جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

مروری بر آخرین ماههای اینترنی

سلام 

هر چقدر فکر کردم دیدم آخرین بخشهای من توی دوره اینترنی اونقدر کشش نداره که بخوام برای هر ماهش یه پست جداگانه بنویسم پس همه رو با هم مینویسم. 

البته فکر نکنین این آخرین پست این وبلاگه٬ ما حالا حالاها در خدمت شما هستیم: 

۱.در بهمن ماه سال ۱۳۷۸ بود که رفتم اینترنی بخش نرولوژی (مغز و اعصاب). 

ما سه نفر بودیم و سه تا استاد (خانم دکتر «ج» و دوتا آقای دکتر «م»!) و قرار شد هر کدوممون هر ۱۰ روز از ماه در خدمت یکی از اساتید باشیم. در مجموع بخش اعصاب یکی از بخشهای آروم و لذت بخش بیمارستان بود. اکثر بیماران پیرمردها یا پیرزنهائی بودند که یک طرف بدنشون به دلیل سکته مغزی حرکت نمیکرد و در نهایت یا همونجا میمُردن یا به خانواده شون میگفتن: این دیگه بهتر از این نمیشه ببرینشون خونه! 

اُردرها (دستورات داروئی) ما هم توی پرونده شون همیشه تکراری بود: 

کنترل علائم حیاتی-سی تی اسکن مغز-آنتی اسید-دگزامتازون-ویزیت آنکال محترم-...و بعد از برگشتن از سی تی هپارین! 

ضمن اینکه از حق نباید گذشت که پرستارهای خوب و مهربونی هم داشت (فکر بد نکنین منحرفا دهه!!). 

در مجموع من اون بخشو بعد از بخش قلب در رتبه دوم قرار دادم (به خود پرستارها هم گفتم)! 

اما اتفاق جالب این بخش در همون روز اول رخ داد: 

روز اول بخش اعصاب زود رفتم توی بخش تا شرح حال مریضهای روی تختهامو بگیرم. همون موقع پرستارها هم داشتند مریضهای بخشو به شیفت صبح تحویل میدادند به این صورت که یکی یکی میومدند بالای سرشون و برای شیفت جدید توضیح میدادن که این مریض چشه؟ چه داروهائی گرفته؟ مثلا امروز باید بره سی تی و .... 

من هم همون موقع داشتم توی یکی از پرونده های همون اتاق نُت میگذاشتم. وقتی مهر زدم پای نوشته ام یکدفعه دیدم یکی از پرستارها نگاه عجیبی بهم انداخت ..... 

استاد اومد و با او هم بیماران رو دیدیم و بعد گفت: میتونی بری. 

داشتم از بخش میرفتم بیرون که دیدم همون پرستاره صدام کرد. گفتم: بفرمائین. گفت: میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم؟ رفتم پیشش. پرستاره یه نگاهی بهم کرد و گفت: میدونین آقای دکتر؟ من فامیلیم با شما یکیه. برای همین به همه پرستارهای بخش گفتم که شما پسرخاله من هستین میشه آبروی منو نبرین؟! (هنوز موندم که چرا گفته بود پسر خاله؟ اگه پسر عمو میگفت که منطقی تر بود!) گفتم: من اولین روزیه که میام اینجا شما از کجا منو میشناسین که درباره ام با همه هم صحبت کردین؟ گفت: اختیار دارین آقای دکتر. الان همه بیمارستان توی پرستارها صحبت از اینترنیه به نام ..... که با پرستارها خیلی خوب رفتار میکنه!! (خدا شاهده که همینها رو گفت!

راستش من خودم نمیدونستم چه رفتار خارق العاده ای با پرستارها داشته ام که باعث شده بود این همه بینشون محبوب بشم. یا شاید هم بقیه خیلی باهاشون بداخلاق بودند. 

در نهایت اون یک ماه من شدم پسرخاله مجازی ایشون! وقتی جلو بقیه پرستارها به هم می رسیدیم کلی تعارف با هم تکه پاره میکردیم و در آخر هم به خاله مون سلام میرسوندیم. آخر ماه هم به خوبی و خوشی نسبتمون تموم شد و هرکسی رفت پی کار خودش!  

از نکات جالب دیگه اینکه توی این دو سه ماه کمبود اینترن دوباره به اوج رسیده بود و من در حالی که مثلا کشیک بخش اطفال بودم اجازه داشتم کشیک یه بخش دیگه رو هم بخرم و کارهای هر دو بخشو انجام بدم!

۲.اسفند ماه ۱۳۷۸ من شدم اینترن بخش بهداشت. برخلاف دوره دانشجوئی که برای فیلد بهداشت همه کلاسو بردند و ما ۹ نفره توی یک اتاق ۴*۳ در خونه سرایداری یه درمانگاه روستائی میخوابیدیم (و توی خاطرات اون موقع یادم رفت بنویسم) این بار کلا سه نفر بودیم. 

من٬ محمدرضا (که الان رزیدنت داخلیه)٬ و راحیل (که الان رزیدنت زنانه). 

ما رو فرستادند پیش آقای دکتر «خ» که اون موقع معاون فنی رئیس مرکز بهداشت استان بود. 

دو سه روزی همونجا برامون کلاس گذاشت و بعد من و «محمدرضا» رو فرستادند یکی از روستاهای دورافتاده تا همونجا بیتوته کنیم و «راحیل» رفت یکی از روستاهای نزدیک افتاده (!) تا شبها بتونه برگرده خونه. 

اونجا هم اتاقک سرایداری رو دادند به ما دوتا. بعدازظهر همون روز بود که «محمدرضا» گفت: من که حاضر نیستم یک ماه از عمرمو اینجا تلف کنم و زنم توی خونه تنها باشه. رفت لب جاده و ماشین گرفت و رفت. و «ربولی» موند و حوضش! 

اون موقع یه پزشک طرحی اصفهانی اونجا بود که با زن و دخترش اونجا زندگی میکرد و مدعی بود توی دوران دبستان همکلاس «شهرا.م صو.لتی» بوده (راست و دروغش پای خودش). 

من که هیچوقت رنگ خونه ایشونو ندیدم اما بیشتر شبها رو با دو کاردان اونجا بودم. یه پسر اهل «فولادشهر» که الان هم توی بیمارستان همونجا کار میکنه و یه پسر اهل «مازندران» که دوران سربازیشو طی میکرد و روزهای تعطیلو هم همونجا میموند و میگفت در همه روزهای تعطیل فقط از صبح تا شب یه نوار از «ها.ید.ه» گوش میکنه! 

یه بار هم از یکی از پرسنلشون پرسیدم: جمعیت این روستا که حتی از روستاهائی که میرین سیاری هم کمتره چرا درمونگاهو اینجا ساختن؟ گفت: چون وقتی قرار شد یه درمونگاه توی این منطقه بسازن معاون وزیر بهداشت مال این روستا بود! 

هفته اولو کامل موندم اونجا و هیچ خبری نشد. حتی منو سیاری هم نمیبردن چون لندرورشون جا نداشت! ظهر پنجشنبه رفتم خونه و صبح شنبه برگشتم. شنبه رو اونجا موندم و بعد چون بهم خبر داده بودند شب یه مهمونی بزرگ توی خونه مون هست برگشتم خونه. مهمونها از راه دور اومده بودن و من یکشنبه رو هم خونه موندم و وقتی صبح دوشنبه برگشتم روستا متوجه شدم که روز یکشنبه آقای دکتر «خ» اومده اونجا و برای من و محمدرضا غیبت زده! 

بقیه اون هفته رو هم اونجا موندم و شبها توی اتاقک سرایداری و چسبیده به شوفاژ میخوابیدم. 

یادم نیست چرا اما دوشنبه هفته بعد و سه شنبه هفته بعدترش هم مجبور شدم برگردم ولایت و آقای دکتر «خ» هم دقیقا در همین روزها اومده بود برای هردومون غیبت زده بود! 

کُفرم دراومده بود. یادمه روز ۲۸ اسفند ۱۳۷۸ همه پرسنل مرخصی بودند و من بیچاره تک و تنها اونجا بودم مبادا دوباره بیان حضور و غیاب! و جالبتر اینکه اون روز محمد رضا هم اومد یه سری زد و رفت! 

بعدا وقتی رفتم نمره مو بگیرم متوجه شدم هردومون به دلیل غیبت در فیلد بهداشتی تجدید دوره شده ایم هم من هم محمد رضا! 

بقیه اش توی ادامه مطلب .........

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (8) + پی نوشت

سلام 

این همولایتی های ما این بار دیگه کولاک کردند و یک پست جدیدو با آخرین سرعت پر کردند 

به افتخارشون: 

۱.خانمی دختر ۱۹ ساله اش را با شکایت بیحالی و استفراغ آورد. گفتم: چیزی نخوردین که مسموم بشین؟ 

هر دو با هم گفتند: نهههههههههههه! 

وقتی با سرم و آمپول متوکلوپرامید بهتر نشد دوباره پرسیدم:داروئی چیزی نخوردی؟ 

باز هر دوشون: نههههههههههههههههه! 

بهش یه آمپول پرومتازین زدیم اما باز هم بهتر نشد. 

رفتم و بهش گفتم: دیگه از آخرین مهلت درمان مسمومیت داریم میگذریم (!) اگه چیزی خوردی باید همین حالا بگی تا بشه درمانت کرد وگرنه دیگه کارت تمومه! 

گفت: آره قرص خوردم!! 

گفتم: چه قرصی؟ چندتا؟ 

گفت: توی گوشیم سیو کردم! گوشیو درآورد و نگاه کرد و بعد گفت: وای ننه! خاک عالم به سرم شد «اوت باکس» گوشیم پاک شده!! 

۲.برای خانمی آمپول نوشتم. شوهرش که همراهش اومده بود گفت: ببخشید آقای دکتر! اینجا «سوزن زن زن» دارید؟ (ترجمه: خانمی که آمپول میزند!!) 

۳.خانمی بچه ۴-۳ ساله اش را آورده بود و میگفت: این مرتب سرما میخوره چکارش کنم؟ یکماه پیش سرما خورده بود حالا دوباره ....! 

۴.ساعت ۱۲ شب بود که گفتند مریض داری وقتی رفتم دیدم یه بچه ۶-۵ ساله رو آوردند و میگن: این دارو داره! فقط میخواستیم یه دماسنج بگذارید ببینیم تبش چقدره؟!! 

۵.آقائی رو که بیهوش توی خیابون پیدا کرده بودند آوردند درمانگاه. با توجه به علائم تشخیص مسمومیت با مواد مخدر دادیم و «نالوکسان» زدیم که فورا به هوش اومد. 

اولین کاری که کرد این بود که رضایت داد که نمیخواد بره بیمارستان. بعد هم صدام کرد و گفت: میشه یه نامه بنویسی و بهم بدی که من میخواستم خودکشی کنم؟ میخوام از بهزیستی «از کار افتادگی» بگیرم! 

۶.یه آقائی پسر سرماخورده شو آورده بود. به پسره گفتم: الان دارید دارو میخورید؟ گفت: نه. 

پدرش که ظاهرا جمله رو ناقص شنیده بود گفت: تو دارو نمیخوری؟ پسره گفت: نه. پدره گفت: پس اومدی اینجا برای چی؟! 

۷.خانمی جواب آزمایششو آورد گفتم: دفترچه بیمه تونو بدین باید براتون دارو بنویسم. گفت: نیاوردمش فکر نمیکردم به دفترچه بیمه هم احتیاج بشه! (البته این نمونه افراد یکی دوتا نیستن!!)

۸.خانمه با سرفه اومده بود. گوشی رو برداشتم که بگذارم روی سینه اش که (ظاهرا به طور رفلکسی) آستینشو زد بالا و گذاشت روی میز. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارتون خوبه. 

فشارسنجو گذاشتم روی میز و باز میخواستم گوشیو بگذارم روی سینه اش که فورا آستینشو زد بالا!! 

۹.توی یک درمانگاه بسیار شلوغ روستائی بودم. وقتی یک مریض رفت بیرون یکباره چند نفر ریختند توی اتاق بعد هم همه شون غرغر میکردند که: این چه وضعیه؟ حالا شاید آدم نخواد جلو بقیه دردشو بگه! گفتم: خوب خودتون اومدین تو! حالا برید بیرون یکی یکی بیائین تو. یکیشون گفت: آخه ما که خودمون بیرون نمیریم٬ تو باید بیرونمون کنی!! 

۱۰.به آقائی که به خاطر درد مفصل شانه اومده بود گفتم: وقتی با دستتون کار میکنین دردش بیشتر میشه؟ 

سرشو انداخت پائین و کمی من و من کرد و گفت: حقیقتش من الان چند وقتیه که بیکار شدم!! 

۱۱.خانمی رو با استفراغ شدید و اسهال خونی آوردند. 

هر چقدر هم سرم و آمپول بهش زدیم بهتر نشد. در نهایت همراهش گفت: آقای دکتر حقیقتش دیروز دوتا «شیاف ملین» بهش دادیم اشتباهی هر دوتا رو با هم «خورده»!!  

۱۲.برای خانمی آزمایش نوشتم گفت: فردا خودتون هستین که جوابشو بیارم؟ 

گفتم: فردا صبح من اینجا نیستم اما یه پزشک دیگه هست. بلند شد و تشکر کرد و رفت بیرون همینطور که داشت در رو می بست گفت: دکتر بیاد هر ..... که میخواد باشه!

۱۳.خانمی میگفت: یک طرف سرم با یک طرف گلوم درد میکنه. گفتم: از گلوت خلط بیرون میاد؟ گفت: آره از همین یک طرف گلوم! 

۱۴.به آقائی که با اسهال و استفراغ اومده بود گفتم: چیز ناجوری نخوردی؟ 

گفت: نه من امروز فقط دو خوشه انگور خوردم. گفتم: بهشون «سم» نزده بودن؟ 

گفت: دست شما درد نکنه آقای دکتر! آخه کدوم عاقلی این موقع به انگور «سم» میزنه؟! 

۱۵.خانمه میگفت: آقای دکتر! هر چقدر به بچه ام تب بر میدم تبش از ۳۷ درجه پائین تر نمیاد چکارش کنم؟! 

۱۶.امروز به پیرزنی که جواب آزمایششو آورده بود گفتم: این آزمایشو که چند روز پیش دادی چرا حالا داری جوابشو میاری؟ 

گفت: آقای دکتر! به خدا امروز هم چشمم که به خون مردگی روی دستم افتاد یادم افتاد که آزمایش داده بودم! 

پی نوشتها در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

روزی که «اینترنی اطفال» آمد

پیش نوشت:

سلام

پیش از شروع پست جدید باید به دلیل  بی خبر گذاشتنتون یه عذرخواهی بکنم

ماجرا از این قرار بود که روز چهارشنبه کامپیوترمونو بردیم مغازه تا هارد جدیدی که از تهران اومده بود برامون نصب کنن. قرار ما پنجشنبه صبح بود که تا بعدازظهر پنجشنبه طول کشید یعنی زمانی که به دعوت بعضی اقوام ساکن شاهین شهر راهی اونجا شده بودیم و شنبه هم که برگشتیم تا امروز داشتیم با کامپیوتر کشتی میگرفتیم تا وارد اینترنت بشیم (البته یکی دوبار از کافی نت و دفتر آنی وارد اینترنت شدم اما کوتاه مدت) و امروز وقتی دیدم با اینترنت اکسپلورر امکان ورود به اینترنت وجود نداره رفتم و از صاحب مغازه کامپیوتری خواهش کردم که فایرفاکس رو برام نصب کنه و الان با اون اومدم توی اینترنت

آنی هم امروز اصفهان کلاس داشت و الان باید توی راه برگشت باشه وقتی دیدین من دیگه نمینویسم بدونین که اومده و از پای کامپیوتر بلندم کرده!!

خلاصه که من نفهمیدم  چطور شد که اینطور شد؟!

به صاحب مغازه هم گفتم:میشه هارد قبلیمونو هم بگین از تهران بیاد؟ حالا شاید تونستیم یه روزی اطلاعات روی اونو هم برگردونیم گفت: چرا نمیشه؟ فقط باید 45000 تومان پول این هاردو بدین تا یکوقت نخواین دوباره با اون یه هارد نو بگیرین! حالا نمیدونم بگیرمش یا نه؟ اما شاید آخرش گرفتمش بالاخره ارزشو داره.

و اما بالاخره ادامه خاطرات دوران اینترنی:

در آبان ماه 1378 من اینترنی آخرین بخش ماژور (اطفال) را شروع کردم که سه ماه طول میکشه.

این سه ماه هم مثل بقیه ایام زندگی من پر بود از انواع خاطرات تلخ و شیرین که الان چندتائی از اونها رو براتون مینویسم:

1.آقای دکتر «ی» یکی از اساتید ما بود که به شدت اعتقاد داشت بخش اطفال باید کلا از رشته پزشکی جدا بشه!!

ایشون میفرمودند: بچه ها قادر نیستند شرح حال بدن، اگر هم بلائی به سرشون بیاد شکایت نمیکنند. در خیلی از موارد هم مرگشون هیچ شکایت و .... به دنبال نداره. خوب حالا به نظر شما بخش اطفال باید به چه رشته ای ملحق بشه؟ خوب معلومه، دامپزشکی!!

(خوب آنی اومد بقیه اش رو بعدا مینویسم!!!)

مسئله اینه که این حرفو یه بار یا دوبار هم نگفت بلکه شصتادبار میگفت.

اما از حق نباید گذشت٬ یه بار از کارش واقعا لذت بردم٬ وسط راند بودیم که مادر یکی از بچه های بستری شروع کرد به بدگوئی از پرستارها و سرویس نامناسبشون. دکتر «ی» چند لحظه تحمل کرد و بالاخره گفت: خانم اینجا اینطوریه٬ اگه سرویس بهتری میخواین رضایت بدین برین هرجا که دوست دارین! اون خانم هم گفت: بله که میرم .... معلومه که میرم .... الان میرم رضایت بدم!

دکتر «ی» بعدا اومد و به پرستارها گفت: حالا خودمونیم شما هم یه کم بیشتر به مریضها برسین!

۲.در اون زمان رئیس دانشگاه فوق تخصص گوارش آقای دکتر «س» بود که یکدفعه یک روز رفت و فامیلشو عوض کرد و شد دکتر «ح». ما که نفهمیدیم چرا؟ این آقای دکتر علاقه وحشتناکی به آندوسکوپی داشت و کمتر بیماری میتونست توسط ایشون بستری بشه و سر از اتاق آندوسکوپی درنیاره. حتی بین بچه ها این جوک رواج پیدا کرده بود که هر کسی بره آندوسکوپی به نمره امتحانش دو نمره اضافه میشه!!

هنوز گاهی صدای «اوغ نزن ... اوغ نزن» دکتر وسط آندوسکوپیهاش توی گوشم میپیچه اون هم با لهجه غلیظ آذری که ایشون داشت.

اما ربط این مسئله به بخش اطفال: مدیر گروه اطفال٬ کسی نبود جز همسر ایشون خانم دکتر «ب» که یکبار که راندشون فقط دخترونه بوده بهشون گفته بود: (به من چه؟ یکی از خود دخترها برام تعریف کرد و راست و دروغش هم پای خودش)

ای بی عرضه ها! همه تون دارین میترشین! من توی دوره دانشجوئی بود که ......(اسم کوچک دکتر ح) رو تور کردم شما چرا دست به کار نمیشین؟!!

(الان میخواستم این بخشو پاکش کنم اما «آنی» نگذاشت گفت به دخترها بر نمیخوره اگه برخورده به اون بگین نه من!!)

۳.یک شب که خانم دکتر «ب» آنکال بود یه بچه دو ماهه را آوردند که به شدت تب داشت (که چندان معمول نیست) چشمهاش هم کاملا خیره بود و به آدم نگاه میکرد. من نفهمیدم چه اش شده پس زنگ زدم به آنکال و خانم دکتر هم فورا اومد و گفت: کو این بچه که گفتی؟ بچه دو ماهه که نباید اینطور تب کنه!

بچه رو نشونش دادم. ظاهرا پای خانم دکتر بدجور سبک بود چون تا چشمش به بچه افتاد دیسترس تنفسی پیدا کرد!

خانم دکتر هم بچه رو برداشت و با من و یکی دوتا اینترن دیگه که اونجا بودیم رفتیم توی اتاق احیا و والدینشو بیرون کردیم. تا بچه رو گذاشتیم روی تخت «ارست» (ایست قلبی و تنفسی) کرد و با احیاء هم برنگشت.

وقتی بچه تموم کرد من هنوز در فکر نگاه خیره اون بودم که خانم دکتر صدام کرد و گفت: بیائین ببینین چی به خورد بچه دادن؟ رفتم و دیدم یه مایع زرد رنگ داره از «لوله تراشه» میاد بیرون که ما نفهمیدیم چیه. بعد هم خانم دکتر گفت: این که مُرده اقلا بیائین یکی یک بار لوله اش کنین!

وقتی همه مون موفق به این کار شدیم خانم دکتر در رو باز کرد و به پدر و مادرش گفت: چی بهش خورونده (خورانده) بودین؟ هر کاری کردیم نتونستیم نجاتش بدیم.

بقیه اش در ادامه مطلب (شرمنده کیمیاگر جان)

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷)

سلام 

تا دیروز صبح تصمیم داشتم خاطرات اینترنیمو توی پست جدید ادامه بدم اما این بار همولایتی ها شاهکار کردند و دیدم اگه بخوام این پستو بگذارم برای بعد دیگه ممکنه خیلی طولانی بشه. 

پس این شما و این خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷): 

۱.برای یه آقائی که سرما خورده بود داشتم دارو مینوشتم که گفت: آقای دکتر! لطفا یه آمپول هم برام بنویس. و بعد ادامه داد: البته میدونم که تشخیص من اشتباهه اما اشکالی نداره شما بنویس! 

۲.بارها پیش اومده که مریضها موقع شرح حال گرفتن شروع میکنند به مزه پرونی اما من هیچوقت باهاشون خودمونی نمیشم (حالا که جلوشون خودمونو عبوس نشون میدیم اینه وای به حال روزی که باهاشون بگو بخند راه بندازیم) فقط یه بار نتونستم جلو خنده مو بگیرم: 

به پیرزنه گفتم: فشارتون ۱۲ است خوبه. گفت: همه تلاش میکنند که ۲۰ بشن چطور برای من ۱۲ هم خوبه؟! 

۳.خانمه اومده بود و میگفت: اینجا که اومدم فهمیدم برگه های دفترچه ام تموم شده میشه توی دفترچه دخترم برام دارو بنویسین؟ به خدا پول ندارم ویزیت آزاد بگیرم. گفتم: باشه دفترچه رو بده. 

گفت: ممنون٬ شما که هیچ کار ثوابی از دستتون برنمیاد مگه اینطوری یه کم ثواب کنین!!! 

۴.نسخه یه بچه سرماخورده رو نوشتم که مادرش گفت: ببخشید میشه فردا نره مدرسه توی خونه استراحت کنه؟ گفتم: اتفاقا بهتر هم هست الان براش یه گواهی مینویسم. گفت: نیازی نیست پدرش مدیر مدرسه شونه. 

۵.یه مریض از در مطب رفت بیرون و نفر بعدی در زد٬ گفتم: بفرمائین. 

یه پیرمرد در رو باز کرد و اومد تو گفتم: بفرمایین بشینین اومد دم صندلی و گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم» و نشست. ازش شرح حال گرفتم و بعد گفتم: آستینتونو بزنین بالا تا فشارتونو بگیرم. دکمه آستین پیراهنشو با یه «بسم الله الرحمن الرحیم» دیگه باز کرد. 

خودکارو برداشتم تا براش نسخه بنویسم که پیرمرده یکدفعه گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم»! 

نسخه رو نوشتم و گفتم: برید از داروخونه داروهاتونو بگیرین. پاشد و رفت دم در و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و در رو باز کرد و رفت بیرون!  

۶.یه خانمی که با دوتا پسر یکی ۷-۶ ساله و یکی ۱۲-۱۰ ساله اومده بودند بهم گفت: آقای دکتر دیروز براشون این آزمایشهارو نوشتن ببینین مشکلی دارند؟ گفتم: مشکلشون چی بود که براشون آزمایش نوشتند؟ گفت: بزرگه دلش درد میکرد و کوچیکه اسهال داشت. گفتم: خوب حالا کدوم آزمایش مال پسر بزرگتونه؟ گفت: مگه اسمشونو اون بالا نمیبینی؟!

۷.برای یه خانمی چند تا آزمایش نوشتم و گفتم: فردا صبح برید آزمایشگاه٬ گفت: ببخشید برای انجامشون باید «ناشتا» باشم؟ گفتم: بله گفت: برای همه شون؟! 

۸.برای یه خانمی نسخه نوشتم که چندتا کپسول ویتامین «ای» از کیفش درآورد و گفت: از اینها هم برام بنویس. براش نوشتم. رفت و اومد گفت: داروخونه اینها رو نداشت لطفا به جاش اینها رو برام بنویسین و یک بسته «قرص دیازپام» گذاشت روی میز! 

۹.یه خانمی با دختر جوونش اومده بود گفتم: بفرمایین دختره گفت: مادرم مدتهاست که تحت نظر دکتره. بیماری «فروشی» داره! کلی ازش شرح حال گرفتم تا فهمیدم به «برونشیت» مبتلاست! 

۱۰.یه دختر بچه ۳-۲ ساله رو آورده بودند٬ گفتم: مشکلش چیه؟ پیرمردی که همراهشون بود گفت: این از دیروز دل درد گرفته. هر وقت هم دل درد میگیره خودکشی میکنه!! 

مونده بودم چطور خودکشی میکنه که بالاخره با توضیحاتشون فهمیدم منظورشون اینه که بیش از حد بیقراری میکنه! 

بقیه اش توی ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

مهم نیست

سلام 

زمانی بود که من همه تلاشمو انجام میدادم تا هیچ یک از خوانندگان وبلاگهایم هیچ نشانه ای از هویت من به دست نیارند. 

زمانی بود که وبلاگ برای من جائی بی نهایت شخصی بود و من حتی از لینک کردن و لینک دادن میترسیدم (!) و بعد متعجب از دلیل تعداد کم خوانندگان به جای فکر کردن به دلیل مرتبا تعداد وبلاگهامو در سرویس دهنده های مختلف بیشتر میکردم و یه مطلبو توی همه اونها کپی پیست میکردم. 

چند ماه پیش بود که بعد از مسدود شدن بی دلیل یکی از وبلاگهام در رویا بلاگ٬ به جای اون در اینجا «این» وبلاگو ساختم. 

مدتی بعد به طور کاملا تصادفی٬ در اینجا با یکی دو نفر از همکاران آشنا شدم و در کمال تعجب دیدم که چقدر راحت از خودشون٬ شغلشون و تجربیاتشون مینویسند و با هم تبادل نظر میکنن. و اینجا بود که من فهمیدم تا به اون روز چقدر اشتباه میکردم. 

پس در یک اقدام انقلابی وبلاگهای اضافه رو حذف کردم و وبلاگهای من منحصر شدند به «این وبلاگ» و «این وبلاگ» (که امیدوارم به کمک شما بازدیدکننده های اون هم بالا بره!). 

اجازه بدین در اینجا یادی کنم از دو نفر از دوستان که برای اولین بار با خوندن وبلاگهای اونها تشویق شدم خودمو لو بدم! دو دوستی که الان مدتیه از هیچیک خبری ندارم و امیدوارم هرجا که هستند موفق باشن: 

«دکتر مانستر» (که اولین لینک من در طول تاریخ بود) و «دکتر سارا». 

بعد از اون بود که به تدریج تعداد این دوستان بیشتر شدند افرادی مثل «یک دانشجوی پزشکی» و «دکی بارونی» و دیگران که اسم بیشترشونو میتونین توی لینکدونیم ببینین (البته بعضی ها هم که ظاهرا وبلاگ ندارند یا اگه دارند هم منو قابل نمیدونن که آدرسشو داشته باشم). 

و امّا ......... 

حتما این ضرب المثلو شنیدین که: نه به این شوری شور و نه به این بی نمکی. 

ظاهرا من بعد از اون افراط در مخفی نگه داشتن خودم این بار از اون طرف پشت بام افتادم! 

اول که شغلمو لو دادم٬ بعد وضعیت تاهلم٬ و بعد شهرم. کمی بعد یه عکسو هم به تقلید بعضی از دوستان (مثل این دوست و این یکی و این یکی و این یکی و این یکی!) ضمیمه کردم و بالاخره تنها چیزی که مخفی موند اسمم بود. 

اما ظاهرا تقدیر نمیخواست که حتی همین یک مورد هم مخفی بمونه. 

خانم دکتر خالقی از نشریه سپید این وبلاگو دیدن و نمیدونم چطور تشخیص دادند که این نوشته ها ممکنه برای بعضی از همکاران جالب باشه. پس به من امر فرمودند که بعضی از مطالبمو براشون بفرستم و من هم اطاعت کردم. 

به زودی مطالبی از این وبلاگ (همراه با چند خاطره که هنوز از نظر زمانی در اینجا بهشون نرسیدم اما مطابق با موضوعاتی بودند که خانم دکتر خالقی فرموده بودند) را میتونین در نشریه سپید بخونین. 

اول راضی نبودم که اسم واقعیم اونجا هم نوشته بشه٬ اما بعد فکر کردم که شان این نشریه و خوانندگان محترمش بالاتر از اینه که کوچکترین عضوش اسم غریبی مثل «ربولی حسن کور» داشته باشه و به این ترتیب اسم من هم لو رفت و دوستانی که به این نشریه دسترسی دارند از این به بعد میتونن اسم منو هم بدونن. به قول یکی از دوستان دیگه «اسمم را میدانید اما مهم نیست» اما میخوام ازتون خواهش کنم اجازه بدین اینجا همون «ربولی حسن کور» باشم. 

بگذارین دلم خوش باشه و پیش خودم خیال کنم که هنوز ناشناسم باشه؟! 

پی نوشت: 

وقتی نوشتن این پستو شروع کردم٬ تصمیم داشتم که این نوشته ها پیش نویس پست جدیدم باشن٬ اما کم کم اینقدر طولانی شدند که خودشون هم به یک پست تبدیل شدند. 

دوستانی که منتظر ادامه خاطراتم از دوران دانشجوئی بودند لطفا چند روزی به من مهلت بدن٬ البته تا همین حالا ۱۸ مورد از «خاطرات (از نظر خودم) جالب» جدید هم آماده شده که شاید اول اونو بنویسم! به هر حال ببخشید که مدتیه مطالبم از اونی هم که قبلا بود بیمزه تر شده. 

پی نوشت خاص: 

«دکتر سارا» ی عزیز٬ کامنتدونی رو که بستی٬ به ایمیلهام هم که جواب نمیدی٬ پس همین جا دوباره برات مینویسم: 

شماره شما از روی گوشی دکتر «خالقی» پاک شده٬ لطفا دوباره با ایشون تماس بگیرید  

پی نوشت کمک گیری: 

مدتیه در مرکز مدیریت بلاگ اسکای ستون جدیدی با عنوان «نمایش» باز شده٬ کی میدونه یعنی چی؟!

من رکورد شکستم

سلام 

شنیده بودم برای شکستن رکورد باید زحمت کشید٬ بی خوابی داشت٬ و عرق ریخت. اما هیچوقت کسی بهم نگفته بود که پس از رکورد شکنی٬ علاوه بر خستگی و بی خوابی خودم٬ نه تنها هیچ خبری از پاداش و تبریک نیست (که البته توی اداره ما چیز عجیبی نیست) بلکه حتی اثری از یک تشکر خشک و خالی هم دیده نمیشه. 

دیروز (جمعه) شیفت ۲۴ ساعته بودم. و در طول این شیفت٬ جز نیم ساعت اول شیفت (که هیچ خبری نبود) و بعد نیم ساعت برای خوردن ناهار و نیم ساعت برای خوردن شام (که هر دو بار مجبور شدیم از بیماران خواهش کنیم دقایقی منتظر بمونند) و حدود چهار ساعت خواب شبانه (که اون هم چند بار با اومدن بیمار قطع شد) نتونستم از روی صندلی مطب بلند بشم و فقط در حال گرفتن شرح حال٬ نوشتن نسخه٬ و نوشتن گواهینامه (!) برای دانش آموزان برای ارائه به مدرسه شون بودم. 

من نمیدونم این رکورد چقدر رکورده و مثلا میشه اونو توی رکوردهای گینس ثبتش کرد یا نه؟ حتی نمیدونم رکورد کشوری هم هست یا نه؟ اما به هر حال رکورد شخصی خودم بود و امیدوارم دیگه هرگز این رکوردو نشکنم. 

امروز صبح چند دقیقه مونده به ساعت ۸ صبح و پایان شیفت ۲۴ ساعته٬ رفتم سراغ دفتر ثبت نام بیماران و تعداد بیماران شیفتو شمردم. 

دقیقا ۲۳۸ نفر! 

پیش خودم گفتم کاش ۲ نفر دیگه هم بیاد تا بعدا بگم دقیقا ساعتی ۱۰ مریض دیدم اما خودم زبون خودمو گاز گرفتم چون دیگه واقعا آمادگیشو نداشتم (فقط امیدوارم حالا همه تون نگین که این که چیزی نیست و شما بیشترشو دیدین که توی ذوقم میخوره اساس!!) 

رفتم توی اتاق استراحت٬ صبحانه خوردم و بعد چند دقیقه ای روی تخت دراز کشیدم تا زمانی که اولین بیمار شیفت صبح اومد (یادم رفت بگم که من شیفت صبح امروز (ساعت ۸ صبح تا ۲ بعدازظهر هم بودم). ۶ ساعتی که در اون هم حدود ۶۰ بیمار اومد. 

نکته جالب اینکه از این ۲۳۸ بیمار حدود ۲۰۰ نفر سرماخوردگی داشتند و هر بار باید همون معاینات و همون سوالاتو تکرار میکردم. و بعد نوشتن نسخه برای بیمارانی که هر کدوم یک سبک نسخه میخواستند٬ یکی آمپول نمیزد٬ دومی فقط با آمپول خوب میشد٬ سومی قرصو بهتر از شربت میخورد٬ چهارمی اصلا قرص نمیخورد٬ پنجمی هر چه رو میخواستم براش بنویسم توی خونه داشت و ششمی ......  

چقدر دیر فهمیدم که شیفت دیشب درواقع آخرین شیفت بهیار محترم درمانگاه پیش از بازنشستگیه وگرنه بیشتر مراعاتشو میکردم و هرطور بود برای بیماران آمپول کمتری مینوشتم.

و در نهایت اکثر قریب به اتفاق بیماران در لحظه پاشدن از روی صندلی فقط یک سوال میپرسیدند: 

ببخشید آقای دکتر! این آنفلوانزای خوکی نیست؟ مطمئنید؟ 

الان که دارم این چند سطرو مینویسم هنوز خسته ام٬ اما مجبورم همین امروز بنویسمشون. چرا؟ خوب معلومه٬ چون از فردا صبح باید برم سر شیفت. 

یک شیفت ۳۰ ساعته دیگه. اونهم توی یک درمانگاه دیگه که اونجا دیگه حتی با موبایل هم نمیتونم وارد اینترنت بشم و نظرات شما رو بخونم ....... 

جالبتر اینکه از صبح سه شنبه سومین شیفت ۳۰ ساعته پیاپی من شروع خواهد شد و باز توی یک درمانگاه دیگه ..........