جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (270)

سلام

1. خانمه پسرشو که پرونده بهداشت روان داشت آورده بود و گفت: بردمش پیش متخصص و دکتر داروهاشو عوض کرد. حالا لطفا داروهای جدیدشو توی پرونده اش ثبت کنید. بعد هم داروها را گفت و من هم ثبتشون کردم. درحالی که پسر حدودا چهل ساله اش با هر جمله مادرش فقط رو به مادرش میگفت: ببین! خاک تو سرت! میگما! خاااک تو سرت! فهمیدی؟ خااااک تو سرت! .... از یه طرف دلم برای مادره میسوخت و از اون طرف به زور تونستم جلو خنده مو بگیرم!

2. پسره گفت: ببینین میشه این بخیه ها را بکشم؟ گفتم: ظاهرا که جوش خوردن. چند روزه که بخیه شون کردین؟ گفت: هفته پیش. گفتم: مشکلی نداره میتونین بکشینشون. چند دقیقه بعد اومد و گفت: کشیدمشون. گفتم: خب به سلامتی. گفت: اما الکی گفتم. فقط سه روز بود که بخیه شون زده بودم!

3. پیرمرده گفت: چندین سال پیش هم یک بار همین طور شده بودم. رفتم پیش دکتر .... خدابیامرز و برام ..... و ...... نوشت و خوب شدم. گفتم: این داروها دیگه گیر نمیاد. گفت:  پس الکی میگن هرکی از این دنیا میره چیزی را با خودش نمیبره؟!

4. مامای مرکز تعریف میکرد: چند سال پیش توی یکی از روستاهای دورافتاده و صعب العبور برای بردن یه مادر باردار برامون اورژانس هوائی فرستادند. من و مادر باردار سوار شدیم و یکدفعه مادر زائو هم پرید توی هلی کوپتر! خلبان گفت: دیگه ظرفیت نداریم. نمیتونیم شما را ببریم پیاده بشین. خانمه گفت: خب اگه جا ندارین من نمیشینم روی صندلی همین کف هلی کوپتر میشینم!

5. چندین سال پیش دوتا آمپول آنتی بیوتیک برای خونه گرفتم که مصرف نشدند. وقتی چند ماه به تاریخ انقضاشون مونده بود بردمشون درمونگاه و عوضشون کردم. و چندبار دیگه هم همین اتفاق تکرار شد. یک بار وقتی تازه آمپول ها را عوض کرده بودم مسئول داروخونه اومد توی مطب و گفت: آمپولها را میخواین؟ گفتم: چطور؟ گفت: یه نفر اومده توی داروخونه و میگه هرچندتا که از این آمپولها دارین میخوام برای گوسفندهام! آمپول ها را دادم و بعد از چند سال پولشونو گرفتم و کلی هم سود کردم!

6. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: قرص فشار هم برام بنویس. گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ گفت: من که سواد ندارم. هر دفعه میام میگم قرص فشار میخوام هرچی هم بنویسن میخورم!

7. مرده گفت: مادرم پاش شکسته نمیتونه بیاد. قرصهای قند و فشارشو براش مینویسین نوبت بگیرم؟ گفتم: مشکلی نیست مینویسم. براش نوشتم و رفت. چند دقیقه بعد بهورز اون درمونگاه اومد و گفت: اون مرده که برای مادرش دارو میخواست اومد پیشتون؟ گفتم: بله. گفت: چطور بود؟ گفتم: چطور؟ گفت: پریشب با دخترم نامزد کردند!

8. نسخه بچه را که نوشتم به مادرش گفت: یکی از اون چوبها میخوام. مادرش بهش گفت: اینها مال آقای دکتره. ازشون اجازه بگیر اگه اجازه دادند بردار. بچه به من گفت: اجازه میدین یه چوب بردارم؟ گفتم: بله بفرمائید. و ظرف چوبها را برداشتم و گرفتم جلوش تا یکی برداره. تصادفا همون موقع عطسه کردم و دستمو گرفتم جلو دهنم و چشمهام هم بسته شد. بچه به مادرش گفت: مامان! چون چوبشو برداشتم داره گریه میکنه!

9. نسخه مرده را که نوشتم بهش گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: نه. دختر پنج شش ساله اش که همراهش بود گفت: چرا ناراحتی داره به خاطر عمو سیف الله!

10. به خانمه گفتم: بفرمائید. گفت: از دیروز مغزم داره مثل ساعت کار میکنه!

11. درمونگاه غلغله بود. خانمه دوتا بچه شو با هم آورد توی مطب و میخواستم براشون نسخه بنویسم که خانم دکتر شیفت بعد هم رسید و گفت: این مریضها را که دیدین دیگه تشریف ببرین من هستم. تشکر کردم و بعد برای اون دوتا هم نسخه نوشتم و موقعی که مادره بچه هاشو صدا زد تا برن یکدفعه متوجه شدم که نسخه هاشونو جابجا نوشتم. گفتم: شرمنده انگار نسخه هاشونو جابجا نوشتم. گفت: خب حالا باید چکار کنم؟ گفتم: اشکالی نداره. داروهاشونو که گرفتین جابجاشون کنین. گفت: من نمیدونم دکتر. خودت خرابش کردی خودت هم بایدبیائی توی داروخونه درستش کنی!

12. برای پیرزنه نسخه نوشتم. وقتی از مطب رفت بیرون به پسر و عروسش گفت: اصلا فهمیدید دکتره پاکستانی بود؟! پسرش هم گفت: حالا تو رو خوبت کنه اهل هرجا که میخواد باشه!

پ.ن1. پسری که توی این پست ازش گفتم به عماد گفته توی ایامی که توی خونه بستری بوده و امکان حرکت نداشته مشغول درس خوندن شده و حالا توی کنکور توی رشته پزشکی قبول شده! اون هم توی یکی از بهترین دانشگاه های کشور! (اصلاحیه: به پست بعد مراجعه فرمایید)

پ.ن2. عماد هم رفت دانشگاه. فعلا برای یک ماه پول خوابگاهو دادیم. ظاهرا هفته ای سه روز بیشتر کلاس نداره. نمیدونم شاید بعد از اون هر روز بره و بیاد یا این که با چند نفر از همکلاسی هاش خونه براشون بگیریم. شاید هم توی همون خوابگاه ادامه بده. اون روز که رفتیم خوابگاهو ببینیم فقط یکی از هم اتاقی هاش اونجا بود که ظاهرا پسر خوبی بود. اهل استان لرستان. باتشکر از همه دوستانی که پیامهای عمومی و خصوصی شونو دلسوزانه برام فرستادند.

پ.ن3. همکار گرامی پزشک طرحی عزیز. فوت مادرتونو تسلیت میگم و براتون آرزوی صبر دارم.

نظرات 39 + ارسال نظر
نگار سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 05:13 ق.ظ

خیلی خوب بودند، خیلی

ممنونم

لیمو دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 11:08 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com

چرا دکتر در واپسین روزهای مهرماه پست گذاشتم که آرشیو به هم نخوره.

کار خوبی کردین

تیلوتیلو یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:10 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام جناب دکتر
من بلند بلند فکر کردم ... وگرنه سفر هنوز در پیش نیست
اسماچ را شبیه عود میسوزانیم
یه دسته گیاه های معطر را کنار هم دیگه میبیندن
در گوشی از این قرتی بازیای امروزی

سلام
سفر همیشه خوبه. امیدوارم به زودی فرصتشو پیدا کنین.
نمیدونستم. ممنون که گفتین.

ماهی شنبه 29 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 10:22 ب.ظ https://redfishi.blogsky.com/

اول اینکه : پستهاتون هی داره بمرور زمان فلسفی میشند.

دوم اون مثال پسری که از شیشه پاسیوتون افتاد را من امروز استفاده کردم تا پسرک غمگینم را نتونسته بود تو مسابقه شرکت کنه تشویق به درس خوندن کنم

سوم : ممنون که آبروی منو با تصحیح خانه سفید خریدید
شاد باشید

اول: فلسفی؟ واقعا؟
دوم: پس خداروشکر که به یه دردی خوردیم!
سوم.خواهش میگردد. اما خودمونیم فکر نمیکردم علنیش کنین!
ممنون

تیلوتیلو شنبه 29 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 11:29 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام جناب دکتر
1- بنده خدا اون مادر!!!!!!
2-اونکه میخواست کار خودش را بکنه ... دیگه چه پرسیدنی داشت ... حالا به نظر خودش خیلی زرنگ بود یا بانمک؟
3- بله ... اینطوریاست
4-اخی... دلم براش سوخت ... حس کردم منم اگه مادرزائو بودم همینو میگفتم ... میگفتم اگه شده لبه ی دم در هم پاهام را باید آویزون کنم منو با خودتون ببرین
5-فکر کردید که سود کردید... حالا باید برید چند برابر بخرید ... سود کجا بود... با این وضعیت هرچی را بفروشیم ضرر کردیم
6- ببیند خانم ها چقدر قانع و سازگار هستند... هزارماشالا... هرچی بنویسید ...
7- حالا چطور بود؟ خوب بود؟ مودب بود؟ قیافه ش چطور بود؟ چند سالش بود؟ دلسوز مادرش هم که بوده ... پس مرد زندگی میشه
8- حالا گریه نکنید برای یه تیکه چوب
9- عزیزم از بس دخترا دلسوزن... به فکر پدر هستند ناراحت بوده خوب...
10- تازه ناراحت بوده که مغزش به کار افتاده اومده بوده اگه میشه یه کاری بکنید مثل همیشه کار نکنه
11- مسئولیت کاری که میکنید بپذیرید... برید داروخانه و گردن بگیرید که شما جابه جا نوشتید
12- میخواسته جلوی زن و بچه قیافه بگیره که من خیلی مردم شناس هستم ... شما هم به روی خودتون نیارید
پ ن : چطور سرنوشت آدم با چیزای کوچیک یهو تغییر میکنه ها... خدا را شکر
پ ن : خدا پشت و پناه پسرجانتون ... انشاله به سلامتی ... چشم بهم بزنید این چهارسال تمام شده
پ ن: خدا رحمتشون کنه

سلام
1. واقعا
2. مسئول تزریقات تا پزشک اجازه نده بخیه را نمیکشه
3. چطوریاست؟
4. آخرش هم برده بودنش. اما میگفت هلی کوپتر نمیتونست خوب ارتفاع بگیره!
5. امیدوارم اصلا بهش نیاز نباشه که بخوایم بخریم!
6.
7. به چشم خریدار که نگاهش نکرده بودم
8. چشم
9. واقعا
10. دقیقا
11. چشم
12. نه اتفاقا چیزی نگفتم.
پ.ن1. واقعا
پ.ن2. ممنون
پ.ن3. ممنونم

طیبه شنبه 29 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 08:55 ق.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام آقای دکتر خدا قوت
برای مادر شماره یک خیلی خیلی ناراحت شدم...حتی برای پسر 40 ساله شون هم خیلی غصه خوردم.یه فامیل داریم مادر و پسر .همین طورن.گاها پسرشون همین رفتارها رو داره ولی عاشق مادرشه.خبر دارم.باباش هم خیلی ساله فوت شده اما طفلی مادر و پسر خیلی رنج می برن چون پسر هم بچه سال مونده و به بلوغ فکری نرسیده و هم اینکه بسیار بسیار مهربانه
فامیل ما در روستا زندگی می کنند. هر دوشون فوق العاده مهربانند اما پسر جوان مریضه دیگه.نسبت به ماها از لحاظ روانی بیشتر در فشاره و می دونه که عادی هم نیست و اذیت میشه
بقیه موارد هم دوستان گفتنی ها رو گفتند

سلام
بله میفهمم چی میگین.
هم خودشون عذاب میکشن هم خانواده شون.

ati جمعه 28 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 02:13 ب.ظ http://atipsychology01.blogfa.com

salam
8
12 hala chera pakestani
manzooram az comment un post ahangi bood ke eshtebah motevajeh shodam ke shoma ham motevajeh shodin

سلام

نمیدونم به خدا!
راستش یادم نمیاد اما ممنون که گفتین.
گوشی آیفون خریدین؟

صبا جمعه 28 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:55 ق.ظ https://gharetanhaei.blog.ir/

مورد ۸ خیلی خوب بود

مورد ۹ امان از کودکان زیادی عاقل!!

شما هم خیلی ظریف تبلیغ روشنایی خونه تون رو کردین ها طرف یه عمر درسخون بوده که با چند ماه درس خوندن تونسته پزشکی قبول بشه اونم تو این بازار داغ پزشکی.

ممنون
بله واقعا
قراره فردا یه بنر بزنم بالای نورگیر و روش بنویسم قبولی تضمینی پزشکی

مادر خونه پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 09:55 ب.ظ Http://n1393.blogsky.com

۳.انقد بهش خندیدم که هی یادآوری میشه و نمیتونم بخوابم

ممنون از لطفتون
ببخشید که مانع خوابتون شدم

من پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:52 ب.ظ

بله یکی به اون بچه های مردم اضافه شد: حتماً تو هم باید از پشت بوم بیفتی که سرت به سنگ بخوره درس بخونی؟ یا: بچه های مردم از پشت بوم می افتند پزشکی قبول میشند اونوقت تو راست راست می چرخی درس نمی خونی؟
البته من خودم وقتی رفتم دانشگاه و بخصوص خوابگاه دیدم که این دخترهای مردم که اینقدر مامانم تو سر ما زده بود و مجبورمون کرده بود هزار تا هنر و آشپزی و غیره یاد بگیریم یک چای بلد نیستند درست کنند. هععععی
ولی دم پدر و مادرشان گرم که توقعشون از ما بالا بود درسخوان شدیم و همه کار خوب پیدا کردیم. خدا را شکر


بله یکی از دختران کلاس ما هم که به قول شما فقط درس خونده بود را یکی دو بار خانوادگی رفتیم خونه شون و باید بگم یکی از وحشتناک ترین غذاهای عمرمونو اونجا خوردیم! گرچه صداشو اونجا درنیاوردیم!

منجوق پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 11:46 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

نه اون قانون ها فقط برای دانشگاه دولتی بود.

آهان!
ممنون

Marjan Emami پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:58 ق.ظ

سلام، ممنون بابت پست جالب. بعضی هاش خنده دار و بعضی هاش غصه دار. میگم آقای دکتر این ای- شیرینی ما چی شد؟ اگر مایلید داستان تولد عماد رو به عنوان شیرینی برامون بنویسید.

سلام خانم امامی
ممنون از لطفتون
تولد عماد توی اسفندماهه. سال پیش آنی تصمیم گرفت یکدفعه توی ایام عید همه را دعوت کنه و تولد بگیره که پدرش بدحال شد و توی ایام عید فوت کرد و عماد اصولا تولدی نداشت.
امسال هم که دانشجو شده. باید ببینیم چی میشه.

جیران پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 04:49 ق.ظ

وودو نوعی جادوگری است. بعضی ها بهش جادوی سیاه هم میگن. از طریق سیاهپوستهای قاره آفریقا که به بردگی گرفته شدن به قاره آمریکا راه پیدا کرده. در بعضی ایالتهای جنوب آمریکا مثل لوییزیانا هنوز رایجه و بیشتر در کشور هاییتی رواج داره و بین مهاجران هاییتی در کانادا هم من دیدم. و اما خاستگاه وودو همون طرفهای کشور بنین بوده چون بندرگاهی در جنوب این کشور محل بارگیری کشتی های حمل برده به آمریکا بوده. شاید دیده باشید در فیلمها یا خونده باشید راجع به کسانی که مجسمه مومی از فردی که باهاش خصومت دارند می سازن. کاملا خونگی و دستساز. مثلا یک مجسمه ده سانتی سفید ساده با موهای سیخ سیخ مشکی و دور هم جمع می شن ورد می خونند و آرزوی مرگ یا بیماری لاعلاج برای اون فرد می کنند و در نهایت هم مجسمه رو در آتش می اندازن . خب این بیشتر در فیلمهاست. حال اگر علاقمند بودید در اینجا یا در وبلاگ زن خوشبخت در مورد تجربه خودم در بنین از وودو میگم که البته من وودوی سیاه ندیدم. بنین در کل اگزوتیکترین کشوریه که تا به حال دیدم. در همون بندر معبد مار پیتون هم بود که رفتیم. اونجا مار می پرستند. خودتون در اینترنت می تونید عکسهاشو ببینید و من هم می تونم بفرستم!

ممنون برای توضیحاتتون.
اتفاقا اصلا فرصت نکرده بودم برم سرچ کنم. باز هم ممنون

جیران پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 04:40 ق.ظ

سلام جناب دکتر. بسیار ممنونم از التفاتی که به پیام بنده در وبسایت یک زن خوشبخت داشتید. از خوندن سفرنامه اصفهانتون بسیار مشعوف شدم. کمی پیش از پاندمی از قضا با یک دوست فرانسوی به اصفهان رفتیم و نقاط توریستی رو گشتیم. اما با سفرنامه تون من رو به قسمتهایی از شهر بردید که توریستهای عادی فرصت دیدنشون رو ندارن. بسیار خواندنی بود متنتون و البته لحن متداول در نوشته هاتون که باعث میشه مخاطب باهاتون ارتباط صمیمانه ای برقرار کنه.
تصمیم گرفتم جسارت کرده و راجع به وودو در این متن شما توضیح بدم. ببخشید که کاملا بی ارتباط با نوشته شماست.

سلام
شما بزرگوارید.
خب پس سفرنامه این توریست غیرعادی به دردتون خورد
ممنون میشم

لیدا چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 06:46 ب.ظ

رفتم وبلاگ پزشک طرحی دیدم خیلی قدیم آپ کرده بودن،خوبه که هنوز از هم خبر دارین

بله. هر از چندگاه توی واتس آپ با هم مکالمه داریم.

من چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 03:51 ب.ظ

پی نوشت یک: پس بالاخره یکی از اون بچه های مردم که همیشه پدر و مادرها میگند رؤیت شد.

بله. از فرداست که میگن بچه تو هم برو از یه نورگیر بپر پایین

لیمو چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:35 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

سلام دکتر به به خاطرات
۱. چقدر اینطور مواقع سخته که هی با خودت تکرار میکنی اصلا هم خنده دار نیست، اصلا هم خنده دار نیست اما خب در حد قهقهه برات خنده داره.
۲. حالا من باشم یه ماهم اضافه نگه میدارم یه وقت دچار مشکل نشم.
۳. دکتره داروها رو هم برده. منطقش عااالیه
۴. این داستان: مادر پیگیر!
۵. آمپول چیه که کاربریش انسانی-حیوانیه!؟
۶. آخی چه ساده دل
۷. یه جوری گفت که حس کردم دختر همسایه رو میگه
۹. اُف بر عمو سیف الله. مرد بیچاره رو اذیت کرده.
۱۱. چه بی اعصاب بوده!
۱۲. خارجی شدین رفت.
پ.ن۱: یا خدا. این از اون اخبارهای والدین پسنده.
پ.ن۲: موفق و سربلند باشه.

سلام از ماست
1. واقعا اما مادره گناه داشت.
2. حالا یه ماه که نه اما سه روز هم دیگه خیلی زود بود.
3. بله
4. اون هم با هلی کوپتر سواری
5. آمپی سیلین!
6. واقعا
7.
9. بیشتر به نظرم اومد برای عمو سیف الله اتفاقی افتاده! ولی این طوری هم ممکنه.
11. بدجور!
12.
پ.ن1. یعنی میان بچه هاشونو میندازن پایین؟!
پ.ن2. ممنون
پست مهرماه را هم که نگذاشتین!

مریم و سعید. چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 08:25 ق.ظ http://Saghf.blogsky.com

سلام
6 امان از پیری...
8 دنیای بچه ها چقدر پاکه

پ.ن 1. نسل امروز مگر مجبور باشند که یه جا بمونن و درس بخونن

سلام
واقعا
واقعا تر!
باز هم نه همه شون!

زهره سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 10:02 ب.ظ https://shahrivar03.blogsky.com/

پ ن یک خودش قابلیت یک مطلب جداگانه داشت اونهمه خاطره هیجان انگیز رو برد به حاشیه

بله
اگه همون موقع براش پست نگذاشته بودم حالا میشد ازش یه پست عالی درآورد!

م سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:10 ب.ظ

سلام
بالای نورگیر خونه بنر تبریک به پسر همسایه بزنید و به موسسات کنکور معرفی کنید بقیه اش رو خودشون بلدند

آها برای عمو سیف الله هم آمپول بنویسید

سلام

حالا شاید بنده خدا چک برگشتی داشت. آمپول چی بنویسم؟

الی سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 05:56 ب.ظ

چقد برای شماره یک ناراحت شدم . مادرش چه دردی رو تحمل میکنه . خدا بهش صبر بده

بله واقعا تحملش سخته. اون هم برای یک عمر

مارال سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 05:10 ب.ظ

والا کاش من در زمان کنکورم هم پسر همسایمون دید میزدم هم پام میشکس هم پزشکی قبول میشدم

زری.. سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 03:56 ب.ظ https://maneveshteh.blog.ir

پس نتیجه میگیریم قبل از کنکور بزنیم پای بچه مون را بشکونیم :))) البته دکتر بنظرم خودش هم میخواسته بخونه وگرنه میتونست وقتش را با اینترنت گردی پر کنه:)

مرسی برای پست، خوب بودند، شماره سه و نه بیشتر :)


بله همین طوره
سپاسگزارم

پریمهر سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 11:08 ق.ظ https://parimehr.blogsky.com

مغز من مثل تراکتوره، با سر و صدای زیاد کار میکنه و پیشرفت خاصی هم نداره
شماره 11:
خدا بده شناس، جون مردم با دست و پای شکسته پزشکی قبول میشه، جونای ما گوشی بدست نباشن کی میخواد فضای مجازی رو ساپورت کنه


نزدیک بود به خاطر یه جابجا شدن داروها یه کتک هم بخوریم
همینو بگو

مینا مهرآفرین سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 08:53 ق.ظ http://Www.sky2sky.blogfa.com

سلام. بیخود نیست که میگن در هر اتفاق ظاهراً شری هم یه خیری هست... ثمره‌ی اون سقوط و خانه نشینی هم شد پزشک آینده. راستی معلوم نشد اون پسر بالای پشت بام شما چه می کرده؟
و نکته ی دیگه که در پاسخ به یکی از کامنت ها نوشتید، محرومیت از تحصیل در صورت انصراف از ثبت نام فقط برای قبولی در دوره های روزانه دانشگاه های دولتی بوده همیشه حتی شامل شبانه و پردیس همون دانشگاه ها نمیشده، غیرانتفاعی و پیام نور و آزاد که به هیچ وجه. البته این مورد رو حتی برای مقطع دکترا دو سالی هست که برداشتن فکر نکنم دیگه برای کارشناسی هم باقی مونده باشه. دفترچه ای که موقع ثبت نام از سنجش دانلود کردید بخونید اوایلش نوشتن.

سلام. بله براش تلخ بود اما عاقبت شیرینی داشت.
به خانواده اش گفته داشتم برفها را پارو میکردم که باد اومد و کاور کولرمونو برد روی پشت بام همسایه. رفتم بیارمش اول کاور را پرت کردم روی پشت بام خودمون بعد میخواستم خودم بیام که سقوط کردم.
ممنون برای توضیحتون نمیدونستم. گرچه بعید میدونم عماد اهل یک سال دیگه درس خوندن باشه!

کام تین سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:32 ق.ظ

دکتر این مورد شماره یک بیماری اش چی بود دقیقن؟ توی تیمارستان نباید بستری بشه؟ اگر ممکن هست یه توضیحی درباره بیماریش بدین مرسی

توی پرونده اش فقط نوشته بود روانی شدید. باتوجه به داروهاش احتمالا اسکیزوفرنی داشت.
نه برای ناسزاگوئی کسی را بستری نمیکنن.

تیلوتیلو دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 03:58 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

من از دست بلاگ اسکای شاکی هستما
سلامم را خوردم
سلام
روزتون بخیر
اخه یه خبر دادن چه سختی داری؟؟؟؟؟؟

هیچ سختی نداری
حداقل نظرتونو هم میگفتین

منجوق دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:50 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

دکتر اگر از داشنگاه و رشته عماد ناراضی هستید فکر خوبیه. ببندینش به تخت و کتاباشو بریزین جلوش و فقط یه انگشتشو آزاد بزارین اونم فقط برا اینکه بتونه ورق بزنه.


دیگه از اون قوانین ندارن که از کنکور سال بعد محروم میشه و ...؟

شیرین دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 11:24 ق.ظ

چه باحال اون پسری که افتاد توی خونتون چه استفاده بهینه ای کرده آفرین

دکترحتما سبزه وچشم وابرومشکی هستین که فکرکردند پاکستانی هستید یانکنه لهجه خاصی دارین؟

بله
درواقع دیگه موهام درحال سفید شدن هستن.

امید دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 09:52 ق.ظ

دکتر !
خونتون کجاست بیام پسرمو از بالا پرتش کنم تو پاسیو تا سال دیگه پزشکی قبول بشه


دور از جون
اون پسر هم شانس آورد که اتفاق بدتری براش نیفتاد

نسیم دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 09:51 ق.ظ

شماره 1 : چقدر غمگین بود
شماره 12 :

بله واقعا براش ناراحت شدم.

دزیره دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 08:49 ق.ظ https://desire7777.blogsky.com/

اخی شماره 9 چقدر زیبا و ر عین حال غمگین کننده بوده
و وای چه تقدیری ادم بره پشت بام حالا یا برا یسگار یا برای دیدزدن خونه همسایه بالایی یا برا یدید زدن خونه عمو !!!!بعدش از نورگیر بیفته اسیب ببینه و عاقبت بخیر بشه

بله
بله خوشبختانه تونست از این فرصت بهترین استفاده را بکنه.

نازی دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 03:04 ق.ظ

هی وای منم شماره ها را اشتباه نوشتم منظورم هشت و نه بود

نازی دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 03:02 ق.ظ

شماره هفت و هشت علاوه بر بانمکی چقدر زیبا بود چه دنیای پاک و سرشار از صداقتی دارن کودکان بودنشون واقعن این دنیا را تحمل پذیرتر میکنه

البته هشت و نه!

لیدا دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:48 ق.ظ

مامان عماد دوری از عماد رو راحت تحمل میکنه؟من که تا مدتها گریه میکردم.افرین به اون پسره که از دوران نقاهت به نفع احسن استفاده کرده

طبیعتا ناراحت که هست اما من ندیدم گریه کنه. ضمن این که فاصله مون اونقدرها نیست. درصورت لزون میشه رفت سراغش.
بله کار خیلی درستی کرده.

عابر دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:00 ق.ظ

سلام. خیلی عالی بود مخصوصا دختر شماره ۹

سلام. ممنون

فرزان یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 09:36 ب.ظ

سلام خیلی عالی بود
مغزم دیگه داشت سوت میکشید ۴ساعته سر زنانم و هنوز تموم نشده
فقط دعا میکردم پست جدید گذاشته باشید تایکم بخونم و استراحت کنم

میشه منم بیوفتم توی نورگیر خونتونوالا تو حالت عادی که نشد که بشه مگه اینکه سالای بعد...
خدایی سه روزه ام مگه جوش میخوره؟؟!!
اطراف ما اعتقاد دارن مرده ها با خودشون چیزی میبرن ،نه که لزوما یه وسیله ای باشه ،نه،مثلا برکتا میبرن یا یه همچین چیزی ،مثلا وقتی مادر پدربزرگم فوت میکنه (من اون موقع ۲سالم بوده)درخت انار حیاطش که هر سال انارای خوبی میداده دیگه انار سالم نمیده ،هنوزم که هنوزه اناراش ترک میخوره و کرم میزنه با اینکه کلی ام کود و...بهش دادن


ممنون بابت پست،خیلی خوب بود تمام موارد

سلام
ممنون
درخدمتم
خدا نکنه
کمترین زمان کشیدن بخیه های صورت سه روزه. امیدوارم مشکل خاصی براش پیش نیاد
واقعا؟ نشنیده بودم تا حالا.
خواهش

سارا یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 08:31 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

عه منظورم شماره ۹ بود

منو که میشناسین دیگه

سارا یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:53 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

سلام
۶: آخ من فقط دلم قنج رفت برای اون دختر بچه که با اون سنش ناراحتی پدرشو میفهمیده و غصه اش شده
.
۲: واقعا فقط ۳ روز بوده!!!!! چطوری میشه تو سه روز زخم ببنده؟؟
.
۱۰ : مگه مغز نباید مثل ساعت کار کنه آخه
.
۱۲: حالا چرا پاکستانی
.
پ.ن۱: ببین مردم سقوط هم میکنن تو خونه دکتر مملکت سقوط میکنن که اگر مغزشون خواست تکون بخوره به سمت پزشکی تکون بخوره

سلام
۶. من دختربچه ای توی این شماره ندیدم
۲. بخیه های سر و صورت را زودتر میکشن تا جاش کمتر بمونه. اما باز هم سه روز دیگه حداقل زمان لازمه.
۱۰. چه عرض کنم؟
۱۲. خودم هم نفهمیدم. آخه حتی قیافه ام هم مثل مردم پاکستان نیست!
پ.ن۱. شاید یه روزی یه پسری هم بیفته توی نورگیر خونه ایشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد