جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۳)

سلام

این خاطرات از زمان نوشتن خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲) تا به حال رخ داده (البته دروغ نگم یکیشون مال پارساله که تازه یادم اومد جالبتر اینکه یکی دوتا از اونها رو که مال روزهای اول این مدت بودند کلا فراموش کردم وگرنه شاید از اینها هم جالب تر بودند!)

۱. به مرده که با درد کمر اومده اومده بود گفتم: وقتی راه میرین درد کمرتون بیشتر میشه؟ گفت: هر وقت راه میرم بیشتر میشه هروقت هم که راه نمیرم بازهم بیشتر میشه!

2. یه زن و مرد پسر دو سه ساله شونو آوردند که چند روز پیش ختنه اش کرده بودند و حالا محل مربوطه (!) عفونت کرده بود. گفتم: میبردینش پیش دکتر خودش که دیگه پول ویزیت ندین. مادرش گفت: آخه ما اینو بردیمش مشهد ختنه اش کردیم گفتیم شگون داره!!

3. پیرمرده دفترچه بیمه روستائیشو آورد و گفت: آقای دکتر! بی زحمت یه نمره ارتوپدی به ما بده! (ترجمه: ما را به ارتوپد ارجاع بده)

4. پیرزنه اومد و گفت: من فشار خون دارم و حالا پسرم برام بلیت هواپیما خریده که بریم مشهد مشکلی نداره؟ گفتم: نه. وقتی داشت میرفت گفت: حقیقتش من از پرواز میترسم و اومده بودم اینجا که شما بگین نمیتونم برم یه بهونه داشته باشم!

5. مرده با کمردرد اومده بود، وقتی میخواستم نسخه بنویسم گفت: آقای دکتر! بی زحمت هرچی میخواین بنویسین فقط پماد ننویسین! گفتم: چرا؟ گفت: آخه همه خونواده مون رفته اند مسافرت هیچکسی نیست که برام پماد بماله!

6. برای اولین بار یه نفر با حالت «تبرّد» اومد پیشم (ترجمه: تهوع)

7. خانمه اومد و گفت: آقای دکتر میخوام بچه مو از شیر بگیرم لطفا یه داروئی بهم بدین که شیرم زودتر خشک بشه. گفتم: احتیاجی به دارو نیست کافیه چند روز بهش شیر ندین گفت: آخه از فردا باید برم سر کار نمیخوام اونجا سینه هام شیر داشته باشه (یعنی کجا کار میکرده اونوقت؟!)

8. به خانمه گفتم: کجای سرتون درد میکنه؟ دستشو گذاشت روی سرش و گفت: همین جا درست توی لگن سرم!

9. پیرزنه رو با درد سینه آورده بودند، پسرش میگفت: آقای دکتر! رگهای قلبش گرفته تا حالا دوبار هم بردیمش آنژیو گرافی اما خوب نشده!

چند خاطره زیر در چند روز اخیر و در هنگام معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان رخ داده است:

10. چشمهای یه دختربچه ظاهرا ضعیف بود. نوشتم توی پرونده بهداشتیش و ارجاعش دادم به چشم پزشک. چند دقیقه بعد پدرش با داد و فریاد اومد تو و گفت: چرا اینو نوشتین توی پرونده اش؟ نمیگین چند سال دیگه که توی پرونده اش بخونه ارجاع شده به چشم پزشک چقدر توی روحیه اش تاثیر میگذاره؟!

11. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداشته؟ گفت: چرا دیابت. گفتم: آزمایش داده؟ گفت: نه اما مگه نمیبینی که چاقه؟!!

12. خانمه میگفت: این بچه اولمه، بچه دومم امسال میره پیش دبستانی اما حرف زدنش کامل نیست فقط کلمه کلمه حرف میزنه یعنی مشکل داره؟! گفتم: یعنی یه جمله هم نمیتونه بگه؟ کمی فکر کرد و بعد گفت: چرا، «بابا آب داد» رو میگه!

13. به خانمه گفتم: توی خونواده تون سابقه هیچ بیماری رو نداشتین؟ گفت: تا حالا که نه اما انشاءالله از این به بعد پیدا میکنیم!

14. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداشته؟ گفت: نه فقط پارسال سنگ کلیه داشت، لوزه هاشو عمل کردیم خوب شد!

پ.ن1: الان رفتم سایت سپید دیدم ظاهرا مطلب دو پست قبلمو نچاپیده! خوب شد اینجا گذاشتمش.

پ.ن2: میگم کسی میدونه چرا چند ساله که پزشکهای ولایت اینقدر توی رشته رادیولوژی قبول میشن؟

یادم باشه اگه امسال (گوش شیطون کر) نمره ام خوب شد توی انتخاب رشته انتخابش نکنم چون دیگه جائی برای مطب زدن نیست!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲) +پی نوشت

سلام 

خوشبختانه تعداد این مینی خاطرات اونقدر شد که یه پستو پر کنه پس این شما و این هم خاطرات (از نظر خودم) جالب این بار: 

۱.یه خانمه حدود ۵۰ ساله ازم میخواد براش آزمایش تیروئید بنویسم٬ وقتی داره میره بیرون برمیگرده و میگه: آقای دکتر! میخواستی بالاش بنویسی مال تیروئیده یه وقت اشتباه نگیرن! 

۲. به خانمه میگم: وزن بچه تون چند کیلوئه؟ میگه: تقریبا نمیدونم! 

۳. به خانمی که با درد سینه اومده و میگه قبلا هم سابقه داشته میگم: تپش قلب هم دارین؟ میگه: این دفعه نه اما دفعات قبل هم نه! 

۴. به آقائی که با درد شکم اومده از وضعیت (گلاب به روتون) اجابت مزاجش میپرسم میگه: نه خوبه نه قبضه! 

۵. مریضهای درمانگاه تمام شدن و از مطب میام بیرون یه هوائی بخورم. مسئول پذیرش که اهل همونجاست داره با یکی از اهالی روستا صحبت میکنه و ازش میپرسه: داروهائی که دکتر دومی براتون نوشت با دکتر اولی فرق داشت؟ روستائی محترم میگه: خوب معلومه٬ مگه کود حیوونهای مختلف با هم فرق نمیکنه؟ خوب داروهای دکترها هم با هم فرق میکنه!! 

۶. برای بچه ای که استفراغ میکنه دارو مینویسم٬ پدرش میگه: غذا چی بهش بدیم آقای دکتر؟ میگم: تا استفراغش زیاده که هیچی٬ بعد که کمتر شد میتونین غذاهای خشک و سفت براش شروع کنین مثل بیسکوئیت. میگه: آهان الان به مادرش میگم براش سوپ بپزه! 

۷. توی درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک اطراف ولایتم. یه آقای سرماخورده رو میارن. همراهش میگه: آقای دکتر! لازم نیست ببریمش بیمارستان؟ میگم: نه. داروهاشو گرفته اومده میگه: واقعا لازم نیست ببریمش؟ میگم: اقلا اول آمپولشو بزنین ببینین بهتر میشه یا نه؟ پنج دقیقه بعد اومده و میگه: بردیمش توی تزریقات داره آمپولشو میزنه میشه بیائین ببینین باید ببریمش یا نه؟ میرم یه نگاه بهش میکنم و میگم: آره همین حالا باید ببرینش. یه نفس راحت میکشه و مریضو سوار ماشین میکنه! 

۸. مریض یه پسر جوونه که وقتی در رو باز میکنه به مریض کناریش میگه: بفرمائین و بعد میاد تو. وقتی نسخه شو مینویسم و میخواد بره بیرون برمیگرده و بهم یه نگاه میکنه و میگه: بفرمائین! 

۹. به دختره میگم: حالت تهوع هم داری؟ میگه: حالتشو نه اما احساسشو دارم! 

۱۰. میگم: بچه تون مشکلش چیه؟ پدرش میگه: اسهال داره مادرش میگه: نه استفراغ میکنه. 

میگم: هم اسهال داره هم استفراغ؟ مادره میگه: نه اصلا اسهال نداره. پدره میگه: چرا دیگه مگه ندیدی چطور داشت بالا می آورد؟! 

۱۱. دیشب ساعت ۴ صبح زنگ زدند که یعنی مریض داری. وقتی اومدم بیرون دیدم یه زن و مرد دارن از درمونگاه میرن بیرون. یه نگاه به مسئول پذیرش کردم که گفت: برو بخواب دکتر٬ حالا که زنگو زدم تازه گفتن که دندونپزشک میخوان! 

پی نوشت: هرچند خیلی دیر شده اما یکی دو مورد دیگه رو میخوام از سفر ترکیه بنویسم: 

۱. روز آخری که توی فرودگاه استانبول گرسنه و تشنه مونده بودیم و عماد دیگه داشت از تشنگی صداش درمیومد و ما هم فقط دلار و ریال داشتیم نه لیر (بیشتر که لازم نیست توضیح بدم؟!) یکی از خانمهای کارمند فرودگاه با پول خودش برای عماد یه آب پرتقال گرفت و حاضر نشد به جای پولش ازمون ریال یا دلار بگیره فقط به عنوان تشکر ازش فیلم گرفتم!!! هرچند که میدونم اون خانم هیچوقت اینجا رو نمیخونه اما میخواستم ازش تشکر کنم. 

۲. توی کاخ-موزه توپکاپی استانبول یه اتاق مجزا بود که گرفتن عکس و فیلم از اونجا مطلقا ممنوع بود بعضی از اشیاء اونجا عبارت بودند از: 

شمشیرهای منسوب به پیامبر اسلام (ع)٬ هر سه خلیفه (رض)٬ حضرت علی(ع) (که شباهتی به اون شمشیر دولبه که ما توی ذهنمونه نداشت) و طلحه و زبیر. 

عمامه حضرت یوسف. 

شمشیر حضرت داوود. 

جای پای پیامبر اسلام. 

عصای حضرت موسی. 

و بخشی از جمجمه و ساعد حضرت یحیی (!)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۰)

سلام 

هفته پیش رفتم یه جائی که برای این بخش پر از سوژه بود امیدوارم که خوشتون بیاد!: 

۱. برای یه نفر توی نسخه قرص کوتریموکسازول نوشتم٬ چند دقیقه بعد اومد داروهاشو نشونم بده دیدم به جاش بهش قرص دایجستیو دادن حالا این دوتا چطور با هم اشتباه شده بودن خدا میدونه. 

۲. من هنوز نفهمیدم چه حکمتیه هر وقت شیفت شبم از ساعت ۷ صبح چندتا پیرزن میان و میخوان براشون آزمایش قند و چربی بنویسم و بعد تا ساعت هشت و نیم مینشینن پشت در آزمایشگاه تا باز بشه شما میدونین؟! 

۳. یکی از پزشکهای خانواده که اهل شمال کشور بود جدیدا برگشت ولایت خودشون٬ روز اولی که رفتم به جاش پیرزنه بهم گفت: آقای دکتر! حالا تو پزشک عمومی هستی یا فقط همین امروز اینجائی؟! 

۴. دوتا زن با هم اومدن٬ برای یکیشون نسخه نوشتم که دومی گفت: آقای دکتر! من هم مریضم برم از خونه دفترچه ام رو بیارم برام نسخه بنویسی؟ گفتم: چرا همین حالا نیاوردی؟ گفت: آخه حالا برای خودم نیومدم فقط اومدم که همسایه مون تنها نباشه! 

۵. چند روز پیش یه خانم باردار جواب آزمایشاتشو آورد که دیدم یه عفونت ادراری درست و حسابی داره. یه نگاه به تاریخ آزمایشش کردم که دیدم مال ۱۱ فروردینه! گفتم: چرا زودتر جواب آزمایشتو نیاوردی؟ گفت: آخه مسئول آزمایشگاه اینجا انتقالی گرفته بود و رفته بود و کسی نبود در آزمایشگاهو باز کنه! (بیچاره زنه بیچاره بچه اش) 

۶. دستمو گذاشتم روی پیشونی بچه که مادرش پرسید: تب داره آقای دکتر؟ گفتم: بله. گفت: معلوم بود از دیروز شکمش خیلی خشک بود! 

۷. تا خواستم شروع کنم برای پیرزنه نسخه بنویسم گفت: فقط برای من آمپول بنویس. گفتم: چرا؟ گفت: آخه دارم دارو مصرف میکنم دکترم گفته حق نداری با اینها هیچ داروی دیگه ای بخوری! 

۸. به خانمه گفتم: بچه تون انگل داره. کَس دیگه ای هم توی خونه تون انگل داره که بچه تون ازش گرفته باشه؟ گفت: بله زن داداشم و چند لحظه بعد گفت: راستی زن داداشم دختر خاله ام هم هست٬ تاثیر داره؟! 

۹. مَرده نشست روی صندلی و گفت: فکر کنم گلوم عفونت کرده آخه از دهنم خیلی بوی نفرت میاد!! (ترجمه: خودم هم نفهمیدم به خدا!!)

۱۰. پیرمرده گفت: من بدنم همیشه ضعف داره هر چند وقت یه بار میام برام چندتا آمپول تربیتی مینویسن (ترجمه: آمپول تقویتی) 

۱۱. ساعت دو و نیم صبح بود که یه خانمو با اُفت فشار خون آوردن. میدونستم که اگه سرم بنویسم بعدا تزریقاتمون کلی غرغر میکنه. پس گفتم: آمپول تقویتی میزنین براتون بنویسم؟ گفت: بله بیزحمت بگین بریزنش توی سرمم! 

۱۲. پیرزنه میگفت: قطره های چشمم تموم شده برام بنویس. گفتم: قطره هاتون چی بودن؟ گفت: نمیدونم گفتم: جلدشون چه رنگی بود؟ گفت: یادم نیست اما یه آب سفیدی توشون بود!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸)

سلام 

توی این چند روز داشتم فکر میکردم و کلی خاطرات از چند ماهی که «عزیزآباد» بودم یادم اومد اما گفتم اقلا توی این دو روز تعطیلی یه کم از اونجا فاصله بگیریم. 

این هم چند خاطره از نظر خودم جالب که زمانشون از خاطرات از نظر خودم جالب ۱۷ تا حالاست (البته به جز یکی دوتاشون که از گذشته ها یادم اومد!): 

۱.یه خانم لاغراندام و جوون اومد و گفت: میخوام آمپول ضد بارداری بزنم. گفتم: الان که دارین قرص میخورین مگه با قرص اذیت میشین؟ گفت: نه آخه من مدتیه هر کار کردم یه کم چاق بشم نشد حالا دیدم خواهر شوهرم داره از این آمپولها میزنه و چاق شده! 

۲.یه درمونگاه خیلی شلوغ روستائی بودم و  اواخر مریضها بود. دیگه خودمو به زور نگه داشته بودم که یه پیرزن اومد و گفت: مدتیه بدنم اصلا جون نداره! 

نسخه شو نوشتم و رفت بیرون و به چند مریضی که هنوز پشت در بودند گفت: این که انگار از من هم بدتره!! 

۳.به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مدتیه نفس که میکشم نفسم بین دنده هام گیر میکنه! 

۴.به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه «حصبه» دارم و تب و لرز میکنم! گفتم: از کجا فهمیدین که حصبه دارین؟ یه نگاهی بهم کرد و یه «عطسه» کرد و گفت: خوب ایناها این دیگه تشخیص دادن میخواد؟! 

۵.پیرزنه با دوتا همراه اومد و گفت: آقای دکتر! مدتیه که کمرم درد میکنه چشمم هم کم سو شده٬ یه برگ از دفترچه ام رو مهر بزن برم پیش دکتر چشم یکی هم برای «ارتوپرت»!! 

گفتم: شما که دفترچه تون فقط یه برگ دیگه داره کدومو حالا براتون مهر کنم؟ به همراهاش گفت: کدومو برم؟ یکیشون گفت: برای دکتر چشم مهر کن. اگه چشمت خوب نبینه دفعه بعد چطور میخوای بری؟ دومی گفت: برای کمرت مهر کن. باید کمر داشته باشی که یه بار دیگه بری. 

کم کم داشت بحث بالا میگرفت و مریضهای پشت در هم مشارکت در این بحثو شروع کرده بودند که با یه شیر یا خط ذهنی دفترچه اش رو برای چشم پزشک مهر کردم رفت! 

۶.یه پسر جوونو آورده بودند با «خون دماغ» و پدرش میگفت: این سابقه خونریزی معده هم داره از همون نیست؟ گفتم: نه پدرجان اصلا به هم ربطی ندارند. گفت: میترسم خون از معده اش اومده باشه بالا و از دماغش بیاد نمیخواد ببرمش بیمارستان؟ گفتم: نیازی نیست. دوباره گفت: ....... 

تا آخرش خسته شدم گفتم: آره باید بره بیمارستان! پدره هم یه نفس راحت کشید و گفت: من که از اول گفتم! مریضو برداشتند و رفتند! 

۷.چند شب پیش شیفت بودم و شب کلا دو ساعت نخوابیدم. یکی از مریضها هم که ساعت ۲ صبح اومده بود شکایتش این بود که از یک هفته پیش معده درد داره! (دلم میخواست همچین بزنم ....!) 

۸.یه پسر جوون با درد شکم اومده بود و همراهش هی میپرسید: آپاندیس نیست؟ گفتم: نه هیچکدوم از علائم آپاندیسو نداره. وقتی نسخه شو نوشتم و داشتن میرفتن گفت: راستی چند سال پیش آپاندیسشو درآورده بودیم!! 

۹.دوتا پیرزن مریض داشتیم اسم یکیشون «جان جان» بود و دومی «مرحبا بیگم»! 

۱۰.پیرمرده میگفت: چند سال پیش هم کمرم درد اومد که رفتم «امارات» و گفتند دوتا از مهره هام آسیب دیده (ترجمه: ام آر آی) 

۱۱.خانمی دخترشو آورده بود و میگفت: یه سری آزمایش کلیه براش بنویس. گفتم: مشکلی دارند؟ گفت: نه اما شوهرش مشکل کلیه پیدا کرده میترسیم از اون گرفته باشه! 

۱۲.یکی از دوستان که توی بیمارستان کار میکنه تعریف میکرد که: مرده بچه شو آورده بود و میگفت: این خیلی درد داره بیزحمت یه آمپول دیکلوفناک بهش بزنین دردش کم بشه. گفتیم: نمیشه برای بچه ها عوارض داره. گفت: شما بهش بزنین چشم من عوارضشو هم پرداخت میکنم! 

پ.ن۱: (اینو آخر پست قبل میخواستم بنویسم یادم رفت) در ولایت ما رسمه (من جای دیگه ای نشنیدم) که علاوه بر روز ۱۳ به در اولین روز شنبه سال جدیدو هم به گردش میرن و اسمشو «شنبه گردش» میگذارن. اما امسال با توجه به بارندگی روز شنبه جائی نمیشد بریم. 

پ.ن۲: وقتی واکنشهای خشمگینانه «واتیکان» رو نسبت به ساخت فیلم «کد داوینچی» میخوندم با خودم میگفتم: آخه مگه چی توی این داستانه؟ حالا که کتابشو خوندم تازه دارم میفهمم جریان چی بوده. چون این کتاب داره اساس مسیحیت امروز رو زیر سوال میبره (البته فیلمشو با فیلم قسمت دومش (فرشتگان و شیاطین) توی خونه داریم اما به همون دلیلی که توی پستهای قبل نوشتم نتونستیم ببینیمش)! 

پ.ن۳: چند روز پیش «عماد» اومده و میگه: بابا یه چیزی توی گوشت میگم به مامان هم نگو! بعد توی گوشم میگه: سال دیگه توی باغچه مون درخت «شکلات صبحانه» سبز میشه! گفتم: چرا؟ 

گفت: آخه لقمه هائی که مامان گذاشت توی دهنم یواشکی توی باغچه تف کردم!! 

شما میگین دیگه چکار کنیم که این بچه یه کم غذا بخوره؟! هنوز لباسهای دو سال پیشش اندازه شه!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۷)

سلام

باز هم به بخش دیگه ای از این سریال میرسیم قضاوت درباره این خاطرات با شما:

۱.یه آقائی که با شکایت اسهال اومده بود میگفت: اوایل اسهالم قوام مدفوعم خوب بود اما کم کم رقیق شد!

۲.یه خانم باردارو دیدم و توی پرونده بهداشتیش براش نوشتم.

خانمه وقتی میخواست بره گفت: خانمهای کاردان بهداشت خانواده گفتند این پرونده را باید آقای دکتر برگردونه تا یه چیزیو بهش بگیم!

من هم صبر کردم و وقتی حمله تمام شد پرونده رو بردم و گفتم: کاری داشتین؟ و همه کاردانها گفتند: نه! و اینجا بود که فهمیدم اون خانم با این کلک زحمت بردن و پس دادن پرونده رو از سر خودش باز کرده!

۳.به خانمه گفتم: فشارتون بالاست مگه داروهاتونو نمیخورین؟ گفت: چرا مرتب میخورم فقط الان یک ماهه که نخوردم!

۴.شیفت شب بودم و درمونگاه وحشتناک شلوغ بود. حدود ساعت ۲ بود که حمله تموم شد و تا روی تخت دراز کشیدم بیهوش شدم٬ حدود نیم ساعت بعد چشمهام رو باز کردم و دیدم مسئول پذیرش درمونگاه داره صدام میکنه و میگه: چند بار زنگ زدم که یعنی مریض دارین چرا نمیاین؟ رفتم و مریضو دیدم و بعد از مسئول پذیرش عذرخواهی کردم که گفت: این که چیزی نیست دکتر! وقتی دکتر .... تازه اومده بود طرح یه شب بیدار نشد و رفتم تا مثل شما بیدارش کنم. وقتی صداش کردم بلند شد و اطرافشو نگاه کرد و بعد گفت: ببخشید اینجا کجاست؟!

۵.دندونپزشک مرکز میگفت: به پیرزنه میگم کدوم دندونت درد میکنه تا بکشمش؟ میگه: یکی از عقب ول کن بعدیو بکش!!

۶.به خانمه گفتم: سرت یه کم درد میاد یه کم خوب میشه؟ گفت: آره ۵-۴ روز درد میکنه بعد یه روز خوب میشه!

۷.به خانمه گفتم: تپش قلب هم دارین؟ گفت: بله هر وقت از پله ها بالا میرم!

۸.نسخه پیرمرده رو نوشتم و بعد گفتم: اگه خوب نشدین باید برین پیش یه متخصص. گفت: انشاءالله!

۹.نسخه پسره رو که نوشتم گفت: راستی الان چند روزه که توی نافم میسوزه بعد یه کم فکر کرد و گفت: راستی شما اصلا میدونین «ناف» چیه؟!

۱۰.یه آقائی دوتا دخترشو (با سنین ۴ و ۷ ساله) به دلیل سرماخوردگی آورده بود و بعد گفت: این بزرگه الان یک ماهه که همه اش سرفه خلط دار داره. گفتم: پس قانونا باید از سینه اش عکس بگیرین. گفت: باشه پس برای هردوشون بنویس. گفتم: برای اون یکی دیگه چرا؟ گفت: خوب ما که تا رادیولوژی میریم یکدفعه یه عکس هم از اون یکی بگیریم!

۱۱.به خانمه که بدون سابقه قبلی فشار خونش بالا رفته بود گفتم: حرص نخوردین؟ گفت: به میزان کافی!

۱۲.امروز رفته بودم توی یه دبیرستان دخترونه برای معاینه دانش آموزان. به یکیشون گفتم: سابقه هیچ ناراحتی ندارین؟ که همه شون شروع کردند به خندیدن! بعد یکیشون گفت: آقای دکتر این همه اش درحال جوک گفتن و خندوندن ماست٬ ناراحتیش کجا بود؟!

پ.ن۱: میخواستم عکس کیک تولد عمادو اینجا بگذارم که «آنی» گفت: من چندتا عکس دارم از تولدش میگذارم اینو هم بگذار توی وبلاگ من.

از شانس ما همون موقع اینترنت اکسپلوررمون باز هم قاط زد و هرکار کردیم نتونستیم توی موزیلا عکسها رو درست بگذارم توی وبلاگ آنی. انشاءالله به زودی عکسها رو میبینین. اما بعضی از مهمونها از این کیک که درصد زیادی از اون سیاه بود چندان خوششون نیومد.

راستی وقتی مموریو گذاشته بودم توی «رم ریدر» کامپیوتر عماد یکدفعه اونو کشید بیرون. حالا نمیدونم به کجای کامپیوتر فشار اومده که دیگه باید حتما مموریو با دست نگه دارم تا عکسهای توش توی کامپیوتر بیان!

امیدوارم کارش به تعمیرگاه و .... نکشه.

پ.ن۲: همونطور که احتمالا در جریانین چند روز پیش سر یه کامنت بین آنی و یکی از خواننده هاش بحثی پیش اومد که باعث شد اون پست وبلاگ حذف بشه و به دنبال اون و با گذاشتن پست جدید آنی این بحث به دیگر دوستان هم سرایت کرد. من که از دعواهای زنونه سر در نمیارم اما باید بگم من اگه جای آنی بودم اون پستو حذف نمیکردم. اون کامنتو هم یا تایید نمیکردم یا یه جواب منطقی بهش میدادم نه اینکه موضوعو اینقدر داغش کنم.

از طرف دیگه اگر هم جای اون کامنت گذار  محترم بودم اولا که چنین کامنتی نمیگذاشتم و اگه دوست نداشتم اون مطلبو بخونم خوب نمیخوندم و میرفتم یه وبلاگ دیگه رو میخوندم ضمن اینکه وقتی اون پست حذف میشد و توی پست بعدی در این مورد صحبت میشد دیگه موضوعو کش نمیدادم صبر میکردم تا چند روز بعد همه چیز فراموش بشه چون معمولا افکار عمومی حافظه کاملا کوتاه مدتی دارند.

امیدوارم همه ما آداب وبلاگ داری و کامنت گذاری را یاد بگیریم .... آمین

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۶)

سلام 

وقتی از تهران برگشتم فقط یکی دوتا مطلب دیگه میخواستم برای پست جدید که خوشبختانه بیشتر از اون به دستم رسید: 

۱.گلوی بچه رو که نگاه کردم مادرش گفت: آقای دکتر! گلوش چرک داره؟ گفتم: چرکش تازه میخواد شروع بشه. گفت: این بچه همیشه همینطوره٬ همیشه عفونتش اول شروع میشه بعد زیاد میشه! 

۲.به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ با یه صدای گرفته گفت: هیچی فقط چند روزه که اصلا صدام درنمیره!! 

۳.به دختری که با استفراغ اومده بود گفتم: اسهال هم دارین؟ 

گفت: حالتشو دارم اما نمیاد!! 

۴.یه خانم حدودا ۵۰ ساله دختر حدودا ۱۸ سالشو آورده بود. به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دلهره دارم. مادرش زد زیر خنده و بعد گفت: مامان! دل پیچه نه دلهره! 

پرسیدم: چیز ناجوری نخوردین؟ مادرش گفت: چرا «چیسپ» خورده و این بار نوبت دختر بود که بزنه زیر خنده و بگه: مامان چیپس نه چیسپ! 

۵.به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم: قبلا هم سابقه داشتین؟ گفت: مثلا چه سابقه ای؟ بعد گفتم: توی خونه داروئی نخوردین؟ گفت: مثلا چه داروئی؟ نسخه شو که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: مثلا چه ناراحتی؟ 

۶.به خانمه گفتم:اشتهاتون خوبه؟ گفت: هروقت بتونم غذا بخورم میتونم بخورم! 

۷.پیرمرده گفت: همه بدنم درد میکنه غیر از آرنج دست چپم. گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد نمیکنه؟ گفت: نه آرنج دست چپم «خیلی» درد میکنه! 

۸.خانمه اومد و گفت: برام یه آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: نمیدونم.چندوقت بود که هر دو دستم درد میکرد. چند هفته پیش از این دستم آزمایش خون گرفتم بعد دردش افتاد حالا میخوام بگم از این دستم هم خون بگیرن ببینم دردش می افته؟! 

۹.به خانمه گفتم: باید یه آزمایش بدین. گفت: نمیدم! گفتم: چرا؟ گفت: میترسم بفهمم یه مرض ناجوری دارم! 

۱۰.برای آبسه دندون برای مریض کپسول نوشتم بعد گفت: چند روزه گلوم هم درد میکنه. گفتم: خوب اگه عفونت داشته باشه با همون کپسول بهتر میشه. گفت: اون کپسولو که برای دندونم نوشتین چکار به گلو داره؟! 

۱۱.خانمه میگفت: توی آزمایشگاه درمونگاه آزمایش دادم گفتند عفونت داری اما بیرون آزمایش دادم گفتند سالمه! آزمایشهاشو نگاه کردم دیدم توی درمونگاه آزمایش ادرار داده و بیرون آزمایش خون! 

۱۲.خانمی با مادرش نوزاد دخترشو آورده بود و میگفت: ادرار سوختگی پیدا کرده. بعد به مادرش گفت: نشونش بدیم؟ مادره گفت: اگه خانم دکتر بود میتونستیم نشونش بدیم! 

۱۳.این یکیو نمیدونم واقعا ممکنه یا نه؟: خانمه میگفت: پارسال سزارین کردم و از اون موقع وقتی ایستاده یا نشسته ام (روم به دیوار) گاز از روده ام دفع نمیشه و برای دفع گاز باید حتما دراز بکشم! 

۱۴.خانمه میگفت: فکر کنم باز گلوی بچه ام چرک کرده. گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه از دیروز داره دهنش بوی کپسول میده! 

۱۵.خانمه اومده بود با علائم تیپیک اضطراب. گفتم: از کی اینطوری شدین؟ گفت: از اون روز که دیدم شوهرم برای «اون زنه» پیامک میده! 

۱۶.خانمه میگفت: بچه ام چند روزه یبوست داره براش شیاف هم گذاشتم خوب نشد. گفتم: چه شیافی براش گذاشتین؟ گفت: استامینوفن! 

پی نوشت: انگار خدا تازه یادش افتاده که زمستونه از صبح امروز اینجا بارون شروع شد که از حدود نیم ساعت پیش به برف تبدیل شده ........ 

راستی حتما باید هربار بگم من اینجا هم هستم؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۵)

سلام 

امروز میخواستم ادامه خاطرات طرحو بنویسم اما به لطف همولایتی ها به اندازه کافی خاطره برای یه پست دیگه جمع شد! 

۱.رفته بودم به یه درمونگاه روستائی. یه پیرزن اومد و گفت: مریض قبلی که الان از پیشتون برگشت توی کوچه منو دید و گفت یه دکتر خوبی اومده و اینقدر به آدم میرسه که نگو!  

ممکن بود ذوق کنم البته اگه اون پیرزن اولین مریض اون روز نبود!! 

۲.خانمی میگفت: برای بچه ام قرص اشتها آور نوشتند اما وقتی بهش میدم خیلی خواب آوره. گفتم: خوب مشکلی نیست٬ قبل از خواب بخوره. گفت: اون وقت شب بخوره اشتهاش تا صبح هم زیاد میمونه؟! 

۳.به خانمه گفتم: وزن بچه تون چقدره؟ گفت: درست یادم نیست ۲۰ کیلو بود یا ده کیلو و هشتصد گرم!! 

۴.داشتم یه بچه که با تب شدید آوردند رو میدیدم که مادرش در حالی که به شدت نگران بود گفت: ببخشید آقای دکتر! ممکنه یه وقت چیزیش نباشه؟! 

۵.میخواستم گلوی یه بچه سرماخورده رو ببینم که به هیچ عنوان دهنشو باز نمیکرد٬ مادرش گفت: اگه دهنتو باز نکنی دفعه بعد با بابات باید بیائی دکتر! بچه بیچاره چنان دهنشو باز کرد که تا طنابهای صوتیش هم پیدا شد!! 

۶.خانمه میگفت: این بچه رو سه روز پیش هم آوردمش اینجا اما خوب نشد. گفتم: اونوقت چی براش نوشته بودند؟ گفت: هیچی! اومدیم اینجا گفتند دکتر نیست برگشتیم خونه!! 

۷.خانمه اومده بود و میگفت: این آزمایشو برام نوشتند نشد بریم تاریخش گذشت٬ تاریخشو عوض کن. گفتم: چون یه پزشک دیگه نوشته من نمیتونم تاریخشو عوض کنم اگه میخوای توی یه برگ دیگه برات بنویسم. گفت: اون وقت باید جوابشو به خودتون نشون بدم شما هم که فقط همین امروز اینجائین! 

۸.یه دختر جوون فقط با استفراغ اومده بود و هرچقدر ازش شرح حال میگرفتم هیچ علتی براش پیدا نمیکردم. ازش پرسیدم: شما ازدواج کردین؟ گفت: نههههههههه! 

درنهایت مجبور شدم درمان علامتی کنم. 

وقتی داشت میرفت بیرون گفت راستی دکتر من عقدم و .... (دختره از روش مورنینگ آفتر استفاده کرده بود!) 

۹.توی یکی از درمونگاه های روستائی بودم که دیدم پشت سر هم زنها میان تا براشون «پاپ اسمیر» بنویسم. از ماماشون پرسیدم: امروز چه خبره؟! گفت: از شبکه اومدند بازدید و ایراد گرفتند که تعداد پاپ اسمیرهاتون کمه من هم الکی به زنهای اینجا گفتم اخیرا توی این روستا چند مورد سرطان سرویکس کشف شده! گفتم: اونوقت نپرسیدن چه کسانی؟ گفت: چرا اما من گفتم این جزء اصول رازداری حرفه ایه و نمیتونم بهتون بگم! 

۱۰.گوشیو برداشتم تا صدای ریه یه بیمار سرماخورده رو گوش کنم. گفت: میخوای گوشیو بگذاری روی سینه ام؟ گفتم: آره. فورا پشتشو کرد و کمرشو زد بالا! 

۱۱.به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ در حالی که زانوشو کاملا خم کرده بود و اونو به ران پاش چسبونده بود گفت: مدتیه نمیتونم زانومو «اینطوری» خم کنم! 

۱۲.به خانمه گفتم: فشار خونتون رفته بالا. گفت: از فشار عصبی هم میشه؟ گفتم: بله فشار عصبی داشتین؟ گفت: نه! 

۱۳.خانمی بچه ۴-۳ سالشو با تب و «راش» های پوستی آورده بود. گفت: دکتر این چیه؟ گفتم: آبله مرغان که نیست .... یکدفعه حرفمو قطع کرد و گفت: سرخکه دیگه! پس تو نمیفهمی که سرخکه؟ منو بگو که گفتم تو دکتری میفهمی!!  (حاضرم قسم بخورم که سرخک نبود!) 

۱۴.وقتی نسخه خانمه رو نوشتم گفت: راستی چند شبه که موقع خواب تپش قلب پیدا میکنم. گفتم: اونوقت چند دقیقه طول میکشه؟ نسخه شو برداشت و گفت: خیلی ممنون و رفت بیرون! 

۱۵.اخیرا تزریقات خیلی از درمونگاهها شخصی شدن و تزریقاتی های استخدامی اکثرا تغییر شغل دادن. یکیشون هم خانمی بود که توی این پست بهش اشاره کردم و شده مسئول داروخانه. چند روز پیش صدام کرد و گفت: دکتر بیا توی این نسخه قرص متوکاربامول رو خط بزن به جاش مترونیدازول بنویس! 

گفتم: چرا؟ گفت: آخه من بهش مترونیدازول دادم رفت!! (امیدوارم گرفتگی عضله گردنش خوب شده باشه!!) راستی امروز صبح هم متوجه شدیم که همین خانم یک مرتبه شروع کرد به جیغ زدن! همه کارمندهای درمونگاه رفتیم توی داروخونه که متوجه شدیم یه «موش» رفته اونجا!! تا موش کشته نشد ایشون به محل کارشون برنگشتند!! 

۱۶.امروز یه پیرزن اومد و گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: ماه پیش آزمایش دادم گفتند «غوره» خونم رفته بالا (ترجمه: اوره) 

۱۷.امروز صبح یه خانم هیستریک آوردند. بهش سرم زدیم و گفتم: مشکلش چی بوده؟ گفتند: با شوهرش دعوا کرده. چند دقیقه بعد شوهرشو هم بیهوش آوردند و روی تخت کناریش با هم سرم گرفتند و بعد با هم رفتند خونه! 

۱۸.امروز صبح یه آقائی از تهران با موبایلم تماس گرفت و گفت: خانم من از ماه آینده برای طرح میاد ولایت شما. ما میخوایم همه شیفتهاشو بفروشیم شما کسی رو سراغ ندارین که بخره؟! هنوز نفهمیدم از کجا شماره پزشکهای اینجا رو پیدا کرده بودند؟ 

پی نوشت: چند شب پیش باز مجبور شدم برای «عماد» قصه بسازم تا یه قصه ای که تا حالا نشنیده بشنوه. گفتم: یه بچه ای بود اسمش «عماد» بود .... گفت: «عماد» که اسم خودمه!! 

گفتم: خوب پس اسمش «فرهاد» بود ... گفت: «فرهاد» هم که پسر خاله مه! 

گفتم: خوب پس اسمش «حسن» بود ... 

یه کم فکر کرد و بعد گفت: باشه «حسن» خوبه ... آخه همچین اسمی اصلا توی دنیا نیست!!

خاطرات( از نظر خودم) جالب (۱۴)

۱.بیمار یه پیرمرد ۹۳ ساله بود که با چهار پنج تا همراه آمده بود.تا گفتم مشکلش چیه ؟یکی از همراهانش گفت: ببخشید آقای دکتر راسته که میگن یه آمپولی هست که وقتی میزنی عضلات گرفته را باز می کنه؟گفتم: بله گفت: بی زحمت یکی از اون آمپولا براش بنویسین. گفتم :مشکلش چیه؟ گفت :چند روزه شکمش کار نکرده می خوایم عضلات پایینش شل بشه!!  

۲.به پیرزنه گفتم با اینکه داروهاتونو زیاد کردیم هنوز چربی خونتون بالاست .گفت:توی آزمایشگاه هم بهم گفتن فکر کنم دیگه مجبورم پرهیز هم بکنم!

۳.به پسر ۱۴-۱۳ ساله ای که با درد شکم اومده بود گفتم: دردش اونقدر هست که شبها از خواب بیدارت کنه؟ گفت: شبها درد میگیره اما منو از خواب بیدار نمیکنه!  

۴.یه خانم عروسشو که حامله هم بود به خاطر سرماخوردگی آورده بود. وقتی نسخه شو نوشتم گفت: فشارشو هم بگیر! فشارسنجو برداشتم و برای اینکه حرفی زده باشم به مریض گفتم: توی حاملگی که فشارت نمیره بالا؟ یکدفعه مادر شوهرش گفت: حالا کَمِت میاد فشارشو بگیری؟! 

۵.یه دختر دبیرستانی با سردرد اومده بود. داشتم ازش شرح حال میگرفتم که مادرش گفت: آقای دکتر! از زیاد نشستن پای تلویزیون توی شب هم آدم سردرد میگیره؟ گفتم: ممکنه٬ از بیخوابی هم ممکنه آدم سردرد بگیره. حالا مگه شبها میشینه پای تلویزیون؟ گفت:چند شبه سی دی های سریال «فرار از زندان» رو گرفته شبانه روز پای تلویزیونه! 

۶.پیرزنه میگفت: آقای دکتر چندوقته بیخوابی افتاده به جونم٬ بعضی از شبها تا ۱۰ یا حتی تا ۱۱ هم بیدارم!! 

۷.به یه آقای ۳۵ ساله گفتم: گلوتون چرک کرده. گفت: میدونستم٬ آخه از دیشب ادرارم پررنگ شده بود! 

۸.آقائی با سرماخوردگی اومده بود و میگفت: گفتم تا شدیدتر نشده بیام٬ آدم زودتر پیشگیری کنه بهتره تا دیر پیشگیری کنه! 

۹.خانمه میگفت: آقای دکتر بچه ام به همه شربتهای «چرک خشک کن» حساسیت داره فقط «آموکسی کولا!!» بهش میسازه! 

۱۰.برای معاینه یه بچه سرماخورده اول توی گلوشو (درحالی که به شدت گریه و بیقراری میکرد) نگاه کردم٬ بعد گوشی رو برداشتم تا بگذارم روی سینه اش که دیدم بچه داره جیغ میزنه و مادرش داره دوباره با زور دهنشو باز میکنه! 

۱۱.برای یه پیرزن قرص «آلفن-ایکس ال» (مسکن) نوشتم. یکی دوساعت بعد که «حمله» تموم شد و از مطب اومدم بیرون مسئول داروخانه مرکز گفت: آقای دکتر! چرا آتنولول (داروی فشارخون) رو اینقدر بدخط نوشته بودین؟ به زحمت تونستم بخونمش. یه چیزی شبیه آلفن نوشته بودین!! (امیدوارم بلائی سرش نیومده باشه) 

۱۲.یه پسر جوون با سرماخوردگی اومده بود و گفت: چند روز پیش هم اومدم اینجا و خانم دکتری که اینجا بود برام آمپول نوشت اما بهتر نشدم٬ نمیدونم آمپولش آمپول نبود یا دکترش دکتر نبود؟! 

۱۳.مریض یه دختربچه یک ساله بود که مادرش میگفت: آقای دکتر! از دیروز ادرارش «شور» شده! گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه پاهاش خیلی سوخته! 

۱۴.خانمه میگفت: چندروزه که وقتی غذا میخورم معده ام ورم میکنه٬ اونقدر زیاد که معده ام از کل شکمم بزرگتر میشه! 

۱۵.برای یه بچه آزمایش مدفوع نوشتم و به مادرش گفتم: برید از آزمایشگاه یه قوطی بگیرین. 

گفت: قوطی رو بگیرم و بیارم خدمت شما؟! 

۱۶.مادره میگفت: آقای دکتر! این بچه رو چند روز پیش آوردم پیش خودتون اما اصلا خوب نشده. 

یه نگاه به دفترچه بیمه و نسخه قبلیش کردم و گفتم: یعنی هنوز سرما خورده؟ گفت: نه! سرماخوردگیش که همون روز خوب شد الان اسهال داره! 

من اینجا هم هستم اما میترسم خوندن این پست به بعضی از شما بربخوره!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱-۱۴)!

سلام 

میخواستم مثل بچه آدم (!) بنویسم ۱+۱۲ که آنی گفت اینطوری بنویس باحالتره!: 

۱.برای یه آقای سرماخورده نسخه مینوشتم. بهش گفتم: آمپول هم میزنین که براتون بنویسم؟ 

گفت: میزنم؟ منتشو هم میکشم! 

۲.از آقائی که با شکایت استفراغ اومده بود پرسیدم: قبلا هم زیاد استفراغ میکردین؟ گفت: نه! مدتها بود که کلا یادم رفته بود استفراغ چی هست؟! 

۳.خانمی با پسر ۱۲ ساله اش اومده بودند و هر دو سرماخورده. 

اول نسخه پسر رو نوشتم و پرسیدم: قبلا پنی سیلین زدی؟ که اشکهاش جاری شد و چند ثانیه بعد فریادش بلند شد: من آمپول نمیزنمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم!! 

اما مادرش اصرار ذاشت که باید آمپول بزنه: آقای دکتر بنویس براش. این تا آمپول نزنه خوب نمیشه. 

بعد نوبت خود مادره شد که گفت: آقای دکتر برای من کپسول بنویس از آمپول میترسم!! 

۴.به آقائی که جواب آزمایششو آورده بود گفتم: چربیتون خیلی بالاست! سرشو انداخت پائین و گفت: شرمنده! 

۵.داشتم برای یه خانمی نسخه مینوشتم که گفت: آقای دکتر! من نمیتونم آموکسی سیلین بخورم لطفا به جاش برام سفالکسین بنویسین. چند دقیقه بعد مسئول داروخونه اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر! این مریض گفت به سفالکسین حساسیت داره به جاش قرص پنی سیلین وی گرفت و رفت! 

۶.شب شیفت بودم و از شب تا صبح چندبار بیدارم کرده بودند. وقتی ساعت ۷ صبح باز گفتند مریض اومده با زحمت بلند شدم. پیش خودم گفتم: حالا خوبه یه پیرمردو آورده باشند که دو روزه شکمش کار نکرده و خودم خنده ام گرفت. رفتم توی مطب که دیدم یه پیرمرد با هیکل تنومند نشسته روی صندلی. گفتم: چی شده؟ همراهش گفت: آقای دکتر! از دیروز تا حالا شکمش کار نکرده!! 

۷.یه زن و شوهر جوون اومدند و زنه یه برگ جواب آزمایشو از کیفش درآورد و نشونم داد. نگاه کردم و گفتم: طبق این آزمایش شما حامله نیستین. گفت: اینو که خودم میدونستم! گفتم: پس چرا آزمایش رفتین؟! دفترچه بیمه شو از کیفش درآورد و داد دستم و گفت: قرار بود یه آزمایش دیگه برام بنویسه. نگاه کردم و دیدم مسئول محترم آزمایشگاه آزمایشی رو که یه دکتر دیگه دو ماه پیش نوشته بوده گرفته و آزمایش جدید سالم توی دفترچه مونده! (قابل توجه آزمایشگاهی های محترم

۸.به مادری که بچه شو با وزن پائین آورده بود گفتم: اشتهاش خوبه؟ گفت: هروقت خوب غذا میخوره اشتهاش خوبه هروقت خوب غذا نمیخوره نه! 

۹.زن و شوهری سه بچه سرماخورده شونو آورده بودند و به محض ورود گفتند: آقای دکتر! شرمنده ما حواسمون نبود دفترچه بیمه بچه سالممونو که توی خونه است برای یکی از این بچه ها آوردیم! 

گفتم ایرادی نداره. بعد اولی رو معاینه کردم و نسخه شو نوشتم که دیدم زن و شوهره دفترچه رو برداشتند و زدند زیر خنده! گفتم: چی شده؟ مرده گفت: آقای دکتر! ما که یه دفترچه رو اشتباه آوردیم حالا هم شما توی دفترچه دومی برای سومی نسخه نوشتین! 

۱۰.آقائی دفترچه بیمه شو آورد و گفت: آقای دکتر میخوام یه آزمایش کامل برام بنویسی ببینم سالمم؟ گفتم: باشه. شروع کردم به نوشتن که گفت: فقط ارواح خاک بابات کامل باشه ها! 

۱۱.آقائی سوار بر ویلچر خانمشو که کمردرد گرفته بود آورده بود. وسط سوالهام پرسیدم: اخیرا چیز سنگینی بلند نکردین؟ مرده گفت: نه فقط روزی چندبار منو بلند میکنه! 

۱۲.خانم «ن» مسئول پذیرش یکی از مراکز شبانه روزی که مدتهاست فشارخون داره باز هم با فشار بالا اومده بود. بهش گفتم: تا حالا چندبار داروهاتونو عوض کردین و فشارتون نیومده پائین بهتره پیش یه متخصص هم برین. گفت: آخه میدونین؟ من الان ۱۶ ساله که اینجا کار میکنم و از اون موقع تا حالا جز این درمونگاه جای دیگه ای پیش دکتر نرفتم!  

۱۴-۱: خانمی میگفت: به خاطر تنگی نفس رفتم پیش یه دکتر قلب که معاینه کرد و گفت: قلبت سالمه. ممکنه ایراد از ریه ات باشه. 

آخه شما بگین٬ تنگی نفس چه ربطی میتونه به ریه داشته باشه؟! 

من که دیگه نمینویسم: من اینجا هم هستم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۲)

سلام 

خودم هم فکر نمیکردم در طول این چند روز به اندازه یه پست دیگه مطلب جمع بشه. 

حتی پیش خودم فکر کردم اول کمی از خاطرات شروع دوران طرحمو بگذارم بعد این پستو. 

اما بعد گفتم: ما که با بچه ها تعارف نداریم! هر وقت این خاطرات (از نظر خودم) جالب به اندازه یک پست شد که آپشون میکنم و اگه نشده بودند هم که ادامه خاطرات دوران طرحمو میگذارم بخصوص که فردا هم شیفتم: 

۱.برای یه بچه سرماخورده دارو مینوشتم که مادرش گفت: آقای دکتر! این قرصو بهتر از شربت میخوره. من هم براش «قرص سرماخوردگی کودکان» نوشتم. 

چند دقیقه بعد مادره اومد و گفت:آقای دکتر! مسئول داروخانه میگه اینجا قرصش نیست شربتشو داریم. من هم براش شربتشو نوشتم. چند دقیقه بعد دوباره مادره اومد و گفت: آقای دکتر! داروخانه تون قرصهاشو بهمون نداده! گفتم: مگه خودت نگفتی قرص نداره شربتشو بنویس؟ گفت: چرا! گفتم: خوب پس درنتیجه دیگه شربت دارین نه قرص! کمی فکر کرد و بعد گفت: آره انگار حق با شماست! 

۲.یه دختر حدودا ۲۰ ساله با لباسهای مد روز و یه آرایش ناجور اومد و گفت: من سرفه میکنم. بعد از چندتا سوال گوشی رو برداشتم و گذاشتم روی طرف راست سینه اش تا صدای ریه هاشو گوش بدم که با عشوه گفت: ببخشید آقای دکتر! اما من قلبم طرف چپه هاااا!! 

۳.چند ماه پیش بعد از مدتها یه عملیات «احیاء» موفق داشتیم. 

بیمار هم جوونی بود که روز عروسیش سر نوع شامی که قرار بود به مهمونهاشون بدند با پدرش بحثش شده بود و خودشو دار زده بود! با هزار بدبختی قلب و ریه شو راه انداختیم و اعزامش کردیم بیمارستان. اخیرا که دوباره رفتم همون درمونگاه یکدفعه یادم افتاد و سراغشو گرفتم که گفتند: بعد از مدتها خوابیدن توی «آی سی یو» خوب شد و چند هفته پیش با همون دختر دوباره عروسی کرد! (ببخشید این یکی خنده دار نبود اما برام جالب بود) 

۴.به آقائی که به دلیل سرماخوردگی اومده بود گفتم: عفونت گلوتون شدید نیست. براتون آمپول نمینویسم. گفت: چشم! 

۵.یه خانمی اومد با این شکایت که: مدتهاست داروی اعصاب میخورم اما بهتر نشدم. بعد گفت: یه بار که به یه دلیل دیگه بستری بودم یه متخصص مغز و اعصاب اومد و برام دارو نوشت که داروهاش خیلی خوب بودند. گفتم: خوب اسمشونو یادتونه ببینم میشناسمشون یا نه؟ کمی فکر کرد و بعد گفت: آهان یادم اومد. دانشجوهائی که باهاش بودند بهش میگفتند: استاد!! 

۶.یه بچه یک و نیم ساله رو ویزیت کردم و مادرش بُردش. فورا پدره خواهر ۶-۵ سالشو گذاشت روی صندلی و گفت: ببخشید آقای دکتر. ما هر کاری برای اون بچه میکنیم این حسودی میکنه لطفا اینو هم معاینه کنین! 

۷.ساعت ۱۱ شب بود. مریض نبود و داشتیم با پرسنل صحبت میکردیم که یه ماشین اومد و بعد در باز شد و دو سه نفر ریختند توی درمونگاه و داد میزدند: دکتر هست؟! دکتر کجاست؟ گفتیم مریضو بیارین تو. رفتند بیرون و دیدیم صدا قطع شد. چند لحظه بعد ماشین روشن شد و دور زد! یکی از پرسنل رفت بیرون و گفت: پس مریضتون؟ راننده سرشو از شیشه آورد بیرون و به لُری گفت: خوو آوید! (ترجمه: خوب شد) خودمونیم فکر کنم دکترو که دیدن پشیمون شدن بیان تو!!! 

۸.آقاهه اومد توی مطب و نشست روی صندلی بعد گفت: من فقط اومدم برام یه آزمایش بنویسین. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: نمیدونم هر آزمایشی میبینی لازمه بنویس! 

۹.پیرزنه رو که دیدم و نسخه شو نوشتم گفت: برام قرص فشار هم بنویس. گفتم: از چه نوعیش میخوردی؟ 

گفت: نمیدونم تو توی دفترچه فقط بنویس «قرص فشار» خودم قرصهای توی داروخونه رو میبینم مال خودمو برمیدارم! 

۱۰.پیرزنه اومده بود با «کریز هایپرتنشن» (ترجمه:افزایش ناگهانی فشار خون) چند قطره «آدالات» ریختم زیر زبونش و گفتم: چند دقیقه بیرون بنشینین تا دارو اثر کنه باز فشارتونو میگیرم. همراهش گفت: توی این چند دقیقه کاری براش نمیکنین؟ گفتم: نه! گفت: شما نمیخواین این حقوقی که میگیرین حلال باشه؟! 

۱۱.خانمی با کهیر اومده بود. گفت: پارسال هم همینطور شدم رفتم پیش متخصص گفت احتمالا به مایع ظرفشوئیتون حساسیت داری حالا تو خوب نگاه کن ببین این بار به چی حساسیت داشتم؟! 

۱۲.«اتوسکوپ» داغون درمونگاهو برداشتم و باهاش گوش یه بچه ۶-۵ ساله رو نگاه کردم موقع درآوردنش سر «اتوسکوپ» جدا شد و موند توی گوش بچه! 

بچه باباشو صدا زد و گفت: بابا ببین چه شکلی شدم؟ باباش هم گفت: قربونت برم بابا! شدی عین «شِرِک»!! 

خوب امیدوارم خوشتون اومده باشه. انشاءالله توی پست بعد روزهای اول دوران طرحمو براتون میگم در سال ۱۳۷۹.