جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خواندن این پست برای افراد زیر هجده سال توصیه نمیشود !!

پیش نوشت: 

۱.یکی دوبار به سرم زد بیخیال این پست بشم و کلا حذفش کنم و از اسفند ۱۳۷۷ یکدفعه بپرم خرداد ۱۳۷۸ اما دلم نیومد. بعد گفتم خوب مینویسم اما حسابی سانسورش میکنم باز گفتم معنی نداره. بیشتر دوستهای من یا پزشکند یا دانشجوی پزشکی یا دست کم بالای ۱۸ سال که با این جور چیزها یا برخورد کرده اند یا میکنند گفتم پس بالای صفحه این هشدارو بگم تا فردا بعضی ها نیان بگن ما چشم و گوش بسته بودیم و این ما رو اغفال کرد و ..... 

پس میریم سراغ دو ماهه اینترنی تنها بخشی که مریضهاش خوشحالند ! یعنی بخش «زنان و زایمان» 

۲.ظاهرا این علی خوب صبر کرد تا من توی وبلاگم درباره اش بنویسم بعد سنگ روی یخمون کنه. 

ایشون دیروز اومدن نمایندگی بیمه «آنی» برای بیمه مسئولیت و فرموده اند که فامیلشونو عوض کرده اند و شناسنامه ایرانی گرفته اند و حالا هم دارند میروند تهران برای گرفتن نظام پزشکی ایرانی! بگذریم: 

اواخر اسفند ۱۳۷۷ بود که به ذهنم رسید کسی اول فروردین اینجا نمیمونه تا برای فروردین برنامه شیفت بنویسیم. پس روی یک کاغذ نوشتم لطفا همه اینترنهایی که در فروردین ماه اینترن زنان هستند فلان روز بیان تا برنامه رو بنویسیم. یکیشو زدم توی پاویون و یکی رو هم فرستادم پاویون خواهران. 

در زمان موعود هفت نفر بودیم که دور هم جمع شدیم و شنیدیم که «گودرز» هم گفته شیفتمو نمیتونم بیام. یکی از حاضرین هم کلا ناآشنا بود که خودشو معرفی کرد: مسعود٬ اهل شهر «تفت» در استان یزد و دانشجوی دانشگاه اصفهان که چون اونجا برای رفتن توی لیبر مشکل داشته (اینطور که خودش گفت) مهمان شده ولایت ما. 

هیچکس برای روزهای اول عید داوطلب نشد و درنهایت قرعه کشیدیم که برای روز عید اسم «گودرز» دراومد! و ما هم درعوض شیفتهاشو یکی کمتر از بقیه گذاشتیم. اما روز بعد «گودرز» اومد و کلی التماس که من متاهلم و میخوام برای روز عید خونه باشم و .... من هم که حساااااسسس خودم شیفت روز عیدو برداشتم و عوضش یکی از شیفتهای من کم شد. 

روز بعد اینترن شیفت ۲۹ اسفند (که از قضا اسم او هم مجید بود) اومد و کلی التماس و درخواست که اگه میشه به جای ساعت ۸ صبح روز اول فروردین چندساعت زودتر بیا که من برای سال تحویل برسم پیش زنم. اما این بار دیگه زیر بار نرفتم. 

اولین روزی که وارد لیبر شدم (یعنی همون اول فروردین سال ۷۸) رو هیچوقت یادم نمیره. من تازه کار توی این بخش یکدفعه با یک صف از زائوهای خوابیده روی تخت زایمان روبرو شدم که به ترتیب جیغ میزدند! و من هم واقعا نمیدونستم حالا باید چکار کنم؟ اما خدا عمرش بده یکی از ماماهای اونجا رو که کلی راهنماییم کرد و من فهمیدم که شرح حال همه شون عملا یکیه و فقط چند کلمه اش عوض میشه. 

غیر از لیبر باید به بخش «زنان» و بخش «جراحی زنان» هم سر میزدم که بیمارهای اونها هم دو سه نوع بیشتر نبودند. 

اولین روز غیرتعطیل سال نو که رسید و همه اینترنها توی بخش جمع شدند خانم دکتر «د» (که در دوران اکسترنی زنان زیاد درباره اش نوشتم) همه مونو جمع کرد و گفت: روز امتحان باید برام یک زایمان بگیرین حالا دیگه خودتون میدونین. 

او ضمنا یک خبر بد هم بهمون داد: از این به بعد باید شیفتهاتون دونفره باشه. 

چند روزی دو نفره ایستادیم. بعد فهمیدیم که این کار فقط در شبهایی لازمه که خود خانم دکتر «د» آنکال باشه! اما کمی بعد این شگردمون هم لو رفت و خانم دکتر «د» بعضی شبها میومد برای حضور و غیاب. در اینجا بود که همه شماره تلفن هم شیفتی مونو میگرفتیم و تا سر و کله خانم دکتر «د» توی بیمارستان پیدا میشد اونو خبرش میکردیم! 

بیشتر شیفتهای دو نفره من با مسعود بود و همونجا کلی با هم صمیمی شدیم تا جایی که وقتی آخر اردیبهشت شد و او برگشت اصفهان بهم زنگ زد و خواهش کرد به جاش تسویه حساب کنم و برگ تسویه حسابو براش بفرستم اصفهان و به محض اینکه این کار رو کردم دیگه نه زنگی بهم زد و نه خبری گرفت! 

و اما چند خاطره از دوران اینترنی زنان:

۱.یک زن حامله پنج ماهه رو خوابونده بودند به دلیل «تهدید به سقط» و تحت درمان با پروژسترون و ....بود. 

یکی از اساتید بعد از یکی دو روز از بستریش دید که توی پرونده اش اصلا سونوگرافی نداره و براش سونو نوشت. جواب اومد که ایشون دچار «حاملگی کاذب» شدند. بعدا فهمیدیم که ایشون چند سالی هست که به خاطر بچه دار نشدن مورد شماتت مادر شوهر گرامی بوده. باید اونجا بودین و میدیدین وقتی به این مادر شوهر گرامی گفتیم که عروسش اصلا حامله نبوده قیافه اش چه شکلی شد! (نمیدونم زنده گذاشتندش یا نه!) 

۲.یکی از اینترنهای بخش زنان از ورودی های ۶۹ بود که از بس درجا زده بود ما بهش رسیده بودیم. یک روز خانم دکتر «د» سر راند برامون دیابت حاملگی رو توضیح داد. 

فرداش از از این دوست ورودی ۶۹ پرسید: خوب دیابت حاملگی رو توضیح بده ببینم؟ 

او هم با حالت خاصی گفت:خوب زنیه که دیابت داره حامله هم هست دیگه ... 

جوابش به اندازه کافی خنده دار بود اما خنده دارتر از اون نگاه «عاقل اندر سفیه» ایشون به خانم دکتر «د» بود. 

۳.توی ماماهای لیبر یه پیر دختر هم بود با سن بالای ۴۰ سال که همیشه یه جور خاصی به زائوها نگاه میکرد. یک بار وقتی رفتم توی لیبر٬ او که ظاهرا متوجه ورود من نشده بود داشت سر یکی از زائوها که داشت جیغ میزد فریاد میکشید که: هان! چیه؟ اون وقت که «جیک جیک مستونت» بود «فکر زمستونت» نبود؟

۴.یک روز توی بخش جراحی زنان بودم که دیدم یه مردی خانمشو آورده و داره داد و فریاد میکنه. رفتم جلو ببینم چیه که یکی از چندش آورترین صحنه های زندگیمو دیدم: چرک درست مثل چشمه از لابلای سوچورهای سزارین میجوشید و بالا میومد! 

زنگ زدم به خانم دکتر «ق» که عملش کرده بود. تلفنی دستور بستری و تجویز «کلیندامایسین» داد و بعدا شنیدم که اومده و اونو برده اتاق عمل و یک گاز از شکمش درآورده! 

جالب اینکه شوهرش الان راننده شبکه است. 

۵.یکی از بچه ها قسم میخورد که ۲۰ زایمان گرفته مسعود هم ۹ تا گرفت اما من فقط ۴ تا گرفتم اون هم به خاطر امتحان. کاملا مشخص بود که هم ماماها و هم زائوها از حضور پسرها در لیبر معذبند (و البته حق هم داشتند). یکی از مشکلاتمون هم با دانشجویان مامایی بود که برای گرفتن مدرکشون باید تعداد معینی زایمان میگرفتند. سرانجام باهاشون توافق کردیم که اونها میتونند زایمانهای ما رو هم به اسم خودشون رد کنند. 

اما موقع گرفتن اون زایمانها من نه به تولد یک انسان جدید فکر میکردم و نه (به قول یکی از بچه های ورودی ۷۲) به حدیثی که درباره پاک شدن مادر از همه گناهانش در لحظه زایمانه. من فقط مراقب بودم که حالا که مجبورم با یک دست هر دو پای این نوزادو بگیرم با این همه ترشحات و خون و ... که به دستکشم ریخته بچه از دستم رها نشه! و همیشه دست دیگه مو زیر سر بچه نگه میداشتم. 

اما هربار وارد لیبر میشدم به زحمت میتونستم جلو خنده مو بگیرم چون زائوهایی که روی تخت زایمان خوابیده بودند و طبیعتا همه .... پیدا بود با حداکثر سرعت روسریشونو سرشون میکردند! 

۶.یک شب شیفت بودم که خواستندم و بعد فهمیدم که یک شاه داماد تازه عروسو برداشته و آورده چون به قول خودش: اون اتفاقی که باید می افتاده نیفتاده! 

به زحمت از سر خودم بازش کردم. 

۷.این خاطره رو «آنی» گفت ننویس زشته! 

۸.یکی از اینترنهای ورودی ۷۲ در همون ایام داشت بابا میشد. چون بابای بچه اینترن بود ماماها پارتی بازی کرده بودند و اجازه داده بودند بیاد توی لیبر بالای سر زنش. 

من که اون شب شیفت نبودم اما میگفتند با اولین جیغ مادر بچه٬ بابای بچه غش کرده بود و سقوط کرده بود روی زمین و تازه یکی از ماماها ناچار شده بود اونو بزا..... ببخشید به اون برسه! 

۹.یک بار که رفته بودم زایمان بگیرم خانم دکتر «ق» هم سررسید و گفت: اِ... شما هم اینجایین؟ اومدین زایمان بگیرین؟ گفتم:بله. گفت: بیا برات یه کار هیجان انگیزتر سراغ دارم! 

بعد رفتیم سراغ زنی که بعد از زایمان جفتش خارج نشده بود و من به دستور خانم دکتر «ق» با دست اونو درآوردم. 

۱۰.بالاخره روز امتحان رسید. همه مون به صف رفتیم توی لیبر و خانم دکتر «د» هم یکی از تختهای زایمانو به هر کدوممون تحویل داد و ایستاد بالای سرمون تا زایمانمونو بگیریم که همه هم تونستیم. از شانس من نوزاد من آخرین نوزادی بود که به دنیا میومد. و باز هم از شانس من هنگام تولد یکی از دستهاش هم کنار سرش بود. خانم دکتر «د» گفت: ببینم میتونی این زایمانو بدون پارگی بگیری؟ اما من نتونستم و بالاخره یک پارگی درجه یک داد. 

بعد خانم دکتر «د» گفت: خوب حالا باید امتحان تئوری بدین!! 

دوتا از بچه ها گفتند: ما امتحان نمیدیم و رفتند و طبیعتا نمره شون هم کم شد. 

بقیه مون هم رفتیم توی یک اتاق و خانم دکتر «د» سوالاتو بهمون داد و ازمون قول گرفت که روی دست هم نگاه نکنیم. بعد هم رفت بیرون ما هم روی دست هم نگاه نکردیم. فقط هر کدوممون جوابی رو که نوشته بود بلند بلند میخوند تا بقیه ایرادهاشونو درست کنند!

نظرات 69 + ارسال نظر
فرزان سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 08:42 ب.ظ

بله حق با شماست✋

مخ لسیم

فرزان سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 11:52 ق.ظ

ممنون
نه قندم بالا نیست
بله شنیدم که با جراحی درست میشه
اما مشکلی که وجود داره اینه که من به شدت فوبیا دارم(هم نسبت به دکتر و هم آمپول و...و کار اشتباهی هم که کردم این بود که فیلم جراحیش را دیدم از توی اینترنت

خواهش
اما یک بار دردو تحمل کنین و یک عمر راحت بشین بد نیست؟

فرزان چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:39 ق.ظ

سلام دکتر
معذرت میخوام که اینجا سوال میپرسم
انگشت پام عفونت کرده و قرمز شده و درد میکنه
حس میکنم ناخن توی گوشت رفته
قبلا اینطوری شده بود اما خوب میشد
ایندفعه اما خوب نشده و حس میکنم یکم بوی بد میده مثل بدی عفونت
به نظرتون خطرناکه و به پزشک نشون بدم یا اینکه دوباره خودش خوب میشه با شستشو و...

سلام
با این توضیحاتی که میدین عفونت داره و دارو میخواد بخصوص اگه قندتون هم بالا باشه
اگر هم مرتب این طور میشین میتونین با یک جراحی کوچیک برای همیشه درستش کنین.

مهرجان یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1400 ساعت 07:11 ب.ظ

سلام اقای دکتر. پستتاتون برام مثل رمان جالب بود.. 17سالمه و انسانی میخونم

سلام
خوش اومدین
امیدوارم باز هم شما را اینجا ببینم

فاطمه یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1399 ساعت 05:49 ب.ظ

سلام حالتون چطوره آقای دکتر؟
بله واقعا اون دیدگاه همه و هیچ رو خودم هم دوست ندارم ولی قرار نیست هیچ بشه چون تلاش میکنم که چیزی که از صمیم قلب میخوام رو به دست بیارم(ظاهرا پزشکیه )
خیلی فکر کردم و فهمیدم درسته راجب پزشکی تردید دارم ولی اینو میدونم که چیارو واقعا نمیخوام .
ولی عین بچه ۲ ساله دارم به شغلای مختلف فکر میکنم و همش تردید
بعضی وقتا حس میکنم من میتونم نویسنده خیلی خوبی بشم
بعضی وقتا سخنران انگیزشی درجه یک
و گاهی ی روانشناس و مشاور حرفه ای
(چیکار کنیم دیگه خدا هرچی استعداد بود داد به ما ولی ی حسی میگه آخرشم پزشک میشی)
ولی پزشکی رو ۸۰ درصد مواقع میخوام
با این اوصاف تنها چیزی که برای من مهمه اینه که تو سن ۸۰ سالگی که داشتم میمردم(خدایی نکرده) نگم این دیگه چه زندگی بود من داشتم از شغلم و از مدل زندگی کردنم خوشم نیومد.
بقول ی نفر ما آدما هرکدوم ی پیچ هستیم و مهره مخصوص خودمونو خدا برامون آفریده من میخوام اونو پیدا کنم ،شاید بزور ی پیچ به مهره دیگه ای بخوره ولی درست کار نمیکنه
و من همچنان در جست و جوی "آمدنم بهر چه بود" هستم
سنم دیگه رفت بالا امیدوارم تا ۲۰ سالگی فهمیده باشم واسه چی اومدم رو این کره خاکی
و من همچنان هاج و واج به گذر زمان خیره شدم

سلام ممنونم
آفرین دقیقا همین طوره
خب پس دیگه نیازی به نصیحت نیست خودتون به اندازه کافی عاقل هستین!

فاطمه جمعه 17 بهمن‌ماه سال 1399 ساعت 01:03 ق.ظ

سلام آقای دکتر نمیدونید چقدر از دیدن جوابتون خوشحال شدم واقعا ممنونم ازتون
امیدوارم تا الان از اون آشفتگی چن روز قبلتون کم شده باشه
واقعا نمیدونم چی بگم فقط اینکه خیلی خوشحالم ، امیدوارم ی روز پزشک بشم
هنوز گاهی دچار تردید میشم. ولی حداقل میدونم فقط پزشک بودن منو خوشحال میکنه در غیر اینصورت ترجیح میدم خانه دار باشم!
پست هاتون رو دنبال میکنم بهترینارو از صمیم قلب براتون آرزو میکنم بازم حتما به پست هاتون سر میزنم
همکار آینده شما: فاطمه

سلام
اختیار دارین
من هم بارها برای چیزهای مختلف از دوستان فضای مجازی کمک گرفتم
امیدوارم نهایتا همون اتفاقی براتون بیفته که به صلاحتونه
اما اون نگاه همه یا هیچ هم که دارین درست نیست
پزشکی تنها راه موفقیت نیست باور کنین

فاطمه دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1399 ساعت 12:33 ب.ظ

سلام آقای دکتر امیدوارم هنوز پاسخگوی کامنت ها باشید
من دختری ۱۸ساله هستم این دوران سخت ترین دوران زندگیمه قراره کنکور بدم و شغل آیندمو رقم بزنم الان ۱۳بهمن ماه هست و نخوندم چیزی
دچار شک و تردید شدم چجوری بفهمم از زندگی چی میخوام؟!
من عاشق پزشکیم اما ایا راهی داره که من وقت ازاد زیادی هم در کنار پزشکی برای خانواده و کارهایی که دوس دارم و مسافرت و.... داشته باشم؟!
پزشک بودن شمارو اذیت نمیکنه؟
یک زن رو چطور؟

سلام
ای کاش این پیامو یه روز دیگه می گذاشتین تا من این قدر شرمنده شما نشم
فعلا اون قدر اعصابم به هم ریخته است که نمیتونم درست تمرکز کنم علتشو هم توی پست آخرم که دیروز گذاشتم میتونین بخونین
اما به طور خلاصه اگه بخوام بگم شما گفتین عاشق پزشکی هستین پس فاکتور اصلی برای موفق شدن در این مسیرو دارین
این که از زندگی چی میخواینو به جز خودتون کسی نمیتونه بهتون بگه
لازمه یه روز سر فرصت فکر کنین و منصفانه با خودتون خلوت کنین
اما در مورد وقت آزاد
توی دوران دانشجویی توی دو سه سال اول تابستونها تعطیله اما بعدش عملا تعطیلاتی وجود نداره
بعد هم که باید تشریف ببرید طرح که محلش بستگی به شانس و البته میزان کلفت بودن پارتی شما و افرادی داره که در اون زمان میرین طرح
بعدش هم اگه رفتین تخصص که عملا فرصت سرخاروندن ندارین (البته این بخشو شخصا تجربه نکردم) اگه استخدام بشین هم که مثل یه کارمند هرروز میرین سر کار و احیانا ماهی هم چندتا شیفت دارین
اگه مطب شخصی بزنین ساعت کاری تون تقریبا دست خودتونه اما اگه خیلی مطبو تعطیل کنین هم درآمد چندانی نخواهید داشت
خدایی بارها از پزشک شدن پشیمون شدم اما مسئله اینه که هرگز نتونستم خودمو توی شغل دیگه ای هم تجسم کنم!
میدونم جوابم خیلی به دردتون نخورد شرمنده ام

رهگذر جمعه 12 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:46 ب.ظ

3 دردناک بود

واقعا

اینترن زنان از گرگان پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 12:49 ق.ظ

خواستم بگم پستتون در سال ۹۷ هم رویت شد....بسی شادمانی رفت...دکتر اگه وقت بشه بقیه پستاتوت رو هم میخونم

پس عجب پستی نوشتم که همچنان خواننده داره!
آفرین بر خودم!

دختر برفی پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 04:29 ب.ظ

با اجازتون من زیر ۱۸بودم
اما تجربی امو در آرزوی پزشکی
خدایی قدر اینو بدونین جایی وایسادین که آرزوی منه
دعا کنین منم پزشکی قبول شم

طیبه جمعه 22 دی‌ماه سال 1396 ساعت 02:25 ب.ظ

هم خاطرات بامزه
هم کامنت ها

ممنون

طیبه جمعه 22 دی‌ماه سال 1396 ساعت 01:00 ب.ظ

هم خاطرات بامزه
هم کامنت ها

ممنون

خانم کوچولو دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 08:23 ب.ظ

من ۱۲ سالمه ههههحالا خاطره ۷درو هم میذاشتی درضمن اینا که +18 نبود اگه یکی همسن من هم نمیدونست متوجه میسد

ممنون از نظرتون

تیچرجان چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 01:03 ق.ظ http://www.manneveshtblog.blogsky.com

بله بله درسته :دی
وبلاگ نویسی هم عالمی دارد. من بی خواب میشم اینجا رو میام می خونم :))

دقیقا

تیچرجان سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 02:11 ق.ظ http://www.manneveshtblog.blogsky.com

عه وا
شما یه عالمه از من بزرگترین پس
فارغ التحصیل ۷۹ ! من ۶ سالم بوده شما فارغ التحصیل شدین
:دی :دی خجالت کشیدیم ببخشید جایی حرف بی ادبی ای نامربوطی چیزی زدیم :دی :دی :دی

ای بابا
اینجا هردومون فقط وبلاگ نویسیم

پربا یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 07:31 ب.ظ

چقدررررررررررررر این پیج و این نوشته قدیمیه خدایاااااا . فک کنم الان دیگه بابابزرگین واسه خودتون .... . فک نکنم نظرم تایید شه چون اضلن فک نکنم بیاین تو این بلاگ و رمزش یادتون رفته . من که آرزومه پزشک بشم . خوشبحالتونننن . آخییییی قهمیدم این پست مال ساله ۸۸ هست کلی ذوق زده شدم. مثه آثار باستانیه .... موفق باشین و برای ماهم دعا کنین که به خواستمون برسیم ...... به امیدی تایید شدن و جواب دادن . ....بدرود

بابا بزرگ؟
نه بابا
مخ لسیم

خورشیددوم سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 08:44 ب.ظ

سلام اقای محترم
یانه سلام اقای دکتر
کلا"سلام
من یه پیشنهادی بدم که شما گستاخیموببخشید
می خواستم بگم اگه این خاطرات ونوشته های پرانرژی رو به چاپ دربیارین،به فروش می ره100%ومن هم اولین خریدارشم
نوشته های شماپرازتجربه وانرژین
درسته شما به هیچیک از سوالام جواب ندادین ولی من وظیمو انجام دادم
خودمم نویسندگی می کنم وتا5-6 سال دیگه امیدوارم کتابم چاپ شه
به عنوان یک انسان وارادتمند دکترهاییی مثل شما،حرفمو زدم
باسپاس از خواندن+پاسخ که امیدوارم بدید

سلام
ممنون از لطفتون
شما اولین فردی نیستین که چنین پیشنهادی میکنه
اما متأسفانه نه وقتش هست و نه حالش و نه جراتش هست!

[ بدون نام ] شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 01:08 ق.ظ

خب فرق می که...
جواب ندادین؟

نه!

خورشیددوم پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 09:33 ب.ظ


کدوم شهرایران هستین؟

ولایت خودمون!

خورشیددوم پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 09:32 ب.ظ

اقای دکتر
ماشاءالله بهتون نمیاد41سال
اخه پروفایلتونو امروزدیدم
انقدحرفاتون جوونه که...

خورشیددوم پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 05:38 ب.ظ

خب همه ارزوشون دکتریه تقریبا"
اینم که پست خیلی مهمیه
منظورم شغل بود
راستی دینتون چی هستش؟
اگه تونستین،وقت با ارزشتونو براسوالام بذارین ممنون می شم

واقعا چه فرقی میکنه؟

خورشیددوم چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 03:52 ب.ظ

شمادکترین پس؟

حدس می زدم که پست مهمی دارین

پست مهم؟

خورشیددوم چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 11:58 ق.ظ

من توهین نمی کنم قول میدمjavascript:void(0);
اینجاهمه چی عجیبه
حرفاتون
پستاتون
ینی اونجاکجاس که توزایمان طبیعی اقایون هستن؟
ایران عزیزه؟نه ایران نیس
عربستان نیس
انگلستان نیس
پس کجاس؟
پروفایلم که نذاشتین
اسمتون ربولی حسن کورهستش؟
این اسم ایرانیه؟خارجیه؟
دارم دیوونه می شم
مگه چن سالتونه که نوشتین من وهمسرم
نمی فهمم
یاسنم نمی رسه یانفهمم
ولی نفهم نیستم

وا
چندتا چندتا سوال با هم؟

خورشیددوم یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 08:08 ب.ظ

اقای محترم اونجااروپس؟افریقاس؟اسیاس؟کجاس؟

اگه میدونستین وقتی اسم شهرمو نوشتم و خاطراتشو نوشتم چقدر توهین شنیدم این قدر اصرار نمیکردین

خورشیددوم شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 09:14 ب.ظ

توکدوم شهرزندگی می کنین؟

توی ولایت خودمون!

خورشیددوم شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 05:22 ب.ظ

پس شمافارسی هستین؟

آری
حالا منظور؟

الشمس ثانی شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 12:36 ب.ظ

هل انتَ عربی؟

لا

sun2 جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 09:10 ب.ظ

excuse ms are you english ؟

No

فاطمه مرادی یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:33 ب.ظ

شخصیتی تر منظورم اینه که دکتر جان شما باوجود داشتن وبلاگ وقتی مینویسین یعنی مخاطبت همه رده سنی وهمه اقشاری که دسترسی به خوندن دارن شاید یه دختر بچه ۱۰ساله در منزل وشاید یه جوون توی روستا باید وقتی مینویسن مراعات کنین هم دختر هم پسر هم جوون هم پیر میتونه نوشته ی شما رو بخونه خدایی ناکرده توهین به شخصیت شما نکردم شما وقتی مینویسی حس کن داری تو خیابون سخنرانی میکنی اینه منظورم.وتوخیابونم که همه جور ادمی هست امیدوارم از حرفام برداشت بد نکنید,و یه سوال جناب دکتر شما تو چه سالی فارغ التحصیل شدی و چ دانشگای؟

جواب قبل تکرار می شود

[ بدون نام ] یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:31 ب.ظ

شخصیتی تر منظورم اینه که دکتر جان شما باوجود داشتن وبلاگ وقتی مینویسین یعنی مخاطبت همه رده سنی وهمه اقشاری که دسترسی به خوندن دارن شاید یه دختر بچه ۱۰ساله در منزل وشاید یه جوون توی روستا باید وقتی مینویسن مراعات کنین هم دختر هم پسر هم جوون هم پیر میتونه نوشته ی شما رو بخونه خدایی ناکرده توهین به شخصیت شما نکردم شما وقتی مینویسی حس کن داری تو خیابون سخنرانی میکنی اینه منظورم.وتوخیابونم که همه جور ادمی هست امیدوارم از حرفام برداشت بد نکنید,و یه سوال جناب دکتر شما تو چه سالی فارغ التحصیل شدی و چ دانشگای؟؟

بله حالا متوجه شدم
البته فرق اینجا با خیابون اینه که فقط هرکسی آدرس وبلاگو بزنه میتونه اونو بخونه
با این حال چشم
سال 79 از دانشکده پزشکی ولایت!

مرادی_فاطمه شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:41 ب.ظ

ای بابا آقای دکتر الان سال95حتی بچه۱۰ساله هم چشم گوشش بسته نیست به خاطر وجود عکس فیلم......ولی خوب به هر حال گفتن اینجور خاطراتم خوبه باوجود سانسور والبته ببخشیدا شخصیتی تر.راستی آقای دکتر من بیست سالمه از الان تصمیم دارم پزشک شم ولی پزشک باشخصیت و دلسوز

کاملا با شما موافقم
فقط شخصیتی تر یعنی چی؟

نسیم چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 05:34 ب.ظ http://www.mannevesht73.blogfa.com

Whenever I read medical memories I start weeping... what if I could be a doctor?what`s wrong with me? I don`t waana be a simple translator

سلام
با این ناراحتی فقط دارین خودتونو عذاب میدین
یا خودتونو به جایی که دوست دارین برسونین یا از زندگی تون همون طور که هست لذت ببرید

x شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:03 ق.ظ

نمیدونستم گذروندن دوره ها این شکلیه در این حد !

پس فکر میکردین چطوریه در چه حد؟!

خشایار شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:07 ب.ظ http://khashablog.blogfa.com

سلام..وبت عالیه...ممنون میشم به وب منم بیای.بسلامتــ

سلام
مزاحم میشم

یگانه پنج‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:51 ب.ظ

من 12 سالمه سکسی بود/اره/ نه

شش سال دیگه میفهمین!

دخترمهربون سرزمین احساس چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ب.ظ

من به خدا بالای 18سالم

دخترمهربون سرزمین احساس دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ق.ظ

من از مامایی متنفرم
فکر کنم الان دیگه نمی تونید بگید همه خواننده های وبلاگ بالای18سال اند
در جریانید که همه اینجا رو می خونند
حتی خواهر زن های گرامی و خانواده گرامی

برای همینه که میخوام بعضی از پستهارو رمزدار بنویسم دیگه!

زری چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ق.ظ http://mydaysofveto.persianblog.ir/

دکتر جون ناراحت نشین ها
ولی من یکی اگه بمیرم حاضر نیستم برم زیر دست اینترها
اصلا اگه قدیم بدنیا می اومدم ازدواج نمیکردم که با این شرایط...
پیر دختر رو نپسندیدم

چرا ناراحت بشم؟
خدائیش بهتون حق میدم
من هم همینطور

من(رها)! شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ق.ظ

حالا ۷ گناه کرده بود!
شما نمی گید یکی ذهنش کنجکاوه!!!

نه
چه معنی داره کنجکاو باشه؟!

من(رها)! جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ب.ظ http://nemidoooonaam.blogfa.com/

با اون رنگ قرمزی که شما اولش گذاشتید!!! همه می پرن رو این پست!!!
ولی جدا فکر کردم چیا گفتید!!! همین بود!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خوب این هم یه راه جلب مشتریه دیگه!

دکی بارونی چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:53 ب.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

دکتر فقط سیزن اول لاستو خریدم.بقیه شو کرایه کردم چون به نظرم اونجورا هم که همه میگن جذاب نیست.فقط دارم میبینم که بفهمم آخرش چی میشه.
حتما تو وصیت نامم سیزن اولو واستون جا میزارم

شما لطف دارین!
ولی اونجور که «آنی» توی وبلاگش نوشته من خودم زودتر از شما میرم اون طرف!

سیامک سالکی دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:27 ب.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام.
خیلی جالب بود.
موفق و سلامت باشید.

سلامت از خودتونه!

زبل خان دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:08 ق.ظ http://kimiaaa.blogfa.com

اون خاطره ای که گفتم...مدرکشو گذاشتم تو وبش..عکس سونوشه..بیاید ببینید..

ای بابا
حالا چرا گیر سه پیچ دادی به این خاطره؟!

بابک دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:10 ق.ظ http://www.babaktaherraftar.blogfa.com

شرمنده منظور شماره ۷ بود که ۶ نوشتم

خواهش

بابک دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:09 ق.ظ http://www.babaktaherraftar.blogfa.com

سلام دکتر
خاطرات جالبی بود مخصوصا اون شماره ۳
من وقتی ایران درس می خوندم یه مسئول آموزش داشتم که اصولا با خودش هم دعوا داشت. آقا زد با یکی از اساتید جوان ازدواج کرد آی اجتماعی شد آی خوشرو شد که حد نداشت با خاطره تون یاد اون افتادم.
آقا این شماره ۶ رو با اشارات جناب رها بس ماییلیم که بدانیم یاد داستانی از دولت آبادی افتادم که یه جورایی توش بستن داشت
حالا اگر خانم آن شرلی اجازه فرمودند بسیار خوشحال خواهیم شد که برایمان بگویید.
در پایان نتایج امتحان رزیدنتی ما هم اومد زنان قبول شدم و پوست. مشاور دانشگاه به من پیشنهاد زنان فرمودند و عیال محترمه هم بسیار مرا تشویق می فرمایند ما هم می خواستیم هر جور شده رشته مان نوعی از جراحی باشد ولی خودم هنوز دو دلم در انتخابش ...
شاد باشید و تندرست

سلام
با توجه به ممنوعیت تحصیل آقایان در رشته زنان در ایران توصیه میکنم قبلا در این باره بپرسید
مبادا پس از بازگشت به کشور برای شروع به کارتان مشکل تراشی شود

یکی مثل خودم دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 ق.ظ

من الان به سرعت عملتان شدیدا افتخار میکنم
جرا حسودی میکنید شما آقای دکتر
حیف که اهل دو به هم زنی نیستم

ممنون
حسودی؟ من؟!

یکی مثل خودم دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ق.ظ http://1saro2goosh.blogsky.com

داشتم کامنت پرمحتوای بالایی رو نظاره میکردم که چه نوشته(ام)عجیب چمن در عقرب... دیدم بــــــــــــــــــه بسی مخفیانه نظر داده ایم ناخواسته و بلاگ اسکای دریغ از اندکی تذکر[اسمایلی نداریم]

آه آری ما نیز نخست ندانستیم که این از آن شما بوده است!

[ بدون نام ] دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:34 ق.ظ

خاطره روز پزشکتون رو خوندم.برم هلو واستون بگیرم
راستی برم از خواهرم بپرسم چرا امسال از جشن خبری نبود؟
پارسال صف عظیمی از در انتظار غذا رو ما هم حس کردیم.البته من تنهایی از اعضای ایل و تبار بودمجاتون خالی نصف بیشتر اهالی در حیاط به سر میبردن و اندکی هم به احتمال زیاد به خاطر رودربایسی در سالن حضور داشتند و ما همچنان حسرت میخوریم که چند رز پیش روز کارمند بود و دریغ از یه لولو نه هلو

پس باز هم به خودمون
راستی روز کارمند هم با چند روز تاخیر مبارک!

رها یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:46 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

شرمنده آقای دکتر...فکر کردم جوری نظر گذاشتم که تابلو نباشه...معذرت!

خواهش!

ارام یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:28 ب.ظ http://pattern-lady.blogfa.com

سلام وقتی می بینم همکارا با شیفت و خستگی این قدر فعالن خوشخال می شم اگه تونستین به من هم سر بزنین

درخدمتیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد