جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «فاجعه» آمد

پیش نوشت ضروری: 

این پست اصلا خنده دار نیست !! 

سلام 

توی دانشگاه ما کمتر کسی بود که دکتر «ش» رو نشناسه. یک جوون بلند قد٬ با یک ته ریش مرتب٬ ورودی ۱۳۶۶ دانشکده خودمون٬ خوش اخلاق٬ ورزشکار٬ و با سرعت عمل و «شمّ» بالینی مثال زدنی. اگه یه مریض بدحال می آوردن و دکتر «ش» میرفت بالای سرش دیگه خیالمون راحت بود که اگه زنده موندنی باشه زنده میمونه. 

وقتی دکتر «ش» فارغ التحصیل شد فورا به عنوان «پزشک اورژانس» انتخاب شد. 

(من میبینم خیلی از دوستان توی وبلاگهاشون مینویسند «جی پی» اما ما هیچ وقت از این واژه استفاده نمیکردیم) 

بگذریم ... 

اما کمتر کسی بود که بدونه دکتر «ش» مدتهاست که عاشقه. عاشق خانم دکتر «م» از دخترهای ورودی ۱۳۷۲ و با وجود چند بار خواستگاری هنوز موفق نشده رضایت پدر اونو کسب کنه. 

اما سرانجام تلاشهای او نتیجه داد و تونست با خانم دکتر «م» عقد کنه و مدتی بعد هم ازدواجشون سر گرفت. 

راستش درست یادم نیست که ازدواج اونها اواخر سال ۱۳۷۷ بود یا اوایل ۱۳۷۸. فقط یادمه روی کارتهای دعوت عروسیشون نوشته بود: 

همزمان با سالروز ولادت حضرت امام حسن عسکری (ع) ..... 

بعد از ازدواج کار و رفتار دکتر «ش» خوب که بود بهتر هم شد. برق شادی و امید به آینده رو به وضوح میشد توی چشمهاش دید. 

من با خانم دکتر «م» برخورد زیادی نداشتم اما توی همون یکی دو باری که تصادفا به هم برخوردیم مشخص بود که او هم خانم نازنینیه. 

اما در حالی که فقط حدود ۴۰ روز از ازدواج اون دو گذشته بود «فاجعه» شروع شد: 

من اون شب توی بیمارستان نبودم اما شنیدم که نیمه شب دکتر «ش» رو با تب بالا و ضعف و بیحالی شدید می آرن بیمارستان. 

ازش یه CBC میگیرن که نشون میده هر سه رده سلولهای خونیش (RBC٬WBC  و پلاکت) به شدت اُفت کرده. پس برای پیشگیری از عفونت میبرنش توی قرنطینه و بهش خون وصل میکنند ولی چند دقیقه بعد از اطراف برانول و کم کم از همه سوراخهای طبیعی بدن (گوش٬ بینی٬ و ...) خونریزی شروع میشه. 

برای دکتر «ش» تشخیص DIC میگذارند و درمان علامتیو شروع میکنند. 

من روز بعد که داستانو شنیدم رفتم سراغش ولی اجازه ملاقات ندادند. میگفتند بعدازظهر اون روز هم (که من رفته بودم خونه) توی بیمارستان اعلام کرده بودند که برای دکتر «ش» نیاز به خون هست و فورا صف طویلی از دانشجویان و پرسنل بیمارستان جلو بانک خون تشکیل شده بود. 

یکی دو هفته ای طول کشید تا دکتر «ش» که در روزهای اول تا دم مرگ رفته بود به تدریج به حال عادی برگشت و بعد هم مرخص شد. 

هنوز یک هفته طول نکشیده بود که یک روز «سعید» (که با خانواده خانم دکتر «م» آشنایی داشت) توی پاویون گفت: پدر خانم دکتر «م» رو دیدم و گفت: دخترم هم مثل شوهرش شده. 

گفتیم: نه بابا(!) اما خدا رو شکر که میدونیم خوب میشه. 

اما این بار اوضاع اون طور هم که ما فکر میکردیم نبود.

حال خانم دکتر «م» روز به روز بدتر شد تا جایی که پزشکان ولایت از درمانش اظهار عجز کردند و فرستادنش تهران. طبیعتا شوهرش هم باهاش رفت و حتی چند نفر از اساتید هم رفتند تا از نزدیک پیگیر ادامه درمانش باشند. اما خبرهائی که از تهران به ما میرسید اصلا خوشایند نبود. 

چند روز بعد از رفتن اونها به تهران بود که خبر رسید: «کلیه های خانم دکتر «م» از کار افتاده» 

چند روز بعد گفتند: «کبدش هم دچار مشکل شده» 

چند روز بعد: «سطح هوشیاریش داره اُفت میکنه» 

و بالاخره: «خانم دکتر «م» فوت کرد» 

اون روز من مفهوم «عزای عمومی» رو با تمام وجود حس کردم. کسی توی بیمارستان حال و حوصله کار نداشت. از در و دیوار غم میبارید. اما کسی که واقعا داغون شد دکتر «ش» بود. 

وقتی رفتیم مسجد برای مراسم ختم خانم دکتر «م» باورم نمیشد که این همون دکتر «ش» سرزنده باشه. 

غیر از اون روز دیگه هیچوقت ندیدم یک مرد اینطور با «درد» گریه کنه. حتی وقتی حدود ۳ ماه بعد پدر دکتر «ش» هم فوت کرد او اینطور نبود. 

اما داستان هنوز تموم نشده بود ..... 

توی تهران همه مونده بودند که علت مرگ واقعا DIC بوده یا چیزی دیگه. پس جسدو کالبدشکافی کرده بودند. اما باز هم علت مرگو نفهمیده بودند. پس از اعضاء مختلف بدن نمونه گرفته بودند و فرستاده بودند آلمان. و چند هفته بعد جوابی اومد که هیچکس فکرشو نکرده بود: 

«مرگ به دلیل عفونت با ویروس عامل بیماری «تب خونریزی دهنده کریمه کنگو (CCHF)»». (لینک مربوط به بیماری رو «بابک» عزیز برام فرستاده).

اما نکته عذاب آور تری هم در این جواب بود: «این سوش از ویروس به شدت به داروی «ریباویرین» حساس میباشد». (بعد از اون چند نفر دیگه با همون علائم اومدند و با یک درمان چندروزه تجربی با «ریباویرین» به سادگی درمان شدند). 

خبر ابتلای این زن و شوهر جوان به یک بیماری عجیب و غریب خیلی زود در کل شهرمون پیچید. میگفتند همسایه هاشون با بیل و کلنگ به خونه اونها حمله کرده بودن تا «خونه ای که این ویروس خطرناک توش زندگی میکنه رو خراب کنند» و سرانجام پلیس ناچار شده بود دخالت کنه. 

دیگه هیچکس از اقوام این دو خانواده جرات رفت و آمد یا حتی سلام و علیک با اونها رو هم نداشت. 

کمی بعد دکتر «ش» از دکتر «م» (متخصص عفونی) هم شکایت کرد چون در یک مقاله که بر اساس این اتفاق نوشته بود و برای یکی از مجلات فرستاده بود نتیجه گیری کرده بود که: «این ویروس از طریق جن.سی هم منتقل میشود». 

درگیری این دو پزشک کم کم بالا گرفت و سرانجام دکتر «ش» برای چند ماه به یکی از روستاهای دورافتاده استان تبعید شد. 

پ.ن۱: چند ماه بعد از این ماجرا همایشی با موضوع در دانشکده برگزار شد و چنان غلغله ای به پا شد که نگو. سالن اجتماعات دیگه گنجایش این جمعیتو نداشت و مسئولان مجبور شدند چند دستگاه تلویزیون در راهروهای مجاور بگذارند و همایشو به صورت مدار بسته برای اونها هم پخش کنند. 

اون روز یکی از اساتید رفت پشت میکروفون و گفت: «این همایش منو یاد همایش مشابهی میندازه که برای اولین بار در تهران درمورد «ایدز» برگزار شد. اون روز هم تهران همینطور ازدحام بود اما بعدا همه فهمیدند که این بیماری نیازی نداره که اینقدر جدی گرفته بشه». 

بعد مجری مراسم (که از بچه های ورودی ۷۲ بود) جواب داد که: «ما به خاطر این بیماری یکی از دوستانمونو از دست دادیم و یکی دیگه شون تا دم مرگ رفت ممکنه بفرمایین دیگه چه اتفاقی باید بیفته تا ما موضوعی رو جدی بگیریم؟!». 

این مجری بعدا برام تعریف کرد که بعد از مراسم احضارش کرده بودند و ازش توضیح خواسته بودند که: «چرا به یکی از اساتید توهین کرده ای!». 

پ.ن۲: جریان اون جوون افغانی که اخیرا براتون نوشتم (و با علائم مشابهی فوت شد) یادتون هست؟ 

یکی دو ماه بعد از فوت خانم دکتر «م» بعضی از بچه ها رو خواسته بودند که جریان مرگ اونو مو به مو برای اساتید تعریف کنند و وقتی فهمیدند که طرف افغانی بوده و توی افغانستان دفن شده و امکان نبش قبر و آزمایش وجود نداره٬ نتیجه گرفته بودند که او منشاء ورود ویروس به این استان بوده! (درست مثل سقوط هواپیماها که هروقت خلبان کشته میشه مسئول سقوط هواپیما معرفی میشه) حالا چطور اون ویروسو به من که نزدیکش بودم نداده و داده به دکتر «ش» که فقط یکی دو بار توی  اونو دیده خدا میدونه (خودم هم هنوز موندم چرا برای این جریان خود منو احضار نکردند!». 

پ.ن۳: خیلی از ما حاضر بودیم قسم بخوریم که دکتر «ش» دیگه تا آخر عمرش مجرد خواهد موند. برای همین خیلی تعجب کردیم وقتی شنیدیم اون درست یک هفته بعد از چهلم خانم دکتر «م» دوباره ازدواج کرده. 

خیلی از خانمها در اون موقع شروع کردند به بدگوئی از دکتر «ش» اما من (با اینکه خودم هم زیاد بهش حق نمیدادم) همیشه ازش جلو اونها دفاع کردم. 

درواقع تنها عاملی که میتونست این ازدواجو تا حدی منطقی نشون بده این بود که: عروس جدید کسی نبود جز خواهر ۱۸ ساله خانم دکتر «م». 

دکتر «ش» هنوز هم توی ولایت ماست و یه پست دفتری داره. او الان به ظاهر تبدیل شده به همون آدم سرزنده و شاد قدیم. 

اما یک آدم تیزبین به سادگی میتونه هنوز غم عمیقی که توی چشمهای او وجود داره رو ببینه. 

یاد عشقی که مدتها طول کشید ولی وصالش خیلی زود به هجرانی دوباره و دائم مبدل شد. 

خدا رحمتت کنه خانم دکتر «م» ......

نظرات 50 + ارسال نظر
maryam.k جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:19 ب.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

بی بلا بی بلا

maryam.k سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:09 ب.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

کاملا جدی بود,خب درسته فیلماش بداموزی داره ولی کلی پیام مثبت داره در کنارش هم خودشون پیام مثبت میدن همش به پیجشون تو فیس بوک هم سر بزنید

واقعا؟
چشم

maryam.k پنج‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:42 ق.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

وا شبکه به این خوبی با این همه پیام درمورد ارزش زن در جامعه,حتما لطفا بیشتر ببینید

این شوخی بود یا جدی حالا؟!

maryam.k پنج‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:00 ق.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

اره خیلی بد بود یه دختر و پسر عاشق که همش قهر میکردن و اعصابم خورد میشد اونم سر جیزای بیخود...پسره خیلی مایه دار بود دختر هم واسه اینکه کم نیار گفته بود بابام هتل داره...پسر فهمید و کلی بدبختی کشیدن...بعد ازدواج کردن الکی طلاق گرفتن...بعدش دوباره ازدواج کردن...اخر فیلم دختر رو کشتن...اصلا داستان بیخود بود فقط فیلمبرداری و کارگردانی فیلمای ترک خوبه همین...
شبکه فارسی1نشون میداد خداروشکر تموم شد

مدتهاست که فارسی وان نمیبینم
البته گاهی چندشنبه با سینا رو میبینم

maryam.k یکشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:21 ق.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

حالا خوبه فریحا رو ندیدی دکتر,انقد بد بود اصلا یه قرون قیمتش نبود ولی جون معتادش شدم مجبور بودم ببینم...اکثرا فیلمنامهاشون ضعیف برعکس بقیه جیزاشون که عالیه

واقعا؟
من ندیدمش
کدوم کاناله؟

maryam.k پنج‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:11 ق.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

دکتر این که مال پست الی بود اشتباه اینجا نوشتیدا...
وا منظورم بیرون رفتن نیست,تو فیلم حرف از توشک و ...بودش فقط بیرون رفتن نبود که...
خب موردی نداره میتونست نامزدیشو بهم بزنه بعد با یکی دیگه بره که دوستش داره
شماهم فاطما گل میبینید؟
موضوعش یه جوری بود اولش ما رویمان نشد در جمع خانوادگی ببینیم بعدشم که فریحا رو دیدیم...حیف شنیدم خیلی قشنگه خوشبحالتون

واقعا؟
حق با شماست
قشنگه اما مثل بقیه شون دارن الکی کشش میدن

maryam.k جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:01 ب.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

اخه دکتر خیلی عاشقش بود

خب بهش میگم دیگه با نامحرم بیرون نره!
به هرحال نباید فراموش کرد که الی حق انتخاب داشت نمیشه بهش ایراد گرفت شاید یه چیزی از نامزدش میدونسته که ما نمیدونیم
همین امروز ندیدین مصطفی فاطماگل رو دزدید؟!

maryam.k پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:00 ق.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa

حتی تا سالگرد صبر نکرد,اگه شوهر من بود من اون دنیا همش روحم ناراحت میشد
خدا بیامرزه خانم م

خب مرده دیگه
چه انتظاراتی دارین شما هم!

یاشل.ماجراهای خواستگاری سه‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:18 ب.ظ http://majerahayekhastegari.blogfa.com/

خیلی قشنگ نوشتین اشکم در اومد.بلاخره این ویروس از طریق رابطه جنسی منتقل میشه یا نه؟

شرمنده که ناراحتتون کردم
چنین چیزی اثبات نشد

افسانه دوشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:30 ب.ظ http://afsaneh3672.blogfa.com

سلام
خواستم بگم برخلاف دوستای وبلاگیتون پزشک و حتی دانشجوی پزشکی هم نیستم، اما خیلی دوست دارم خاطراتتون رو البته با اجازه بخونم
همیشه پای خاطرات برادر همسرم میشینم و از جریاناته شیفتش برامون می گه ، البته فکر کنم ورودی شما باشه که البته کرمانشاه درس خونده و الان متخصص داخلی هستش،
ادرسه وبلاگم رو واستون دوباره میزارم، خوشحال میشم تبادل لینک کنیم که البته شاید وبلاگه من واستون چندان جالب نباشه چون من فقط از دخترم و روزگارش می نویسم که براش یادگاری بمونه
شاد باشین همیشه

سلام
اولا همه دوستان من پزشک یا دانشجوی پزشکی نیستن
ثانیا دلیلی نداره که برای خوندن وبلاگ اجازه بگیرین
سلام منو به جناب دکتر ورودی خودمون هم برسونین
مزاحم شما و وبلاگتون میشم اما هیچوقت اهل تبادل لینک نبودم

دخترمهربون سرزمین احساس جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ق.ظ

خدا رحمتشون کنه
خیلی ناراحت شدم
دکتر ش هم به نظر من با دیدن همسر دوم که خواهر همسر اول هست بدتر از قبل آزار می بینه
حتی اگه 1درصد هم احتمال داشت دکتر م رو فراموش کنه
حالا اصالا نمی تو.نه

خدا رفتگان شمارو هم رحمت کنه
واقعا

ستاره شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:13 ق.ظ

اقای دکتر منظورم از شماها بچه هاییه که نظر میدن نه خود شخص شما.
شما که از این دوستتون دفاع کردین

ممنون

ستاره جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام.
خیلی غم انگیز بود، وقتی میخوندمش موهای تنم سیخ شده بود.
ولی دکتر ش هم کار اشتباهی نکرده، شاید خودشم دوست نداشته به این زودی ازدواج کنه ولی شرایط خانواده ایجاب میکرده.

شماها که از هیچی خبر ندارین زود قضاوت نکنید اخه ما تو فامیل چنین موردی داشتیم ،معمولا خانواده دختر چنین پیشنهادی میدن و اگه قبولش نکنی خیلی معنی ها میده...

سلام
شرمنده که ناراحتتون کردم
یادم نمیاد قضاوتی کرده باشم
حق با شماست

من(رها)! جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ


یه جورایی آدم دلش می خواد ش رو خفه منه!!! حداقل می ذاشت یک سال بشه!!!
من موندم خواهر خانومش چه طور؟!!
حالا منم گیر دادما!!!

خوب برو خفه اش کن!
اگه بدونی الان چه مقامی داره؟!

دکتر نوید جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ http://yaghesh.persianblog.ir

واقعا جای تاسف هستش....

آره

[ بدون نام ] یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ب.ظ

اعلام عمومی برای اظهار نظر خصوصی

حق با شماست
الان دارم مطلب جدیدو آپ میکنم

سارای سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ب.ظ http://zeddehaal.persianblog.ir/

لینک شدی!

ممنون

یکی مثل خودم شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ب.ظ

من بازم اسم ننوشتم که

ما در همین جا رسما اعلام میکنیم
از این پس هر که اسم خودش را ننویسد یکی مثل خودم است
خوب شد؟!

[ بدون نام ] شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:21 ب.ظ

سلام
من میفرمایم که...
خوب اون اقای دکتر با خواهر اون خانم دکتر ازدواج کرد شاید به این خیال که همسرش رو در اون میدید.مطمئنا از نظر روانی تاثیر خواهد داشت
گرچه به هر حال تمام داستان درد اور بود
خدا برای کسی دیگه پیش نیاره
خوبید شما؟

کاملا با شما موافقم
راستی علیکم السلام

یک دانشجوی پزشکی شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ق.ظ

سلام دکتر ممنون بابت خبری که دادین.زحمت کشیدین

خواهش

فینگیلی جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:18 ب.ظ http://ruzegaran.blogsky.com

اومدم تشکر کنم از لطفتون...
و همینطور شرمنده پست نمیدم!به خاطر این زورای عزاداریه...
و اینکه مرسی دیگه!ایشالا خیر از جوونیتون ببینین!ایشالا امسال رزیدنت شین!ایشالا هیچ پزشک عمومیی نمونه!ایشالا امتحان دستیاری از رو زمین بردارنو...!

ای بابا
یکی دوتا نظر که دیگه این همه دعا و ثنا نمیخواد خواهر من!

باران جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:59 ق.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

راستی لینکیدمتون

و همچنین

باران جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 ق.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

خیلی غم انگیز بود ..راستی من از وسطای پست فهمیدم تب کریمه کنگو بوده! البته هنر نکردم ...چون اونموقع این بیماری ناشناخته بوده اما الان نه! قضیه سمینارتون جالب بود...کلا چه اتفاقای عجیبی برای شما رخ داده!
خدا رحمت کنه دکتر م رو...
از حرکت دکتر ش اصلا تعجب نکردم! مردا ظاهرا اینجوریان کلا!

حق با شماست
ما فقط توی علوم پایه اسمشو شنیده بودیم و تمام!
ما خودمون هم عجیبیم خواهر!

آتیش پاره جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:02 ق.ظ

نه دیگه اول باید نامزد شن بعد عروس شن!!! کاش میگفتن من واسشون برنامه ریزی میکردم!! نامزدی روز سوم حنابندون روز هفتم عروسی روز چهلم!!

چشم
انشاءالله برای عروسی های بعدی مزاحم میشیم!

کیمیاگر پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:56 ب.ظ http://parsartist.blogfa.com

نظر قبلیه رو من دادم اما اسم و آدرس یادم رفت!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام من اومده بودم بهتون خبر بدم پزشکی دانشگاه ایران قبول شدم و خوشحالم.اما با دیدنه این پستتون خیلی دمق شدم چقدر دردناک بود و چه تلخ بود رمان تضاد در لطافت رو بخون اون در مورد دکتر مهربانلوئه!داستان جالبیه اونم مثه این آقا بعد از رسیدن به عشقش سریع از دستش داد ولی خداییش یکم هم چرنده!!(اینو گفتم آمادگیشو داشته باشی!)به هر حال ممنون سر زدین.

سلام
تبریک میگم
موفق باشین

سارا از ژوژمان پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ http://judgments.blogfa.com

راستی ببخشین بی اجازه لینکتونکردم

خواهش

سارا از ژوژمان پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:30 ب.ظ http://judgments.blogfa.com

سلام
مرسی از حضورتون
من الآن با خوندن این پستتون اگه یکی بهم پخت کنه می زنم زیر گریه!
عجب دنیایی داره پزشکی!!یعنی من از پس این همه بار بر میام ؟ چقد سخت خواهد بود برام!آخه تازه پزشکی قبولیدم واین مهر ترم اولی میشم

پخت!!

آتیش پاره پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:54 ب.ظ

از طرف من یه تشکر اساسی از این دکتر بکن که لطف کرده تا چهلم وایساده و مراسم نامزدیشو با سوم یا هفتم اون خدابیامرز یکی نکرده!!

نامزدی نه بابا
عروسی!

زندگی جاریست... پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:41 ق.ظ http://parvazz.wordpress.com/

سلام
خیلی دردناک و غم انگیر بود !
در مورد سوالی که پرسیدین که چرا از باخت سایژا خوشحال شدم ؟ باید بگم :نه اینکه مربی سایپا مربی اخلاق !!!!!!!!!!! انتخاب شد با اون همه اخلاقی که به خرج داده بود و اون کلمات قشنگی مثل گنده باقالی و اینها که بکار برده بود ، گفتم زیادی ذوق زده میشه کلمات قشنگ دیگه ای بکار میبره اگه استقلال رو ببره ! پس همون بهتر که باخت !

سلام
ممنون از حضورتون
اگه اینقدر به فوتبال علاقه دارین به وبلاگ دیگه ام دعوتتون میکنم
www.rezasr2.persianblog.ir

خاله آذر پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:56 ق.ظ http://www.khaleazar.blogfa.com

اولش یاد مرحوم جراح ف.ف ،که تو زیبایی و اخلاق و چیره دستی تو جراح حرف نداشت افتادم و بعدها مرگ تلخش....ولی این جریان دکتر ش دیگه خیلی داغون بود

شرمنده
ایشونو اصلا نمیشناسم
اما این داغون که گفتی یعنی چه؟

سارای پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ق.ظ http://zeddehaal.persianblog.ir/

چقدر این پست درد ناک بود...
پزشکی هم شغل پر فراز و نشیبی هست ها...
یک دنیای کاملا وارونه...

سلام
ممنون که بهم سرزدین
حق با شماست
ما همیشه با افراد مریض و .... سروکار داریم و گاهی هم .......

girl69 پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ق.ظ http://baro0oni69.blogfa.com

بسی دپسرده شدیم.

شرمنده ام که باعث ناراحتیتون شدم

فینگیلی چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:45 ب.ظ http://ruzegaran.blogsky.com/

فقط نفهمیدم چرا تبعید شد؟!!!مگه حودش شاکی نبود؟!
اون نظربی اسم بالایی هم مال منه!

مشخصه
چون زور یک متخصص از یک پزشک عمومی بیشتره!
آهان!

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:39 ب.ظ

قبل از پی نوشت 3...دلم برای دکتر ش خیلی خیلی خیلی سوخت...
بعد از پی نوشت 3...دلم برای دکتر ش کمتر سوخت!
خدا رحمتش کنه...

ای بابا
مگه راستی راستی جنایت کرده؟!

اسی بهارمست چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:27 ب.ظ http://www.essibaharmast.blogfa.com

سلام
مطلب دردناکی بود ، البته من از اصطلاحات بکار رفته چیزی سر در نیاوردم
اما امیدوارم اینچنین مواردی کمتر اتفاق بیافتد

در مورد آن خانم دکتر هم که فوت کردند باید بگویم حداقل با خاطره ایی خوش از یک عشق رفت ، اما حتما بعد از مدتی خواهرشان با خودش میگوید خوشبحال خواهرم که رفت ... .

شرمنده
دیگه بیشتر دقت میکنم

دکی بارونی چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:32 ب.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

خیلی غم انگیز بود. خوندنشم مو به تن آدم سیخ میکنه چه برسه به شما که تو اون بحبوحه بدین. خدمت شما عرض کنم که چند مورد از این بیماری تو شهر دانشجویی من هم دیده شد. اون مربوط به دو زن باردار که همسایه بودن و گمونم تشخیص داده شد از گوسفندی که مدتی قبل ذبح کرده بودن مبتلا شدن.یکیشون قبل از اینکه تشخیص داده بشه بیماریش فوت شد . اون یکی هم با ذکاوت بسیار بالای بعضی از اساتید تشخیص داده شد و درمان شد.
خدا رحمتشون کنه خانم دکتر م رو.

خدا اینترنهای رفته شما رو هم رحمت کنه!

بابک چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:20 ق.ظ http://www.babaktaherraftar.blogfa.com

سلام
خیلی غم انگیز بود ....
ولی منو یاد بخش عفونی انداخت و خوب یادمه که این تب کریمه یکی از موارد مورد علاقه یکی از پروفسورهای بخش بود که لکچرش رو می داد و کلی در مورد تاریخچه اش برای ما توضیح داد . اینکه اول بار در سواحل کریمه اکراین دیده شده و اونم شاگرد یکی از همون پروفسور هایی بوده که روش کار می کردن....
راستی با اجازتون در مورد این بیماری برای دوستانی که ازش نمی دونن این لینک رو می ذارم که با هاش آشنا بشن:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AA%D8%A8_%D8%AE%D9%88%D9%86%D8%B1%DB%8C%D8%B2%DB%8C%E2%80%8C%D8%AF%D9%87%D9%86%D8%AF%D9%87_%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%D9%87_%DA%A9%D9%86%DA%AF%D9%88
لینکش اینطوریه به خدا ...تقصیر من نیست

ممنون
موقع نوشتن اونقدر رفته بودم توی «حس» که اصلا حواسم به این مسئله نبود
با اجازه تون میگذارمش توی خود مطلب

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ق.ظ


چه زود دیر میشود

شما؟

دکتر سارا چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:34 ق.ظ


در اینکه مردا وفایی ندارن شکی نیست حالا میخواد غم تو چشماشون باشه یا شادی

ای بابا
حالا اصل موضوعو ول کرده به چی چسبیده!
لابد باید بیام کارشو برای تو هم توجیه کنم!

قهوه ای سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ب.ظ

چقدر ناراحت کننده.
این اولین باره که به وبلاگت اومدم و غمگین دارم نظر میگذارم.خدا رحمتش کنه.
بقای عمر ربولی جان.
اگه میدونستم اینقدر غم انگیزه اینهمه اصرار به تعریفش نمیکردم.
(به نقل از یکی از اساتید معتبر):همه افغانیها سل دارن مگر خلافش ثابت شود.
پس به همه توصیه میکنم تا جایی که میتونید از افاغنه عزیز دوری گزینید.
اینم شکل یکی از افغانیهاست!

من که گاهی اوقات میگم خدا پدر انگلیسیها رو بیامرزه که افغانستانو از ایران جدا کردند!

زبل خان سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ب.ظ http://puli.vov.ir/

من ریولی میخوندم..یعنی riyoli...کمی تا قسمتی خنگول بازی در اوردم...

بانو حرفی شایسته زده اند در باره نامتان..

چند مورد استثناء هست که حرف حرف ایشون نیست
اینم یکیشون

رها سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:44 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

الهییییییییییییییی
چقدر پستتون تلخ یود...........من متوجه نشدم که چه بیماری ایی از پا درشون آورد...تخصصی نوشته بودی...اما...
چرا آیکن گریه نداررررررررررررری؟؟؟؟؟!!!

آخییییی
نمیخواستم گریه بیفتی
شرمنده ببینم یه لینک درباره بیماری پیدا میکنم

یک دانشجوی پزشکی سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:57 ب.ظ

چه ماجرای غم انگیزی.اتفاقا امروز تو روزنامه خوندم چندین نفر بر اثر ابتلا به این بیماری در حال حاضر تو ایران جان باختند.
آقا ما به اندازه کافی رویحه مان خوب نیست این مطالب چیه آخه!

سلام
شرمنده که ناراحتتون کردم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ب.ظ

یادم رفت اینو بذارم

سمیرا سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:28 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

اشکمان درامد

آخیییییییییییییییی

زبل خان سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:24 ب.ظ http://puli.vov.ir/

چقدر تخصصی نوشته بودید..همش مجبور بودم از خواهرم بپرسم..
خیلی بد بود..تمام مدت موهای تنم سیخ بود..خواهرم میگفت تو بیمارستان اوناهم یه افغانی اومده بوده..

شرمنده
دیگه باید هروقت یه کلمه تخصصی نوشتم فورا ترجمه اش کنم

رادیو اهواز سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:27 ب.ظ


چه قدر دردناک ...

موافقم

چپ دست سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:04 ب.ظ http://chapdastrastdast.blogsky.com

kheili gham angiz bood
...
...
..

ja

قلم دندانپزشک سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:02 ب.ظ http://ghalamedandanpezeshk.blogfa.com/

ماجرای عجیبی بود.

آره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد