جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

پیام عشق

سلام

تنها عموی من همیشه برام قابل احترام بوده. عموئی دقیقا بیست سال بزرگ تر از من و ده سال کوچک تر از پدر بزرگوار. گرچه شخصیتش و جدّی بودن بیش از حدّش مانع از این میشه که آدم رابطه نزدیکی باهاش داشته باشه اما همچنان برام قابل احترامه. چه اون موقع که در پنج سالگی و در هفته های اول جنگ با عراق رفتیم خونه شون و تا دم پادگان بدرقه اش کردیم چون ارتش افراد ذخیره شو دوباره به خدمت فراخونده بود. چه زمانی که گوشه حیاط خونه شون پر از وسایل بدنسازی بود و هر روز عصر باهاشون تمرین میکرد. چه زمانی که سالها به کلاس خوشنویسی میرفت و نهایتا هرچه تلاش کرد نتونست توی آزمون مرحله "عالی" قبول بشه و چه زمانی که سالها با ساز "نی" مانوس بود و در سالهای آخری که موسیقی کار میکرد چند شاگرد هم گرفت اما بعد از یک سری کارهای دندان پزشکی دیگه نتونست "نی" بزنه. و چه زمانی که خوشبختانه درمان بیماری سرطانش موفقیت آمیز بود و به دیدنش رفتیم و چه الان که به ندرت به خونه همدیگه میریم و معمولا همدیگه رو توی خونه بابا اینها میبینیم. توی کار هم تا میتونست پیشرفت کرد و در هنگام بازنشستگی مسئول یکی از شهرستانهای استانمون توی اداره شون بود و حتی بعد از بازنشستگی از کارهای دولتی با کاری که خودم براش پیدا کردم توی یکی از مراکز خصوصی چند سال ریاست کرد. توی این پست هم کمی درباره عمو نوشتم.

و اما ماجرائی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به زمانی که (اگه اشتباه نکنم) دانش آموز دبیرستان بودم.

  

 

عموی گرامی مدتها نی میزد. و از این شاکی بود که اساتید داخل ولایت دیگه چیزی ندارن که بهش یاد بدن. تا این که توی اون دوره ای که هنوز از موبایل و اینترنت و شبکه های اجتماعی خبری نبود شماره تلفن یه استاد نی توی تهران را پیدا کرد. بعد باهاش تماس گرفت و قرار گذاشت و بعد هم برای مدتها روزهای آخر هفته با اتوبوس چند ساعت توی راه بود تا میرفت تهران و یک کلاس میرفت و بعد دوباره با اتوبوس به ولایت برمیگشت. برای من که دو سه بار سعی کردم نُتها را یاد بگیرم و آخرش هم نتونستم و با هم قاطی شون میکردم و نهایتا ولش کردم این کار نشون دهنده عشق عمو به موسیقی بود. مدتی از این ماجرا گذشت تا این که یکی از آخر هفته ها از خونه عمو بهمون زنگ زدند و خواستند شب بریم خونه شون و تاکید کردند لباس های پلوخوریمونو بپوشیم! چون قراره این بار استاد یه سر بیان ولایت. ما هم رفتیم. ما بودیم و خانواده عمو و خانواده باجناق عمو که یکی از دبیران برجسته شیمی استان بود و نوازنده "سه تار". راستش مطمئن نیستم که کس دیگه ای هم اون شب اونجا دعوت بود یا نه؟

نشستیم و صحبت کردیم تا این که زنگ زدند و عمو رفت و در را باز کرد. اول یه مرد سی چهل ساله اومد تو با مو و ریش انبوه و یه کیف "دف" توی دستش و بعد یه مرد کمی پیرتر با کمی اضافه وزن و با سبیل و سری که فقط کمی کم مو بود با کیف حاوی نی. مردی به نام استاد "سید محمد موسوی".

هر دو مهمان جدید داخل شدند. سلام و علیک کردیم و همگی نشستیم. اول چای آوردند که راستش من اصلا نمیدونستم عمو اینها استکان های به این خوشگلی هم دارند . بعد بزرگترها کمی صحبت کردند و البته بیشتر شنونده سخنان استاد "موسوی" بودند که ترجیع بند همه صحبتهاشون تجلیل از صدای جادوئی استاد "محمدرضا شجریان" بود. ظاهرا ایشون علاقه بیش از حدی به جناب "شجریان" و صدای زیبای ایشون داشتند. برای نمونه عمو بعدها برامون تعریف کردند که:  استاد از نخستین باری گفت که به منزل استاد "شجریان" دعوت شده بود و تعریف کرد که ایشون چنان گلهای زیبائی توی خونه اش پرورش داده بود که من فقط دنبال یه سطل آشغال میگشتم که دسته گلی که برده بودم توش بندازم! یا یک بار تعریف کرده بودند که با ..... (یکی دیگه از خوانندگان مشهور و سنتی کشور) سوار هواپیما بودیم که ازم پرسید: به نظر شما من بهتر میخونم یا شجریان؟ و من فقط این طرف و اون طرفو نگاه کردم ببینم پنجره ای هست که به خاطر این سوال از اون بالا پرتش کنم پائین یا نه؟! و البته فرد دیگری که ایشون با احترام ازشون یاد میکردند کسی نبود جز نوازنده بزرگ نی استاد فقید حسن کسائی.

سفره پهن شد و با همکاری بیشتر کسانی که اونجا بودند غذاها داخل سفره گذاشته شد و شام خوردیم. زن عمو هم انصافا هر هنری داشت رو کرده بود. بعد از شام سفره جمع شد و بعد دوباره چای خوردیم و بعد همه دورتادور اتاق نشستند و به جناب "موسوی" خیره شدند. ایشون هم پیام را گرفتند و در جعبه باریک و بلندی که آورده بودند باز کردند و یکی از دو عدد "نی" که داخلش بود بیرون آوردند. همراهشون هم "دف" خودشون را بیرون آوردند. و مشغول گرم کردن و تمرین شدند. عمو هم یک نوار کاست که از قبل آماده کرده بودند داخل ضبط گذاشتند و بعدا با شروع نوازندگی ضبط را شروع کردند. البته پیش از شروع به نواختن استاد خواهش کردند که نور محیط را کم کنیم و فورا به جز یک چراغ کم نور همه چراغها خاموش شد.

 یادم نیست اول صدای نی بلند شد یا صدای دف. اما یادمه در تمام یک ساعت و چهل دقیقه ای که اون نوای بهشتی به گوش میرسید همه ما میخکوب بودیم و بدون هیچ حرف و حرکتی فقط گوش میدادیم. گاهی به صدای موزون نی که گاهی بم و گاهی زیر میشد و حتی یک بار چنان بم و دوصدائی شد که من دیگه هرگز چنین صدائی را نشنیدم. و گاهی هم به صدای پرقدرت دف گوش میدادیم که گاهی طنین ضربات حساب شده نوازنده بر روی قسمت های مختلف اون به گوش میرسید و گاهی صدای زنجیرهای کوتاه فلزی که در قسمتهای بالائی دف نصب شده بودند و با حرکات دستان نوازنده به همدیگر و بدنه دف برخورد میکردند. درواقع به جز نوازندگان فقط سه نفر بودند که در این مدت حرکت کردند. اول عموی گرامی که یکی دوبار نوار کاست را بعد از تمام شدن اول برعکس و بعد با نوار دیگه ای جایگزین کرد. و دوم پسر سه چهار ساله باجناق عمو که اواسط اجرا بدون هیچ حرف یا حرکتی یکدفعه سقوط کرد و از حالت نشسته به حالت خوابیده دراومد و خوابش برد. و سوم یکی از خانمهای مجلس که الان یادم نیست کدومشون بود و یه بالش زیر سر اون بچه گذاشت. جالب این که همین بچه هم الان از نوازندگان خوب ویلن توی ولایت محسوب میشه.

من از دستگاه های موسیقی سنتی چیزی نمیدونم و نمیتونم بگم برامون چی نواختند اما اینو میدونم که روحمون برای صد دقیقه به پرواز دراومد و دوباره به جای خودش برگشت.

وقتی اجرا تموم شد همه مون تشویقشون کردیم و اون دو نفر هم تشکر کردند. بعد چراغها روشن شد و استاد گفتند: "تا به حال توی هیچ جمعی نبودم که این قدر خوب سکوت را رعایت کنند. ممنون". شیرینی و میوه آوردند و بعدهم هردو نوازنده از جا بلند شدند. راستش مطمئن نیستم میخواستند همون موقع به سمت تهران حرکت کنند یا هتل گرفته بودند. به دم در که رسیدند استاد یکدفعه ایستادند. بعد به سمت عمو برگشتند و گفتند: لطفا نوار کاستی که ضبط کردین بهم بدین. نمیخوام این آهنگها پیش از انتشار رسمی شون جائی منتشر بشن. بعد نوار را گرفتند و از در بیرون رفتند.

چند ماه بعد آهنگهایی که ما اون شب شنیده بودیم همراه با صدای دف و ضرب با نام "پیام عشق" از بلندگوی همه مغازه های نوارفروشی ولایت درحال پخش بود. طبیعتا عمو یکی از اولین نفراتی بود که اون نوار کاست را خرید. من هم دوست داشتم بخرمش اما خساست وحشتناکی که در اون زمان بهش مبتلا بودم مانع شد و اون قدر دست دست کردم که وقتی که بالاخره خودمو راضی کردم بخرمش همه جا تمامش کرده بودند!

پ.ن1. چند ماه پیش از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه کشف کردم که یک مرکز قرض گرفتن نوار کاست هم توی دانشگاه داریم که نمیدونم از چه زمانی شروع به کار کرده بود. یک روز که رفته بودم اونجا توی لیست نوارها به عنوان "موسیقی سنتی-محمدرضا شجریان-محفلی" برخوردم و گرفتمش. وقتی بردمش خونه و گذاشتمش تا پخش بشه متوجه شدم که اولش میگه: من "سید محمد موسوی" هستم. امروز نمیدونم چندم بهمن ماه سال پنجاه و هفته.  ما الان منزل آقای شجریان هستیم. الان چند روزه که اعلیحضرت تشریف بردن و ما همه مون خماریم! الان اینجا آقای "شجریان" هستند با بانو، آقای ... هستند با بانو ................ و بالاخره بنده هستم با عیال! بالاخره باید بین من و بقیه یه فرقی باشه!" بابا را صدا کردم و این بخش را براش پخش کردم که فورا یکی از روی نوار کپی کرد. بعد عمو اومد خونه مون که او هم با شنیدن این نوار یکی از روش کپی کرد و گفت: این نوار چون محفلیه ارزش داره. چند روز بعد که نوار را بردم و تحویل دادم یکی از مسئولین دانشگاه هم اونجا بود. مسئولِ اون قسمت نوار را گذاشت روی پخش تا ببینه آسیبی ندیده باشه که همون جملات پخش شد و جناب مسئول دانشگاه فرمودند: اینها دیگه چیه؟ همین حالا پاکش کنید! یادم باشه دفعه بعد که رفتم خونه بابا اینها بگم یکی از روی اون نوار برام کپی کنن.

پ.ن2. نمیدونم چرا اما در سالهای اخیر توی ذهنم مونده بود که اسم اون نوار کاست جناب موسوی "آسمان عشق" بوده. اما موقع نوشتن این پست این اسمو سرچ کردم و متوجه شدم "آسمان عشق" اسم یکی از کارهای استاد شجریانه. بعد کارهای جناب موسوی را سرچ کردم و از روی عکس جلدش "پیام عشق" را شناختم. بعد گفتم ببینم میتونم الان پیداش کنم و بخرمش یا نه؟ توی یکی از فروشگاههای اینترنتی پیداش کردم و خواستم سفارشش بدم که متوجه شدم قسمت دوم هم داره. پس هر دو قسمتو خریدم. اما چند روز بعد فروشنده بهم پیام داد که: شرمنده من فکر میکردم هر دو قسمت این نوارو دارم اما حالا میبینم که دوتا از قسمت اولش دارم! اگه دوست دارین براتون هردو را بفرستم یا یکی دیگه از نوارهامو انتخاب کنین! (باز بگین نباید بگم هر برنامه ای که میریزم خراب میشه!) بقیه نوارهاشو نگاه کردم و خوشم نیومد. یکی دو روز سرم شلوغ بود و بعد یکدفعه یادم به این نوار کاست افتاد. اومدم به فروشنده بگم نمیخوام و پولمو پس بدین تا از یه جای دیگه بخرم که برام پیامک اومد: کاست "پیام عشق" برای شما ارسال شد! صبر کردم ببینم بالاخره چیو فرستاده که بعد از چند روز یکی از "پیام عشق" شماره یک به دستم رسید. همون موقع بهش پیامک دادم: یه دونه از این نوار به چه درد من میخوره؟ کسی قسمت دومشو تنها نمیفروشه. گفت: یه شماره کارت برام بفرستین. و وقتی فرستادم همه پولی که به حساب ریخته بودم برام به حساب زد و گفت: شرمنده اما وقتی چیزی توی این فروشگاه میفروشیم باید ظرف مدت معینی ارسالش کنیم وگرنه جریمه میشیم. خلاصه که الان من موندم و یک نوار شماره یک که برام مجانی تموم شده! نمیدونم بگردم ببینم شماره دو را تنها پیدا میکنم یا از خیرش بگذرم؟!

پ.ن۳. با یکی از همکاران عمو توی اداره شون صحبت می‌کردم که گفت: عموتون اون قدر جدی بود که ما پشت سرش بهش میگفتیم تیمسار! ظاهرا فقط من نبودم که متوجه این حالتشون شده بودم.

نظرات 49 + ارسال نظر
مامان ثنا و حسنا و حلما یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 02:23 ب.ظ https://sanayemaman.blogsky.com/

فضای واقعا قشنگی رو توصیف کردید. سازهای شرقی واقعا روح رو آرام و بزرگ میکنن در حالی که سازهای غربی بیشتر هیجان و شادی لحظه ای دارند. من قبلا هم از نوشته هاتون دستم اومده بود که مقدارکی خساست دارید قابل توجه کسایی هم که میگن متن سوتی و خنده نداشت: پس اون صحنه ی سقوط بچه چی بودددد؟؟؟

ممنون از لطف شما
فقط مقدارکی؟
همینو بگو

سودا جمعه 10 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 11:56 ق.ظ

سلام جناب دکتر
چه محفل گرم و باصفایی بوده!
خیلی غنیمته این جور محافل. چند بار شبیه اینو تجربه کردم. در هر سنی باشیم خاطرات بسیار خوبی به یادگار میذاره.
بهمن ۵۷ استاد شجریان و اساتید دیگه چه حالی داشتند!
مثل همیشه احسنت به حافظهٔ شما که انقدر دقیق می‌نویسید و همین‌طور قلم زیبای شما.

سلام
واقعا
بله نمیدونم دیگه چنین فرصتی گیرم میاد یا نه
بله بخصوص با تندروی های بیش از حد اون روزها.
ممنون از لطف شما

مریم و سعید. چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 03:21 ب.ظ http://Saghf.blogsky.com

بسیار زیبا نوشته بودید مثل همیشه
چقدر باید قدر تک تک لحظات با عزیزان بودن رو دونست

سپاسگزارم
کاملا موافقم ولی مسئله اینه که بعد از چند دقیقه یادمون میره

پگاه چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 03:02 ب.ظ

واقعا دیدار خاصی بوده، دم عموتون گرم که تک خوری نکرده
محمد موسوی خیلی کارش درست، آلبوم نوا مرکب خانی که خیلی از بزرگان از آواز استاد تعریف میکنن در یک جمع خصوصی همراه با محمد موسوی ضبط شده.

بله واقعا دستشون درد نکنه.
بله کارشون خیلی درسته.
راستش الان رفتم و سرچ کردم. بعضی از آهنگهاشو شنیده بودم اما اسم آلبوم را نمیدونستم. ممنون

لیمو چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 01:32 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com

سلام دکتر
قسمتی که گفتین نوار رو بردین دانشگاه و خواستن پاکش کنن اشک توی چشمام جمع شد و واااقعا خوشحال بودم که کپی داشتین ازش. همینطوری احتمالا کلی از آرشیوها از بین رفته...
+ بلاگ اسکای بد باز هم خبر نداد پستتون رو. حیف این پیام عشق بود که بی خبر بذاره ما رو ازش. امیدوارم عموتون سلامت و شاد باشن

سلام
بله گرچه بابا هنوز پیداش نکرده!
شما لطف دارید
ممنون

مارس سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 10:52 ب.ظ

من گنده ش نکردم اقای دکتر .پستتون خیلی جالب بود بعدم مگه اون فیلمای کلاسیک چی بودن راستش الان میبینم زیادی بزرگشون کرده بودن در دوره نبودن وسایل ارتباط جمعی امروز که ابهتی برای هیچی نزاشته

از لطف شما سپاسگزارم
امیدوارم لیاقت این همه تعریف را داشته باشم.

سوسن دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 07:34 ب.ظ

ببخشید لطفا متن رو جاستیفای نکنید. جاستیفای فقط برای متون چاپی به کار میره. برای صفحات وب و دیجیتالی به دلیل اینکه ما صفحه رو به سمت پایین یا بالا اسکرول میکنیم، جاستیفای کردن باعث میشه خط رو گم کنیم. این از اولین اصولیه که در طراحی صفحات وب به نوآموزان یاد میدن.
برای بررسی میتونین به پیج های آنلاین بزرگترین روزنامه های جهان نگاه کنین که هیچ کدومشون جاستیفای شده نیستن، در حالی که چاپی همون روزنامه جاستیفای شده ست.

فکر نمیکردم چنین موضوع ساده ای هم این قدر اختلاف نظر ایجاد کنه!
اما حالا که فکر میکنم حق با شماست.
با عرض پوزش از خانم شادی

زری.. دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 10:14 ق.ظ https://maneveshteh.blog.ir

چقدر خوب که عموتون لطف کردند و اون شب شما را هم دعوت کرده بودند.

بله
به ما خیلی لطف داشتند

شادی یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 12:11 ب.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

سلام
خواهش می کنم دشمنتون شرمنده، منظورم از justify این قابلیت بود که متن رو مرتب می کنه یعنی همه خطوط از یک جا شروع و به یک جا ختم می شوند. در ورد هست و در بلاگ اسکای هم هست.البته شما خودتون استاد ویرایش هستید جسارت من رو ببخشید.

سلام
واقعا بلاگ اسکای هم داره؟ توی تنظیماتش؟ برم ببینم پیداش میکنم!
بعدنوشت: بله داشت پیداش کردم. دیگه ازش استفاده میکنم
ممنون که گفتین.

تراویس بیکل شنبه 4 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 05:28 ب.ظ https://t.me/travis1400

سلام
از این به بعد این جا می نویسم
https://t.me/travis1400

سلام
قابل توجه علاقمندان به نوشته های جناب تراویس

طیبه شنبه 4 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 01:51 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام آقای دکتر و خدا قوت
باور کنید این پست رو بیشتر از 15 بار خوندم ولینک مربوط به عموی بزرگوار و تلویزیون رنگی رو هم خوندم اما اینکه کامنت نگذاشتم فقط به علت این بوده که چون گاها و کم و بیش در محیط های موسیقی قرار گرفتم و بسیار لذت بردم خیلی خیلی حس و حال جمع زیبای شما رو درک کردم و هربار که خوندم همراه با شما لذت بردم.ممنون که اینقدر هم توانمند و زیبا مرقوم فرمودید.

راستی من فکر می کنم شاید هم عمواینا مخصوص اون مهمانی اون استکان های خوشگل رو خرید بودند.

سلام
خودم هم تا به حال چندبار خوندمش
ممنون از لطف شما. شما همیشه به من لطف داشتین و من براتون احترام قائلم. چه کامنت بگذارین چه کامنت نگذارین.
بله احتمالش هست

تیلوتیلو شنبه 4 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 11:18 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام
روزتون بخیر
پست تون را هنوز نخوندم
فقط اومدم بگم که برگشتم
امروز خیلی شلوغم و برای همین هنوز نتونستم پست بنویسم و به دوستام سربزنم

سلام
پس منتظر کامنت بعدی تون هستم

مهشید جمعه 3 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 04:56 ب.ظ

چقدر خوش اقبالید جناب دکتر که استاد موسوی بزرگ رو از نزدیک زیارت کردید و در اجرای زنده نوای آسمانی نی ایشون حضور داشتین. استاد موسوی از مفاخر موسیقی کشور هستند و وجودشون گنجینه‌ای است برای فرهنگ و هنر ایران.
داستان رو بسیار زیبا و دلنشین روایت کردید. خواندنش حقیقتا لذتبخش بود. پاینده باشید.

شما هم میشناسینشون؟
بله امیدوارم سالها زنده باشند و موفق در تربیت شاگردان بیشتر.
سپاسگزارم.

نگار پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 10:44 ب.ظ https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

خیلی قشنگ بود.
فقط من منتظر رسیدن به قسمت خنده دار بودم که خوب گویا همه چی جدی بوده.

ممنون
شرمنده که اتفاق خنده داری نیفتاد

مهربانو پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 01:51 ب.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

چقدر برام جالبه که پشت اون چهره ی مصمم و جدی یه قلب هنرمند و حساس وجود داشته
خوندن این خاطره خیلی بهم چسبید .
آقای دکتر چقدر حساب کتاب میکردید ، بابااا چطور طاقت میاوردید چنین چیزی رو که دوست داشتید( و قیمت چندانی هم نداشته ) نخرید البته خوب شد نخریدید که بعد نسخه ی محفلی رو پیدا کنید .
شرررم بر اون مسئول بی لیاقت که چنین خاطره ی نابی رو گفته پاک کنید

بله همین طوره
سپاسگزارم
یه اخلاق مزخرفی داشتم من. یه چیزی میگم یه چیزی می‌میشنوین. گرچه هنوز هم آدم مزخرفی هستم
خوب شد از روش کپی کردیم. گرچه هنوز خونه بابا اینها پیداش نکردم.

Marjan Emami پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 11:43 ق.ظ

بله، خیلی جالبه. همیشه هم‌ من رو میبره هلند.
میگم حداقل نوشته های خودتون رو ذخیره کنید. متن که نباید خیلی جا بگیره.
یه روز خدای نکرده نیاییم اینجا بگن این فضای مجازی هم مشکل پیدا کرده و دیگه قابل دسترس نیست

شاید قسمتتون اینه که یه روز برین اونجا!
یکی از دوستان از ایران رفت ترکیه تا بره نروژ و سر از استرالیا درآورد!

Marjan Emami پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 10:31 ق.ظ

سلام‌مجدد، اول «آینه مان»رو اگر میشه بخونید «این متن». دوباره این ورد به جای من تصمیم‌گرفته.
‌لطفا راجع به بک‌آپ حتما فکر کنید. حیفه خدای نکرده مطالب از بین بره.

سلام بر خانم امامی که امروز با پرچم هلند آمده اند!
حالا یک بار هم که من صداشو درنیاوردم خودتون میگین
چشم اما فکر میکنم کلی فضا لازم داشته باشه.

Marjan Emami پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 06:20 ق.ظ

سلام، چه خاطره خوبی، و‌چقدر زیبا نوشته شده بود. دستتون واقعا درد نکنه. وسط یه کار مهم، به خودم زمان دادم تا آینه‌مان رو بخونم و‌ واقعا ارزشش رو داشت.
چه عموی هنرمند و مصممی دارید. خوش به حالشون . من متاسفانه از موسیقی خیلی سر در نمیارم و بابتش خیلی پیش خودم شرمنده هستم
پی نوشت ها و اکثر کامنت های خواننده ها هم خیلی جالبن. اینجا آدم کلی مطالب خوب می خونه
امیدوارم که یه بک آپ از همه نوشته ها تون نگه دارین.

سلام
از لطفتون ممنونم
بله واقعا در هر کاری که انجام داد از من خیلی موفق تر بود.
دوستان همیشه به من لطف دارند.
راستش تا به حال بهش فکر نکرده بودم!

سارینا چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 10:48 ب.ظ http://depayser.blogfa.com/?

سلام اقای دکتر
اجازه هست بعضی از خاطرات رو با ادرس وبتون منتشر کنم تو وب خودم ؟

سلام
خواهش میکنم.
نیکی و پرسش؟

مامان خانومی چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 03:30 ب.ظ http://mamankhanomiii.blogfa.com

چه پست هنری و خاصی نوشتید . فقط در عجبم چطور اونهمه مدت همه در سکوت مطلق دوام اوردید ؟! تاحالا همچین جمع و حالی رو تجربه نکردم بعید میدونم دیگه پیدا بشه چنین حس و حال هایی و اساتیدی . اتفاقا پسر کوچولوی من هم خیلی علاقه به موسیقی و خوانندگی داره اما هنوز موفق نشدم یعنی دنبال نگشتم که استاد خوبی پیدا کنم و بدونم از کجا باید شروع کنه شاید کلیپش رو که اتفاقی پخش شد دیده باشید تو اینترنت یا اینستا گوگل سرچ کنید " قشیمونیت قشنگه " یه پسر بچه با لباس قرمز میاره البته برای سه سال پیش هست

ممنونم
خوشبختانه ایشون هنوز زنده هستند. و امیدوارم همچنان زنده و سلامت باشند.
راستش ندیدم اما پیداش میکنم. ممنون از لطفتون.

شادی چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 09:05 ق.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

سلام
خاطره بسیار زیبا و دلنشینی بود و فضا را خیلی خوب و ملموس توصیف کردید.
پی نوشت1: دوباره بلاگ اسکای بروز شدن وبلاگ شما رو گزارش نمیده
پی نوشت 2: با این همه دقت شما در صحیح نویسی و متن هایی بدون حتی یک غلط املایی لطفا زحمت justify رو هم بکشید

سلام
ممنونم
من شرمنده ام اما نمیدونم چکار باید کرد
ببخشید اما متوجه منظور شما نشدم

صبا چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 02:00 ق.ظ https://gharetanhaei.blog.ir/

چه عموی هنرمندی.
خدا حفظشون کنه.

راستش از بس شما عادت ندارید جدی باشید به مدت طولانی. همش منتظر بودم یه جا یکی یه سوتی بده ولی خب همه چیز خیلی حرفه ای بود.

ممنونم
بله حق دارید. خودم هم تعجب کردم

مارس چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 01:01 ق.ظ

این خاطره رو به شکوه فیلمهای کلاسیک هالیوود شرح و توصیف دادین . فضاسازی عالی نگاه هوشمندانه و دقیق به اتفاقات و افراد.. عالی و قابل ستایش
و قابل ستایش اون یک ساعت و چهل دقیقه که با همراهی بی نظیر جمع بزرگ تا کوچیک شما گذشت( منو بکشن سه دقیقه صدای دف رو تحمل نمیکنم ولی نی قشنگیه )
چه دکتر اهل ذوقی .. خدا زیاد کنه

دیگه دارین زیاده روی میکنین ممنون از لطفتون
سپاسگزارم.

آسمان سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 11:23 ب.ظ http://avare.blog.ir

اون بچه احتمالا مسخ شده :)))
خطاب به مادر خونه هم بگم ایشون به دنیا که اومدن پدرشون 30 سالشون بوده، عمو 20 سال
اینطوری فک کنم جور در میاد

شاید
بله دقیقا همین طوره

آسمان سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 11:21 ب.ظ http://avare.blog.ir

دکتر جان واقعا شما هم عجب تجربه های نابی دارید! خوش به سعادتتون!
البته من تا وسطاش همش منتظر بودم یه اتفاق عجیب, یه کلاه برداری، یه چیز ناجوری اتفاق بیفته که الهی شکر ختم به خیر شد

ممنونم
کلاه برداری؟ نه بابا عمو مدتها بود که میرفت پیششون.

صبا سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 02:44 ب.ظ http://meslehavayebahar.blog.ir

سلام
استاد موسوی از اقوام بسیار بسیار نزدیک ما هستند.
البته ما توفیق رفت و آمد و شناختشون از نزدیک رو نداشتیم تو این سال‌ها، ولی ارادت برقرار است.

سلام
وقتی این پست را گذاشتم پیش خودم گفتم حالا خوبه یکی بیاد بگه ایشون از اقوام ما هستند
شاید عموم را به یاد بیارن ولی عملا غیرممکنه که منو یادشون باشه اما اگر دیدینشون سلام مرا خدمتشون ابراز بفرمایید.

فنجون سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 12:29 ب.ظ http://Embrasser.blogsky.com

بعنوان یک مادر تو کف اون بچه ام که در سکوت کامل انقدر موسیقی سنتی گوش داده که چپه شده، خوشا به حال مادر اون بچه :))
در کنار اون شعور موسیقی فسقل بچه، من قندونو با پکیج شماعی زاده و شهرام شب پره و شهره بزرگ کردم و تازه برای جای سواله که چرا تحمل موسیقی سنتی رو نداره

بله ما هم تعجب کردیم

مادر خونه سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 12:08 ب.ظ Http://n1393.blogsky.com

خداروشکر از ظلمت رهانیده و به سمت نور پرتاب شدم

مادر خونه سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 09:49 ق.ظ Http://n1393.blogsky.com

با خوندن مطلب
ولی سوال
چجوری عمو‌۲۰ سال از شما بزرگتره و ۱۰ سال از پدر کوچیکتر؟

یعنی پدر ۱۰ ساله بودن شما دنیا اومدین

ممنون
نخیر عموی من ده سال از پدرم کوچکتره

کامبیز دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 12:13 ب.ظ https://t.me/Rahaaaaayiiiii

لطفا درباره موسیقی از جهاتی که هرگز ازش صحبت نشده را در کانال ما هم بخونید:

https://t.me/Rahaaaaayiiiii

ممنون از لطف شما
اما با نظر شما موافق نیستم

الف مثل الی دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام

اول از پست قبلی اینجا بنویسم که دوتا نشه
پزشک نمونه شدنتون مبارک باشه. همیشه بدرخشید

دوم اینکه چقدر این خاطره اتون زیبا و خوب بود، من چندتا عمو دارم که هیچکدوم دوست ندارم و سالهاست ندیدم خوشبختانه و امیدوارم اصلا نبینمشون.
جمعتون بمونه برای همدیگه در سلامتی و آرامش

سلام
ممنون از لطف شما
ممنون واقعا؟
امیدوارم رابطه تون بهتر بشه.

لیدا دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 01:32 ق.ظ

این پست تا سر پ ن ۱خوب بود و بنظرم کافی،وقتی پی نوشت ها رو اضافه کردین انگاری آدم معلق موند بین حس خوبی که اون شب با اون جمع پیدا کرده بودید و خاطرات بعدی توی پینوشتها،البته با عذر خواهی از سما،بنظرم این خاطره زیبا و دلچسب رو به تنهایی باید مینوشتید

ممنون که نظرتونو گفتین.
اما قبول بفرمایید که پی نوشتها درحد یک پست مجزا نبودند. و به این پست هم مربوط بودند!

گیسو یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 08:23 ب.ظ http://www.saona.blogsky.com

چقد حال و هوای خوبی داشت این خاطره

سپاسگزارم

لیلی یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 05:15 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

من منتظر بودم وسط ضبط کاست اتفاق نابهنگامی رخ بده که خدا رو شکر جمع فرخنده ای بودند

اتفاق؟ مثلا یه صدای ناهنجار؟

بیوطن یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام تو یوتوب هر دوقسمت آلبوم پیام عشق هستش

سلام همشهری گرامی
بله حق با شماست.
ممنون

دزیره یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 02:50 ب.ظ https://desire7777.blogsky.com/

چه خاطره دل انگیزی موسیقی زنده و جادوش اصلن تکرار نشدنی و فراموش نشدنی است چه عموی باحالی دارین دکتر جان خداحفظشون کنه

ممنونم
فکر کردین فقط خودتون با هنرمندان نشست و برخاست داشتین؟

الهه یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام.لذت بردم از خاطره زیبای شما .خوش بحالتون چه عموی آپ تو دیتی .با عرض پوزش نظرتون در مورد عبور کردن از خساست اساطیریتون را فقط با تایید آنی خانم میتونم قبول کنم به دلیل اینکه همسر بنده هم در گذشته مبتلا به خساست بوده .

سلام
ممنون از لطف شما
خب میتونین ازش بپرسین

آذردخت یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 08:29 ق.ظ http://azardokht.blog.ir

سلام.
چه خاطره دل‌نشینی. خدا عموی بزرگوارتون را حفظ کنه.
من هم خاطرم هست نوارهای کاست چه ابهت و جلالی داشتند یک موقع. پدر من یک کلکسیون نوار کاست داشتند و براشون پشت جلد و عنوان تایپ شده و... طراحی کرده بودند. الان هنوز اون کلکسیون را دارند اما دستگاه پخش کاست را ندارند

سلام
بله تکنولوژی خیلی از چیزها را دگرگون کرد. امیدوارم سایه پدرتون همچنان بالای سرتون باشه.

ستی یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 05:43 ق.ظ

_ چه عموی باحالی دارین
_ فضاسازی تون عالی بود. منم بچه ی شهرستان هستم و کاملا از جو فرهنگی اونجا؛ در اون سال ها ؛ با خبرم . مثلا این که یک دبیر معروف؛ چه شانی پیدا می کرد ! یا مهمون از تهران یعنی چی! خلاصه که دنیایی داشتیم...
_ راستی مگه یک نوار کاست چند بود که نخریدین؟ چون فکر می کنم همسن هستیم و خدایی قیمت عجیب و فضایی نداشت

ممنونم
سپاسگزارم. بله دقیقا همین طوره.
شما نمیدونین. خساست من وحشتناک بود. الان سالهاست که دارم باهاش مبارزه میکنم و دیگه تقریبا بهش غلبه کردم. اما نه به صورت کامل.

زهره شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 10:56 ب.ظ https://shahrivar03.blogsky.com/

آقای دکتر منتظر بودم آخرش نوشته باشید نویسنده فلانی
من رو ببخشید ولی واقعاً متن یه جور خیلی متفاوتی از نوشته های همیشگی تون بود... توصیف ها و فضاسازی ها واقعاً عالی و گیرا بود...
آخه من خودم بیشتر وبلاگ شما رو با خاطرات پزشکی که می نویسید می شناسم؛ اینجوری نوشتن رو در حد سفرنامه و خاطراتی که بعضاً می نویسید دیده بودم ولی توی اونها هم این قدر توصیف و فضاسازی نداشتید... واقعاً از نوشتار این مطلب لذت بردم... باز هم ما رو به این قسم خاطرات مهمان کنید لطفاً

شما بزرگوارید.
میدونستم که جناب موسوی ارزششون بالاتر از اینه که یه پست مثل همیشه براشون بنویسم.
شاید باورتون نشه اما نوشتن این پست را توی شهریور شروع کردم و تازه به پایان رسید.

ندا شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 10:54 ب.ظ http://Diyazpame10.blogfa.com

همه ماجرا به کنار، باورم نمیشه بچه سه چهار ساله نشسته گوش داده و بعد افقی شده. اصلا ندیدما. سمت ما نیست. خدایا شانس...


احتمالا عشق به موسیقی از همون شب توی وجودش نهادینه شده.

سمیرا شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 09:45 ب.ظ

ممنون بابت این خاطره قشنگ

خواهش میگردد

مریم و سعید. شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 09:35 ب.ظ http://Saghf.blogsky.com

چه خاطرات شیرینی
داشتن فامیل دوست داشتنی خیلی نعمت بزرگیه

ممنونم
بله همین طوره

مینا شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 09:22 ب.ظ

سلام
من که برای یه مدتی محو خوندن شدم و روحم به اون شب به یادماندنی نی و دف نوازی خانه عمو آمد.
چقدر عالی نوشتید
ممنون از این خاطره زیبا که با ما به اشتراک گذاشتید

سلام
ممنون از لطف شما
من هم از شما به خاطر لطفتون سپاسگزارم

شیرین شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 06:29 ب.ظ

سپاسگزارم از این که خاطرات زیبایتان برای ما نوشتید . لذت بردم ، برقرار باشید.

خواهش میکنم.
شما هم موفق باشید.

سارا شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 06:19 ب.ظ https://15azar59.blogsky.com

سلام
میدونم که همه دوستان وبلاگی بهتون میگن که خوب مینویسید ولییییی وااااقعا خوب مینویسید قشنگ فضا را حس میکنه ادم فکر کنم اگر اون نوا رو هم گوش بدیم دیگه انگار با خودتون توی اون مجلس حضور داشتیم
دو جاش هم خندم گرفت یکی تعریف از استکانای خونه عموجان و یکی هم سقوط اون بچه که خوابش برده بود

سلام
منتظر بودم که بگین ولیییی به نظر من خیلی مزخرف مینویسی
دوستان همیشه به من لطف دارند.
بله خنده دار بود. خنده تون مستدام.

سحر شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 04:01 ب.ظ http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

چقدر قشنگ بود خاطرتون و چقدر قشنگ تر بازگو کردین
من نشنیده لدت بردم از اون محفل...
چقدر اکثریت هیچی نمی دونستن و افسوس برحالی که به ما و این سرزمین گذشت...

سپاسگزارم
شما لطف دارید
واقعا. میترسم یه روزی برسه که بگیم سال 1401 و 1402 یادش بخیر!

پریمهر شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 11:56 ق.ظ https://parimehr.blogsky.com

احسنت به عموی بزرگوارتون
حضور در محفل نوازنده ها و خواننده های اصیل لذت زیادی داره

ممنونم
بله نمیدونم چه زمانی دوباره قسمت بشه!

M شنبه 27 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 11:21 ق.ظ http://d-afg.blogsky.com

عجب
خوبه که عموتون رو دوست دارین
ولی من متنفرم ازشون

آخه دلیلی نداشت که ازشون متنفر بشم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد