جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

اندر حکایت مراسم روز پزشک

پیش نوشت: 

قرار بود امروز نوشتن خاطراتمو ادامه بدم. اما مراسمی که دیشب به عنوان روز پزشک برگزار شد نظرمو عوض کرد به دو دلیل: 

۱.وقتی وقتش گذشت دیگه مزه نداره درباره اش بنویسی 

۲.اگه نوشتن خاطراتمون باعث شده دوستان اینجور به ما لطف داشته باشند پس بهتره کاری کنیم که این خاطرات دیرتر تموم بشن! 

پس این شما و این هم متنی که امروز صبح سر کار نوشتم و الان اینجا تایپش میکنم: 

اول شهریور ماه است و روز پزشک. اما ظاهرا اینجا کسی این موضوع یادش نیست. هیچکس جز مسئول آزمایشگاه که او هم وقتی تصادفا به هم برخوردیم تبریکی گفت و رد شد. البته شاید اینطوری بهتر هم باشد چرا که اینجا اگر چنین خبری درز پیدا کند پرسنل مسلما اول شیرینی میخواهند و بعد شاید تبریکی هم بگویند. 

خسته ام. درحدی که گاهی وسط دیدن مریضها گیج میزنم. شیفتم که دیروز ساعت هشت صبح شروع شده تا ساعت دو بعدازظهر امروز ادامه دارد. 

دیروز به وضوح از شیفتهای قبل خلوت تر بود. البته نزدیکیهای افطار چند نفر را با ضعف و افت فشار آوردند اما درمجموع شیفت خوبی بود. اما بعد از افطار یکباره شلوغ شد و تا صبح هم چندبار بیدارم کردند که بیشتر مریضها هم به دلیل پرخوری در افطار دچار سوءهاضمه شده بودند. 

چند روزی هست که پیامک سازمان نظام پزشکی درمورد جشن امشب به دستم رسیده است. بعد از چند سال این اولین باریست که مراسم روز پزشک درست در همین روز برگزار میشود. 

در این چند روز چیزی از مراسم به «آنی» چیزی نگفته ام. از طرفی نمیخواهم به فکر گرفتن هدیه بیفتد و از طرف دیگر میترسم برای امشب برنامه دیگری ریخته باشد. ... 

ساعت دو است. البته دو و چند دقیقه. سرانجام پزشک شیفت عصر و شب از راه میرسد و من با همان ماشینی که او را آورده است برمیگردم. 

از محل شیفت تا شهر من حدود سی کیلومتر راه است و نیم ساعتی در راهیم. 

به محوطه شهر که میرسم و جی پی آر اس فعال میشود فورا تعداد پیامهای وبلاگم را بر روی موبایلم نگاه میکنم. تعداد پیامها زیادتر شده ولی آنقدر زیاد شده اند که دیگر صفحه موبایلم گنجایش نمایش همه آنها را ندارد. پس باید تا رسیدن به خانه صبر کنم. 

ماه رمضان است و از ناهار خبری نیست مگر برای پسرم «عماد». پس زود به سراغ کامپیوتر میروم. غرغر  «آنی» بلند میشود اما اهمیتی نمیدهم. بعد از این شیفت طولانی با زبان روزه حتی آنقدر قدرت ندارم که به پیامهای پرمهر دوستان یکی یکی پاسخ بدهم. پس جواب یکی را مینویسم و بعد برای همه کپی میکنم. یکی در پاسخ به نظرات در وبلاگ خودم و یکی در وبلاگ خودشان. 

بعد سری به دوستانی که تازه آپ کرده اند میزنم. دیگر صدای «آنی» درمی آید: بعد از سی ساعت آمده ای و حالا هم دوستان اینترنتیت از ما عزیزترند؟ 

ناچارم از پای کامپیوتر بلند شوم. ظاهرا خبری از تبریک روز پزشک و یا گرفتن کادو نیست. پس جریان مراسم امشب را میگویم و میخواهم اگر چه چند ساعت بیشتر فرصت ندارد با حداکثر سرعت آماده شود. 

حالا «آنی» ابراز ناراحتی میکند که چرا زودتر به او نگفتم تا برنامه ریزی کند؟ میگویم نمیخواستم برای خرید کادو به زحمت بیفتی. اینجاست که کمی مکث میکند و بعد میگوید: پس آن شلوار ورزشی که هفته پیش برایت خریدم چی بود؟! 

«آنی» اول ناز میکند و حتی طبق برنامه قبلیش شروع به پختن افطار میکند اما بالاخره راضی میشود که بیاید. 

میرویم دم همان سالنی در خارج از شهر که طبق پیامک رسیده محل برگزاری جشن است. اما آنجا هیچ خبری نیست و وقتی پرس و جو میکنیم میفهمیم که همه به سالن غذاخوری رفته اند. 

ما هم میرویم. 

انواع اتومبیل در آنجا پارک شده است. از پیکان تا مزدا۳ و ویتارا امابیشترین فراوانی در میان خودروها از آن پراید است. 

دم درب دو نفر نشسته اند و بر اساس تعداد افراد ورودی به آنها ژتون میدهند. پس به ما هم ۳ ژتون شام میرسد و ۳ ژتون پذیرایی. 

وارد سالن میشویم.

تازه متوجه صف طویلی میشویم که برای گرفتن غذا تشکیل شده است. خیلی ها در صف هستند. زن و مرد٬ پیر و جوان٬ عمومی و متخصص.... خیلی ها زیر لب غرغر میکنند. خیلی از دوستان را نمیبینم. خیلی را نمیشناسم و خیلی را میشناسم که اصلا پزشک نیستند! و برخی هم تمام ایل و تبارشان را با خود آورده اند. 

زنان حاضر به دو دسته کلی تقسیم میشوند:  

۱.دماغ عمل کرده 

۲.دماغ عمل نکرده 

آنها هم که غذا میگیرند باید مدتی را سرپا بایستند تا بعضی ها بلند شوند و صندلی خالی پیدا شود. پس ما تقسیم کار میکنیم. «آنی» و «عماد» میروند تا یک جای خالی پیدا کنند و آنرا نگه دارند تا من غذا بگیرم. 

ساعت از نه و نیم هم گذشته است که نوبت به من میرسد و هنوز عده زیادی داخل صفند. سه ظرف از نازکترین انواع ظروف یکبار مصرف به دستم میدهند که داخل هر کدام مقداری برنج است با یک کاسه کوچک پلاستیکی سوپ و کمی گوجه و خیارشور و یک سیخ چوبی جوجه کباب (به عبارت ساده تر تکرار غذای هر سال) ظرف پلاستیک آنقدر نازک است که توان حمل محتویاتش را هم ندارد. به ناچار یکی از آنها را به امانت به نزد آشپز میگذارم و دوتای دیگر را برمیدارم و وقتی «عماد» و مادرش را پیدا میکنم و غذاها را به آنها میدهم برای آوردن غذای سوم برمیگردم. 

ظرف غذای سوم با سه دست قاشق و چنگال پلاستیکی و سه بطری کوچک دوغ و سه ظرف کوچک ماست در انتظار من است. به زحمت آنها را هم به سر میز میبرم. خدا را شکر که آب جوش و نبات و یکی دو خرما در خانه خورده بودیم وگرنه حتما تا آن زمان ضعف میکردم. 

به احترام همه آنهایی که منتظر ایستاده اند غذا را با حداکثر سرعت میخوریم و بلند میشویم. 

از ما میخواهند که دوباره به سالن اول برگردیم... 

به آنجا میرویم. یکی از مسئولین در حال سخنرانی است و گروهی در سالن نشسته و به حرفهای او گوش میدهند اما بیشتر همکاران در محوطه باز جلو سالن مانده اند و دیداری تازه میکنند. 

یک ظرف بزرگ چای هم وسط سالن است که پیش از آنکه ما به آن برسیم چاییش را تمام کرده اند و یکساعتی طول میکشد که ظرف چایی دیگری بیاورند. 

سخنرانی تمام میشود و موعد معرفی پزشکان نمونه است. (لطفا هر کس فهمید ملاک انتخاب پزشکان نمونه چیست به ما هم بگوید) ناگهان یکی از عجایب که چند ماه پیش و در روز بهورز رخ داده بود را به خاطر می آورم. خانم «ر» مسئول امور درمان گفته بود که مرا (که همیشه خدا از کارهای بهداشتی متنفر بوده ام) به عنوان پزشک فعال در عرصه بهداشت معرفی کرده و وعده داده که هدیه ام را در جشن روز پزشک دریافت خواهم کرد. 

خانم «ر» پزشک نیست پس طبیعتا در جشن حضور ندارد. پس به موبایلش زنگ میزنم و الوعده وفا میگویم. و جواب میشنوم که: شرمنده بودجه گرفتن هدیه برای شما تامین اعتبار نشد!! 

سخنران دوم شروع میکند. حوصله «عماد» سر رفته است. پس ما هم مثل بیشتر همکاران از سالن بیرون می آییم.هرچه باشد ما برای دیدار دوستان قدیم آمده ایم نه شنیدن سخنرانی. 

«سعید» را میبینم. «همایون» را هم. همینطور «آذر» و «مهدیه» و حتی «علی» را (تنها پزشک تبعه کشوری دیگر در جمع پزشکان خانواده شهرستانمان) به گفته خودش نه ساله بوده که خانواده اش به جرم ایرانی الاصل بودن توسط صدام از عراق اخراج شده اند و از آن زمان در ایران زندگی میکند. او یکبار برایم تعریف کرد که در عراق آموزش پزشکی به گونه ای است که یک پزشک عمومی به سادگی قادر است برای مثال آپاندیس عمل کند. 

حتی دکتر «ش» هم هست. (پزشک اورژانسی که تا چند پست دیگر داستانش را برایتان خواهم نوشت و به نوعی به آن جوان مرحوم افغانی هم مربوط میشود) قابل توجه جناب «قهوه ای» عزیز. 

ناگهان ولوله ای درمیگیرد و متوجه میشویم که پذیرایی آغاز شده است. 

«عماد» و مادرش بیرون میمانند و من ژتون به دست به داخل سالن برمیگردم. به ازای هر ژتون یک ظرف یکبار مصرف در بسته تحویل میشود. یکی از ظروف از دست پسر بچه ای به زمین می افتد و باز میشود و یک موز و یک هلو از داخل آن به بیرون می افتند. هلو آنقدر تازه است که آدم هوس میکند آنرا بردارد و درسته قورت بدهد. 

ژتونها را میدهم و ظرفها را میگیرم. ساعت از یازده گذشته. از سالن بیرون می آیم. «عماد» گریه میکند. ظاهرا در هنگام دویدن بر روی سطح ناهموار اطراف سالن به زمین خورده و پوست هر دو زانویش زخمی شده است. نمیدانم مراسم تمام شده بود یا نه اما ما ظرفهای میوه را درون ماشین میگذاریم و سوار میشویم. در حالی که خانم دکتر «م» (مسئول پیشین امور درمان) در فضای نیمه تاریک بیرون از سالن با فریاد دختر گمشده اش را صدا میزند. 

به خانه میرسیم. عماد را ساکت میکنیم و بعد ظروف میوه را باز میکنیم. در هر ظرف فقط و فقط یک عدد موز وجود دارد. ظاهرا بعضی ها بیشتر از ما به خوردن هلو علاقه داشته اند و هلوهای ما را هم درسته خورده اند!

نظرات 27 + ارسال نظر
طیبه جمعه 22 دی‌ماه سال 1396 ساعت 11:20 ق.ظ

روز پزشک
پزشکان خوبند
من داروسازان رو هم دوست دارم

سپاسگزارم

دخترمهربون سرزمین احساس پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ب.ظ

نه تا اون حد به اسمش دیگه حساس نیستم
حساسیتم اصلا چیزی نیست که
فقط دستم به پوستش بخوره
اول قرمزی پوست بعد سرفه بعد تنگی نفس
3بار این اتفاق برام افتاده
دفعه اخرم دوستهام فکر می کردن دارم شوخی می کنم از پشت هلو رو اوردن زدن به صورتم
با امبولانس بردنم بیمارستان
نکته جالبش زنگ بعد بود که امتحان داشتیم

خب پس با یه گواهی استعلاجی تونستین از شر یه امتحان خلاص بشین

دخترمهربون سرزمین احساس چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:32 ب.ظ

پس بی زحمت آمپول بتامتازونم بیارید حساسیتم شوخی بردار نیست

چشم
راستی میدونین سلام به انگلیسی شبیه اسم کدوم میوه نوشته میشه؟

دخترمهربون سرزمین احساس دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ق.ظ

من به هلو حساسیت دارم

واقعا؟
یادم باشه اگه اومدم خونه تون چند کیلو هلو بخرم بیام :دی

نگران آینده پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ق.ظ

سلام.نکته این بود:
شما که انتظار ندارین یه مواد فروش داروی ترک اعتیاد بفروشه؟

سلام
راستش نه ندارم!

نگران آینده سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:13 ق.ظ http://skn.blogfa.com/

سلام.به نکته ی جالبی اشاره کردین!حق با شماست!

سلام
منظورتون کدوم نکته است؟!

نگران آینده سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:38 ق.ظ

به بین شب عیدی به جای اینکه برم بخوابم تا فردا برای سال تحویل به موقع بیدار بشم نشستم پای کامپیوترو خاطرات شما رو میخونم!خیلی باحالن.موفق باشین و تندرست.بهتره دیگه برم!
برای ترک اعتیاد من(به وبلاگتون)دارویی چیزی سراغ ندارین؟
بامداد بخیر

شما که انتظار ندارین یه مواد فروش داروی ترک اعتیاد بفروشه؟!

لورکا پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:51 ب.ظ http://shabgerye21.persianblog.ir

سلام..وبلاگتون رو خوندم..نوشته هاتونو دوست داشتم... هنوز تو فکر اینم که چی جوری ۱۵ تا کشیک دادین تو یه ماه!!!!!!!!!

به سختی!

سمیرا پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:33 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

کارمند

عجب!

فهیم پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ق.ظ http://talkandtea.blogspot.com

آقا شما خودتون صاحب سبک هستید... نکنید خیلی شکست نفسی لطفا... به هر حال لذتش را بردیم...
مخلصیم...

خواهش
ممنون که قدم رنجه فرمودید
مگه اینطوری بتونیم بکشونیمتون توی وبلاگمون!

رضا مدهنی چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:44 ب.ظ http://madhani.blogfa.com/

فکر کردید ما دو بار در سال برای افطار دعوتیم ؟
یعنی بلا نسبت هم توبره هم اخور ؟
فروردین به ما میگن بزک نمیر شهریور میاد بعد با یه تیر دو نشون می زنن

دوردست خودم چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:43 ب.ظ http://mesle-ye-roya.blogfa.com/

ممنون از این همه صبری که داری.
ببخش اگه سوالات یک مقدار زیاد ش.
با اجازه ما شما رو لینک کردیم.
جواب هات خیلی جالب بود.
جالب بود.

خواهش
درود و بدرود

دوردست خودم چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:59 ب.ظ http://mesle-ye-roya.blogfa.com/

سلام.
تو رو دعوت می کنم که به دیار دوردست بیای.
منتظر حضورت هستم.
باید به چند تا سوال جواب بدی.

میرسیم خدمتتون

رضا مدهنی چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:32 ق.ظ http://madhani.blogfa.com/

ما هم چشم می زنیم فردا شب بشه و ..........

انشاءالله خاطرات شما را نیز خواهیم خواند!

افشین چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 ق.ظ http://boydevil.blogsky.com/

من بودم تنها می رفتم شام و می گرفتم می اومدم خونه کنار مادر بچه ها

من اگه تنها میرفتم سه تا ژتون بهم نمیدادن
اصلا نباید میرفتیم.

قهوه ای سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:20 ب.ظ

نامردها جوجه رو حوصله نکردن کباب کنن.جوجه ماهیتابه ای دادن؟!
احتمالا اون مزدا و ویتاراها مال بهورز و بهیارها بوده و اون پیکانها مال پزشکهای بدبخت!
این ارج و قرب پزشک رو کیبورد کامپیوتر هم فهمیده که گاهی وقتی شیفت نگیری پزشک رو تایپ میکنه ژرشک (تو مایه های زرشک البته دور از جون)
اون سخنرانی هم واسه این بوده که یه چرتی بعد شام بزنین!به قول یکی از مریضا تا غذات داغون شه!(البته اون این کار رو بواسطه چایی انجام میداد)
هدیه هم شانس اوردی ندادن،مطمئن باش یه تقدیرنامه بوده از اونایی که دورش عکس یه عالمه پرنده و مرغه که تو حالت خلسه رفتن!

بدتر از همه اش هم گرفتن عکس یادگاری با «بعضی ها»!

من سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ب.ظ

خصوصی

خواندیم (امیدواریم در پیدا کردن نقطه مک برنی و مورفی و ... دقت بیشتری داشته باشید!)
حالا خودمونیم اسم نقاطو درست گفتم یا یادم رفته؟!

دکی بارونی سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ب.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

آخ که چقدر خندیدم واسه اون شلوار ورزشی خداییش وقتی که بهتون دادنش گفتن مناسبتش چیه؟!
خداییش واسه پزشک جماعت همچین جشنی بگیرن خیلی زور داره. آخه اینقدر بودجه کمه؟! ولی به قول شما لطفش به همون تازه کردن دیدار و دیدن دوستای قدیمیه.

نه بابا اینو هم گفت که کم نیاره!

wandering stager سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:37 ب.ظ http://www.wanderingstager.blogfa.com

احتمالا بودجه ی گرفتن هدیه برای بقیه رو هم از پول فروختن هلو های کش رفته ی شما تامین کردن!

راست میگینا من فکرم به اینجا قد نداده بود!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:37 ب.ظ

احتمالا بودجه ی گرفتن هدیه برای بقیه رو هم از پول فروختن هلو های کش رفته ی شما تامین کردن!

یک دانشجوی پزشکی سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:36 ب.ظ

خصوصی!

رویت شد
ممنون

سمیرا سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:07 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

تو جشنی که سالهای قبل از طرف شرکت پدر بزرگوار (که چند ساله دیگه نمی گیرند) می گرفتند
ما هم ایل و تبار هایی می دیدیم که اصلا فکرش رو هم نمی کردیم ببینیمشان
ولی خداییش جشن انجا خیلی باحال بود (بر خلاف جشن بی مزه شما)افراد مشهوری رو دعوت می کردند مراسم سقوط ازاد و نور افشانی و. . . خلاصه خیلی حال میداد جای شما خالی بود
درباره ظرف میوه هم که معلومه خیلی ضدحال خوردید

اونوقت این پدر بزرگوار چکاره بوده اند؟

رها سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

حالا اگه دلتون میخواست موز بخورین لابد تو همش هلو بود...!اینجور مزاسما معمولا خیلی شلوغه دیگه...حالا خوب بود ؟؟؟

عالی بود!
فعلا که هلو تو بورسه!

دکتر سارا سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:39 ق.ظ

سلام
با تبریک مجدد
در رابطه با اموزش پزشکی در عراق اقای همسر طی یه سفری که برا نصب ام ار ای به عراق رفته بود و دوستان پزشکی که اونجا داره دقیقا همینو گفت که سطح اموزش پزشکی دانشکده پزشکی بغداد خیلی بالاست و دقیقا به شیوه دانشکده های انگلیسی است و یه پزشک عمومی مهارت انجام خیلی کارا رو یاد میگیره
اینقد انی بیچاره رو اذیت نکن

ای بابا
یه بار با آقای همسر تشریف بیارین اینجا ببینین کی کیو اذیت میکنه؟!

یک دانشجوی پزشکی- سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:54 ق.ظ

ما یک چند باری به این طور مراسمات البته شبیه این در دانشگاه و..........رفتیم.
فقط یکیشون بود که انصافا عالی برگزار کردند
یک بار هم که واقعا پشیمون شدیم از رفتن!
حالا به شما خوش گذشت؟

نه بابا چه خوش گذشتنی؟
تنها چیز مثبتش دیدار دوستان قدیم بود

سجاد ام ال بی کی سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ق.ظ http://MLBK.33ir.com

سلام... خسته نباشید... وبلاگ خوبی دارید... من سجاد هستم... اگه با تبادل لینک موافقید من را با نام "سجاد ام ال بی کی" لینک کنید و خبر بدهید تا شما را با چه نامی لینک کنم.... ممنون سجاد

خداییش اصلا نگاه کردی توی این وبلاگ چی نوشتم؟

یک دانشجوی اقتصادی سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:22 ق.ظ

حالا خوش گذشت یا نه؟؟؟

جای شما خالی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد