جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خواب یا فوتبال؟

سلام

همین الان به اندازه یک پست خاطرات دیگه مطلب دارم. اما نمیخوام این نوع خاطرات تنها چیزی باشند که توی این وبلاگ میگذارم. خیلی فکر کردم که مطلب متفرقه چی بنویسم اما چیز به درد بخوری به ذهنم نرسید. ببخشید که این پست این قدر بیمزه است!

تابستون بود و مسابقات جام جهانی فوتبال 1994 آمریکا درحال شروع شدن بود. چیزی از پخش فوتبالهای جام جهانی پیش از انقلاب نمیدونم اما بعد از جام جهانی 1986 مکزیک که هر روز فقط یک بازی در بعدازظهرها پخش میشد (و یادمه که یکی از همکاران عمو هر روز به مدت یک ماه از سر کار با او می اومد خونه شون تا بازیها را رنگی ببینه و بعد میرفت خونه!) و جام جهانی 1990 ایتالیا با اون موسیقی خاطره انگیزش که هر شب فقط یک بازی پخش میشد این بار اولین باری بود که کل مسابقات پخش مستقیم داشت. من هم که اون موقع (اگه اشتباه نکنم) آخرین تعطیلات تابستونیمو داشتم و از سال بعد توی تابستونها هم کلاس داشتیم. پس تصمیم گرفتم همه بازیها را تماشا کنم. و برای این کار فقط یک مشکل وجود داشت: ساعت پخش مسابقات که هر شب از حدود دوازده شب شروع میشد و تا حدود شش صبح ادامه داشت.

من توی خونه اتاق مجزایی نداشتم تا زمانی که  شروع کردم به درس خوندن برای کنکور و اتاق یک متر در چهار متری که بالای پله ها و نزدیک به پشت بام بود و قبل از اون به عنوان انباری خونه استفاده میشد خالی کردند و اسمش شد اتاق من! بعد از مدتی یک تلویزیون چهارده اینچ و سیاه و سفید با مارک beijing هم وارد اتاق شد که البته بابا اول همه پس اندازی که اون زمان از پول توجیبیهام داشتم ازم گرفت و بعد بقیه پول تلویزیون را خودش داد! من این تلویزیون را داشتم. اما راستش الان هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد که چرا بازیهای جام جهانی را توی همون اتاق خودم نمیدیدم و می اومدم پایین و توی تلویزیون رنگی خونه میدیدم و چون اتاقی که تلویزیون اونجا بود کنار اتاق خواب بود بعد از یکی دو شب غرغرهای بابا که میخواست فردا صبح بره سر کار شروع شد.نهایتا صدای تلویزیون را تا جایی که ممکن بود کم میکردم. یکی دو شب بعد بابا میگفت نور تلویزیون نمیگذاره بخوابه. پس اول رنگ تلویزیون را تا حد امکان کم کردم و وقتی نارضایتی بابا کمتر نشد نور تلویزیون را هم تا اونجا کم میکردم که تصویرش از تلویزیون سیاه و سفید هم ضعیف تر میشد (برای همین متعجبم که چرااز تلویزیون سیاه و سفید خودم نمیدیدم؟!) یکی دو شب بعد بود که یاد گرفتم علاوه بر کارهایی که گفتم شبها لحافمو روی در اتاق بندازم تا جلوی خروج آخرین فوتونهای نور و آخرین ته مانده های صدای تلویزیون را هم بگیره.

چند شب را هم همین طور گذروندم تا این که یک شب حوالی ساعت چهار صبح و وقتی تلویزیون داشت در فاصله بین دو فوتبال چند مسابقه کشتی پخش میکرد، یکدفعه بابا وارد اتاق شد و یک جمله گفت و رفت بیرون: مردم باید شبها برن سر شیفت اون وقت پول میدن به یه نفر تا به جاشون بره سر کار و بتونن بخوابن. اون وقت تو که الان راحت میتونی بخوابی میشینی و اینارو میبینی؟ حالا آخرش یکیشون برنده میشه، به حال تو چه فرقی میکنه؟ بعد هم سری تکون داد و رفت بیرون.

حقیقتش الان که گاهی چند هفته میگذره و حتی یک شب خواب راحت ندارم (چون خیلی از هفته ها یا پنجشنبه شیفتم یا جمعه و بقیه روزها را هم از صبح تا ظهر سر کارم) میفهمم که بابا حق داشت. اما جوون بودم و جاهل! و تصمیم گرفته بودم که اون مسابقاتو تا آخر ببینم. تا این که بالاخره اون بازیها هم با قهرمانی برزیل به پایان رسید.

پ.ن1. سختگیری های بابا یکی از عواملی بود که باعث شد وقتی بچه دار شدم سختگیری خیلی کمتری براشون داشته باشم. اما الان گاهی فکر میکنم که من هم از این طرف بوم افتادم و اشتباه کردم.

پ.ن2. علاقه ام به فوتبال هنوز تموم نشده و هنوز گهگاه بعضی از بازیها را میبینم. اما از اون شور و عشقی که اون موقع داشتم عملا چیزی نمونده. اما وقتی عماد شبهایی که خونه است تا نصف شب پای فوتباله یاد اون زمان خودم میفتم و درک میکنم که این هم یه دوره از زندگیه.

پ.ن3. چند روز پیش در یک ساعت دونفر از نزدیکان توی اتاق عمل بودند. یکی توی ولایت و یکی توی تهران. و خوشبختانه هردو عمل با موفقیت تموم شد. توضیح بیشتری نمیتونم بدم. یادتون که نرفته؟!

پ.ن4.سیامک عزیز! چیزی که توی کامنت خصوصی تون نوشتین من تا به حال نه دیدم و نه شنیدم! ممکنه فقط توی همون شهری بوده که نام بردین. یا این که پیش من نیومدن یا دوستتون خالی بسته!

پ.ن5. پست خاطرات هم برای دفعه بعد مگه این که اتفاق خاصی بیفته.