جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «تسویه حساب» آمد

پیش نوشت:

سلام

بعد از برگشتن از مراسم شب یلدا و بلند شدن آنی از پای کامپیوتر بالاخره نوبت به من رسید.

اگه فردا شیفت نبودم یک دفعه آپ کردنو میگذاشتم برای فردا اما مجبورم همین امشب بنویسم چون دیگه تعداد خواننده ها داره خیلی میاد پائین (این هم از عوارض گوگل ریدره که یکدفعه بعد از آپ کردن همه دوستان با هم میان توی وبلاگ و بعد هم یکدفعه تموم میشه)


خوب دیگه اصل مطلبو شروع کنم. اگه خدا بخواد میخوام دیگه زیاد طولانی ننویسم (اما خودمونیم چرا زودتر نگفتین که پستهام خیلی طولانیه؟)

توی پست قبلی نوشتم که ماجرای پایان نامه هم بالاخره ختم به خیر شد.


وقتی نمره پایان نامه رو هم گرفتم رفتم سراغ تسویه حساب. فرم تسویه حسابو گرفتم و رفتم آموزش دانشکده که مسئولش یه نگاه به پرونده ام کرد و گفت: شما چطور میخواین فارغ التحصیل بشین وقتی هنوز اینترنی ENT رو نگذروندین؟!

یک دفعه برق از چشمم پرید گفتم: یعنی چه؟! ENT اولین بخش من توی اینترنی بود و با نمره 18 هم پاسش کردم.

مسئول آموزش فرمودند: خوب هیچ نمره ای برات رد نشده و تا نمره ای از این بخش برات نیاد نمیتونیم تسویه حسابت کنیم!

مدیر گروه اون موقع ENT (آقای دکتر «م») دیگه از ولایت رفته بود. پس رفتم سراغ یکی دیگه از اساتید ENT که او هم گفت: تا جائی که من یادمه  دکتر «م» هر ماه نمره ها رو کتبا میفرستاد برای رئیس دانشگاه.

مسئله این بود که رئیس وقت دانشگاه (آقای دکتر «ص») هم دیگه از ولایت رفته بود اصفهان.

یه روز پا شدم و رفتم اصفهان. اینقدر گشتم که مطب دکتر «ص» رو پیدا کردم و چند ساعتی معطل شدم تا اومد. وقتی جریانو بهش گفتم گفت: تو واقعا انتظار داری من اون موقعو یادم باشه؟!

خوب درواقع حق هم داشت. پس من دست از پا درازتر برگشتم ولایت!

آخرش گفتند باید هرطور شده یه نمره از  ENT بیاری.

رفتم سراغ مدیر گروه فعلی و جریانو براش گفتم. درنهایت تنها لطفی که تونست بهم بکنه این بود که گفت: لازم نیست یه بار دیگه بیائی اینترنی ENT فقط آخر ماه بیا با اینترنهای این ماه دوباره امتحان بده!

همین کارو کردم و با یه نمره 17 رفتم آموزش و بالاخره فرم تسویه حسابو گرفتم و شروع کردم به گرفتن شصتادتا امضاء!

امضاءها رو یکی یکی گرفتم تا اینکه فقط یکی موند اما گفتند مسئول این قسمت رفته مرخصی و یکی دوهفته ای نیست!!

اعصابم که سر مسائل پیش اومده داغون بود دیگه عصبی تر شدم بخصوص برای اینکه من در تمام طول تحصیلم پامو توی اون قسمت نگذاشته بودم!

کدوم قسمت: دفتر نماینده مقام رهبری در دانشگاه

تا اینکه یه روز که دوباره رفته بودم ببینم حاج آقا اومده یا نه رسیدم به آقای دکتر «ی» (همون استاد راهنمای پایان نامه ام) و او هم وقتی جریانو شنید جای حاج آقا هم امضاء کرد و گفت: اگه مشکلی پیش اومد با من !! (خدا پدرشو هم بیامرزه)

و به این ترتیب من برگ تسویه حسابمو کامل کردم!

پ.ن: میخواستم این پستو تا گرفتن شماره نظام پزشکی ادامه بدم اما دیگه میگذارمش برای پست بعد.


جرات هم که نداریم بگیم ببخشید که خیلی بیمزه شد دوستان بهشون برمیخوره!!

راستی من اینجا هم هستم هاااا ....

روزی که «پایان نامه» آمد

پیش نویس:

سلام

میخواستم از این پست خلاصه نویسیو شروع کنم اما هرچقدر فکر میکنم توی این پست نمیشه از این خلاصه تر نوشت شرمنده.

مجبورین یکی دو پست طولانی دیگه رو هم تحمل کنین. هم طولانی و هم بیمزه!!

و اما من و جریان پایان نامه ام:

زمانی که وارد دانشگاه شدم تنها چیزی که اصلا بهش فکر نمیکردم پایان نامه ام بود.

بعد هم که کم کم اینقدر توی دروس غرق شدم که یادم از این مطلب رفت.

یه موقع به خودم اومدم و دیدم نصف اینترنی هم گذشته و بیشتر بچه های کلاسمون دارن کارهای اواخر پایان نامه شونو انجام میدن و فهمیدم دیر بجنبم دیگه هیچی ....!

پس افتادم دنبال پیدا کردن موضوع، یکی دوتا موضوع پیدا کردم و بردم پیش اساتید که همه شون گفتند: حالا فرضا که شما این موضوعو بررسی کردین، خوب که چی؟ چیو میخواین ثابت کنین؟! دیدم راست میگن!

آخریشون هم «تشخیص میزان مسمومیت با آلومینیم در بیماران تحت دیالیز» بود که استاد محترم فرمودند: این کارو فقط میشه با نمونه گیری از استخون همه مریضهای بخش دیالیز انجام داد. اگه حالشو داری بسم الله! و در نتیجه این موضوع هم ول شد!

یه روز یه دفعه به ذهنم رسید که ببینم چند درصد از زنان از چه روشهای پیشگیری از بارداری استفاده کردن و چرا این روشو انتخاب کرده اند؟

موضوعو پیشنهاد دادم و توی شورای پایان نامه تصویب شد. یه «پروپوزال» نوشتم و با یکی از اساتید زنان هم صحبت کردم و او هم خوشش اومد و شد استاد راهنمای من.

یه نامه از خانم دکتر «س» گرفتم که اجازه دسترسی منو به پرونده های بیمارستان و اجازه صحبتمو با بیماران بخش زنان بدن و رفتم سراغ رئیس بیمارستان که فرمودند: مگه میشه ما اجازه بدیم یه آقا هر روز بره توی بخش زنان و بایگانی بیمارستان که همه کارمندهاش خانمند؟!

جل الخالق!! چند ماه پیش که به عنوان اینترن زنان هر روز توی لیبر بودم ایرادی نداشت اما حالا مشکل دار شده بودم!

هر چقدر با خانم دکتر «س» سعی کردیم نشد که نشد و درنهایت این موضوعو هم ول کردم.

در همین موقع یه قانون هم تصویب شد که بر اساس اون هر استاد فقط میتونست در یک زمان روی یک پایان نامه کار کنه و نه بیشتر!

کارم دراومده بود اما خوشبختانه متوجه شدم یکی از اساتید گروه انگل شناسی (آقای دکتر «ی») که تحصیل کرده انگلستان بود بی پایان نامه موندهو رفتم سراغش.

آقای دکتر گفت: شما به مباحث علوم پایه علاقه دارین؟ گفتم: بعععععععععععععله چه جورررررر!!!

گفت: پس بیا این موضوعو کار کن: «بررسی امکان تشخیص بیماری کیست هیداتید به روش ایمونو الکتروفورز».

گفتم: وایییی خدا! چه موضوع نازی! من همیشه آرزوم بوده که چنین پایان نامه ای داشته باشم!!

و از فردا شروع کردم به گشتن توی بخشهای جراحی زنان و مردان برای پیدا کردن بیماران دچار کیست هیداتید (یا همون هیداتیک).

اما در حالی که استان ما یکی از قطبهای دامپروری کشور بود و هر سال شصتادتا مریض کیست هیداتیدی داشتیم یه دفعه قحطی این مریضها اومد!! و در حالی که طبق برنامه ریزی آماری باید 50 مریضو پیدا میکردم و ازشون خون میگرفتم بیشتر از 25تا پیدا نکردم!!

یکی از اساتید جراح هم که طبق دستور به عنوان استاد مشاور معرفیش کرده بودم هم هیچ کمکی بهم نکرد. فقط یه بار دکتر «م» متخصص عفونی از مطبش بهم زنگ زد که بدو بیا یه کیست هیداتیدی اومده مطبم! با آخرین سرعتی که میتونستم رفتم مطبش. گفت: خوب من باهاش کلی صحبت کردم تا اجازه داده ازش خون بگیری برو ازش خون بگیر. گفتم: شرمنده آقای دکتر! من رگ گیریم خوب نیست. میشه خودتون زحمتشو بکشین؟ آقای دکتر چنان نگاهی بهم انداخت که گفتم اگه میتونست لابد باز هم منو توی بخش عفونی تجدید دوره میکرد!

بعد هم از گوشی به عنوان «گارو» استفاده کرد و ازش خون گرفت و من هم با سرعت خودمو رسوندم به بیمارستان و قبل از اینکه خون توی سرنگ لخته بشه ریختمش توی یه لوله آزمایش

یه بار هم توی بخش جراحی زنان یه مریض پیرزن پیدا کردم که پرستارها گفتند: این مریض اونقدر بَدرَگه که ما نمیائیم ازش خون بگیریم! خودم رفتم سراغش و درحالی که هرچقدر دعا بلد بودم توی دلم میخوندم نوک نیدلو کردم توی دستش و آسپیره کردم.

نمیدونین چقدر ذوق کردم که بلافاصله خون اومد توی سرنگ! دهن همه پرستارها باز مونده بود که تو چطور از این خون گرفتی؟ من هم کلی خودمونو براشون گرفیم و گفتم: ما اینیم دیگه!!

اما همونطور که گفتم در نهایت مریضها شدند 25تا و اونهم در زمانی که همه بخشهای من تموم شده بود و باید میرفتم سراغ تسویه حساب و درنهایت مجبور شدم در یکی از تقلبهای نادر زندگیم شرکت کنم!

ادامه مطلب ...

مروری بر آخرین ماههای اینترنی

سلام 

هر چقدر فکر کردم دیدم آخرین بخشهای من توی دوره اینترنی اونقدر کشش نداره که بخوام برای هر ماهش یه پست جداگانه بنویسم پس همه رو با هم مینویسم. 

البته فکر نکنین این آخرین پست این وبلاگه٬ ما حالا حالاها در خدمت شما هستیم: 

۱.در بهمن ماه سال ۱۳۷۸ بود که رفتم اینترنی بخش نرولوژی (مغز و اعصاب). 

ما سه نفر بودیم و سه تا استاد (خانم دکتر «ج» و دوتا آقای دکتر «م»!) و قرار شد هر کدوممون هر ۱۰ روز از ماه در خدمت یکی از اساتید باشیم. در مجموع بخش اعصاب یکی از بخشهای آروم و لذت بخش بیمارستان بود. اکثر بیماران پیرمردها یا پیرزنهائی بودند که یک طرف بدنشون به دلیل سکته مغزی حرکت نمیکرد و در نهایت یا همونجا میمُردن یا به خانواده شون میگفتن: این دیگه بهتر از این نمیشه ببرینشون خونه! 

اُردرها (دستورات داروئی) ما هم توی پرونده شون همیشه تکراری بود: 

کنترل علائم حیاتی-سی تی اسکن مغز-آنتی اسید-دگزامتازون-ویزیت آنکال محترم-...و بعد از برگشتن از سی تی هپارین! 

ضمن اینکه از حق نباید گذشت که پرستارهای خوب و مهربونی هم داشت (فکر بد نکنین منحرفا دهه!!). 

در مجموع من اون بخشو بعد از بخش قلب در رتبه دوم قرار دادم (به خود پرستارها هم گفتم)! 

اما اتفاق جالب این بخش در همون روز اول رخ داد: 

روز اول بخش اعصاب زود رفتم توی بخش تا شرح حال مریضهای روی تختهامو بگیرم. همون موقع پرستارها هم داشتند مریضهای بخشو به شیفت صبح تحویل میدادند به این صورت که یکی یکی میومدند بالای سرشون و برای شیفت جدید توضیح میدادن که این مریض چشه؟ چه داروهائی گرفته؟ مثلا امروز باید بره سی تی و .... 

من هم همون موقع داشتم توی یکی از پرونده های همون اتاق نُت میگذاشتم. وقتی مهر زدم پای نوشته ام یکدفعه دیدم یکی از پرستارها نگاه عجیبی بهم انداخت ..... 

استاد اومد و با او هم بیماران رو دیدیم و بعد گفت: میتونی بری. 

داشتم از بخش میرفتم بیرون که دیدم همون پرستاره صدام کرد. گفتم: بفرمائین. گفت: میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم؟ رفتم پیشش. پرستاره یه نگاهی بهم کرد و گفت: میدونین آقای دکتر؟ من فامیلیم با شما یکیه. برای همین به همه پرستارهای بخش گفتم که شما پسرخاله من هستین میشه آبروی منو نبرین؟! (هنوز موندم که چرا گفته بود پسر خاله؟ اگه پسر عمو میگفت که منطقی تر بود!) گفتم: من اولین روزیه که میام اینجا شما از کجا منو میشناسین که درباره ام با همه هم صحبت کردین؟ گفت: اختیار دارین آقای دکتر. الان همه بیمارستان توی پرستارها صحبت از اینترنیه به نام ..... که با پرستارها خیلی خوب رفتار میکنه!! (خدا شاهده که همینها رو گفت!

راستش من خودم نمیدونستم چه رفتار خارق العاده ای با پرستارها داشته ام که باعث شده بود این همه بینشون محبوب بشم. یا شاید هم بقیه خیلی باهاشون بداخلاق بودند. 

در نهایت اون یک ماه من شدم پسرخاله مجازی ایشون! وقتی جلو بقیه پرستارها به هم می رسیدیم کلی تعارف با هم تکه پاره میکردیم و در آخر هم به خاله مون سلام میرسوندیم. آخر ماه هم به خوبی و خوشی نسبتمون تموم شد و هرکسی رفت پی کار خودش!  

از نکات جالب دیگه اینکه توی این دو سه ماه کمبود اینترن دوباره به اوج رسیده بود و من در حالی که مثلا کشیک بخش اطفال بودم اجازه داشتم کشیک یه بخش دیگه رو هم بخرم و کارهای هر دو بخشو انجام بدم!

۲.اسفند ماه ۱۳۷۸ من شدم اینترن بخش بهداشت. برخلاف دوره دانشجوئی که برای فیلد بهداشت همه کلاسو بردند و ما ۹ نفره توی یک اتاق ۴*۳ در خونه سرایداری یه درمانگاه روستائی میخوابیدیم (و توی خاطرات اون موقع یادم رفت بنویسم) این بار کلا سه نفر بودیم. 

من٬ محمدرضا (که الان رزیدنت داخلیه)٬ و راحیل (که الان رزیدنت زنانه). 

ما رو فرستادند پیش آقای دکتر «خ» که اون موقع معاون فنی رئیس مرکز بهداشت استان بود. 

دو سه روزی همونجا برامون کلاس گذاشت و بعد من و «محمدرضا» رو فرستادند یکی از روستاهای دورافتاده تا همونجا بیتوته کنیم و «راحیل» رفت یکی از روستاهای نزدیک افتاده (!) تا شبها بتونه برگرده خونه. 

اونجا هم اتاقک سرایداری رو دادند به ما دوتا. بعدازظهر همون روز بود که «محمدرضا» گفت: من که حاضر نیستم یک ماه از عمرمو اینجا تلف کنم و زنم توی خونه تنها باشه. رفت لب جاده و ماشین گرفت و رفت. و «ربولی» موند و حوضش! 

اون موقع یه پزشک طرحی اصفهانی اونجا بود که با زن و دخترش اونجا زندگی میکرد و مدعی بود توی دوران دبستان همکلاس «شهرا.م صو.لتی» بوده (راست و دروغش پای خودش). 

من که هیچوقت رنگ خونه ایشونو ندیدم اما بیشتر شبها رو با دو کاردان اونجا بودم. یه پسر اهل «فولادشهر» که الان هم توی بیمارستان همونجا کار میکنه و یه پسر اهل «مازندران» که دوران سربازیشو طی میکرد و روزهای تعطیلو هم همونجا میموند و میگفت در همه روزهای تعطیل فقط از صبح تا شب یه نوار از «ها.ید.ه» گوش میکنه! 

یه بار هم از یکی از پرسنلشون پرسیدم: جمعیت این روستا که حتی از روستاهائی که میرین سیاری هم کمتره چرا درمونگاهو اینجا ساختن؟ گفت: چون وقتی قرار شد یه درمونگاه توی این منطقه بسازن معاون وزیر بهداشت مال این روستا بود! 

هفته اولو کامل موندم اونجا و هیچ خبری نشد. حتی منو سیاری هم نمیبردن چون لندرورشون جا نداشت! ظهر پنجشنبه رفتم خونه و صبح شنبه برگشتم. شنبه رو اونجا موندم و بعد چون بهم خبر داده بودند شب یه مهمونی بزرگ توی خونه مون هست برگشتم خونه. مهمونها از راه دور اومده بودن و من یکشنبه رو هم خونه موندم و وقتی صبح دوشنبه برگشتم روستا متوجه شدم که روز یکشنبه آقای دکتر «خ» اومده اونجا و برای من و محمدرضا غیبت زده! 

بقیه اون هفته رو هم اونجا موندم و شبها توی اتاقک سرایداری و چسبیده به شوفاژ میخوابیدم. 

یادم نیست چرا اما دوشنبه هفته بعد و سه شنبه هفته بعدترش هم مجبور شدم برگردم ولایت و آقای دکتر «خ» هم دقیقا در همین روزها اومده بود برای هردومون غیبت زده بود! 

کُفرم دراومده بود. یادمه روز ۲۸ اسفند ۱۳۷۸ همه پرسنل مرخصی بودند و من بیچاره تک و تنها اونجا بودم مبادا دوباره بیان حضور و غیاب! و جالبتر اینکه اون روز محمد رضا هم اومد یه سری زد و رفت! 

بعدا وقتی رفتم نمره مو بگیرم متوجه شدم هردومون به دلیل غیبت در فیلد بهداشتی تجدید دوره شده ایم هم من هم محمد رضا! 

بقیه اش توی ادامه مطلب .........

ادامه مطلب ...

روزی که «اینترنی اطفال» آمد

پیش نوشت:

سلام

پیش از شروع پست جدید باید به دلیل  بی خبر گذاشتنتون یه عذرخواهی بکنم

ماجرا از این قرار بود که روز چهارشنبه کامپیوترمونو بردیم مغازه تا هارد جدیدی که از تهران اومده بود برامون نصب کنن. قرار ما پنجشنبه صبح بود که تا بعدازظهر پنجشنبه طول کشید یعنی زمانی که به دعوت بعضی اقوام ساکن شاهین شهر راهی اونجا شده بودیم و شنبه هم که برگشتیم تا امروز داشتیم با کامپیوتر کشتی میگرفتیم تا وارد اینترنت بشیم (البته یکی دوبار از کافی نت و دفتر آنی وارد اینترنت شدم اما کوتاه مدت) و امروز وقتی دیدم با اینترنت اکسپلورر امکان ورود به اینترنت وجود نداره رفتم و از صاحب مغازه کامپیوتری خواهش کردم که فایرفاکس رو برام نصب کنه و الان با اون اومدم توی اینترنت

آنی هم امروز اصفهان کلاس داشت و الان باید توی راه برگشت باشه وقتی دیدین من دیگه نمینویسم بدونین که اومده و از پای کامپیوتر بلندم کرده!!

خلاصه که من نفهمیدم  چطور شد که اینطور شد؟!

به صاحب مغازه هم گفتم:میشه هارد قبلیمونو هم بگین از تهران بیاد؟ حالا شاید تونستیم یه روزی اطلاعات روی اونو هم برگردونیم گفت: چرا نمیشه؟ فقط باید 45000 تومان پول این هاردو بدین تا یکوقت نخواین دوباره با اون یه هارد نو بگیرین! حالا نمیدونم بگیرمش یا نه؟ اما شاید آخرش گرفتمش بالاخره ارزشو داره.

و اما بالاخره ادامه خاطرات دوران اینترنی:

در آبان ماه 1378 من اینترنی آخرین بخش ماژور (اطفال) را شروع کردم که سه ماه طول میکشه.

این سه ماه هم مثل بقیه ایام زندگی من پر بود از انواع خاطرات تلخ و شیرین که الان چندتائی از اونها رو براتون مینویسم:

1.آقای دکتر «ی» یکی از اساتید ما بود که به شدت اعتقاد داشت بخش اطفال باید کلا از رشته پزشکی جدا بشه!!

ایشون میفرمودند: بچه ها قادر نیستند شرح حال بدن، اگر هم بلائی به سرشون بیاد شکایت نمیکنند. در خیلی از موارد هم مرگشون هیچ شکایت و .... به دنبال نداره. خوب حالا به نظر شما بخش اطفال باید به چه رشته ای ملحق بشه؟ خوب معلومه، دامپزشکی!!

(خوب آنی اومد بقیه اش رو بعدا مینویسم!!!)

مسئله اینه که این حرفو یه بار یا دوبار هم نگفت بلکه شصتادبار میگفت.

اما از حق نباید گذشت٬ یه بار از کارش واقعا لذت بردم٬ وسط راند بودیم که مادر یکی از بچه های بستری شروع کرد به بدگوئی از پرستارها و سرویس نامناسبشون. دکتر «ی» چند لحظه تحمل کرد و بالاخره گفت: خانم اینجا اینطوریه٬ اگه سرویس بهتری میخواین رضایت بدین برین هرجا که دوست دارین! اون خانم هم گفت: بله که میرم .... معلومه که میرم .... الان میرم رضایت بدم!

دکتر «ی» بعدا اومد و به پرستارها گفت: حالا خودمونیم شما هم یه کم بیشتر به مریضها برسین!

۲.در اون زمان رئیس دانشگاه فوق تخصص گوارش آقای دکتر «س» بود که یکدفعه یک روز رفت و فامیلشو عوض کرد و شد دکتر «ح». ما که نفهمیدیم چرا؟ این آقای دکتر علاقه وحشتناکی به آندوسکوپی داشت و کمتر بیماری میتونست توسط ایشون بستری بشه و سر از اتاق آندوسکوپی درنیاره. حتی بین بچه ها این جوک رواج پیدا کرده بود که هر کسی بره آندوسکوپی به نمره امتحانش دو نمره اضافه میشه!!

هنوز گاهی صدای «اوغ نزن ... اوغ نزن» دکتر وسط آندوسکوپیهاش توی گوشم میپیچه اون هم با لهجه غلیظ آذری که ایشون داشت.

اما ربط این مسئله به بخش اطفال: مدیر گروه اطفال٬ کسی نبود جز همسر ایشون خانم دکتر «ب» که یکبار که راندشون فقط دخترونه بوده بهشون گفته بود: (به من چه؟ یکی از خود دخترها برام تعریف کرد و راست و دروغش هم پای خودش)

ای بی عرضه ها! همه تون دارین میترشین! من توی دوره دانشجوئی بود که ......(اسم کوچک دکتر ح) رو تور کردم شما چرا دست به کار نمیشین؟!!

(الان میخواستم این بخشو پاکش کنم اما «آنی» نگذاشت گفت به دخترها بر نمیخوره اگه برخورده به اون بگین نه من!!)

۳.یک شب که خانم دکتر «ب» آنکال بود یه بچه دو ماهه را آوردند که به شدت تب داشت (که چندان معمول نیست) چشمهاش هم کاملا خیره بود و به آدم نگاه میکرد. من نفهمیدم چه اش شده پس زنگ زدم به آنکال و خانم دکتر هم فورا اومد و گفت: کو این بچه که گفتی؟ بچه دو ماهه که نباید اینطور تب کنه!

بچه رو نشونش دادم. ظاهرا پای خانم دکتر بدجور سبک بود چون تا چشمش به بچه افتاد دیسترس تنفسی پیدا کرد!

خانم دکتر هم بچه رو برداشت و با من و یکی دوتا اینترن دیگه که اونجا بودیم رفتیم توی اتاق احیا و والدینشو بیرون کردیم. تا بچه رو گذاشتیم روی تخت «ارست» (ایست قلبی و تنفسی) کرد و با احیاء هم برنگشت.

وقتی بچه تموم کرد من هنوز در فکر نگاه خیره اون بودم که خانم دکتر صدام کرد و گفت: بیائین ببینین چی به خورد بچه دادن؟ رفتم و دیدم یه مایع زرد رنگ داره از «لوله تراشه» میاد بیرون که ما نفهمیدیم چیه. بعد هم خانم دکتر گفت: این که مُرده اقلا بیائین یکی یک بار لوله اش کنین!

وقتی همه مون موفق به این کار شدیم خانم دکتر در رو باز کرد و به پدر و مادرش گفت: چی بهش خورونده (خورانده) بودین؟ هر کاری کردیم نتونستیم نجاتش بدیم.

بقیه اش در ادامه مطلب (شرمنده کیمیاگر جان)

ادامه مطلب ...

روزی که «سپید» آمد + اینترنی روانپزشکی

پیش نوشت: 

سلام 

این سومین باره که دارم این مطلبو مینویسم چون دو بار نوشتم و پرید اما من طبق معمول از رو نمیرم و باز دارم مینویسم! 

طبق مذاکرات تلفنی که با خانم «خ» داشتم هفته پیش ده شماره اخیر نشریه پزشکی «سپید» به دستم رسید تا من بتونم با سبک نوشته های طنز موجود در این نشریه آشنا بشم. 

این کار هرچه باشه دست کم دو فایده برای من داشت: 

۱.فهمیدم که با یک تلفن میتونم اشتراک رایگان یک هفته در میان این نشریه را به دست بیارم و این کار رو هم کردم. 

۲.اسم واقعی بعضی از دوستانو که قبلا مطالبشونو توی وبلاگشون میخوندم فهمیدم. 

البته خودمونیم سبک نوشته های موجود در این نشریه تا حدودی با نوشته های این وبلاگ فرق میکرد اما خوب اشکال نداره خوانندگان سپید کمی هم مطالب سطح بالا بخونند!! 

امروز هم با خانم «خ» تماس تلفنی داشتیم و ایشون موضوعاتی که قراره در دو شماره آینده این نشریه بررسی بشه اعلام کردند و قرار شد اگه در این موارد موضوعی داشتم براشون بفرستم. 

الان فعلا داریم با آنی تبادل نظر میکنیم٬ اون معتقده که من هم باید با اسم واقعی خودم مطلب بنویسم و من مخالفم٬ البته شاید هم سر یک موضع حدوسط (استفاده از یک اسم خیالی) به توافق برسیم (خلاصه که فکر نکنین اگه مطلب منو دیدین فوری اسممو هم میفهمین)! 

قرار شد فردا هم خانم «خ» تشریف بیارن توی وبلاگ و ببینند هیچکدوم از مطالب توی وبلاگ به دردشون میخوره یا نه؟ 

من خودم شخصا شماره ۴ این مطلبو بهشون پیشنهاد میکنم و البته اگه وقت شد در چند روز آینده اونو مفصلتر براشون ایمیل میکنم. 

میگم حالا که قراره فردا بیان توی وبلاگ ..... عجب نشریه خوبیه این سپیدهاااااااااا .......... وای خدا چه نشریه نازی ......!!! 

آدم میخواد مثل ه...ل...و بخوردش! (من و پاچه خواری؟؟ عمرااا!!) 

و اما ..... 

مهرماه ۱۳۷۸ بود که رفتیم اینترنی بخش روانپزشکی. 

من بودم و (اگه درست یادم مونده باشه چون مطمئن نیستم) «محمدرضا» (که الان رزیدنت داخلیه) و «شهناز» (که الان خودش متخصص روانپزشکیه). 

سه نفری تختهای بخش مردان و زنانو تقسیم کردیم و دو سه روزی صبحها از تختهای خودمون شرح حال میگرفتیم که روز چهارم با یک مرد جوون و اتو کشیده توی بخش برخورد کردیم و فهمیدیم که ایشون آقای دکتر «ت» و پزشک عمومی هستند و قراره در افتتاح طرح بهداشت روان در شبکه ولایت مشارکت کنند به این صورت که دو ماه مثل یک اینترن (و البته بدون شیفت شب) در بخش روانپزشکی حضور داشته باشند و بعد بشوند رابط پزشکان شاغل در شبکه بهداشت و درمان  با روانپزشکان. 

مجبور بودیم دوباره تختها را تقسیم کنیم اما چون آقای دکتر «ت» فرمودند از مریضهای روانپزشکی مرد میترسند (!!!) اون و شهناز بخش زنانو تقسیم کردند و من و محمدرضا هم بخش مردانو. 

توی این بخش ما خودمون حق بستری کردن مریضو نداشتیم. مگر اینکه قبلا با آنکال تماس بگیریم و اجازه بگیریم! 

و اما چند خاطره از این بخش: 

۱.در یکی از اون روزهای اول (که ما هنوز به بخش زنان هم میرفتیم) از یه پیرزن شرح حال میگرفتم که میگفت: من که دوبار ازدواج نکردم که! فقط یک بار شوهر کردم. اون یک بار هم دوتا پسر داشتم و سه تا دختر. اما حالا مدتیه که یه زن و شوهر اومدن توی خونه ما و میگن ما هم پسر و عروست هستیم! هروقت هم که خواستم داد و فریاد کنم و از خونه ام بیرونشون کنم بقیه بچه هام میگن: طوری نیست مامان! ما اینجا آبرو داریم نمیخواد سر و صدا کنی. 

چون واقعا کنجکاو شده بودم از پسرش پرسیدم و او هم گفت: نمیدونم چرا مدتیه مادرمون برادر بزرگمونو دیگه به عنوان پسرش به رسمیت نمیشناسه! 

۲.مریضی بود توی بخش مردان که مدتها بود میگفت پهلوش درد میکنه. ما هم هر روز سر راند به اساتید میگفتیم و ایشون هم هر روز مشاوره ارولوژی مینوشتند و بعد که با آنکال ارولوژی تماس میگرفتیم میفرمودند: الان میام شما کدوم بخشین؟ میگفتیم: روانپزشکی! و ایشون هم میفرمودند: خب اگه وقت کردم میام! 

بالاخره یه روز که تماس گرفتم٬ اونقدر اصرار کردم تا آنکال ارولوژی رضایت داد بیاد توی بخش روانپزشکی. مریضو دید و گفت: این که احتمالا الکی میگه اما حالا یه سونوگرافی هم براش مینویسم. 

بردیمش سونو و توی اون ...... یک سنگ کلیه شاخ گوزنی درست و حسابی پیدا شد که درنهایت مریضو فرستادیم اتاق عمل. 

خیلی دلم برای اون مریض سوخت. 

۳.من شب اول و آخر مهر ۱۳۷۸ شیفت بودم و یه دخترو هر دو شب بستری کردم! 

یه دختر جوون بود با سابقه فرارهای نصف شبها از خونه و پناه بردن به خونه های مردم اون هم بدون دلیل! دیگه نمیدونم عاقبتش چی شد. 

بقیه اش توی ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

روزی که «جشن فارغ التحصیلی» آمد

پیش نوشت: 

۱.سلام 

لازمه پیش از هر چیز از لطف و محبت دوستان از صمیم قلب سپاسگزاری کنم. 

شما واقعا به من و آنی لطف دارین 

۲.دیروز با نشریه سپید تماس گرفتم و وقتی مسئول صفحات طنز شنید که من تا به حال این نشریه رو اصولا ندیده ام پس از ابراز تعجب (البته یواشکی!) از من آدرس گرفتند تا ۱۰ شماره اخیر نشریه شونو برام بفرستند تا من با سبک نوشته هاشون آشنا بشم بعد هم فرمودند حالا میریم یه نگاه دقیق هم توی وبلاگتون میکنیم شاید بشه بعضی از قسمتهاشو استفاده کرد!! 

خلاصه که به زودی مشهور میشویم اگه به زودی دیگه ازم خبری نشد بدونین یا دزدیدنمون یا وزیر شده ایم!! 

۳.من دیروز صبح رفته ام سر شیفت و امروز ظهر اومده ام خونه٬ فردا صبح هم میرم و سه شنبه ظهر میام. الانه که صدای آنی درمیاد که امروز هم که خونه ای نشستی سر کامپیوترررررر؟؟؟؟ پس بهتره زودتر نوشتنو شروع کنیم! 

قرار بود جشن فارغ التحصیلی ما اواسط تابستان ۱۳۷۸ باشه اما با مرگ خانم دکتر «م» این جشن به تعویق افتاد. 

بعد از اون هم مرگ یکی دوتا از دانشجویان پزشکی (البته نه از کلاس ما) باعث شد که در نهایت تاریخ جشن روز اول مهرماه اعلام بشه. 

ما هم با افتخار تمام تاریخ قطعی جشن را به والدین گرامی خبر دادیم و ابراز اطمینان کردیم که این تاریخ دیگه عوض نخواهد شد و آنها میتوانند روز اول مهر ما را در لباس مخصوص این جشن زیارت بفرمایند. 

اما چند روز پیش از برگزاری مراسم بود که نماینده کلاسمون (ارسلان) منو صدا کرد و گفت: میدونی چی شده؟ 

گفتم: نه! چی شده؟ 

گفت: دانشگاه اعلام کرده که این جشن باید فقط برای کسانی برگزار بشه که در طول سال ۱۳۷۸ فارغ التحصیل میشن و تو و «طهماسب» و «مجید» و یکی دوتای دیگه رو که به دلایل مختلف سال بعد فارغ التحصیل میشنو از این جشن حذف کرده اند! 

حضور در جشن اونقدرها هم برام مهم نبود اما مونده بودم باید به والدین گرامی چی بگم؟ پس بدون اینکه هیچکدوم از اون چند نفر دیگه اصولا از جریان بوئی ببرن با «ارسلان» راه افتادیم دنبال درست کردن ماجرا و بالاخره یکی دو روز مونده به جشن فارغ التحصیلی اجازه حضور خودمون و اون چند نفرو هم در جشن گرفتیم. یادمه که حتی دیگه کارت دعوت به جشن هم تموم شده بود و  ارسلان مجبور شد چندتا کارت معمولی بگیره و به صورت دستنویس اسم خودمو و اون چند نفرو توشون نوشتیم و دادیم بهشون. 

و بالاخره در روز اول مهرماه سال ۱۳۷۸ ما در جشن فارغ التحصیلی شرکت کردیم و اون لباس مخصوصو پوشیدیم (البته بدون کلاهش که نمیدونم چرا بهمون ندادند؟) خوب یادمه که کوچکترین سایز لباسو برداشتم اما باز هم کلی برام گشاد بود!! 

با وجود اینکه خودم هم میدونستم که هنوز فارغ التحصیل نشده ام و اصولا فارغ التحصیل شدن و یا نشدن من ربطی به شرکت در این جشن نداره اما یه حس خاصی داشتم که اصلا نمیتونم اونو بیان کنم (دوستان حتما این حس رو تجربه کرده اند یا به زودی تجربه خواهند کرد انشاءالله) 

از اون مراسم چندتا عکس و یه فیلم داریم که هر چند سال یکبار یه نگاهی بهشون میکنیم. 

«ارسلان» چند دقیقه ای برامون حرف زد به عنوان نماینده کلاس و همین طور آقای دکتر «آ» پدر یکی از دختران همکلاس که خودش هم استاد دانشگاه بود (البته نه توی دانشگاه ما و از قضا توی دانشگاه آنی که البته ما اون موقع اصلا همدیگه رو نمیشناختیم). 

توی ادامه مطلب دو تا عکس براتون گذاشتم. 

اولی مال تابستون ۱۳۷۲ و پایان اولین سال تحصیلی ما در دانشگاهه. 

تنها اردو به این صورت که در دانشگاه ما برگزار شد (مختلط و در پایان سال تحصیلی) و نمیدونم ارسلان چطور تونست این اردو رو جور کنه؟ 

خود ارسلان هم توی این عکس هست اما برادرش «برزو» نیست و شما نمیتونین شباهت زیاد این دو برادرو ببینین. البته یکی دوتا از اساتید هم همراه ما هستند. 

عکس دوم هم مال مراسم فارغ التحصیلیه. 

میخواستم سوگند نامه رو هم اسکن کنم که حالشو نکردم! اما به هر حال من چند ماه پیش از پزشک شدن سوگندنامه پزشکی رو خوردم!

ادامه مطلب ...

روزی که «اینترنی داخلی» آمد + پی نوشت(۳)

دوباره سلام 

در این چند روزه سه خاطره دیگه از بخش داخلی یادم اومد که دلم نیومد براتون ننویسم گرچه الان با دیدن بازگشت ناگهانی «دکتر سارا» سومی را هرچه فکر میکنم یادم نمیاد!!  

اگه بعدا یادم اومد میام و اضافه اش میکنم. 

ضمن اینکه مونده بودم این پی نوشت رو توی یک پست جدا بنویسم یا نه؟ که حالا به عنوان پی نوشت این پست مینویسم. 

البته قبول دارم که چندان بامزه نیستند: 

۱۱.عجیب ترین حسی که تا حالا توی چشمهای یک نفر دیدم مربوط به زمان اینترنی داخلی بود. 

یکبار دزد رفته بود به خونه پدر آقای «ا» یکی از مستخدمین پاویون و در حین سرقت توی یک درگیری پدر ایشون رو کشته بود. وقتی از خونه شون زنگ زدند و گفتند بهش بگم بعد از چند ماه قاتل دستگیر شده توی چشماش هم غم بود و هم شادی. واقعا نمیدونم بگم چی بود! 

۱۲.یکی از وقایعی که در زمان اینترنی داخلی ما رخ داد ماجرای ۱۸ تیر بود که بعد از یک سال «سردار انصاری» از کلیه اتهامات تبرئه شد و بعد برای مدتی به ولایت ما تبعید شد! 

(این اولین باری بود که میدیدم یه آدم بی گناهو تبعید میکنند!) 

خلاصه گفتم این اول سال تحصیلی دانشجویانی که میرن به خوابگاه مواظب ریش تراشهاشون باشند (ضمنا من همچنان از هرگونه اظهار نظر سیاسی معذورم!) 

۱۳.همین الان یک لحظه یادم اومد اما دوباره یادم رفت اگه باز یادم اومد توی شماره ۱۴ مینویسمش اما به جاش یه خاطره باقیمونده بی مزه از بخش جراحی رو مینویسم: 

سرمون وحشتناک شلوغ بود٬ برای چند نفر که اومده بودند گرافی نوشتم و رفتند٬ بعد یکی از اساتید اومد و گفت: دکتر .... شما هستین گفتم: بله! 

گفت: الان توی رادیولوژی داشتند به جونت دعا میکردند که توی این شلوغی کمی اونها رو خندوندی آخه نوشته بودی از انگشت ۶۰ گرافی گرفته شود! 

۱۴.یادم اومد! 

اون موقع یه پزشک اورژانس داشتیم به نام خانم دکتر «ک» (که بعدا رزیدنتی زنان قبول شد و رفت) و هر وقت باهاش شیفت بودیم دو جمله طلائی رو فورا به کار می برد: 

۱.بچه ها! هیچ وقت جلو همراه مریض نگین «مریضتونو «لوله» (اینتوبه) کردیم» نمی فهمه منظورتون چیه ممکنه اشتباه برداشت کنه! 

۲.خوب من رفتم ۲۴۲ (شماره پاویون خواهران) کاری ندارین؟!

خوب خوشحال میشم درباره پی نوشت این پست٬ من و آنی رو راهنمائی کنین:

ادامه مطلب ...

روزی که «اینترنی داخلی» آمد + پی نوشت(۲)

سلام 

عید فطر مبارک 

با اجازه «آنی» ادامه پست رو مینویسم: 

۷.یک روز که اینترن «کاور» بخش داخلی بودم (یعنی اینترن شیفتی که توی اورژانس نمیشینه بلکه کارهای بخشها رو انجام میده) همین خانم «م» زنگ زد و خواست برم پیشش توی بخش قلب٬ من هم رفتم. 

توی بخش یه مرد جوونی بود که توی بخش روانپزشکی بستری بود اما چون مشکل قلبی هم پیدا کرده بود فرستاده بودنش بخش قلب. خانم «م» گفت: باید ببرمش اکو اما جرات نمیکنم تنها باهاش برم توی آسانسور. بیا با هم بریم. گفتم: باشه. 

رفتیم دم آسانسور. در آسانسور که باز شد رفتم تو. یکدفعه همون بیمار بخش روانپزشکی صدام کرد و گفت: تو چند سالته؟ 

گفتم: ۲۴ سال. 

گفت: ۲۴ سال از خدا عمر گرفتی٬ هنوز نمیفهمی که «خانمها مقدمند»؟ 

اگه بدونین چقدر خجالت کشیدم!!! 

۸.یک روز صبح توی اورژانس داخلی شیفت بودم که از توی بخش «کد» پیج کردند (یعنی اینکه یک مریض دچار ایست قلبی شده. در این موقع چند نفر که مسئول این کارند خودشونو به سرعت میرسونند و کارهای احیا رو شروع میکنند). 

یکی دو ساعت بعد «راند» (درس با اساتید بالای سر بیماران) تموم شد و من متوجه شدم بچه ها که دارن از بخش میان بیرون از شدت خنده در حال انفجار هستند! پرسیدم جریان چیه؟ 

گفتند: داشتیم با دکتر «ن» راند میکردیم که کد پیج کردند. یکدفعه دکتر «ن» بهمون گفت: بیائید. و ما هم دنبالش دویدیم توی اتاق بغلی. روی اولین تخت اتاق یه مریض با چشمهای بسته خوابیده بود. دکتر «ن» هم مشتشو بُرد بالا و کوبید روی سینه اش. مریض بلند شد و گفت: مرد حسابی! مگه مرض داری آدمو از خواب بیدار میکنی؟! 

دکتر «ن» نگاه افتخارآمیزی به ما کرد و گفت: ببینید! گاهی با همین ضربه دیگه نیازی به احیاء کامل نیست. در همین موقع پزشک اورژانس و بقیه کسانیکه به دلیل پیج کد اومده بودند رسیدند و پرسیدند: کی «ارست» (ایست قلبی) کرده؟ و پرستارها یه تخت دیگه رو نشون دادند! 

چقدر حیف شد که خودم این صحنه را از دست دادم. 

۹.در اون ایام تازه اشعار شاعره نابینا «مریم حیدرزاده» مد شده بود و از کنار هر نوار فروشی که رد میشدیم آوای: «من میگم .... تو میگی .....» به گوش میرسید. 

وقتی «حسین» هم به این اشعار علاقه پیدا کرد و هر روز خدا نوارشو توی پاویون برامون میگذاشت دیگه اونجا هم از دست این مریم خانوم آسایش نداشتیم! (مطمئنا اگه مسئولان میدونستن به زودی ایشون سرودن شعر ترانه های خوانندگان اون طرف آبو شروع میکنند این قدر گنده اش نمیکردند) 

۱۰.دوتا اینترن از دانشگاه ..... توی ولایت ما مهمان شده بودند که واقعا هیچ چیزی از پزشکی حالیشون نبود! یکبار نشسته بودم که یکی از پرستارهای بخش اومد و گفت: دکتر! این دکتر «ج» از کجا اومده؟ گفتم: چطور؟ گفت: الان بهش زنگ زدم میگم این مریضو توی بخش الان بهش انسولین زدیم به شدت داره میلرزه میائید ببینیدش؟ 

میگه: برای همین منو صدا زدین؟ خوب دوتا پتو بندازین روش تا نلرزه!! 

یک بار هم یک مریضو که فشار خونش یکدفعه رفته بود بالا و به ۲۱ رسیده بود٬ اونقدر بهش دارو داده بود که فشار خونش رسیده بود به ۱۰. 

پرستارها گفته بودند: ببخشید دکتر! خطرناک نیست یکدفعه این قدر فشارشو میارین پایین؟ 

گفته بود: نه! به ما گفتن فشار خون پایین تر از ۹ خطرناکه! 

پی نوشت ها در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

روزی که «اینترنی داخلی» آمد + پی نوشت(۱)

سلام 

در این یکی دو هفته کلی «گاف» از مریضها گرفتم و همه را روی یک برگه نوشته ام. (پس موضوع پست بعدی هم معلوم شد!) شک داشتم اول کدومو بنویسم اما در نهایت تصمیم گرفتم که دوباره برگردم سر خاطراتم و اون مطالبو بگذارم برای پست بعدی:  

و اما ........ 

از اول خرداد ۱۳۷۸ وارد طولانی ترین دوره اینترنی شدیم (اینترنی داخلی) که چهار ماه طول می کشید. یک ماه اینترن بخش قلب و سه ماه هم اینترن بخش داخلی. 

و اما چند خاطره از بخش داخلی در دوره اینترنی: 

۱.یک روز صبح وارد بخش داخلی شدم که دیدم حدود ۱۰ نفر «آخو*ند» دارند از یکی از اتاقهای بخش میان بیرون. یک سر و صدایی هم راه انداخته بودند که نگو. 

چون یکی از مریضهایی که باید میدیدم توی همون اتاق بود وارد اتاق شدم و دیدم یکی دیگه از آخو*ندها روی یکی از تختها خوابیده. البته با لباس بیمارستان و بدون «ع*با» و «عم*امه» بود اما کاملا مشخص بود که از همونهاست. 

از پرستاری که توی اتاق بود پرسیدم: این دیگه کیه؟ 

گفت: اما*م جمعه .... (یکی از شهرهای کوچیک استانمون) دکتر اگه بدونی از دیشب که بستری شده چه اداهایی سرمون درآورده! اول صبح هم رئیس بیمارستانو خواست و گفت: من یک اتاق یه نفره میخوام. دکتر .... «رئیس بیمارستان» هم گفت: نداریم. 

گفت: یک خط تلفن با شماره تلفن مجزا بگذارین بالای تختم. 

دکتر .... «رئیس بیمارستان» هم گفت: امکانش نیست. (اون موقع موبایل فقط مال از ما بهترون بود)

در همون لحظه حاج آ*قا پرستاری که با من صحبت میکرد رو صدا زد و گفت: یه مسکن به من بزنین من درد دارم. 

پرستار هم گفت: دکتر براتون ممنوع کرده. 

حاج آ*قا هم دستهاشو رو به آسمون بلند کرد و با حالت سوزناکی گفت: «خدایا٬ اینان با من چنین میکنند با مردم عادی چه میکنند؟»!

۲.فرامرز که یادتون هست. همون اینترنی که توی بخش جراحی یا یک ساعت سر شیفتش دیر میومد یا یکساعت زود میرفت. 

توی بخش داخلی باز با هم بودیم. دیگه کفرم از دستش دراومد و رفتم شکایتشو کردم. بررسی شد و در نهایت یک ماه توی بخش داخلی تمدید دوره شد. دلم خنک شد. 

همیشه فکر میکردم این فردا چطور میخواد مریض ببینه وقتی هیچی بارش نیست! و خیلی تعجب کردم وقتی دیدم مردم شهر کوچکی که توش مطب زده چقدر بهش اعتقاد پیدا کرده اند و فهمیدم: استقبال مردم از یک مطب الزاما نشانه سواد بالای پزشک آن مطب نیست. 

۳.یکبار یه اشاره کوچکی به دکتر «ر» کردم یادتون هست؟ 

ایشون متخصص قلب بودند و گاهی آنکال بخش داخلی. دیگه همه میدونستن هر شب دکتر «ر» آنکال باشه غیر ممکنه مریضی بدون «اکوکاردیوگرافی» در بخش بستری بشه. نمیدونم چرا دکتر به «اکو» (که البته خودش انجامش میداد) چنین علاقه وحشتناکی داشت. 

اما یه چیزی بگم که وقتی دیدم شاخ درآوردم: یه مریضو داشتیم بستریش میکردیم که دیدیم  دکتر «ر» داره از اورژانس میره بیرون. بدون اینکه اسم مریضو روی نوار قلب بنویسیم بردیم نشونش بدیم. نگاهی روی نوار قلب انداخت و گفت: چقدر شبیه نوار قلب های آقای .... شده خودشه؟ بُهت زده گفتیم: بله! گفت: نمیخواد بستریش کنین. خودش خوب میشه! 

یک بار هم پیرزنی که با درد سینه اومده بود گفت: ننه تا حالا سه بار هم رفتم پیش دکتر «ر» اکو شدم اما هیچ افاقه نکرده!! 

۴.دیگه دکتر «م» رو باید یادتون باشه. همون تقسیم کننده تومورهای ریه به «اسمال سل» و «ابرام سل»!! گفته بودم که چون خانمش دیابتی بود روی بیماران دیابتی خیلی با برنامه عمل میکرد. 

یه بار سر راند رفتیم بالای سر یه مریض. پرونده رو دید و گفت: چرا قندت رفته بالا؟ میوه خوردی؟ 

گفت: یه پرتقال! دکتر «م» پرونده مریضو برداشت. مریضو مرخص کرد و بهش گفت: فقط یه بار دیگه دم مطبم ببینمت. قلم پاتو خورد میکنم! بیایین بریم بچه ها!! 

۵.خدا رحمت کنه پدربزرگمو٬ توی بخش داخلی بودیم که به دلیل درد شدید زانو ناشی از «آرتروز» بردیمش پیش دکتر «ع» متخصص ارتوپدی که گفت (اون موقع) یک میلیون تومن میگیرم و مفصل های زانوشو عوض میکنم. 

فردا صبح دیدیم که اصلا نمیتونه راه بره! و کم کم بدتر هم شد و بالاخره فهمیدیم سندرم «گیلن باره» گرفته که بهبودش چند سال طول کشید. (خوبه صبر نکرد تا بعد از عمل! )

۶.اون یک ماهی که اینترن بخش قلب بودیم خیلی باحال بود. 

مریضهای تکراری و تر و تمیز با پرستارهایی که میگفتند: چون مریض مرد داریم اجازه داریم پرستار مرد هم بیاریم اما خودمون نمیخوایم٬ میخوایم بخشمون یه دست باشه! یکی از این پرستارها خانم «م» بود که به خاطر هیکل تنومندش مشهور بود و نمیدونم چرا چشمش منو گرفته بود! هر وقت میرفتم توی بخش سنگینی نگاهشو روی خودم احساس میکردم! 

آخرش یه بار پرسید: ببخشید شما متولد چه سالی هستین؟ چه ماهی؟ و وقتی جواب دادم گفت: جدی؟ پس من فقط چند ماه ازتون بزرگترم! 

(به پرستارهای محترم برنخوره. اکثریت قریب به اتفاقشون بسیار نجیب و سنگین (نه از اون لحاظ) بودن)! 

پی نوشت: به دستور «آنی» ادامه بخش داخلی و پی نوشت آن به پست بعد موکول گردید طبیعتا خاطرات از نظر خودم جالب هم به دو پست بعد منتقل میشود.

روزی که «فاجعه» آمد

پیش نوشت ضروری: 

این پست اصلا خنده دار نیست !! 

سلام 

توی دانشگاه ما کمتر کسی بود که دکتر «ش» رو نشناسه. یک جوون بلند قد٬ با یک ته ریش مرتب٬ ورودی ۱۳۶۶ دانشکده خودمون٬ خوش اخلاق٬ ورزشکار٬ و با سرعت عمل و «شمّ» بالینی مثال زدنی. اگه یه مریض بدحال می آوردن و دکتر «ش» میرفت بالای سرش دیگه خیالمون راحت بود که اگه زنده موندنی باشه زنده میمونه. 

وقتی دکتر «ش» فارغ التحصیل شد فورا به عنوان «پزشک اورژانس» انتخاب شد. 

(من میبینم خیلی از دوستان توی وبلاگهاشون مینویسند «جی پی» اما ما هیچ وقت از این واژه استفاده نمیکردیم) 

بگذریم ... 

اما کمتر کسی بود که بدونه دکتر «ش» مدتهاست که عاشقه. عاشق خانم دکتر «م» از دخترهای ورودی ۱۳۷۲ و با وجود چند بار خواستگاری هنوز موفق نشده رضایت پدر اونو کسب کنه. 

اما سرانجام تلاشهای او نتیجه داد و تونست با خانم دکتر «م» عقد کنه و مدتی بعد هم ازدواجشون سر گرفت. 

راستش درست یادم نیست که ازدواج اونها اواخر سال ۱۳۷۷ بود یا اوایل ۱۳۷۸. فقط یادمه روی کارتهای دعوت عروسیشون نوشته بود: 

همزمان با سالروز ولادت حضرت امام حسن عسکری (ع) ..... 

بعد از ازدواج کار و رفتار دکتر «ش» خوب که بود بهتر هم شد. برق شادی و امید به آینده رو به وضوح میشد توی چشمهاش دید. 

من با خانم دکتر «م» برخورد زیادی نداشتم اما توی همون یکی دو باری که تصادفا به هم برخوردیم مشخص بود که او هم خانم نازنینیه. 

اما در حالی که فقط حدود ۴۰ روز از ازدواج اون دو گذشته بود «فاجعه» شروع شد: 

من اون شب توی بیمارستان نبودم اما شنیدم که نیمه شب دکتر «ش» رو با تب بالا و ضعف و بیحالی شدید می آرن بیمارستان. 

ازش یه CBC میگیرن که نشون میده هر سه رده سلولهای خونیش (RBC٬WBC  و پلاکت) به شدت اُفت کرده. پس برای پیشگیری از عفونت میبرنش توی قرنطینه و بهش خون وصل میکنند ولی چند دقیقه بعد از اطراف برانول و کم کم از همه سوراخهای طبیعی بدن (گوش٬ بینی٬ و ...) خونریزی شروع میشه. 

برای دکتر «ش» تشخیص DIC میگذارند و درمان علامتیو شروع میکنند. 

من روز بعد که داستانو شنیدم رفتم سراغش ولی اجازه ملاقات ندادند. میگفتند بعدازظهر اون روز هم (که من رفته بودم خونه) توی بیمارستان اعلام کرده بودند که برای دکتر «ش» نیاز به خون هست و فورا صف طویلی از دانشجویان و پرسنل بیمارستان جلو بانک خون تشکیل شده بود. 

یکی دو هفته ای طول کشید تا دکتر «ش» که در روزهای اول تا دم مرگ رفته بود به تدریج به حال عادی برگشت و بعد هم مرخص شد. 

هنوز یک هفته طول نکشیده بود که یک روز «سعید» (که با خانواده خانم دکتر «م» آشنایی داشت) توی پاویون گفت: پدر خانم دکتر «م» رو دیدم و گفت: دخترم هم مثل شوهرش شده. 

گفتیم: نه بابا(!) اما خدا رو شکر که میدونیم خوب میشه. 

اما این بار اوضاع اون طور هم که ما فکر میکردیم نبود.

ادامه مطلب ...