جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

مهم نیست

سلام 

زمانی بود که من همه تلاشمو انجام میدادم تا هیچ یک از خوانندگان وبلاگهایم هیچ نشانه ای از هویت من به دست نیارند. 

زمانی بود که وبلاگ برای من جائی بی نهایت شخصی بود و من حتی از لینک کردن و لینک دادن میترسیدم (!) و بعد متعجب از دلیل تعداد کم خوانندگان به جای فکر کردن به دلیل مرتبا تعداد وبلاگهامو در سرویس دهنده های مختلف بیشتر میکردم و یه مطلبو توی همه اونها کپی پیست میکردم. 

چند ماه پیش بود که بعد از مسدود شدن بی دلیل یکی از وبلاگهام در رویا بلاگ٬ به جای اون در اینجا «این» وبلاگو ساختم. 

مدتی بعد به طور کاملا تصادفی٬ در اینجا با یکی دو نفر از همکاران آشنا شدم و در کمال تعجب دیدم که چقدر راحت از خودشون٬ شغلشون و تجربیاتشون مینویسند و با هم تبادل نظر میکنن. و اینجا بود که من فهمیدم تا به اون روز چقدر اشتباه میکردم. 

پس در یک اقدام انقلابی وبلاگهای اضافه رو حذف کردم و وبلاگهای من منحصر شدند به «این وبلاگ» و «این وبلاگ» (که امیدوارم به کمک شما بازدیدکننده های اون هم بالا بره!). 

اجازه بدین در اینجا یادی کنم از دو نفر از دوستان که برای اولین بار با خوندن وبلاگهای اونها تشویق شدم خودمو لو بدم! دو دوستی که الان مدتیه از هیچیک خبری ندارم و امیدوارم هرجا که هستند موفق باشن: 

«دکتر مانستر» (که اولین لینک من در طول تاریخ بود) و «دکتر سارا». 

بعد از اون بود که به تدریج تعداد این دوستان بیشتر شدند افرادی مثل «یک دانشجوی پزشکی» و «دکی بارونی» و دیگران که اسم بیشترشونو میتونین توی لینکدونیم ببینین (البته بعضی ها هم که ظاهرا وبلاگ ندارند یا اگه دارند هم منو قابل نمیدونن که آدرسشو داشته باشم). 

و امّا ......... 

حتما این ضرب المثلو شنیدین که: نه به این شوری شور و نه به این بی نمکی. 

ظاهرا من بعد از اون افراط در مخفی نگه داشتن خودم این بار از اون طرف پشت بام افتادم! 

اول که شغلمو لو دادم٬ بعد وضعیت تاهلم٬ و بعد شهرم. کمی بعد یه عکسو هم به تقلید بعضی از دوستان (مثل این دوست و این یکی و این یکی و این یکی و این یکی!) ضمیمه کردم و بالاخره تنها چیزی که مخفی موند اسمم بود. 

اما ظاهرا تقدیر نمیخواست که حتی همین یک مورد هم مخفی بمونه. 

خانم دکتر خالقی از نشریه سپید این وبلاگو دیدن و نمیدونم چطور تشخیص دادند که این نوشته ها ممکنه برای بعضی از همکاران جالب باشه. پس به من امر فرمودند که بعضی از مطالبمو براشون بفرستم و من هم اطاعت کردم. 

به زودی مطالبی از این وبلاگ (همراه با چند خاطره که هنوز از نظر زمانی در اینجا بهشون نرسیدم اما مطابق با موضوعاتی بودند که خانم دکتر خالقی فرموده بودند) را میتونین در نشریه سپید بخونین. 

اول راضی نبودم که اسم واقعیم اونجا هم نوشته بشه٬ اما بعد فکر کردم که شان این نشریه و خوانندگان محترمش بالاتر از اینه که کوچکترین عضوش اسم غریبی مثل «ربولی حسن کور» داشته باشه و به این ترتیب اسم من هم لو رفت و دوستانی که به این نشریه دسترسی دارند از این به بعد میتونن اسم منو هم بدونن. به قول یکی از دوستان دیگه «اسمم را میدانید اما مهم نیست» اما میخوام ازتون خواهش کنم اجازه بدین اینجا همون «ربولی حسن کور» باشم. 

بگذارین دلم خوش باشه و پیش خودم خیال کنم که هنوز ناشناسم باشه؟! 

پی نوشت: 

وقتی نوشتن این پستو شروع کردم٬ تصمیم داشتم که این نوشته ها پیش نویس پست جدیدم باشن٬ اما کم کم اینقدر طولانی شدند که خودشون هم به یک پست تبدیل شدند. 

دوستانی که منتظر ادامه خاطراتم از دوران دانشجوئی بودند لطفا چند روزی به من مهلت بدن٬ البته تا همین حالا ۱۸ مورد از «خاطرات (از نظر خودم) جالب» جدید هم آماده شده که شاید اول اونو بنویسم! به هر حال ببخشید که مدتیه مطالبم از اونی هم که قبلا بود بیمزه تر شده. 

پی نوشت خاص: 

«دکتر سارا» ی عزیز٬ کامنتدونی رو که بستی٬ به ایمیلهام هم که جواب نمیدی٬ پس همین جا دوباره برات مینویسم: 

شماره شما از روی گوشی دکتر «خالقی» پاک شده٬ لطفا دوباره با ایشون تماس بگیرید  

پی نوشت کمک گیری: 

مدتیه در مرکز مدیریت بلاگ اسکای ستون جدیدی با عنوان «نمایش» باز شده٬ کی میدونه یعنی چی؟!

نظرات 34 + ارسال نظر
حالا یکی چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:58 ب.ظ

عکستونو تو کدوم پست گداشتین؟؟؟؟

کنار وبلاگ!

دخترمهربون سرزمین احساس دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:29 ق.ظ

به خودم امیدوار شدم
البته ریز بینی من مشهوره
راستی ممنون جواب سوالمو دادید

خواهش میشود

دخترمهربون سرزمین احساس پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:05 ب.ظ

نهههههههههههههه شوخی بود یا جدی؟

وا
مگه با هم شوخی داریم؟

دخترمهربون سرزمین احساس چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:32 ب.ظ

خدایی تا حالا کسی جز من از رو ادرس وبلاگ به اسمتون پی برده
(آیکون اعتماد به نفس بالا)
یا شاید
(آیکون اعتماد به سقف بالا)

نههههههههه

من(رها)! شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ

کار

فهمیدم بابا

من(رها)! شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ

وای من چرا الکی می خندم!!!
آخی ولی من نمی رم دنبال اسمتون باور کنید!!
این پست رو وقتی شما می نوشتید ما بدو بدو در حال آماده شدن برای عقد داییم بودیم!!! یادش بخیر یه شهر دیگه بود!!!دقیقا این روز بود!!!
دیدی این دکترا کلا مار خیر انجام نمی دن!!!ولی فردای اون روز داداش مرمر چمدون من رو از ۶۰۰ تا پله آورد پایین!!! البته هی من نمی خواستم بدم نشد!!!
اون قسمت خیر برمی گرده به پست قبل قسمت ۳!!!
ولی احتمالا حواسش نبود چی می گه!!!

عجب
آهان!

نیلوفرانه سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ق.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

زمانی بود که من نارحت بودم که چرا آدرس وبلاگم افتاده دست همکلاسی هام ... زمانی بود که من نارحت بودم که چرا آدرس وبلاگم افتاده دست همدانشگاهی هام ... زمانی بود که من نارحت بودم که چرا آدرس وبلاگم افتاده دست استادام ... زمانی بود که من نارحت بودم که چرا آدرس وبلاگم افتاده دست فامیلام ... زمانی بود که من نارحت بودم که چرا آدرس وبلاگم افتاده دست همسایه هام ...
الان از اون زمان ها خیلی می گذره و من هنوز دارم وبلاگ نویسی می کنم . نمی گم راحتم نه ! بعضی مواقع حرفایی که دلم می خواد رو نمی تونم بنویسم ولی می نویسم ... حس خوبی به آدم میده :)

یک نظر کامل و جامع که نیازی به هیچ پاسخی نداره!

کیمیاگر دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:21 ب.ظ http://www.parsartist.blogfa.com

سلام من اتفاقی دو سه روز پیش جایی مرئی شدم و در حد خدا ترسیدم اما الآن آرومم! ولی خوب اولش یکم ترس داره...

یه جوری نوشتین انگار من مرد نامرئیم!

یک دانشجوی پزشکی دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ب.ظ

این نگفتی کی هستند؟ مگه با لینک در مدلاگ برای شما مشکلی پیش اومد؟

چی بگم خواهر؟
منم نمیدونم کیه

نگفتی دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:15 ق.ظ

نگفتی از مدلاگر که لینکت کرد و لو رفتی...

ما مخلص مدلاگر هم هستیم و از حذف (یا هک) اون ناراحت
اما مدلاگر هم از روی کامنتی که برای دکتر مانستر گذاشته بودم شناسائیم کرد

بی بی آبی دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:15 ق.ظ http://mimeaziz.blogfa.com

سلام
من دومین باره که میام به اینجا اما تبریک میگم جای باصفاییه آدم دلش وا میشه...
منم خیلی دلم میخواد از مرئی شدن نترسم اما نمیدونم چرا میترسم
ولی باید قبول کنیم وقتی مرئی شدیم دیگه وبلاگمون واسه خود خود خودمون نیست...

علیک سلام
حق با شماست ما هم ناخواسته این همه مرئی شدیم و یواش یواش
باز هم از این ورا تشریف بیارین بی بی خانم استقلالی!

خانم ورزش یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:59 ب.ظ http://sahar444.blogfa.com/

سلام منم مثل شما دوست ندارم شناخته بشم چون اون موقع دیگه نمی تونم ازادانه بنویسم مشتاقم خاطراتتون رو بخونم

خانم اجازه!
به زودی در خدمتیم

باران یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:02 ب.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

اونی که براش نوشتی : ؛ میشه خواهش کنم دوستان اسمشونو بنویسن؛ بنده بیدم!

عجب!
عجب!

مانگیسو یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:42 ب.ظ http://www.mangisoo.blogfa.com/

سلام دوست!
می بینم که کلا رفتی تو مود شناسنامه و اینا اما می خوام بگم اینقدر خودتو مرئی نکن. من همون ربولی حسن کور رو دوست دارم. ممنون که همیشه سر می زنی.

ما یک کمی خودمونو مرئی کردیم
بقیه اش یه دفعه شد!!!

قهوه ای یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:44 ق.ظ

من که سپید نمیخونم.اما حالا که اسمت مشخص شده،بگو ببینیم بالاخره کدوم بودی تو اون عکسه؟!!(شجریان رو مثل گرینویچ مبدا قرار بده و موقعیتت رو بگو!!)
ییهو پته ات رو بده رو آب!!
اصلا شماره تلفن خونتو بده صداتم بشنویم.
ادرست هم بده شال و کلاه و لباس زمستونیهامونو جمع کنیم بیایم اونجا ییلاق همه پیش هم زندگی کنیم!!

اگه مردونه میاین تا آدرس بدم
بقیه پته روی آب ریختنهامون هم برای بعد

یک دانشجوی اقتصادی شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:47 ب.ظ

سلام
حالا اسم واقعیتون چی بود؟
اگه بگین منم میگم

ما که اسم شما رو داریم
یه نگاه به وبلاگ قاب عکس بنداز!!

قهوه ای شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 ب.ظ

چه سوزناک نوشتی!
یادمه اون اوایل در جواب لینک کردن به بقیه میگفتی:شرمنده،فکر کنم سبک نوشته هامون بهم نمیخوره!!
اگه منظورت منم که به جان خودت وبلاگ ندارم.چند وقته دارم چیزای خنده دارو تیتروار رو کاغذ مینویسم.اگه یه روز وبلاگ درست کنم اولین نفر به تو ادرسشو میدم.تو تا ابد ربولی حسن کور خودمی!
اون سارای بی معرفت هم معلوم نیست کجا متواری شده.

من هنوزم در جواب بعضی ها همینو میگم
میسیییی (به قول بعضی ها)
میترسم برای دکتر سارا اتفاقی افتاده باشه

یک دانشجوی پزشکی شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:53 ب.ظ

چقدر اشتباه تایپی!دکتر سارا-سوال درسی-دکتر ربولی

پس شدی سه غلط ۱۷!!

یک دانشجوی پزشکی شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام.راستش اول های پستتون رو که می خوندم فکر کردم آخرش می خواین خداحافظی کنین!می خواستم از این شکلکها بذارم! یادش بخیر!چقدر زمان زودمیگذره!دکتر اسرا هم که هم نیست هم نمیذاره ما نظر بذاریم!یادم هست اولین بار که اومدم وبلاگتون یک وسال درسی پرسیدم!قبلا هم گفتم اسم شما محفوظ هست من که شما رو دکتر ربوی می دونم!

نه خواهر من
من حالا حالاها بیخ ریش وبلاگستان بسته ام

سمیرا شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:05 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

شما که با تجربه این و دستتون تو کار خیر انقلابو اینا میره میشه منو هم راهنمایی کنین که چه جوری وبلاگمو تحول بدم؟
خیلی خسته کننده شده

شما دیگه کار وبلاگت از این حرفا گذشته
باید تعطیلش کنی!!
اما از شوخی گذشته به نظر من مطالبی که مینویسی خیلی مهمتر از تزئیناتیه که براش استفاده میکنی

زندگی جاریست.... شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com/

خصوصی

قرار شد اینجا همیشه ربولی حسن کور باشم
اما همین یکبارو استثنائا عرض میکنیم
حدس شما کاملا اشتباه میباشد!

آتیش پاره شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:39 ق.ظ http://www.miss-atishpare.blogsky.com

دکتر جان این پستت یه حسی به آدم میده تو مایه های اینکه در حالی نوشتیش که داشتی گوله گوله اشک میریختی!!
بالآخره الانم یواش یواش نمیفهمیدیم چن‌وقت دیگه که وزیر میشدی همرو با هم میفهمیدیم دیگه!!
تو ادامه مطلب عکس یه جعبه دستمال کاغذیو آپلود میکردی خوب بودا!!

آره بابا کم کم داشت خونه مونو سیل میبرد!!

خاله آذر شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:48 ق.ظ http://www.khaleazar.blogfa.com

جدی،اینقدر مخفی کاری واست مهم بوده؟
خانوم دکتر خالقی که از من مطلب چاپ کرد،خودشم واسم فامیل انتخاب کرد!!!ولی ،نمیدونم چرا مهم نیست واسم که اسممو خواننده ها بدونن یا ندونن!

جدی جدی!
خوب هر کسی یه اخلاقی داره دیگه!

زبل خان جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:31 ب.ظ

هندونه..هندونه....بدو تموم شد..از نوع یزدیش...

من معمولا شبها هندونه نمیخورم ممنون

شهاب حسینی جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:30 ب.ظ http://www.roozneveshtam.blogfa.com

سلام دکتر جان !
راست میگی ، مهم نیست ولی یک احترامی به خواننده هاست که نام واقعی آدم را بدانند ،چقدر جالب بوده اینقدر وبلاگ داشتی ، من یکیشو دارم کلی مشکل دارم ، خدا به داد شما برسه !!

بیشتر دوستان از این به بعد اسم واقعی منو میفهمن

حانیه جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:26 ب.ظ http://www.hhaniyehh.blogfa.com

سلاممممممممممممممممم
من حانیه هستمممممممممممم
ممنون از تبریکتون
واقعا؟؟؟؟؟؟
سبک نوشته های شمام بی نظیره
منتظرتونم اخه به روزممممممممممممممممممممممممم

سلام
میدونم!
خواهش
واقعا!
ممنون
چشم!

رضا مدهنی جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:24 ب.ظ http://madhani.blogfa.com/

اون بالائیه منم
این کامنت دونی شما یک خاصیت عجیب و غریب همچون مثلث برمودا داره که افراد اسم ورسم خود را گم می کنند
شاید از بس که ذوق زده می شند

شما لطف دارین برادر

[ بدون نام ] جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:19 ب.ظ

سلام
می توانید دو وبلاگ داشته باشید یکی با هویت واسم وشغل واقعی خودتان ویکی هم ناشناس برای سانسوریات

نکنه خودتون این کارو کردین؟!

متین بانو جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:31 ب.ظ http://dandanpezeshke-matin.blogfa.com

خدا کنه که حس ناشناس بودنتوون رو از دست ندین.. چون اینجوری ازادانه تر و با دست باز تری مینویسین... به قول خودتوون مهم نیست... ولی خداییش کیه که این پستو بخونه و کنجکاو نشه که بره اسم واقعیتوونو در بیاره...!!

منتظر خاطرات دانشجویی جالبتوون میموونیم...
عیدتوون هم مبارک...

من چه بخوام و چه نخوام شما این پستو میخونین و سپیدو پس ربطی به کنجکاو شدن نداره

زبل خان جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ب.ظ

چقدر لینک داشت این پست..منو ننوشتید..پس من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هر کدوم از این لینکها به دلیلی لینک شدند
شما شامل کدومشون میشین؟!

زندگی جاریست... جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ق.ظ http://parvazz.wordpress.com

سلام
فکر کنم مطلبتون رو دیدم با اسم واقعی!
البته اجازه بدید مطمئن بشم که خود شمائید بعد میگم که اسم واقعیتون رو فهمیدم یا نه ؟ البته که به روتون نمیارم که میدونم اسمتون چیه !

مرسییییییییییییییییییییی

دکی بارونی جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ق.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

منم همیشه دوس داشتم تو این دنیای مجازی ناشناس باقی بمونم و حال کسایی که همه میشناختن اونارو ولی راحت تو وبشون مینوشتنو درک نمیکردم. هنوزم همون حسو دارم. ولی شاید به مرور زمان از این حساسیت هامون برای ناشناس موندن کم بشه دکتر.

چی بگم؟
فکر کنم حق با شماست

[ بدون نام ] جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:05 ق.ظ

اتفاق من سپید رو جدیدا مشترک شده ام...خوشحال میشم مطلبتون رو ببینم و البته قول میدم به روتون نیارم اسم واقعیتونو جناب ریولی حسن کور!
فکر کنم اغلب افاد موقع شروع وبلاگ میخوان کاملا ناشناس باشن اما کم کم همه چی لو میره...بی خیال!

میشه خواهش کنم دوستان اسمشونو هم بنویسن؟!

محمد جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:39 ق.ظ

سلام جناب دکتر
این خبر مربوط به نمایش در بخش مدیریت هست
http://news.blogsky.com/1388/07/30/post-84/

ممنون دوست من
کلی فکرمو آزاد کردی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد