برام سه بسته از اون کپسول سبز و خاکستری ها بنویس با یکی از اون شربتها که روش عکس ریه داره!

۱۸۳. پزشک یکی از روستاها طرحش تموم شد و رفت و یه خانم دکتر گذاشتن به جاش که متولد همون روستا بود اما خانم دکتر یه روز اونجا بود و دیگه نرفت. روز بعدش منو فرستادن اونجا، به یکی از پرسنل گفتم: چرا خانم دکتر دیگه نیومد؟  گفت: دیروز کلا سیزده تا مریض داشتیم، خانم دکتر با بیشترشون فامیل دراومد مجبور شد ویزیت نه نفرشونو خودش حساب کنه!

۱۸۴. پیرمرده گفت: بنویس برم سونوگرافی.  گفتم: از کجا سونوگرافی میخواین بگیرین؟ گفت: توی شهر!  گفتم: نه، از کجاتون سونوگرافی بنویسم؟  گفت: سونوگرافی دکتر.....  گفتم: از کجای بدنتون میخواین سونوگرافی بگیرین؟ گفت: از توش!

۱۸۵. پیرمرده گفت: دیشب اگه تو خوابت رفته من هم رفته!

۱۸۶.  آخر یه شیفت به شدت شلوغ بود،  گلوی بچه رو که نگاه کردم حالشو نداشتم پامو بگذارم روی پدال پایین سطل زباله، درشو با دست باز کردم و چوبو انداختم توی سطل. نسخه بچه رو که نوشتم با مادرش از مطب رفتند بیرون اما چند ثانیه بعد بچه برگشت توی مطب و آروم دم گوشم گفت: ببین عمو! اگه پاتو بگذاری روی اون، در سطل باز میشه!

۱۸۷. به پیرزنه گفتم: دفترچه تون تموم شده برین عوضش کنین و بیایین. گفت: من که دیگه حال راه رفتن ندارم، همین جا میشینم خودت یه سر برو عوضش کن و بیا!

۱۸۸. شیفت شب یه درمونگاه شبانه‌روزی بودم و قرار شد تا ظهر همون جا بمونم. یکی از پرسنل گفت: خانم دکتر.....  که عصر شیفته زنگ زد و گفت چون دکتر از دیشب اینجاست و خسته شده زودتر میام. کلی منتظر شدم و نهایتا پنج دقیقه مونده به پایان شیفت اومد و گفت: دکتر پنج دقیقه زودتر اومدم چون خسته بودین!

۱۸۹. موقع پیاده شدن از ماشین اداره از راننده پرسیدم: برگشتنم هم با شماست؟ راننده یه نگاه به درمونگاه پر از مریض کرد و گفت: این طور که من میبینم برگشتنت با خداست!

۱۹۰. (۱۳+) نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: سینه درد هم دارم. گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: سینه هام درد میکنه نه سینه ام!

۱۹۱. خانمه با درد کمر اومده بود گفتم: یه کار سنگین نکردین که به کمرتون فشار بیاد؟ گفت: دیشب عروسی بودم خیلی رقصیدم!

۱۹۲. بعد از معاینه به خانمه گفتم: دفترچه تونو بدین. گفت: من الان فقط اومده بودم ببینم دکتر هست یا نه؟ الان که هستین میرم از خونه دفترچه مو بیارم!

۱۹۳. (۱۴+) سه هفته توی یه درمونگاه روستایی بودم که پزشکش طرحش تموم شده بود. یه روز از شبکه زنگ زدند و گفتند از فردا پزشک جدید مرکز میاد اونجا. آخر وقت از پرسنل خداحافظی کردم که خانم مسئول داروخونه گفت: من اینجا با چندتا پزشک مرد کار کردم. اما هیچکدوم به بی عرضگی شما نبودن!

۱۹۴. (۱۶+) صبح روز شنبه توی یه مرکز شبانه روزی بودم. چندین نفر اومدن و گفتند: برامون آزمایش حاملگی بنویس. بعد که خلوت تر شد از مسئول آزمایشگاه پرسیدم: اینجا همیشه اینطوریه؟ گفت: صبح شنبه هر هفته. میان ببینن توی ش.ب ج.م.ع.ه حامله شدن یا نه؟!

۱۹۵. (۱۸+) (این خاطره از من نیست و توی یکی از گروههای پزشکان توی تلگرام خوندم اونقدر بهش خندیدم که دلم نیومد اینجا ننویسم اون هم حالا که کلا تعداد این سوتی ها کمتر شده!): به خانمه گفتم: شما که هر سال صیغه چند نفر میشین بهتره برای احتیاط یه آزمایش ایدز هم بدین. گفت: نخیر خودم توی اینترنت خوندم راه انتقال ایدز با رابطه های نامشروعه، من صیغه میخونم!

۱۹۶. به خانمه گفتم: توی این چند روز کار سنگین نکردین؟ گفت: ما هر روز کار سنگین میکنیم. اونها خانمهای شما هستن که کار سنگین نمیکنن!

۱۹۷. مرده گفت: این قرصهارو تمام کردم برام بنویس، روزی دوتا میخورم حتما توی نسخه بنویس روزی چندتا باید بخورم!

۱۹۸. نسخه مرده رو بهش دادم و گفتم: این دارو را داروخونه اینجا نداره باید بیرون بگیرین. گفت: اون وقت تکلیف پول ویزیتی که دادم چی میشه؟

۱۹۹. نسخه پیرمرده رو که نوشتم گفت: فشارمو هم بگیر. گرفتم. گفت: طوری که نیست گفتم فشارمو بگیر؟ گفتم: نه. گفت: آره خب شما نوکر مردمین دیگه!

پ.ن۱: شرمنده که نوشتن این پست این قدر طول کشید یه چندتا کار غیرمنتظره پیش اومد. ضمن اینکه سعی کردم بیش از حد از موارد مثبت دار استفاده نکنم هرچند خداییش میشد بیشتر ازشون استفاده کرد!
پ.ن۲: خوشحال از این که شیمی درمانی مامان تموم شده بردیمش پیش دکترش اما داروهای خوراکی شیمی درمانی رو براشون شروع کردن. ظاهرا این رشته سر دراز دارد. اما خوشبختانه حالشون اون قدر بهتر شده که دو شب پیش بعد از چند ماه بردیمشون مهمونی.
پ.ن۳: به عسل میگم: هیچ کدوم از دوستهای توی پیش دبستانی تون توی کلاستون نیست؟ میگه: توی کلاسمون که نه اما ثمین توی کلاس کناریمونه. هر روز توی زنگ تفریح بهش میگم ثمین حالت چطوره؟ اون هم میگه باباجون منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتی!