جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸)

سلام 

توی این چند روز داشتم فکر میکردم و کلی خاطرات از چند ماهی که «عزیزآباد» بودم یادم اومد اما گفتم اقلا توی این دو روز تعطیلی یه کم از اونجا فاصله بگیریم. 

این هم چند خاطره از نظر خودم جالب که زمانشون از خاطرات از نظر خودم جالب ۱۷ تا حالاست (البته به جز یکی دوتاشون که از گذشته ها یادم اومد!): 

۱.یه خانم لاغراندام و جوون اومد و گفت: میخوام آمپول ضد بارداری بزنم. گفتم: الان که دارین قرص میخورین مگه با قرص اذیت میشین؟ گفت: نه آخه من مدتیه هر کار کردم یه کم چاق بشم نشد حالا دیدم خواهر شوهرم داره از این آمپولها میزنه و چاق شده! 

۲.یه درمونگاه خیلی شلوغ روستائی بودم و  اواخر مریضها بود. دیگه خودمو به زور نگه داشته بودم که یه پیرزن اومد و گفت: مدتیه بدنم اصلا جون نداره! 

نسخه شو نوشتم و رفت بیرون و به چند مریضی که هنوز پشت در بودند گفت: این که انگار از من هم بدتره!! 

۳.به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مدتیه نفس که میکشم نفسم بین دنده هام گیر میکنه! 

۴.به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه «حصبه» دارم و تب و لرز میکنم! گفتم: از کجا فهمیدین که حصبه دارین؟ یه نگاهی بهم کرد و یه «عطسه» کرد و گفت: خوب ایناها این دیگه تشخیص دادن میخواد؟! 

۵.پیرزنه با دوتا همراه اومد و گفت: آقای دکتر! مدتیه که کمرم درد میکنه چشمم هم کم سو شده٬ یه برگ از دفترچه ام رو مهر بزن برم پیش دکتر چشم یکی هم برای «ارتوپرت»!! 

گفتم: شما که دفترچه تون فقط یه برگ دیگه داره کدومو حالا براتون مهر کنم؟ به همراهاش گفت: کدومو برم؟ یکیشون گفت: برای دکتر چشم مهر کن. اگه چشمت خوب نبینه دفعه بعد چطور میخوای بری؟ دومی گفت: برای کمرت مهر کن. باید کمر داشته باشی که یه بار دیگه بری. 

کم کم داشت بحث بالا میگرفت و مریضهای پشت در هم مشارکت در این بحثو شروع کرده بودند که با یه شیر یا خط ذهنی دفترچه اش رو برای چشم پزشک مهر کردم رفت! 

۶.یه پسر جوونو آورده بودند با «خون دماغ» و پدرش میگفت: این سابقه خونریزی معده هم داره از همون نیست؟ گفتم: نه پدرجان اصلا به هم ربطی ندارند. گفت: میترسم خون از معده اش اومده باشه بالا و از دماغش بیاد نمیخواد ببرمش بیمارستان؟ گفتم: نیازی نیست. دوباره گفت: ....... 

تا آخرش خسته شدم گفتم: آره باید بره بیمارستان! پدره هم یه نفس راحت کشید و گفت: من که از اول گفتم! مریضو برداشتند و رفتند! 

۷.چند شب پیش شیفت بودم و شب کلا دو ساعت نخوابیدم. یکی از مریضها هم که ساعت ۲ صبح اومده بود شکایتش این بود که از یک هفته پیش معده درد داره! (دلم میخواست همچین بزنم ....!) 

۸.یه پسر جوون با درد شکم اومده بود و همراهش هی میپرسید: آپاندیس نیست؟ گفتم: نه هیچکدوم از علائم آپاندیسو نداره. وقتی نسخه شو نوشتم و داشتن میرفتن گفت: راستی چند سال پیش آپاندیسشو درآورده بودیم!! 

۹.دوتا پیرزن مریض داشتیم اسم یکیشون «جان جان» بود و دومی «مرحبا بیگم»! 

۱۰.پیرمرده میگفت: چند سال پیش هم کمرم درد اومد که رفتم «امارات» و گفتند دوتا از مهره هام آسیب دیده (ترجمه: ام آر آی) 

۱۱.خانمی دخترشو آورده بود و میگفت: یه سری آزمایش کلیه براش بنویس. گفتم: مشکلی دارند؟ گفت: نه اما شوهرش مشکل کلیه پیدا کرده میترسیم از اون گرفته باشه! 

۱۲.یکی از دوستان که توی بیمارستان کار میکنه تعریف میکرد که: مرده بچه شو آورده بود و میگفت: این خیلی درد داره بیزحمت یه آمپول دیکلوفناک بهش بزنین دردش کم بشه. گفتیم: نمیشه برای بچه ها عوارض داره. گفت: شما بهش بزنین چشم من عوارضشو هم پرداخت میکنم! 

پ.ن۱: (اینو آخر پست قبل میخواستم بنویسم یادم رفت) در ولایت ما رسمه (من جای دیگه ای نشنیدم) که علاوه بر روز ۱۳ به در اولین روز شنبه سال جدیدو هم به گردش میرن و اسمشو «شنبه گردش» میگذارن. اما امسال با توجه به بارندگی روز شنبه جائی نمیشد بریم. 

پ.ن۲: وقتی واکنشهای خشمگینانه «واتیکان» رو نسبت به ساخت فیلم «کد داوینچی» میخوندم با خودم میگفتم: آخه مگه چی توی این داستانه؟ حالا که کتابشو خوندم تازه دارم میفهمم جریان چی بوده. چون این کتاب داره اساس مسیحیت امروز رو زیر سوال میبره (البته فیلمشو با فیلم قسمت دومش (فرشتگان و شیاطین) توی خونه داریم اما به همون دلیلی که توی پستهای قبل نوشتم نتونستیم ببینیمش)! 

پ.ن۳: چند روز پیش «عماد» اومده و میگه: بابا یه چیزی توی گوشت میگم به مامان هم نگو! بعد توی گوشم میگه: سال دیگه توی باغچه مون درخت «شکلات صبحانه» سبز میشه! گفتم: چرا؟ 

گفت: آخه لقمه هائی که مامان گذاشت توی دهنم یواشکی توی باغچه تف کردم!! 

شما میگین دیگه چکار کنیم که این بچه یه کم غذا بخوره؟! هنوز لباسهای دو سال پیشش اندازه شه!!