جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «سپید» آمد + اینترنی روانپزشکی

پیش نوشت: 

سلام 

این سومین باره که دارم این مطلبو مینویسم چون دو بار نوشتم و پرید اما من طبق معمول از رو نمیرم و باز دارم مینویسم! 

طبق مذاکرات تلفنی که با خانم «خ» داشتم هفته پیش ده شماره اخیر نشریه پزشکی «سپید» به دستم رسید تا من بتونم با سبک نوشته های طنز موجود در این نشریه آشنا بشم. 

این کار هرچه باشه دست کم دو فایده برای من داشت: 

۱.فهمیدم که با یک تلفن میتونم اشتراک رایگان یک هفته در میان این نشریه را به دست بیارم و این کار رو هم کردم. 

۲.اسم واقعی بعضی از دوستانو که قبلا مطالبشونو توی وبلاگشون میخوندم فهمیدم. 

البته خودمونیم سبک نوشته های موجود در این نشریه تا حدودی با نوشته های این وبلاگ فرق میکرد اما خوب اشکال نداره خوانندگان سپید کمی هم مطالب سطح بالا بخونند!! 

امروز هم با خانم «خ» تماس تلفنی داشتیم و ایشون موضوعاتی که قراره در دو شماره آینده این نشریه بررسی بشه اعلام کردند و قرار شد اگه در این موارد موضوعی داشتم براشون بفرستم. 

الان فعلا داریم با آنی تبادل نظر میکنیم٬ اون معتقده که من هم باید با اسم واقعی خودم مطلب بنویسم و من مخالفم٬ البته شاید هم سر یک موضع حدوسط (استفاده از یک اسم خیالی) به توافق برسیم (خلاصه که فکر نکنین اگه مطلب منو دیدین فوری اسممو هم میفهمین)! 

قرار شد فردا هم خانم «خ» تشریف بیارن توی وبلاگ و ببینند هیچکدوم از مطالب توی وبلاگ به دردشون میخوره یا نه؟ 

من خودم شخصا شماره ۴ این مطلبو بهشون پیشنهاد میکنم و البته اگه وقت شد در چند روز آینده اونو مفصلتر براشون ایمیل میکنم. 

میگم حالا که قراره فردا بیان توی وبلاگ ..... عجب نشریه خوبیه این سپیدهاااااااااا .......... وای خدا چه نشریه نازی ......!!! 

آدم میخواد مثل ه...ل...و بخوردش! (من و پاچه خواری؟؟ عمرااا!!) 

و اما ..... 

مهرماه ۱۳۷۸ بود که رفتیم اینترنی بخش روانپزشکی. 

من بودم و (اگه درست یادم مونده باشه چون مطمئن نیستم) «محمدرضا» (که الان رزیدنت داخلیه) و «شهناز» (که الان خودش متخصص روانپزشکیه). 

سه نفری تختهای بخش مردان و زنانو تقسیم کردیم و دو سه روزی صبحها از تختهای خودمون شرح حال میگرفتیم که روز چهارم با یک مرد جوون و اتو کشیده توی بخش برخورد کردیم و فهمیدیم که ایشون آقای دکتر «ت» و پزشک عمومی هستند و قراره در افتتاح طرح بهداشت روان در شبکه ولایت مشارکت کنند به این صورت که دو ماه مثل یک اینترن (و البته بدون شیفت شب) در بخش روانپزشکی حضور داشته باشند و بعد بشوند رابط پزشکان شاغل در شبکه بهداشت و درمان  با روانپزشکان. 

مجبور بودیم دوباره تختها را تقسیم کنیم اما چون آقای دکتر «ت» فرمودند از مریضهای روانپزشکی مرد میترسند (!!!) اون و شهناز بخش زنانو تقسیم کردند و من و محمدرضا هم بخش مردانو. 

توی این بخش ما خودمون حق بستری کردن مریضو نداشتیم. مگر اینکه قبلا با آنکال تماس بگیریم و اجازه بگیریم! 

و اما چند خاطره از این بخش: 

۱.در یکی از اون روزهای اول (که ما هنوز به بخش زنان هم میرفتیم) از یه پیرزن شرح حال میگرفتم که میگفت: من که دوبار ازدواج نکردم که! فقط یک بار شوهر کردم. اون یک بار هم دوتا پسر داشتم و سه تا دختر. اما حالا مدتیه که یه زن و شوهر اومدن توی خونه ما و میگن ما هم پسر و عروست هستیم! هروقت هم که خواستم داد و فریاد کنم و از خونه ام بیرونشون کنم بقیه بچه هام میگن: طوری نیست مامان! ما اینجا آبرو داریم نمیخواد سر و صدا کنی. 

چون واقعا کنجکاو شده بودم از پسرش پرسیدم و او هم گفت: نمیدونم چرا مدتیه مادرمون برادر بزرگمونو دیگه به عنوان پسرش به رسمیت نمیشناسه! 

۲.مریضی بود توی بخش مردان که مدتها بود میگفت پهلوش درد میکنه. ما هم هر روز سر راند به اساتید میگفتیم و ایشون هم هر روز مشاوره ارولوژی مینوشتند و بعد که با آنکال ارولوژی تماس میگرفتیم میفرمودند: الان میام شما کدوم بخشین؟ میگفتیم: روانپزشکی! و ایشون هم میفرمودند: خب اگه وقت کردم میام! 

بالاخره یه روز که تماس گرفتم٬ اونقدر اصرار کردم تا آنکال ارولوژی رضایت داد بیاد توی بخش روانپزشکی. مریضو دید و گفت: این که احتمالا الکی میگه اما حالا یه سونوگرافی هم براش مینویسم. 

بردیمش سونو و توی اون ...... یک سنگ کلیه شاخ گوزنی درست و حسابی پیدا شد که درنهایت مریضو فرستادیم اتاق عمل. 

خیلی دلم برای اون مریض سوخت. 

۳.من شب اول و آخر مهر ۱۳۷۸ شیفت بودم و یه دخترو هر دو شب بستری کردم! 

یه دختر جوون بود با سابقه فرارهای نصف شبها از خونه و پناه بردن به خونه های مردم اون هم بدون دلیل! دیگه نمیدونم عاقبتش چی شد. 

بقیه اش توی ادامه مطلب

۴.یک شب که شیفت بودم یه دختر ۱۵ ساله به نام «رضوان» را با علائم conversion (حمله عصبی که معمولا منجر به بیهوشی و ... میشه) آوردند. بعد از این که درمان شد والدینش گفتند الان شب سوم پشت سر همه که همینطور میشه. 

حدس زدم که باید اتفاقی افتاده باشه. به آنکال اون شب (آقای دکتر «گ») زنگ زدم و با اجازه ایشون بستریش کردم. 

اما توی بخش هم هرچه کردیم و هرچه روانشناس بخش (خانم «ش») باهاش صحبت کرد نفهمیدیم مشکلش چیه؟ 

وقتی بالاخره تصمیم گرفتند مرخصش کنند رفته بودم توی بخش برای راند. 

«رضوان» صدام کرد. رفتم پیشش. کاملا مشخص بود که میخواد چیزی بهم بگه .... گفتم: چیه؟ چیزی میخوای بگی؟ 

یه نگاهی کرد توی چشمام و بعد گفت: میدونی آقای دکتر؟ ......... تو مهربونترین دکتری هستی که من تا حالا دیدم! گفتم: برو که دیگه نمیخوام این طرفها پیدات بشه! 

هیچوقت نفهمیدم که «رضوان» واقعا برای گفتن همین جمله صدام کرده بود؟ 

5.یکی دیگه از مریضهای بخش روانپزشکی که من بستریش کردم، یه مرد عقب افتاده به اسم «صابر» بود که با یک وضع بهداشتی افتضاح و با کاهش سطح هوشیاری آوردندش. 

باور کنید چندین شپش توی سرش رژه میرفتند!! 

بستری شد و دو هفته ای توی بخش موند تا خوب شد (یادم نیست علت کاهش سطح هوشیاریش چی بود؟) جالب اینکه چند ماه بعد توی اینترنی تکراری عفونی من باز هم  بستریش کردم اما این بار دیگه جون سالم به در نبرد!! 

پی نوشت1: چند ماه بعد که برای انجام کاری اداری رفتم به ستاد دانشگاه علوم پزشکی در کمال تعجب  آقای دکتر «ت» رو توی یک اتاق و پشت میز دیدم و وقتی پرس و جو کردم فهمیدم که نسبت فامیلی ایشون با یکی از مسئولان دانشگاه باعث شده تا بقیه مدت خدمت سربازیشونو به جای سر و کله زدن با بیماران روانپزشکی پشت میز نشین بشوند!

پ.ن2: ظاهرا باید یه وبلاگ دیگه با اسم «ماجراهای من و عماد» افتتاح کنم! چون هر هفته داره یه شیرین کاری دیگه میکنه! 

چند شب پیش میخواستم برم خرید که «عماد» هم باهام اومد. دم یک مغازه توی یکی از پهن ترین و شلوغترین خیابانهای ولایت ایستادیم و رفتم توی مغازه اما چیزی که میخواستم نداشت و گفت اون طرف خیابون هست. هر کار کردم «عماد» باهام نیومد و نشست توی ماشین. 

من هم بعد از کلی سفارشات لازم از خیابون رد شدم. جنسو خریدم و داشتم از مغازه میومدم بیرون که «عماد» جلوم ظاهر شد! 

گفتم: تو اینجا چکار میکنی؟؟؟؟؟ چطور از این خیابون رد شدی؟! 

گفت: حوصله ام توی ماشین سر رفت خواستم بیام پیشت اما نتونستم از خیابون رد بشم. 

یه دفعه یه «آقائی» اومد و دستمو گرفت و از خیابون ردم کرد!! 

توی راه برگشت به خونه فقط داشتم فکر میکردم که اگه (خدای نکرده) اتفاقی برای «عماد» می افتاد، میتونستم خودمو ببخشم؟ 

وقتی هم رسیدم خونه، «آنی» فورا پرسید: چی شده؟ چرا قیافه ات اینطوریه؟ 

من خیلی آدم مذهبی نیستم اما این «آقا» کی بوده رو هم خدا میدونه. 

خوب این هم از این پست،ببینم تا چند روز دیگه خاطرات جالب من از مریضها در روزهای اخیر به اندازه یک پست میشه یا باید بقیه خاطراتمو بنویسم؟

نظرات 30 + ارسال نظر
دخترمهربون سرزمین احساس پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ب.ظ

شما دستگاه غلط گیر هست خدمتتون

دخترمهربون سرزمین احساس چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:13 ب.ظ

یادمه اذر 91که رفته بودم تهران چون میخواستم حوصلم سر ره با عمو رفتم بیمارستان عمو سرش شلوغ بود و تو اتاق مدام این کاغذ و بر می داشت و اون تلفن و جواب می داد و ...
رفتم بخش ها رو سرکشی کنم
رسیدم بخش روان نذاشتن برم تو
گفتم برادر زاده /اقای ...هستم رعم دادن
اماکاش نمی رفتم بری آدم حساسی مثل من اصلا فضای مناسبی نیست

واقعا میخواستین حوصله تون سربره؟!

سارای دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:13 ب.ظ http://www.zeddehaal.persianblog.ir/

اینا رو که می گی یاد جُنگ های عیدانه که وقتی من بچه بودم نشون می دادن می افتم...
یا همونا که سالهای 75-6 می ساختن...با اینکه ساده بودن اما تهه خنده بودن...
این روزا دکترای خوش ذوقی مثه شما کم پیدا می شن!

ما کوچیک شمائیم آبجی
البته خودمونیم اون برنامه ها بیشتر برای این ته خنده بودن که تلویزیون برنامه جالب چندانی نداشت!

یکی مثل خودم جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام
کپی برابر اصل + پیاز داغ اضافه :
وای قربون این خواهر گلم برم
ممنون.رفتم کد رو گیر آوردم که دیگه برای شما مزاحمت نباشه.نمیدونم مهمون ناخونوده که بوده !...
از محبت خونوادگیتون یه دنیا ممنون
در مورد آهنگ
جدی؟ تا حالا کسی بهم نگفته بود؟!
الان خودم میرم یه حساب رسی میکنم ببینم چه خبره
دا دا دا دان

ممنون
ما که خدارو شکر تا حالا توی اینترنت هم خواهرزن پیدا کرده ایم و هم عروس!
تا ببینیم بعد چی میشه!

یک دانشجوی پزشکی جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:45 ق.ظ

راستی دیگه اومده بودیم بگیم این وبلاگ رو بروز کنین خب!رفتین وزیر شدین این وبلاگ رو هم از یاد بردینا!

قصد داشتم امروز آپ کنم اما پریدن دوباره ویندوز و بعد قطعی برق مانع شد و فقط تونستم وبلاگ فوتبالیمو آپ کنم
انشاءالله فردا
ما همیشه خاک پای دوستان هستیم

یک دانشجوی پزشکی جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ق.ظ

خصوصی

سلام
خواندیم و متاسف شدیم
گرچه اول با دیدن شکلک شما فکر کردم میخواین بگین خدای نکرده ....

قهوه ای پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:59 ب.ظ

سلام دکی حسن.
میبینم که دیگه خاطرات جالب و خنده دارتو میفروشی به سپید و ریز و گندیده هاش و بیمزه هاش رو میگذاری تو وبلاگت و به خورد ما میدی!

نه برادر!
مسئله اینه که توی وبلاگم هنوز به اون تاریخ نرسیده ام
آخه از سپید درباره یکی دو موضوع خاص مطلب میخواستند من هم مجبور شدم بیخیال زمان وقوع حوادث بشم

wandering stager پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 ب.ظ http://www.wanderingstager.blogfa.com

بخش روان خیلی باید جالب باشه! همیشه اینترن های ما خاطرات جالب زیاد تعریف می کنن
شماره ۲ خیلی آموزنده بود. گاهی آدم اونقدر کیس malingering می بینه دیگه یکی هم واقعا یه چیزیش باشه باور نمی کنه. این جوری که می نویسین آدم یادش می مونه بیشتر دقت کنه.
اون صابره احتمالا sepsis نبوده؟؟؟ عجیبه که تو بخش روان بستریش کردن!

شکر خدا که ما یکبار هم به یک دردی خوردیم!
فکر کنم راستش خودم هم دیگه درست یادم نیست
دیگه حافظه مون هم داره از کار میفته
پیریه دیگه ....

بابک پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:34 ب.ظ http://www.babaktaherraftar.blogfa.com

سلام دکتر
منم فکر می کنم که رضوان چیزه دیگه ای می خواست بهتون بگه
امان از دست این بچه ها پسر ما هم گذاشتمش تو ماشین و درش رو قفل کردم اونم فهمیده که با این دستگیره ماشین درش باز میشه اینقدر کشیدش که دستگره از جا در رفت حالا از داخل اصلا باز نمیشه.
به سایت مجله رفتم مصالب جالبی داره امیدوارم مطالب شما رو هم بزودی اونجا بخونیم

بفرما اون که ماشین خارجیه دم دست بچه های این دوره دوام نیاورده این که دیگه ایرانیه! برای سپید سه تا مطلب فرستادم که قراره هفته بعد یکیشون چاپ بشه نمیدونم کدوم اما مسئله اینه که هنوز هیچکدومو توی وبلاگ ننوشتم!

یکی مثل خودم چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ق.ظ

سلام
امیدورام دفعه بعد عماد رو به زورم شده با خودتون ببرید یا لااقل در ماشین رو قفل کنین !
خاطراتتون واقعا" خاطرات بود[از اون جمله های قصار]

راستی مطمئنا" من چیزی خاصی رو لو ندادم و مطمئنا" خودتون هم متوجه شدین.
موفق باشید

چشم!
دقیقا همینطوره! اصلا به ما چه؟ میخوای لو بده میخوای لو نده میخوای ...

نیلوفرانه چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:06 ق.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

خب اون پیرزنه شاید اختلال حافظه پیدا کرده بوده !!

من که از استادمون پرسیدم گفت یک نوع اختلال شناخت بوده

سمیرا سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

اکنون می تونید اپ بعدی رو بذارید

وای
ممنون از اجازه تون!

سمیرا سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

عجب پشتکاری
عجب پاچه خواری ای
دکتر (ت) چقد سوسول بوده
دیگه کم کم دارین معروف میشین و به جمع ما میاین
موفق باشید

به جمع شما؟؟؟!!!

یک دانشجوی پزشکی دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ب.ظ

نیستین دکتر؟

شرمنده
اول شیفت و بعد هم پریدن ویندوز کامپیوتر
تازه درست شد

یک دانشجوی اقتصادی یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:14 ب.ظ http://samtab.persianblog.ir

چه آدمی بوده آنکال ارولوژی

مسئله اینه که آنکال هر روز عوض میشد اما جوابها همونها بود!

صحرا یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ب.ظ http://www.insomniac68.blogfa.com

سلام آقای دکتر.بیوشیمی که آسونه.یعنی فکر کنم آسونه!!بافت خیلی سخته

جدا؟
آخه زمان ما بیوشیمی ۶ واحد بود!
البته قبول دارم بافت هم درس افتضاحیه
از اون درسهای مزخرف که در نهایت نه به درد دنیا میخوره و نه آخرت!

شهاب حسینی یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:31 ب.ظ http://www.roozneveshtam.blogfa.com

سلام دکتر جون !

اول از اینکه به من سر میزنید ، متشکرم
دوم : خدا بخاطر عماد خیلی بهت رحم کرده
سوم :
شما روزهای جمعه به کوه یا تفریح نمیروید که از کوه رفتن من تعجب کردی؟
بیچاره آنی !

اول : خواهش
دوم : بله
سوم : نه بابا ما جمعه ها اندکی از کسر خوابمان را جبران میکنیم
خود آنی هم چندان اهل کوه و ... نیست

یک دانشجوی پزشکی یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:23 ب.ظ

سلام.من یکی از لینکهام تازه رفته بخش روان یک خورده ترسوندمش از این بخش!
به نظرم 1 دلیلی داشته شاید اون پسرش خیلی اذیتش کرده.بیچاره 2 ای
مطمئنا رضوان می خواسته مطلبی بگه بعد پشیمون شده.مراقب بچه باشین

آخه چرا میترسونی بچه مردمو!
حتما
شاید
چشم!

زندگی جاریست... یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:29 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com

سلام
می بینم که شما هم عکس بچگیتون رو گذاشتین ! اونم دو تا دوتا !
به به ! پس شما هم نویسنده شدین ! تبریک ! آخ جون اسم واقعیتون رو متوجه میشیم ! شما مگه میخواهید وزیری با نام خیالی باشید؟؟؟؟؟؟؟؟ خب اگر بخواهید وزیر بشید باید با اسم واقعی بنویسید دیگه ! آقای دکتر از من یاد بگیر ببین با اسم واقعی می نویسم !
بنظر من مطلبی که در مورد تب کنگو نوشته بودید و ماجرای دکتر ش بعنوان اولین مطلب توی نشریه خوبه ها ! انگار من سردبیرم نظر هم میدم ! درسته سردبیر نیستم ولی خواننده سپید که هستم !
یعنی شما قفل کودک رو هم بسته بودین و عماد خودش در رو باز کرده بود؟!

قفل کودکم کجا بود؟
ما فقط در ماشینو قفلیده بودیم!

آتیش پاره یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:13 ب.ظ

اعصابو روانم منحل شد کامنت این پستو تو پست قبلی گذاشتم!!

دیدم
ممنون

باران یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:56 ب.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

من بیشترین خاطرات اینترنیم مربوط به بخش روانه...
به نظرم بی احتیاطی کردین که عماد رو تنها در ماشین گذاشتین.

خوب چکارش کنم خودمو کشتم و باهام نیومد!

girl69 یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:54 ب.ظ http://baro0oni69.blogfa.com

bichare ooni ke sange kolie dasht!!!
khob shoma bishtar moraghebe in pesar kochoolootoon bashin,kheili sheytooneha!!!

حق با شماست
میگم هنوز شیفت و آلتو پیدا نکردی؟!

رها یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ب.ظ http://rahaarad.persianblog.ir

دلم واسه پسر بزرگ اون پیرزنه سوخت.....!

راستی چرا نذاشتی رضوان حرف بزنه ؟ شاید چیز دیگه ایی هم میخواست بگه ها ؟؟؟؟ نمیدونم...شایدیم فقط میخواست همینو بگه...

در مورد شیرین کاری های عماد هم میتونین یه وبلاگ درست کنین واسه عماد و شیرین کاریاشو بنویسین...
در مرود مجله هم من فکر میکنم یا با اسم ویلاگتون بنویسین یا با اسم اصلی خودتون که البته اسم خودتون بهتره..چرا نمیخواین کسی بفهمه ؟

من که اول حتی حاضر نبودم بگم پزشکم خواهر من!
خودت هم که تصادفا اسمتو لو دادی!
راستی بالاخره عکس مبارک ما را دیدی یا نه؟!

خاله آذر یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ب.ظ http://www.khaleazar.blogfa.com

نکنه کاهش سطح هوشیاریش به خاطر رژه شپش ها!رو سرش بوده هااااااا

یعنی میفرمائین از شدت ضربه پای شپشها ضربه مغزی شده بوده؟!
به ذهن خودم نرسیده بود!!

[ بدون نام ] یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ق.ظ

لطفا به نظر خصوصی هم نظری بیندازید

دیدم
ممنون از نظرتون

زبل خان یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ق.ظ http://puli.vov.ir/

مثل مریضای افغانی که انواع بیماریو میارن تو بیمارستان.

صد رحمت به افغانیها!

زبل خان یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:56 ق.ظ http://puli.vov.ir/

من خیلی آدم مذهبی نیستم اما این «آقا» کی بوده رو هم خدا میدونه.
چه ربطی به مذهبی بودن داره...؟؟؟

ربطش اینه که اگه من مذهبی بودم الان فورا میگفتم: آه یه نفر مستقیم از عرش الهی افتاد پائین و پسر منو از خیابون رد کرد!

دکی بارونی یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:32 ق.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

۱. حتما پیرزن بیچاره خاطره های بدی از پسر بزرگش داشته که همه چی رو از ذهنش پاک کرده
۲. دلم کباب شد. بعضی از پزشکا خون آدمو به جوش میارن
۵. مواظب میبودید شپشو به شما و بقیه هم منتقل نکنه
پ ن: خدارو شکر کنین که آقا عماد کار عاقلانه ای کرده. پسر خاله ی گرام ما که تنها توی ماشین بود سوییچو زده و ماشینو روشن کرده ملت دویدن به دادش رسیدن

ممنون از نظراتتون
یک جا میگم که با شما موافقم
اگه هم شپشی بهمون منتقل شده باشه فکر نکنم دیگه بعد از ده سال زنده مونده باشه!

سارا از ژوژمان یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ق.ظ http://www.judgment89.wordpress.com

خوب شما سبب خیر شدین ما هم برای مشترک شدن در این مجله قصد نمودیم دست به کار شویم.

یه جانوشتین:" وقتی پرس و جو کردم فهمیدم که نسبت فامیلی دکتر «ت» با یکی از مسئولان دانشگاه باعث شده تا بقیه مدت خدمت سربازیشونو به جای سر و کله زدن با بیماران روانپزشکی پشت میز نشین بشوند!:" یه سوال برام پیش اومد : اینترنی روان پزشکی رو همه ی دانشجوی پزشکا می گذرونن دیگه؟ ربطی به سربازی نداره که؟
شما عمادو تو ماشین گذاشتین ماشینو قفل نکردین اون وقت ؟؟؟ واقعا شانس آوردین اون آقایه آدم خوبی بود . خدا حفظش کنه (آیکون حرف خاله زنکی)

دارم فک می کنم مریض هایی که سالم هستند و مشکل روانی ندارند ، شرح حال چندان درست و کاملی از وضعیت جسمیشون به پزشک ارائه نمی دن و پزشکا رو تو دردسر میندازن،حالا وقتی یه بیمار روانی هم باشه دردسرش واقعا بیشتره ! خوب آخه احتمال همه چی هس! سرکارگذاشتن ، یا اینکه ممکنه توهم درد داشته باشه تو خیالش درد بکشه! یا روانی بازی های دیگه دیگه! خیلی سخت تر میشه ! اعصاب آدم باید از پولاددد باشه اون وقت !
راستی من نفهمیدم علت مرگ اون "صابر" وضعیت افتضاح بهداشتیش بود ؟

سلام
انگار میخواین مچ گیری منو تلافی کنینا!
من که عرض کردم اون آقای دکتر اینترن نبودند!
ضمنا در ماشین قفل بود خودش باز کرده بود
علت مرگ صابر هم سپسیس بود که درواقع میشه گفت ناشی از همون وضعیت بهداشتیش میشد

[ بدون نام ] یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ق.ظ

سلام.وبلاگ خیلی قشنگی داری خیلی زیباست.بهتره این نظر تایید نشه.اگه مایل باشی با هم تبادل لینک کنیم.
میتونی من رو با اسم شمیم لینک کنی و بعد بهم خبر بدی تا منم لینکت کنم.منتظرت هستم.

نظر یادتون نره
بای

www.shamimjoon.blogsky.com

سلام
ما اینجا مخفی کاری نداریم آبجی
گرچه خدا میدونه این نظرو تا حالا برای چند نفر فرستادی!
اما انگار وبلاگتون بیشتر راست کار آنیه نه ما
زت زیاد (آیکون داش مشتی)!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد