جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

مروری بر آخرین ماههای اینترنی

سلام 

هر چقدر فکر کردم دیدم آخرین بخشهای من توی دوره اینترنی اونقدر کشش نداره که بخوام برای هر ماهش یه پست جداگانه بنویسم پس همه رو با هم مینویسم. 

البته فکر نکنین این آخرین پست این وبلاگه٬ ما حالا حالاها در خدمت شما هستیم: 

۱.در بهمن ماه سال ۱۳۷۸ بود که رفتم اینترنی بخش نرولوژی (مغز و اعصاب). 

ما سه نفر بودیم و سه تا استاد (خانم دکتر «ج» و دوتا آقای دکتر «م»!) و قرار شد هر کدوممون هر ۱۰ روز از ماه در خدمت یکی از اساتید باشیم. در مجموع بخش اعصاب یکی از بخشهای آروم و لذت بخش بیمارستان بود. اکثر بیماران پیرمردها یا پیرزنهائی بودند که یک طرف بدنشون به دلیل سکته مغزی حرکت نمیکرد و در نهایت یا همونجا میمُردن یا به خانواده شون میگفتن: این دیگه بهتر از این نمیشه ببرینشون خونه! 

اُردرها (دستورات داروئی) ما هم توی پرونده شون همیشه تکراری بود: 

کنترل علائم حیاتی-سی تی اسکن مغز-آنتی اسید-دگزامتازون-ویزیت آنکال محترم-...و بعد از برگشتن از سی تی هپارین! 

ضمن اینکه از حق نباید گذشت که پرستارهای خوب و مهربونی هم داشت (فکر بد نکنین منحرفا دهه!!). 

در مجموع من اون بخشو بعد از بخش قلب در رتبه دوم قرار دادم (به خود پرستارها هم گفتم)! 

اما اتفاق جالب این بخش در همون روز اول رخ داد: 

روز اول بخش اعصاب زود رفتم توی بخش تا شرح حال مریضهای روی تختهامو بگیرم. همون موقع پرستارها هم داشتند مریضهای بخشو به شیفت صبح تحویل میدادند به این صورت که یکی یکی میومدند بالای سرشون و برای شیفت جدید توضیح میدادن که این مریض چشه؟ چه داروهائی گرفته؟ مثلا امروز باید بره سی تی و .... 

من هم همون موقع داشتم توی یکی از پرونده های همون اتاق نُت میگذاشتم. وقتی مهر زدم پای نوشته ام یکدفعه دیدم یکی از پرستارها نگاه عجیبی بهم انداخت ..... 

استاد اومد و با او هم بیماران رو دیدیم و بعد گفت: میتونی بری. 

داشتم از بخش میرفتم بیرون که دیدم همون پرستاره صدام کرد. گفتم: بفرمائین. گفت: میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم؟ رفتم پیشش. پرستاره یه نگاهی بهم کرد و گفت: میدونین آقای دکتر؟ من فامیلیم با شما یکیه. برای همین به همه پرستارهای بخش گفتم که شما پسرخاله من هستین میشه آبروی منو نبرین؟! (هنوز موندم که چرا گفته بود پسر خاله؟ اگه پسر عمو میگفت که منطقی تر بود!) گفتم: من اولین روزیه که میام اینجا شما از کجا منو میشناسین که درباره ام با همه هم صحبت کردین؟ گفت: اختیار دارین آقای دکتر. الان همه بیمارستان توی پرستارها صحبت از اینترنیه به نام ..... که با پرستارها خیلی خوب رفتار میکنه!! (خدا شاهده که همینها رو گفت!

راستش من خودم نمیدونستم چه رفتار خارق العاده ای با پرستارها داشته ام که باعث شده بود این همه بینشون محبوب بشم. یا شاید هم بقیه خیلی باهاشون بداخلاق بودند. 

در نهایت اون یک ماه من شدم پسرخاله مجازی ایشون! وقتی جلو بقیه پرستارها به هم می رسیدیم کلی تعارف با هم تکه پاره میکردیم و در آخر هم به خاله مون سلام میرسوندیم. آخر ماه هم به خوبی و خوشی نسبتمون تموم شد و هرکسی رفت پی کار خودش!  

از نکات جالب دیگه اینکه توی این دو سه ماه کمبود اینترن دوباره به اوج رسیده بود و من در حالی که مثلا کشیک بخش اطفال بودم اجازه داشتم کشیک یه بخش دیگه رو هم بخرم و کارهای هر دو بخشو انجام بدم!

۲.اسفند ماه ۱۳۷۸ من شدم اینترن بخش بهداشت. برخلاف دوره دانشجوئی که برای فیلد بهداشت همه کلاسو بردند و ما ۹ نفره توی یک اتاق ۴*۳ در خونه سرایداری یه درمانگاه روستائی میخوابیدیم (و توی خاطرات اون موقع یادم رفت بنویسم) این بار کلا سه نفر بودیم. 

من٬ محمدرضا (که الان رزیدنت داخلیه)٬ و راحیل (که الان رزیدنت زنانه). 

ما رو فرستادند پیش آقای دکتر «خ» که اون موقع معاون فنی رئیس مرکز بهداشت استان بود. 

دو سه روزی همونجا برامون کلاس گذاشت و بعد من و «محمدرضا» رو فرستادند یکی از روستاهای دورافتاده تا همونجا بیتوته کنیم و «راحیل» رفت یکی از روستاهای نزدیک افتاده (!) تا شبها بتونه برگرده خونه. 

اونجا هم اتاقک سرایداری رو دادند به ما دوتا. بعدازظهر همون روز بود که «محمدرضا» گفت: من که حاضر نیستم یک ماه از عمرمو اینجا تلف کنم و زنم توی خونه تنها باشه. رفت لب جاده و ماشین گرفت و رفت. و «ربولی» موند و حوضش! 

اون موقع یه پزشک طرحی اصفهانی اونجا بود که با زن و دخترش اونجا زندگی میکرد و مدعی بود توی دوران دبستان همکلاس «شهرا.م صو.لتی» بوده (راست و دروغش پای خودش). 

من که هیچوقت رنگ خونه ایشونو ندیدم اما بیشتر شبها رو با دو کاردان اونجا بودم. یه پسر اهل «فولادشهر» که الان هم توی بیمارستان همونجا کار میکنه و یه پسر اهل «مازندران» که دوران سربازیشو طی میکرد و روزهای تعطیلو هم همونجا میموند و میگفت در همه روزهای تعطیل فقط از صبح تا شب یه نوار از «ها.ید.ه» گوش میکنه! 

یه بار هم از یکی از پرسنلشون پرسیدم: جمعیت این روستا که حتی از روستاهائی که میرین سیاری هم کمتره چرا درمونگاهو اینجا ساختن؟ گفت: چون وقتی قرار شد یه درمونگاه توی این منطقه بسازن معاون وزیر بهداشت مال این روستا بود! 

هفته اولو کامل موندم اونجا و هیچ خبری نشد. حتی منو سیاری هم نمیبردن چون لندرورشون جا نداشت! ظهر پنجشنبه رفتم خونه و صبح شنبه برگشتم. شنبه رو اونجا موندم و بعد چون بهم خبر داده بودند شب یه مهمونی بزرگ توی خونه مون هست برگشتم خونه. مهمونها از راه دور اومده بودن و من یکشنبه رو هم خونه موندم و وقتی صبح دوشنبه برگشتم روستا متوجه شدم که روز یکشنبه آقای دکتر «خ» اومده اونجا و برای من و محمدرضا غیبت زده! 

بقیه اون هفته رو هم اونجا موندم و شبها توی اتاقک سرایداری و چسبیده به شوفاژ میخوابیدم. 

یادم نیست چرا اما دوشنبه هفته بعد و سه شنبه هفته بعدترش هم مجبور شدم برگردم ولایت و آقای دکتر «خ» هم دقیقا در همین روزها اومده بود برای هردومون غیبت زده بود! 

کُفرم دراومده بود. یادمه روز ۲۸ اسفند ۱۳۷۸ همه پرسنل مرخصی بودند و من بیچاره تک و تنها اونجا بودم مبادا دوباره بیان حضور و غیاب! و جالبتر اینکه اون روز محمد رضا هم اومد یه سری زد و رفت! 

بعدا وقتی رفتم نمره مو بگیرم متوجه شدم هردومون به دلیل غیبت در فیلد بهداشتی تجدید دوره شده ایم هم من هم محمد رضا! 

بقیه اش توی ادامه مطلب .........

۳.فروردین ۱۳۷۹ مجبور شدم برای بار دوم برم اینترنی عفونی. من بودم و سه تا دختر ورودی ۷۳. اگه بدونین چقدر برام زور داشت دوبار دوبار پاس کردن استاژری و اینترنی عفونی؟! 

تنها حُسنش این بود که مدیر گروه جدید که داستان منو شنیده بود گفت: خیلی اشتباه کردن که تجدید دوره ات کردن. حالا مثلا توی این یک ماه میخوان چقدر مطلب یادت بدن؟ 

از اون ماه نکته خاصی یادم نمیاد جز یه بار که دو سه ساعت بعد از شروع شیفتم از اورژانس منو خواستند و گفتند: این مریضها باید تا کِی منتظر بمونند؟ 

من هم مونده بودم چی میگن؟ گفتم: کدوم مریضها؟  

بعدا فهمیدم وقتی خانم دکتر «ش» اینترن شیفت قبل داشته از توی اورژانس رد می شده که بره خوابگاه دو نفر رو با عقرب گزیدگی میارن و او هم دستور میده کمی از سرم ضد عقربو براشون تست کنند تا چند دقیقه بعد من برم و دستور تزریقو بدم اما یادش رفته بود به من بگه و اون بیچاره ها دو سه ساعت الکی درد کشیده بودند! 

۴.در اردیبهشت ۱۳۷۹ من دوباره رفتم اینترنی بهداشت. 

من بودم با «حمیدرضا»‌ (که الان رزیدنت یا شاید متخصص اطفاله)٬ (اگه اشتباه نکنم) عادل (که الان متخصص بیهوشیه)٬ محمد (که بعد از گذروندن دوران طرح کلا پزشکیو گذاشت کنار و رفت توی بازار!)٬ خسرو (که الان توی فیلیپین داره رادیولوژی میخونه) و (باز هم اگه اشتباه نکنم) مسیح (که او هم هنوز عمومیه) محمدرضا با ما نبود چون اینترنی بهداشتو مهمان شد اصفهان. 

چون دیگه توی اتاقک سرایداری جای شش نفر نمیشد گاراژ اونجا رو که خالی بود تمیز کردیم و یک ماه اونجا بودیم. 

اون موقع سخت بود اما حالا که یادم می افته میگم: یادش به خیر! 

به این ترتیب تنها چیزی که مونده بود «پایان نامه» بود که اون هم برای خودش حکایتی داره و اگه عمری باقی بود براتون میگم. 

پ.ن۱:اگه میدونستم با نوشتن درباره دوستان مفقود شده اونها یکی یکی برمیگردن زودتر درباره شون مینوشتم! 

ضمن اینکه اخیرا متوجه شدم که رکوردم دیگه اونقدرها هم رکورد نیست (به کامنت دکتر سارا در پست قبل یه نگاهی بندازین!)

پ.ن2:یه بار تصادفی جریان دختر خاله بیمارستانیم توی خونه از دهنم در رفت. فرداش که از بیمارستان برگشتم خونه دیدم مادرم نیست. گفتم: کجاست؟ گفتند: رفته بیمارستان دختر خاله تو ببینه!

از قضا نه اون روز و نه یکی دوبار دیگه که مادرم رفته بود دخترخاله ما هم شیفت نبوده بود!!! (چی گفتم؟!) تا اینکه کم کم مادر گرامی این مطلب از یادش رفت.

پ.ن3:چند ماه بعد از فارغ التحصیل شدنم بود که دوباره اون دخترخاله کذائی رو دیدم. ازم خواست ببینم جائی براش کار پیدا میکنم یا نه؟ چون طرحش داشت تموم میشد. وقتی دوباره دیدمش و گفتم: کاری برات پیدا نکردم. گفت: داریم مجوز یه مرکز تعاونی درمانیو با چندتا پرستار دیگه میگیریم. اگه استخدام نشدی بیا تا استخدامت کنم!  (راستش نمیدونم چنین مرکزی افتتاح شد یا نه؟ چون هیچ جا چنین چیزی ندیدم) 

پ.ن4:مقدم مبارک خانم دکتر «ح» را به این وبلاگ و وبلاگ «آنی» گرامی میداریم. 

اگه میخواین بدونین خانم دکتر «ح» کیه باید تا زمان نوشتن خاطرات سال 1382 صبر کنین! 

پس فعلا .....

نظرات 50 + ارسال نظر
دخترمهربون سرزمین احساس چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ق.ظ

من(رها)! یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ب.ظ

۴ تا که دایی نمی شه!!! من ۶۰۰ تا می خوام!!!

پس دیگه باید یه درخواست توی روزنامه بدی
از دست من دیگه کاری برنمیاد!

من(رها)! شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ب.ظ

من پسرخاله نمی خوام دایی من می شید!!!

مگه دائی کم داری؟!

فینگیلی پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ق.ظ http://ruzegaran.blogsky.com

سلام مجدد
ای بابا!چقدر شکست نفسی میفرمایین!تخصصُ که امسال ایشالا قبول میشین بعد برد هم میگیرن و تشریف میبرین درس میدین!فقط ای کاش زودتر اقدام میکردین و میومدین دانشگاه ما که من حداقل از پاسی یه درس مطمئن بشم!!

بحث دوم هم زیاد مهم نبود!
و خیلی لطف کردین اطلاع دادین قالب درست باز نمیشه...ممنون
راستی من یه ساعت پیش اومدم کامنت گذاشتم الان اومدم دیدم نیست!!

ممنون از نظرتون
جدی؟ نظرتون سرقت شده یعنی؟!

مانگیسو چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:20 ب.ظ http://mangisoo.blogfa.com/

سلام دوست!
حق داشت این آنی جون شما تا این کامنتا رو جواب بدی که شب می شه باید بخوابی تا فردا سر کار سرحال باشی.
اسم اون دو تای دیگه رو نمی دونم ! اما چوکا تیم شرکت صنایع چوب و کاغذ (چوکا) که تو پونل یعنی چند کیلومتریه رضوانشهره. با ور کن بقیه شو بلد نیستم.
راستی نکنه وقت نکنی کامنت منو بخونی.

این حرفها چیه دوست من؟!
خوشحالم که کم کم داره سرت شلوغ میشه
به تدریج از طریق لینکهات توی وبلاگهای دیگه به خواننده هات بیشتر اضافه میشه
ضمنا ممنون

http://www.medicaleducation.blogfa.com چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:53 ب.ظ http://www.medicaleducation.blogfa.com

...................................................
MEDICAL EDUCATION
Medical Educators & Medical Students
http://www.medicaleducation.blogfa.com
...................................................
This page is under construction, please visit this page regularly in the future for more updates
...................................................
medlogger@gmail.com

اوکی!

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:44 ب.ظ

خصوصی

وقتی نوشتن پست جدیدم تموم شد یه نظر خصوصی دیگه براتون میگذارم!

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام.خواهش می کنم.واقعیت بود.پس منتظر شعر جدیدیم!کدوم نظر خصوصی؟ببخشین من فرصت نکردم نظرات رو ببینم ولی اگر منظورتون اون درباره اولت.... که جواب دادم.نظر خصوصی دیگه ای از شما نداشتم؟؟؟!!!

الان شروع میکنم به نوشتن!

هرمان چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ق.ظ http://www.hermanhese.blogfa.com

سلام
بله آقا ما غذاهای به اصطلاح خوب مثل کباب و جوجه و ماهی و چلو میکس و... زندان رو میل می فرماییم
و تا دلتون بخواد درد و مرض داریم از ریزش مو گرفته تا....
آقا خ۸۷ب شما بگید چاره چیه
یادمه ترم قبل بچه ها یه پرس قیمه رو نثار در اتاق رئیس دانشگاه کردن ولی فایده نداشت!
امسال می ترسیم
آخه به حد کافی پرونده داریم!
راستی این زنجیره دوستانتون منظورم دکترهاست که لینکشون کردین گیج شدم
خدا زیادشون کنه

سلام
اول بگین ببینم این آقا خ۸۷ب کیه؟!
ضمنا من که در مقایسه با خیلی ها لینک زیادی ندارم که!

رضا محمدزاده سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:08 ب.ظ http://www.rezamohamadzade.blogfa.com

سلام
خوبید ؟
منظورم از ویزیت این بود واسه درد بی درمان کمبود حافظه ام چکار کنم . فراموش کار شدم . خیلی .

سلام داروی درمان حافظه چیزی نیست جز ... ای وای یادم رفته!

سارا از ژوژمان سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:04 ب.ظ http://www.judgment89.wordpress.com

بله متاسفانه مثه این که بین پزشکان جا افتاده که خودشونو بالاتر از پرستار ها بدونن و با بدخلقی و بداخلاقی برخورد کنند تا مثلا طرف پررو نشه! من که در آینده تمام سعیم رو خواهم کرد تا احترام متقابل بوجود بیاد! شما رو هم برای این ساختار شکنی تو رفتار با پرستارا تحسین می کنم
جمله ربولی:"از نکات جالب دیگه اینکه توی این دو سه ماه کمبود اینترن دوباره به اوج رسیده بود و من در حالی که مثلا کشیک بخش اطفال بودم اجازه داشتم کشیک یه بخش دیگه رو هم بخرم و کارهای هر دو بخشو انجام بدم!"
کشیک یه بخش دیگه رو هم بخرین ؟ کشیک مگه خریدنیه ؟ منظورتون دقیقا از خریدن چی بود؟
برای خاطره 2 فقط می تونم بگم : عجبــــــــــــــــــا ، این دیگه از بدشانسی هاتون بود !
خاطره 3 جالب نبود
4 – واقعا همین طوره خیلی از سختی هایی که الان می کشیم و کلی کفرمونو در میاره چند سال بعد یه حس شیرینی بهمون میده ! مثلا من یادمه 4 سال اول ابتدایی یه همکلاسی خیلی خیلی هایپر اکتیو و شیطون داشتم که همه، من جمله خودم از دستش عاصـــــــــــــــی بودیم ، حتی یه بار تو تولد یکی از دوستا با یکی دیگه دعوا گرفت سری کوتاه تر از من گیر نیاورد و کوبوندش به دیوار ! سرم خون اومد ! حالا طرف دعواش من نبودما! خلاصه خیلی توسطش اذیت می شدیم! همیشه از دست خودش و کارهاش حرص می خوردمولی الان که به شیطنت ها و اذیت هاش که فکر می کنم خندم می گیره و میگم یادش به خیر ....

سلام ممنون که از من حمایت کردین معلومه که خریدنیه! ما اینقدر اینترن کم داشتیم که رسما ازمون خواستند یه حساب باز کنیم و پول شیفتهای اضافیمونو میریختند به حساب

همون هرمان سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.hermanhese.blogfa.com

ببخشید
اسم وبلاگمو ننوشتم
راستی شما چه خوب خاطرات ده سال پیشتون یادتونه
ما که اگه بپرسین
دیشی شام خوابگاه چی بوده
یادمون نمیاد!!!
من رفتم

مگه شما غذای خوابگاهو میخورین؟ پس بیخود نیست افسردگی گرفتین دیگه!

هرمان سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:37 ب.ظ http://www.blogfa.com

سلام
چه زنجیره ای درست کردین
شماها
قاطی کردم

دیگه افسردگی گرفتم.هیچکی منو دوست نداره!!!!
مطلبتون خیلی طولانی بود
من یه سر میرم آلمان.بلکه که کسی منو دوست داشته باشه

سلام ای زنجیره که گفتی یعنی چه؟ شرمنده که طولانی شد کی گفته اینجا کسی دوستت نداره؟

بی بی آبی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ق.ظ http://mimeaziz.blogfa.com

سلام
این دفعه جرات بیشتری به خرج دادمو سر کلاسGIS خاطراتتونو مرور کردم،بازم خندیدم اما چون استادمونم کلی بامزه ستو می خندوندمون اصلا" تابلونشدا!!!
"ربولی" موندو حوضش هم خیلی لطیف بود،دلمم سوخت که تجدید دوره شدین

سلام
باز هم خوش اومدین
خوشحالم که سبب انبساط خاطر شما شده ایم
اما خنده هاتونو حروم کردین چون استاد که خودش میخندوندتون!

دکتر سارا سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:34 ق.ظ

چه با مزه
مگه میشد در یه زمان کشیک دو بخش بود؟
یعنی تو از اون موقع توی کار خرید و فروش کشیک بودی؟
بابا ایول

خوب دیگه باید چکار میکردیم؟
خرج و مخارج و ....!

کیمیاگر دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ب.ظ http://parsartist.blogfa.com

الان اون نظرقبلیه من بودم!

متوجه شدم به هر حال ممنون که یادآوری کردین

[ بدون نام ] دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ب.ظ

من اومدم فقط مطلبو نخوندم!حالا با این ادامه مطلبات هی برو رو nerveما!

شرمنده اما اگه نرم توی ادامه مطلب خیلی طولانی میشن!

[ بدون نام ] دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:41 ب.ظ

سلام
ممنون دکتر جان
زیبا بود
راستی اشتباه در نوشته در بیت آخر داشتم ممنون بهم گفتید
دارم آروم آروم به خودم میام کمی با حافظه ام مشکل دارم . یه ویزیت اینترنتی واسم نمی کنید ؟
همیشه شاد باشید

سلام شرمنده که توی کار تخصصی شما فضولی کردم ضمنا شما هم که اسمتونو ننوشتین! من هم چند سالی هست که اینترنیو تمام کرده ام!

[ بدون نام ] دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:44 ب.ظ

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
________________________سلام دوست عزیز______________________
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

***********************************************************
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
________________________مـــــــن آپــــــــــم_______________________
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

***********************************************************
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
______________________منتظرحضورپرمهرت هستم___________________
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

***********************************************************
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
______________________فعلا بــــــــــــــــــــــای ______________________
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
[خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت]
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
[خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت]
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
[خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت]
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
[خجالت][خجالت][خجالت][خجالت][خجالت]
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
[خجالت][خجالت][خجالت][خجالت]
[گل][گل][گل][گل][گل][گل]
[خجالت][خجالت][خجالت]
[گل][گل][گل][گل][گل]
[خجالت][خجالت]
[گل][گل][گل]
[خجالت]
[گل]

سلام اینترنت وصل بشه میرسیم خدمتتون البته اگه اسمتونو بنویسین!

امیلی دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:30 ب.ظ http://neumann.blogfa.com/http://

این پست شما منو بیشتر غمگین کرد یادم افتاد تا یکی و دوماه دیگه باید بیام یه شهر خیلی سرد تقریبا نزدیک استان محل زندگی شما و زندگی تو پانسیون رو تجربه کنم !!فکر کنم باید برم لیست کامل نوارهای هایده رو تهیه کنم!

ای با با کاش منم به جای اینهمه درس خوندن و استرس برای استخدام می رفتم یه پسر خاله ای ، پسر عمویی پیدا میکردم!!

پاسخ قبل تکرار میگردد!

امیلی دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:29 ب.ظ http://neumann.blogfa.com/


این پست شما منو بیشتر غمگین کرد یادم افتاد تا یکی و دوماه دیگه باید بیام یه شهر خیلی سرد تقریبا نزدیک استان محل زندگی شما و زندگی تو پانسیون رو تجربه کنم !!فکر کنم باید برم لیست کامل نوارهای هایده رو تهیه کنم!


ای با با کاش منم به جای اینهمه درس خوندن و استرس برای استخدام می رفتم یه پسر خاله ای ، پسر عمویی پیدا میکردم!!



سلام اگه قابل بدونین یه کلبه خرابه ای هست با آنی در خدمتتون هستیم دختر خاله!

باران دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:53 ب.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

فکر میکردم فقط ما با بخش بهداشت مشکل داشتیم اما انگار همه جا یک معضل بوده...

تازه بعد از این همه عذاب انتظار دارند آدم توی درمانگاه هم براشون کار بهداشتی بکنه!

شهاب دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:27 ق.ظ http://drbaroooni.blogspot.com

نزدیک 15-20 پستت رو خوندم خیلی خوشم اومد
لینکاندمت
ضمنا خوب کردی خودت رو معرفی کردی
همشهریهات خیلی با حالن
این سالای آخر رو خوب خوش گذروندیا

سلام اخوی اگه برای رسیدن به این وبلاگ همون راه پر پیچ و خمی که فکر میکنم طی کرده باشین عجب حوصله ای دارین! فعلا که اینجا نت قطعه و من با موبایل کانکت شده ام انشاءالله میرسیم خدمتتون

یک سبز اندیش دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ http://greenfingeres.blogsky.com/،http://greencolor.blogfa.com/

اقای دکتر عزیز و گرامی
درباره دو وبلاگ مجبورم چون بلاگفا محدودیتهایی برایمان اعمال میکند

که اینطور!
ممنون از توضیح شما

یک سبز اندیش یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ب.ظ http://greenfingeres.blogsky.com/،http://greencolor.blogfa.com/

اینم دنیایی است دنیای بخشهای مختلف بیمارستان در شهر ها و نقاط مختلف ایران
چه نقطه کور چه نقطه بینا
مانا باشید

ممنون دوست خوبم

زندگی جاریست.... یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:44 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com/

سلام دوباره
نرم افزار نمی خواست. از (خدا شاهده که همینها رو گفت! ) رنگ رخسار شما بر ما مشخص شد!

عجبا!
یادمون نبود!

باران یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:19 ب.ظ http://www.drzss1368.blogfa.com

دکتر جان من اپم

میرسیم خدمتتون همکار!

رضا مدهنی یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:42 ب.ظ http://madhani.blogfa.com/

ما موندیم بعد از اتمام این خاطرات چکار کنیم
اگه میشه ادامه تحصیل بدید تا خاطراب رزیدنتی را هم بنویسید

سلام
گمون نکنم این همولایتی های ما بگذارن این وبلاگ خالی بمونه!

فینگیلی شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ب.ظ http://www.ruzegaran.blogsky.com

دکتر خداییش حرف حق رو میزنین!آخه یکی نیست این اساتید رو توجیه کنه وقنی یکی رو بندازن دفعه ی بعد که طرف پرفسور نمیشه!شاید شما هم یه روزی استاد شدین و دانشجوها اومدن زیر دستتون...خوب شد نوشتین که بعدها یادتون بمونه!
شما زیاد به خودتون نگیرین!کلا" بعضی پرستارا هر رفتاری که پزشکای مرد دارن به صورت خودکار خوب برداشت میکنن!!

نه بابا ما کجا و استادی؟!
ببخشید چیو برداشت میکنن؟!

زندگی جاریست... شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:11 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com

سلام
۱. حالا کی گفت ما فکر بد کردیم . ما اصلا فکر بد نمی کنیم ! به چشم خواهری خیلی خوب بودند دیگه !( پس معلومه خودتون منحرفین ! دهه ! )
آقای دکتر حالا چرا سرخ شدین ؟ نکنه انتظار داشتین چیزهای دیگه هم بگه ؟!
پ . ن ۲ : حالا مادرتون چرا رفته بوده دخترخاله تونو ببینه ؟
پ . ن ۳ : خب چرا نرفتین تا استخدامتون کنه ؟
پ . ن ۴ : ما هم مقدم ایشان را گرامی میداریم.

۱.میشه بگین با کدوم نرم افزار میشه رنگ طرف مقابلو فهمید!!!!!
۲.لابد به همون دلیلی که چند سال بعد آنی رو دید!!
۳.چون اینجا استخدام شدم
۴.ممنون

یکی مثل خودم شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:39 ب.ظ

دوباره سلام
یه چیز بگم ارادتون قوی شه؟بگم؟بگم؟
چرا همه هم دوره ای های شما متخصص شدن شما نشدین.بروید به درسید خوب.شما میتونین

راستی معلومه دیشب واقعا خواب بودم چون هم تو وبلاگ آنی غلط املایی داشتم هم وبلاگ شما.کلی واسه خودم حال کردم از بیحالی خودم!


خواستگاری خوش بگذره

ممنون
کم کم داریم راه می افتیم
آخه دلم برای داداشم میسوزه که داره دستی دستی خودشو ....!

یکی مثل خودم شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:17 ب.ظ

سلام
قبل از خوندن متن بگم من حدود ۱۵۰ صفحه از کتاب دا رو خوندم و دیدم اگه ادامش بدم صد در صد کارم به تیمارستان میکشه.برای همین از اونجا که هزار و دو تا آرزو دارم بستمش و دیگه نگاهشم نکردم!
این جوابه جواب کامنتتون در پست قبل.برم سر خاطرات

من که با خوندن همون چند سطر به همین نتیجه رسیدم!
پس شما یه آرزو بیشتر از من دارین
نکنه ....!؟

خانم ورزش شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:00 ب.ظ http://sahar444.blogfa.com/

سلام اخه چه بد شانس منم دقیقا هر وقت بچه ها رو تو حیاط می شونم که ۲دقیقه استراحت کنند همون موقع مدیر میاد و وارد مدرسه می شه

سلام
خوب دیگه چه میشه کرد
من که همین الانم اگه به یه چیزی احتیاج پیدا کنم فورا قحطیش میاد!!

دکی بارونی شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ق.ظ

دکتر اینقدر همه رو با هم تعریف نکنین زود تموم شه. آخه ما میترسیم موضوعاتون تموم شه برین سراغ بحثای فوتبالی. منم که از فوتبال هیچی حالیم نمیشه
از این به بعد شما رو دکتر محبوب صدا میزنیم واسه خودتون زمانی یه پا محبوب دلها بودین ها

آخه اگه میخواستم هر کدومو توی یه پست بنویسم هم دیگه خیلی بی مزه میشد
نترسین همولایتیهای محترم نمیگذارن کار به اونجا برسه!!
ممنون نه بابا اینا همه اش شایعه است!!!

سارای شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:07 ق.ظ http://zeddehaal.persianblog.ir

شوما با این رکوردی که زدی زنده ای هنوز!!!

ای بابا
حالا که رکوردم شکسته شده تازه فهمیدین؟!

یکی مثل خودم شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:13 ق.ظ

سلام علیکم
از انجا که وبلاگ همسر مهربانات را در عین خواب آلودگی نخواندم مال شما را هم نمیخوانم.فردا افتخار میدهیم

قدم بر چشم
از مهربانات معلومه که واقعا خوابت میاد
برو بگیر بخواب!!

یک دانشجوی پزشکی شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ق.ظ

خواهش می کنم. ولی من هم چی؟!آیکون نگرانی!

خصوصی عرض خواهیم کرد

قهوه ای شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ق.ظ http://drqahvehi.blogfa.com

یه همکلاسی داشتم خیلی چاق بود،یه بار داشت میگفت هر وقت من میرم حضور غیاب نمیکنن و هر وقت نمیرم میکنن.
دوستش بهش گفت آخه وقتی تو نمیری خیلی معلومه!یعنی کلاس یه جورایی خالی بنظر میاد!تو رو خدا برو تا ما هم غیبت نخوریم!!!
اون یارو چه سعادتی نصیبش شده بوده که همکلاسی شهرام صولتی بوده!!خیلی خندیدم!!

حالا میخوای نتیجه بگیری که من هم چاقم؟!

yashar جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ http://www.market2iran.com

سلام دوست عزیز وبلاگ بسیار خوبی داری . لطفا یه سری هم به سایت من بزن

چشم
هر وقت خواستم خرید کنم میام

یک دانشجوی پزشکی جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ب.ظ

خصوصی.راستی یک مطلبی یادم رفت بگم اون مطلبی که گفتم مربوط به الآن هست که من دیدم شاید تا چند ساعته دیگه تغییر کنه به هر حال هیچ وقت اون ها ثابت نیستند مدام تغییر می کنه

بله
قبلا سابقه شو داشتم
به هر حال ممنون
خودمونیم فکر نمیکردم شما هم ....
به خاطر نظر خصوصیتون هم ممنون

یک دانشجوی پزشکی جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ب.ظ

منظورم این بود که بعد پرستار گفت اونطوری شرح حال نگیرین چی کار کردین؟!

نه
انگار شما اشتباه متوجه شدین
منظورش این بود که من هم بگم پسرخاله اونم!

زبل خان جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ب.ظ http://kimiaaa.blogfa.com

بادوستان قدیمیتونر ابطه ندارید که میگد احتمالا...؟؟

راستش از خیلیشون اصلا خبر ندارم
اعتراف میکنم که در این مورد دخترهای کلاسمون از ما خیلی فعالتر بودند

زبل خان جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ http://kimiaaa.blogfa.com

اگه شما هم زن داشتید در می رفتید..

حتما!!

زبل خان جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ب.ظ http://kimiaaa.blogfa.com

اعتراف کنید..همینا رو پرستاره گفت؟؟.....

آره بابا
باور نداری از ۱۱۸ بپرس!

پزشک جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ب.ظ http://www.pzeshkan.com/

سلام

وبلاگ شما را لینک کردم اگر تمایل داشتید شما هم وبلاگم را لینک کنید


سلام
ممنون که منو لینک کردین اما من که چنین کاری نمیکنم چون کلا سبک و گروه خونی وبلاگهامون به هم نمیخوره

یک دانشجوی پزشکی جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:12 ب.ظ http://manopezeshki.persianblog.ir/

این نظرات بالای عمادند؟قربونش بره خاله!
کجای اعصاب لذت بخشه؟!حالا بعدش باز هم به همون شکل شرح حال می گرفتین؟!
حالا چرا قسم می خورین؟!دلیل قانع کننده ای بود!ما هم خوش آمد می گیم.

بله
برام جالبه اعداد لاتینو بلده و اعداد فارسیو بلد نیست!
به همون شکل عفونی منظورتونه؟
شکر خدا
ممنون

[ بدون نام ] جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:18 ب.ظ

خیلی ممنون!

[ بدون نام ] جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:16 ب.ظ

آفرین بابا!

مهرناز جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.Scare-crow.blogfa.com

وقتی میگم کار و زندگی ندارم منتظرم آپ کنید بهم میگید عجول؟
وااااااااای من نمی دونم چطوری تحمل کردین که 1 ماه تو یه روستا بمونید و آخرش نمره هم نگیرید
من که اگه یه بار پروژه ام رد بشه دیگه دوباره کار نمی کنم!!!!

دختر خاله خیلی بامزه بود اما من بودم باز می زدم تو حالش
حالا چیزی یاد گرفتین تو بخشه عفونی دوباره یا نه؟

چه عجب ما آدرس شما رو هم زیارت کردیم!
خوب دیگه مجبور بودیم چه میشه کرد؟

شهاب حسینی جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:14 ب.ظ http://www.roozneveshtam.blogfa.com

سلام دکتر جون !
خودت پیش دستی میکنی و میگی دخترخاله که بقیه فکر ناجور نکنند ؟!
آخه میدونی اون دکتر قلابی ما هم میگفت که با اون خانمه دختر خاله پسر خاله هستند !
نکنه !!!!!!!
ای شیطون !

نه بابا
این شیطونیها به ما نیومده
هرچی نوشتم عین حقیقت بود همه حقیقت و چیزی جز حقیقت نبود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد