جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خواندن این پست برای افراد زیر هجده سال توصیه نمیشود !!

پیش نوشت: 

۱.یکی دوبار به سرم زد بیخیال این پست بشم و کلا حذفش کنم و از اسفند ۱۳۷۷ یکدفعه بپرم خرداد ۱۳۷۸ اما دلم نیومد. بعد گفتم خوب مینویسم اما حسابی سانسورش میکنم باز گفتم معنی نداره. بیشتر دوستهای من یا پزشکند یا دانشجوی پزشکی یا دست کم بالای ۱۸ سال که با این جور چیزها یا برخورد کرده اند یا میکنند گفتم پس بالای صفحه این هشدارو بگم تا فردا بعضی ها نیان بگن ما چشم و گوش بسته بودیم و این ما رو اغفال کرد و ..... 

پس میریم سراغ دو ماهه اینترنی تنها بخشی که مریضهاش خوشحالند ! یعنی بخش «زنان و زایمان» 

۲.ظاهرا این علی خوب صبر کرد تا من توی وبلاگم درباره اش بنویسم بعد سنگ روی یخمون کنه. 

ایشون دیروز اومدن نمایندگی بیمه «آنی» برای بیمه مسئولیت و فرموده اند که فامیلشونو عوض کرده اند و شناسنامه ایرانی گرفته اند و حالا هم دارند میروند تهران برای گرفتن نظام پزشکی ایرانی! بگذریم: 

اواخر اسفند ۱۳۷۷ بود که به ذهنم رسید کسی اول فروردین اینجا نمیمونه تا برای فروردین برنامه شیفت بنویسیم. پس روی یک کاغذ نوشتم لطفا همه اینترنهایی که در فروردین ماه اینترن زنان هستند فلان روز بیان تا برنامه رو بنویسیم. یکیشو زدم توی پاویون و یکی رو هم فرستادم پاویون خواهران. 

در زمان موعود هفت نفر بودیم که دور هم جمع شدیم و شنیدیم که «گودرز» هم گفته شیفتمو نمیتونم بیام. یکی از حاضرین هم کلا ناآشنا بود که خودشو معرفی کرد: مسعود٬ اهل شهر «تفت» در استان یزد و دانشجوی دانشگاه اصفهان که چون اونجا برای رفتن توی لیبر مشکل داشته (اینطور که خودش گفت) مهمان شده ولایت ما. 

هیچکس برای روزهای اول عید داوطلب نشد و درنهایت قرعه کشیدیم که برای روز عید اسم «گودرز» دراومد! و ما هم درعوض شیفتهاشو یکی کمتر از بقیه گذاشتیم. اما روز بعد «گودرز» اومد و کلی التماس که من متاهلم و میخوام برای روز عید خونه باشم و .... من هم که حساااااسسس خودم شیفت روز عیدو برداشتم و عوضش یکی از شیفتهای من کم شد. 

روز بعد اینترن شیفت ۲۹ اسفند (که از قضا اسم او هم مجید بود) اومد و کلی التماس و درخواست که اگه میشه به جای ساعت ۸ صبح روز اول فروردین چندساعت زودتر بیا که من برای سال تحویل برسم پیش زنم. اما این بار دیگه زیر بار نرفتم. 

اولین روزی که وارد لیبر شدم (یعنی همون اول فروردین سال ۷۸) رو هیچوقت یادم نمیره. من تازه کار توی این بخش یکدفعه با یک صف از زائوهای خوابیده روی تخت زایمان روبرو شدم که به ترتیب جیغ میزدند! و من هم واقعا نمیدونستم حالا باید چکار کنم؟ اما خدا عمرش بده یکی از ماماهای اونجا رو که کلی راهنماییم کرد و من فهمیدم که شرح حال همه شون عملا یکیه و فقط چند کلمه اش عوض میشه. 

غیر از لیبر باید به بخش «زنان» و بخش «جراحی زنان» هم سر میزدم که بیمارهای اونها هم دو سه نوع بیشتر نبودند. 

اولین روز غیرتعطیل سال نو که رسید و همه اینترنها توی بخش جمع شدند خانم دکتر «د» (که در دوران اکسترنی زنان زیاد درباره اش نوشتم) همه مونو جمع کرد و گفت: روز امتحان باید برام یک زایمان بگیرین حالا دیگه خودتون میدونین. 

او ضمنا یک خبر بد هم بهمون داد: از این به بعد باید شیفتهاتون دونفره باشه. 

چند روزی دو نفره ایستادیم. بعد فهمیدیم که این کار فقط در شبهایی لازمه که خود خانم دکتر «د» آنکال باشه! اما کمی بعد این شگردمون هم لو رفت و خانم دکتر «د» بعضی شبها میومد برای حضور و غیاب. در اینجا بود که همه شماره تلفن هم شیفتی مونو میگرفتیم و تا سر و کله خانم دکتر «د» توی بیمارستان پیدا میشد اونو خبرش میکردیم! 

بیشتر شیفتهای دو نفره من با مسعود بود و همونجا کلی با هم صمیمی شدیم تا جایی که وقتی آخر اردیبهشت شد و او برگشت اصفهان بهم زنگ زد و خواهش کرد به جاش تسویه حساب کنم و برگ تسویه حسابو براش بفرستم اصفهان و به محض اینکه این کار رو کردم دیگه نه زنگی بهم زد و نه خبری گرفت! 

و اما چند خاطره از دوران اینترنی زنان:

۱.یک زن حامله پنج ماهه رو خوابونده بودند به دلیل «تهدید به سقط» و تحت درمان با پروژسترون و ....بود. 

یکی از اساتید بعد از یکی دو روز از بستریش دید که توی پرونده اش اصلا سونوگرافی نداره و براش سونو نوشت. جواب اومد که ایشون دچار «حاملگی کاذب» شدند. بعدا فهمیدیم که ایشون چند سالی هست که به خاطر بچه دار نشدن مورد شماتت مادر شوهر گرامی بوده. باید اونجا بودین و میدیدین وقتی به این مادر شوهر گرامی گفتیم که عروسش اصلا حامله نبوده قیافه اش چه شکلی شد! (نمیدونم زنده گذاشتندش یا نه!) 

۲.یکی از اینترنهای بخش زنان از ورودی های ۶۹ بود که از بس درجا زده بود ما بهش رسیده بودیم. یک روز خانم دکتر «د» سر راند برامون دیابت حاملگی رو توضیح داد. 

فرداش از از این دوست ورودی ۶۹ پرسید: خوب دیابت حاملگی رو توضیح بده ببینم؟ 

او هم با حالت خاصی گفت:خوب زنیه که دیابت داره حامله هم هست دیگه ... 

جوابش به اندازه کافی خنده دار بود اما خنده دارتر از اون نگاه «عاقل اندر سفیه» ایشون به خانم دکتر «د» بود. 

۳.توی ماماهای لیبر یه پیر دختر هم بود با سن بالای ۴۰ سال که همیشه یه جور خاصی به زائوها نگاه میکرد. یک بار وقتی رفتم توی لیبر٬ او که ظاهرا متوجه ورود من نشده بود داشت سر یکی از زائوها که داشت جیغ میزد فریاد میکشید که: هان! چیه؟ اون وقت که «جیک جیک مستونت» بود «فکر زمستونت» نبود؟

۴.یک روز توی بخش جراحی زنان بودم که دیدم یه مردی خانمشو آورده و داره داد و فریاد میکنه. رفتم جلو ببینم چیه که یکی از چندش آورترین صحنه های زندگیمو دیدم: چرک درست مثل چشمه از لابلای سوچورهای سزارین میجوشید و بالا میومد! 

زنگ زدم به خانم دکتر «ق» که عملش کرده بود. تلفنی دستور بستری و تجویز «کلیندامایسین» داد و بعدا شنیدم که اومده و اونو برده اتاق عمل و یک گاز از شکمش درآورده! 

جالب اینکه شوهرش الان راننده شبکه است. 

۵.یکی از بچه ها قسم میخورد که ۲۰ زایمان گرفته مسعود هم ۹ تا گرفت اما من فقط ۴ تا گرفتم اون هم به خاطر امتحان. کاملا مشخص بود که هم ماماها و هم زائوها از حضور پسرها در لیبر معذبند (و البته حق هم داشتند). یکی از مشکلاتمون هم با دانشجویان مامایی بود که برای گرفتن مدرکشون باید تعداد معینی زایمان میگرفتند. سرانجام باهاشون توافق کردیم که اونها میتونند زایمانهای ما رو هم به اسم خودشون رد کنند. 

اما موقع گرفتن اون زایمانها من نه به تولد یک انسان جدید فکر میکردم و نه (به قول یکی از بچه های ورودی ۷۲) به حدیثی که درباره پاک شدن مادر از همه گناهانش در لحظه زایمانه. من فقط مراقب بودم که حالا که مجبورم با یک دست هر دو پای این نوزادو بگیرم با این همه ترشحات و خون و ... که به دستکشم ریخته بچه از دستم رها نشه! و همیشه دست دیگه مو زیر سر بچه نگه میداشتم. 

اما هربار وارد لیبر میشدم به زحمت میتونستم جلو خنده مو بگیرم چون زائوهایی که روی تخت زایمان خوابیده بودند و طبیعتا همه .... پیدا بود با حداکثر سرعت روسریشونو سرشون میکردند! 

۶.یک شب شیفت بودم که خواستندم و بعد فهمیدم که یک شاه داماد تازه عروسو برداشته و آورده چون به قول خودش: اون اتفاقی که باید می افتاده نیفتاده! 

به زحمت از سر خودم بازش کردم. 

۷.این خاطره رو «آنی» گفت ننویس زشته! 

۸.یکی از اینترنهای ورودی ۷۲ در همون ایام داشت بابا میشد. چون بابای بچه اینترن بود ماماها پارتی بازی کرده بودند و اجازه داده بودند بیاد توی لیبر بالای سر زنش. 

من که اون شب شیفت نبودم اما میگفتند با اولین جیغ مادر بچه٬ بابای بچه غش کرده بود و سقوط کرده بود روی زمین و تازه یکی از ماماها ناچار شده بود اونو بزا..... ببخشید به اون برسه! 

۹.یک بار که رفته بودم زایمان بگیرم خانم دکتر «ق» هم سررسید و گفت: اِ... شما هم اینجایین؟ اومدین زایمان بگیرین؟ گفتم:بله. گفت: بیا برات یه کار هیجان انگیزتر سراغ دارم! 

بعد رفتیم سراغ زنی که بعد از زایمان جفتش خارج نشده بود و من به دستور خانم دکتر «ق» با دست اونو درآوردم. 

۱۰.بالاخره روز امتحان رسید. همه مون به صف رفتیم توی لیبر و خانم دکتر «د» هم یکی از تختهای زایمانو به هر کدوممون تحویل داد و ایستاد بالای سرمون تا زایمانمونو بگیریم که همه هم تونستیم. از شانس من نوزاد من آخرین نوزادی بود که به دنیا میومد. و باز هم از شانس من هنگام تولد یکی از دستهاش هم کنار سرش بود. خانم دکتر «د» گفت: ببینم میتونی این زایمانو بدون پارگی بگیری؟ اما من نتونستم و بالاخره یک پارگی درجه یک داد. 

بعد خانم دکتر «د» گفت: خوب حالا باید امتحان تئوری بدین!! 

دوتا از بچه ها گفتند: ما امتحان نمیدیم و رفتند و طبیعتا نمره شون هم کم شد. 

بقیه مون هم رفتیم توی یک اتاق و خانم دکتر «د» سوالاتو بهمون داد و ازمون قول گرفت که روی دست هم نگاه نکنیم. بعد هم رفت بیرون ما هم روی دست هم نگاه نکردیم. فقط هر کدوممون جوابی رو که نوشته بود بلند بلند میخوند تا بقیه ایرادهاشونو درست کنند!

نظرات 69 + ارسال نظر
فینگیلی یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:25 ب.ظ http://ruzegaran.blogsky.com/

بسیار بسیار جالب بود همکار جان!بسی خنده برفت!
ولی یه سوالی واسم پیش اومده!آخه خدایی این کجاش اغفال کننده بود مادر؟!!یعنی الان یکی که اغفال شده میره بخش زایمان بس میشینه میگه منم میخوام بچه بگیرم یا یا بدنیا بیارم یا میره تقلب یا...!!؟

من اینو نگفتم
گفتم شاید یکی که آمادگیشو داره با خوندن این مطالب بره تو فاز رفتن توی لیبر در نه ماه آینده!

دوردست خودم یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:29 ب.ظ http://mesle-ye-roya.blogfa.com/

جالب بود تا حدودی.
چون به اندازه کافی توی مملکت منتقد داریم پس من دست به نقد هیچ چیزی نمی زنم دیگه.

خیالم راحت شد!

آتیش پاره یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:52 ب.ظ

میگم نمیشه یه خورده زمان این بخشو بیشتر کنین؟!!
جل الخالق اعتماد به نفس کاذب شنیده بودیم حاملگیشو ندیده بودیم!!
میگم اون شماره 7 رو بنویس ما قول میدیم چشمامونو ببندیم!!

اتفاقا حاملگی کاذب توی کتابهای پزشکی هم هست آتیش پاره جان
بپا بعدها دچارش نشی آبجی :دی

سمیرا یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

من از همتون کوچولوترم

آره کوچولو!

سمیرا یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:45 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

حیف شد

آره

زبل خان شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:06 ب.ظ http://kimiaaa.blogfa.com/

ترجمه خاطره دوم..بدون توجه با نام مریض تومور رو با سونو شک به حاملگی گفته بودن..افتاد ..یا فشاریه؟؟/؟

افتاد زبل خان جان
اما بدون توجه به نام مریض یعنی چی؟
نکنه مریض مرد بود؟!

رها شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

اول از همه مرسی از آنی خانوم که اجازه داد دوما راجع به نطر خصوصیتون باید بگم که واقعا وحشتناکه...من فکر نمیکردم که الانم همچین چیزایی رو بشنویم..!!!یعنی چی که دست و پاشو بستن ؟؟؟؟؟به هر حال منم موافقم با شما...اسنا امکان نداره که بتونن هیچ وقا رابطه خوبی با هم داشته باشن....

دست شما درد نکنه
حالا خوبه خصوصی برات فرستادیم .....
یکدفعه کامل همون پیام خودمو اینجا میزدی دیگه!

دکتر سارا شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ق.ظ

مثل همیشه بامزه بود چه خوب یادته سال 78 دقیقا سالی که من قبول شدم

از قدیم گفتن بزرگی به عقل است نه به سال مادربزرگ (از نظر عقلی البته)!!

wandering stager جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ب.ظ http://www.wanderingstager.blogfa.com

بابا این بخش زنان عجب بخش پر هیجانی بود ما خبر نداشتیم!
خیلی قلم با مزه ای داری دکتر همشو تا ته خوندم!
عجب بچه های خوبی بودین که از رو دست هم نگاه نکردین! جامعه پزشکی بهاید بهتون کلی افتخار کنه!

وای چه لطف بزرگی کردی که همه شو تا ته خوندی!!

رضا مدهنی جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:50 ب.ظ http://madhani.blogfa.com/

یکسال آدم منتظر اول شهریور و دعوتش باشه
همان روز هم شیفت صبح و عصر باشه و عصر یه کم زودتر از محل کار جیم بشه تا یه استراحت کوچک بکنه و آنگاه خواب اصحاب کهف غالب بشه
وقتی بیدار بشه که کار از کار گذشته باشه
مجبوریم یه سال دیگه صبر کنیم
دلیل دوبار لینک کردنتان هم ذوق زدگی ما ودوست داشتن زیادی شما از جانب ماست

اگه جشن شما هم مثل جشن ما بوده که چیز خاصی رو از دست ندادین!

رها جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:09 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

ببینم اینا که خیلی +۱۸ نبود...به هر حال ما که بالای ۱۸ سال داریم خیلی حالبه که همه ی اینا یادتون مونده اینقدر دقیق....خیلیی جالب بودن اما خیلی کجکاو شدم ببینم اونی که آنی خانوم گفت زشنه چی بود...!؟؟؟

اگه آنی اجازه بده خصوصی خدمتتون عرض میکنم

تبسم جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:34 ب.ظ http://tabassom2.blogfa.com

جالب بود

ممنون
جالبی از خودتونه!

نیلوفرانه جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:40 ب.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

اواااا یعنی چی !!! من چشم و گوش بسته بودم تازه اصلانم پزشکی نمی خونم ، شما چشم و گوشمو باز کردین !!! الان می رم مامان بابام می یارم دره وبلاگتون بعدم می فرستمشون ازتون شکایت کنن

ما همون اول کار هشدار دادیم که دیگه این مسائل پیش نیاد!

یک دانشجوی پزشکی جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 ق.ظ

شما جز< معدود افرادی هستین که از بخش زنان زایمان خاطرات جالبی گفتین و مثل بعضی از دوستان شکوه نکردین.
البته خوب طبیعی هست شما پسرین ومسئولیت کمتری تو این بخش داشتین وگرنه رزیدنت های زنان و.........
سر برخی دوستان کم داد نکشیدند.
راستش من مطمئنا!بی هوش خواهم شد!
تو همین دوره فیزیوپات موقعیتش پیش اومد ولی ماها نرفتیم برخی از دوستان رفتن وحسابی کیف کردند چند روز حالشون خوب نبود. حتی چند روز نتونستند غذا بخورند!

خوب دیگه
ما همه چیزمون با آدمیزاد فرق فوکوله!

دکی بارونی جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 ق.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

ما از بستم رد کردیم.مجوز ورود داریم
کنجکاو شدیم اون خاطره ای که آنی خانوم گفتن نگین رو بشنویم
خاطرات بامزه ای بودن
خالی از لطف نیست منم خاطره ی هم اتاقیمو تو بخش زنان واستون تعریف کنم.
یه بار یه دختره رو میارن در شرف زایمان که خانواده ش میگفتن نمیدونیم چشه.شکمش درد میکنه!( قابل توجه نمیدونستن حامله س و مجرد تشریف داشته واینکه نفهمیدن حامله س شگرد عرب های این منطقه ست.گاهی اوقات کارایی ازشون میبینیم که دهان همه از تعجب باز میمونه!) اونا هم از اون عربای غیرتی.پزشکا و پرستارا از ترس نمیدونستن چجوری به خانواده ش اطلاع بدن که از خود دختره جویا میشن کاشف به عمل میاد پدر بچه داداش دختره ست!!! با بدبختی به بابش میگن باباش میگه باید با شیخمون مشورت کنم.با شیخ مشورت می کنن که چند روز بعد در کمال تعجب خانواده ی دختره با گل و شیرینی میان بیمارستان و خوشحال می گفتن که بله این بچه دیگه نوه ی اصله اصلمونه!( هم از پسر شون بوده هم از دختر)

جواب رو توی وبلاگتان عرض خواهم کرد!

قهوه ای جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ق.ظ


در بخش زنان ما یکبار یک رزیدنت سال 1 یک اپیزیوتومی را در نهایت زیبایی انجام داد. به جرات میتوان گفت پرینه بیمار رو به صورتش دوخت و با سوچورهاش ناحیه پری انال رو به ناحیه پری اوربیتال مرتبط کرد!
دیگه اینکه رزیدنتها هنگام ورود به لیبر چکمه بلند لاستیکی سفید!(عین مال گاوداریها)میپوشیدن!!
در بخش زنان ما اتندها به رزیدنتها،رزیدنتها به ما،و ما هم به همدیگر میتوپیدیم!
یادم نمیره برخلاف تو در استاجری لحظه ایکه اولین زایمان ان وی دی و صحنه به دنیا امدن یک انسان رو دیدم از هیجان گریه کردم!
در روزهای اول استاجری زنان که حتی با اصطلاحات هم اشنا نبودیم یکی از بچه ها ازم پرسید تو میدونی تی ال یعنی چه؟
من گفتم فک کنم به بستن لوله میگن تی ال.(حدس میزدم)
_اونوقت میدونی مخفف چیه؟؟
من هم گفتم ترکوندن لوله!!. . .و صدای انفجار خنده بچه ها بخش رو پر کرد

نه بخش ما با شما خیلی فرق میکرد
آخه ما چکمه سیاه میپوشیدیم!

یکی مثل خودم جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ق.ظ

باور کنین چند سال هم باز بیشتر از 18 سال دارم

پس بفرمایین تو
دم در بده!

زبل خان پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:54 ب.ظ http://kimiaaa.blogfa.com/

دوتا خاطره:

دوتا از اینترنا باهم ازدواج کرده بودن..دختره حامله وبد تا امتحان تئوری بخش زنانشو داد خودش تشریف برد اتاق زایمان..شوهرش بالاسرش بالا پایین می پرید...

سونو از یه مرده گرفته وبدن تشخیص بارداری داده وبدن...تومور مشکوک رو جنین در نظر گرفته وبدند..این است علم ایرانیان..

ببخشید میشه خاطره دومیو ترجمه کنین؟!

گل منگولی(آنشرلی) پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ب.ظ

خاطرات قشنگی بود مرسی که به حرفم گوش کردی عزیزم

ما مگه جرات داریم به حرف شما گوش نکنیم!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد