جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (264)

سلام

1. نسخه بچه را که نوشتم مادرش گفت: یه گواهی هم بنویس تا فردا ببره مدرسه بهش ایراد نگیرن. گفتم: امروز که مدارس تعطیله دیگه گواهی برای چی میخواد؟ گفت: بله امروز تعطیله اما فردا که میخواد گواهی ببره که تعطیل نیست!

2. نسخه پیرمرده را که مینوشتم چندبار تاکید کرد که قرصهاشو برای دوماه بنویسم. بعد که نسخه اش تموم شد دو بسته قرص دیگه از جیبش درآورد و گفت: اینها مال یه پیرزنه که دید من دارم میام اینجا داد تا براش بگیرم. گفتم: اینها را هم برای دو ماه بنویسم؟ گفت: نه اینها را برای یک ماه بنویس. فکر کنم باید پولشونو خودم بدم!

3. خانمه گفت: مدتیه وقتی میرم پیاده رَوی پام درد میگیره. گفتم: از همون اول که راه می افتین دردش شروع میشه؟ گفت: نه هرچقدر که میرم درد نمیگیره فقط موقع برگشتن درد میکنه! (بعدنوشت: الان یه چیزی یادم اومد. نکنه مسیر رفتش سرازیری بوده و مسیر برگشتش سربالائی؟!)

4. پیرزنه گفت: ممکنه بالا رفتن فشارم از حرص خوردن باشه؟ گفتم: بله ممکنه .حالا چرا حرص میخورین؟ گفت: از دست شوهرم. نه عاقله که بگم عاقله نه دیوونه است که بگم دیوونه است!

5. کد ملی خانمه را زدم توی سامانه و بهش گفتم: بیمه تون اعتبار نداره. گفت: اشکالی نداره آزاد بنویس. نوشتم و رفت و برگشت و گفت: قیمتشونو میگه شصت هزار تومن. مگه با دفترچه نیستن؟!

6. به خانمه گفتم: بیمه تون اعتبار نداره. گفت: دفترچه ها را که جمع کردن. گفتن با کارت ملی بیائیم. دیگه اعتبار چی تموم شده؟!

7. (13+) پیرزنه نشست روی صندلی. بعد انگشت شست دو دستشو به هم چسبوند و گفت: مدتیه که هر دو طرف زخم شده. بعد با سرش به یکی از انگشتها اشاره کرد و گفت: این یکی را پماد زدم و بهتر شد اما اون یکی را هرچقدر پماد زدم هم بهتر نشد. هر چقدر روی انگشتها نگاه کردم زخمی ندیدم. از همراهش پرسیدم: کجاشون زخم شده؟ گفت: باسنشو میگه. چون روش نمیشه نشونتون بده داره با انگشتهاش شبیه سازی میکنه!

8. (16+) نسخه مرده را که نوشتم گفت: میشه چندتا قرص هم برای کاهش میل جنسی برام بنویسین؟ گفتم: اگه میخواین مینویسم. اما داروخونه اینجا این دارو را نداره. گفت: یعنی مردم اینجا به چنین چیزی نیاز ندارن؟

9. داشتم مریض میدیدم که یه خانواده ریختند توی درمونگاه و شروع کردند به داد و فریاد. رفتم ببینم چه خبره که دیدم یه بچه دو سه ساله داره به زحمت نفس میکشه. گفتم: چی شده؟ پدرش گفت: داشت غذا میخورد که نفسش گرفت! همه کارهائی که برای انسداد راههای هوائی میشد اونجا انجام داد انجام دادیم و فایده ای نداشت. پدر و مادرش هم فقط درحال فریاد زدن سر من و بقیه پرسنل بودند. همچنان مشغول بودیم که یکی از پرسنل اومد و به پدرش گفت: مگه این همون بچه نیست که دیروز و پریروز هم آوردینش؟ گفتند: چرا. پرسنلمون گفت: این که غذا نرفته توی ریه اش. دو سه روزه که خروسک میکنه!

10. پسره گفت: زنبور گردنمو نیش زده. براش دارو نوشتم و گفتم: یک قرص ضد حساسیت هم براتون نوشتم. گفت: خواب آوره؟ گفتم: بله. گفت: من راننده اتوبوسم. چطور بخورمش؟ گفتم: خب پس فقط شبها بخورین. گفت: چشم اما من فقط شبها پشت فرمون میشینم مشکلی نیست؟!

11. رفتم توی آبدارخونه درمونگاه، قوری را از روی کتری برداشتم  و برای خودم چای ریختم. بعد کتری را برداشتم که دوتا از خانمهای پرسنل هم اومدند توی آبدارخونه. یکی شون گفت: مواظب باشید دستتون با بخار نسوزه. گفتم: نه حواسم هست. بعد همون طور که آب جوش را توی لیوان میریختم به طور متناوب دستهامو به چپ و راست حرکت میدادم که بخار آب دستمو نسوزونه. یکی از خانمها به اون یکی گفت: نگاه کن! برای این که دستش نسوزه داره از روش لالایی استفاده میکنه!

12. خانمه دوتا پماد مخصوص مشکل هموروئید را بهم نشون داد و گفت: صورتم جوش زده. رفتم پیش دکتر ... (یکی از همکلاسی های دانشگاه که الان مطب داره) این پمادها را نوشت اما خوب نشد. گفتم: این پمادها اصلا ربطی به جوش صورت نداره. اون قدر کنجکاو شده بودم که به آقای دکتر پیامک دادم. ایشون هم سامانه شونو نگاه کردند و جواب دادند: نسخه ای که من برای این مریض نوشتم هنوز گرفته نشده. معلوم نیست داروی کی را بهش دادن؟!

پ.ن1. ظاهرا مشکلات بلاگ اسکای حل شدند. امیدوارم مجبور به جابجا کردن وبلاگمون نشیم.

پ.ن2. بالاخره مبلغ چهار میلیون ریال بابت حق لباس سال 1400 برامون واریزشد!

پ.ن3. توی تعطیلات اواسط خرداد از اومدن اخوی ساکن حومه تهران سوء استفاده کردیم و تولد بابا را چند روز زودتر گرفتیم. غافلگیر شد و خوشحال اما اون قدر هول هولکی شد که امسال اخوی ساکن ولایت نتونست کادو همیشگی خودشو به بابا بده. یعنی همون ادوکلن همیشگی و محبوبشو که الان چند ساله به زحمت پیدا میشه.

داستانچه (12) (آخرین فرصت)

صدای موسیقی از گروه موسیقی که از طرف دانشگاه دعوت شده بود بلند شد. گروه موسیقی اول قصد داشتند یک آهنگ شاد بزنند که با اشاره مسئولین دانشگاه به یک قطعه موسیقی سنتی تبدیل شد اما همین هم غنیمت بود. "سعید" خوشحال بود. باورش نمی شد که بالاخره درسش درحال اتمام است. یک لحظه گفت: "نکنه این بار هم دارم خواب میبینم؟" اما نه، لباس فارغ التحصیلی به تنش بود و کلاهش هم روی سرش.   ادامه مطلب ...