جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سرطان

سلام

اول بگم من سرطان ندارم (البته تا جائی که می دونم) و هیچکدوم از اعضاء خانواده و فامیل هم همچنین.

درواقع این پست اول قرار بود یه پی نوشت درپایان پست قبلی من باشه اما دلم نیومد! این بود که تصمیم گرفتم به عنوان یه پست کامل ازش استفاده کنم. اگه منتظر یه پست خنده دار دیگه بودین شرمنده.

یک شب پیش از شبی بود که پست قبلو نوشتم. توی تلویزیون با جناب آقای دکتر ا.کبری رئیس مرکز تحقیقات سرطان کشور مصاحبه کردند و یه خبرنگار ازشون پرسید: چرا قیمت داروهای شیمی درمانی این قدر گرون شده؟

و ایشون فرمودند: مشکلو شما رسانه ها درست میکنین (نقل به مضمون) وقتی میگین این داروها میتونن باعث بهبود سرطان بشن. و همین باعث میشه که یه فرد سرطانی کلی پول خرج کنه و حتی من شنیده ام که خونه شو یه نفر فروخته تا بتونه شیمی درمانی بشه و درنهایت هم بهبود پیدا نکرده!

راستش چند ماه پیش وقتی توی یکی از نشریات پزشکی خوندم که ایشون فرموده اند: تحقیقات ما نشون داده بیمارانی که شیمی درمانی شده اند دچار سرطان های سخت تری نسبت به بیمارانی بوده اند که شیمی درمانی نشده اند (!) باور نکردم چنین فردی با چنین مقامی چنین حرفی زده باشه! نمیدونم ایشون این نکته بدیهیو فراموش کرده اند که معمولا بیماری سخت تر نیاز به درمان سخت تر هم داره یا تب ترغیب مردم به طب سنتی و داروهای گیاهی باعث شده ایشون هم چنین حرفی بزنند؟ خدائیش من که نفهمیدم وقتی میگن  هر پنج سال حدود نیمی از کتاب های پزشکی به دلیل کشفیات جدید تغییر می کنه دلیل اصرار بر استفاده از کتاب های طب قدیم که چند صد سال پیش نوشته شده اند به جای طب جدید چیه؟

جناب دکتر ا.کبری عزیز!

امیدوارم خودتون یا هیچکدوم از اعضای خانواده تون هیچوقت دچار سرطان نشین. اما شما باید قانونا بیماران دچار سرطانو دیده باشین. بیماران رنجوری که روز به روز بیشتر امیدشونو از دست میدن و طبیعیه که هم خودشون و هم (در بیشتر موارد) خانواده شون از هر روشی که به ذهنشون می رسه برای درمان استفاده کنند حتی اگه بدونن حتما باعث بهبود نمیشه.

حتی اسم سرطان هم به اندازه کافی اونقدر برای اکثر مردم ترسناک هست که برای رهائی از اون مثل غریقی که به هر خس و خاشا.کی چنگ میزنه از هر درمانی که بهش پیشنهاد میشه استقبال میکنه بخصوص اگه روشهایی باشه که سالهاست در جهان استفاده میشه و امتحانشو پس داده.

خوشبختانه خانواده و فامیل ما زیاد بیمار دچار سرطان نداشته. آخرین بیمار سرطانی که به یادم میاد عموم بود که خوشبختانه سالهاست به طور کامل درمان شده و پیش از اون و درزمانی که من دانش آموز دبستان بودم نامادری عمو و پدرم که دچار سرطان مری شد و کم کم قدرت تغذیه دهانیو از دست داد و از اون به بعد روز به روز نحیف تر و رنجور تر شد تا اینکه از یک زن کاملا شاد و سرحال به تدریج به مقداری استخوان تبدیل شد که روش پوست کشیده شده بود.

هنوز چهره شو وقتی چند ساعت پیش از مرگ دیدمش یادم نرفته وقتی حتی دیگه قدرت ابراز ناراحتی هم نداشت و فقط گه گاه وای .... وای .... می گفت و هیچکس هم نمی فهمید کجاش درد می کنه. همون طور که خودش هم هیچوقت نفهمید دچار چه بیماریی شده چون خانواده صلاح ندونستند بهش بگن تا روحیه شو نبازه!

جناب دکتر ا.کبری عزیز!

بهتر نیست وقتی میخواین داروهای شیمی درمانیو نامطلوب جلوه بدین دست کم به جاشون یه داروی بهتر و قوی تر معرفی کنین؟ نکنه انتظار دارین الان هم مردم بیماران سرطانیو با افسنطین و سس درمان کنن؟!

به زودی

سلام

الان رفتم نگاه کردم دیدم تقریبا یه برگ سرنسخه رو دوطرفشو با خاطرات (از نظر خودم) جالب پر کردم اون هم با خط ریز.

میخواستم چندتاشونو بنویسم که یادم افتاد الان گناهیه و بعید نیست فریاد وااسلامای بعضی ها بلند بشه.

پس میگذاریمش برای بعد از تعطیلات.

وای راستی یکشنبه هم که شیفتم!

پس یا دوشنبه یا شنبه شب.

فعلا

لطفا ترجمه نشود

سلام

هفته پیش بود که یکی از اقوام توی بیمارستان بستری شد.

باتوجه به اینکه قرار بود روز بعد مرخص بشه و اون روز هم من شیفت عصر و شب بودم فقط یه کار می شد کرد و اون هم اینکه صبح که توی یکی از درمونگاه های شهری درحال دیدن مریض بودم، بعد از تموم شدن مریض ها و پیش از رفتن سر شیفت برم بیمارستان و همین کارو هم کردم.

رفتم دم در بیمارستان. نگهبان دم در یه پسر جوون بود که من نمیشناختمش و او هم منو نمیشناخت. ظاهرا بعد از فارغ التحصیل شدن من اومده بود سر کار و طبیعتا نمی خواست اجازه بده من برم توی بیمارستان. اینجا بود که دست به دامان نظام پزشکی شدم.

همون طور که اگه مجله نظام پزشکی نبود نمی فهمیدیم که اعضای شورای عالیش هر ماه دور هم جمع میشن و برای هم نوشابه باز میکنن. یا نمی فهمیدیم که مثلا کلی تور دور اروپا و مکزیک + کوبا و .... با تخفیف ویژه برای خانواده پزشکان هست که میتونیم چند سال به صورت خانوادگی اعتصاب غذا کنیم تا بتونیم پول یکی از اونهارو برای خونواده مون دربیاریم. یا حتی نمیفهمیدیم که میتونیم چند صد کیلومتر بریم تا برسیم به تهران و با تخفیف توی زمین های تنیس مجموعه ورزشی انقلاب ورزش کنیم و ....

بگذریم. برای اولین بار بعد از این همه سال از نظام پزشکی کمک گرفتم. البته از کارتش. کارت نظام پزشکیو از جیبم درآوردم و گرفتم جلو چشم نگهبان در بیمارستان و گفتم: خوب توجه کنین، میدونین چه کسی در برابر شماست؟ مامور مخصوص ... (نه انگار اینجاشو نگفتم!) 

نگهبان بیچاره چشمش که به کارت افتاد در رو باز کرد و رفتم توی بیمارستان. آماده بودم که کارتو به نگهبان در ورودی هم نشون بدم که متوجه شدم یکی از نگهبان های قدیمی اونجاست که موقع دانشجو بودن من هم همون جا بود و خوشبختانه منو شناخت و بدون هیچ حرفی منو فرستاد توی بیمارستان.

خلاصه که با همین روش خودمو به بخشی که مریضمون بود رسوندم و بعد به اتاق اون که درست برخلاف همه فیلم ها و سریال های ایرانی اتاق اول راهرو و سمت چپ بود.

تازه با مریضمون مشغول صحبت شده بودیم که یکی از اساتید محترم اونجا (که البته منو نمیشناخت) با چند نفر دانشجو به دنبالش اومدند توی اتاق. گروه آموزشی رفتند بالای سر یکی از مریضهای اون اتاق و استاد شروع کرد به توضیح دادن برای دانشجوها. تنها فرد آشنا توی اون گروه خانم پرستار همراهشون بود که بدون هیچ صدائی و با تکان دادن سر با هم سلام و احوالپرسی کردیم.

استاد درسشو داد و با گروه دانشجوهاش از اتاق خارج شد. مریض هم رو کرد به فامیل بستری ما و گفت: میگم چه قشنگ حرف میزدند. اما من که اصلا نفهمیدم چی گفتند!

پیش خودم فکر کردم: واقعا خدارو شکر که نفهمیدی چی گفتند! من که اگه به جای تو بودم الان سکته رو زده بودم! 

برای کسب اطلاعات بیشتر این هم ترجمه بخشی از سخنان استاد، از زبان پزشکی به زبان آدمیزاد!!:

توده های موجود توی این ناحیه از بدن میتونن خوش خیم باشن یا بدخیم. اما شاید بهتر باشه برای این مریض یه دسته سوم هم تعریف کنیم و بهش بگیم یه توده بدخیم بی پدر و مادر! چون با سرعتی خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنین داره کل بدن مریضو میگیره. الان اون جراحی که برای جلوگیری از انتشار سرطان پای این مریضو قطع کرده اشتباه کرده. مگه این مریض چندوقت دیگه زنده است؟ باید میگذاشت توی این چند صباحی که زنده است از زندگیش لذت ببره.

الان این مریض از عذابی که ما پزشکها براش ایجاد کردیم بیشتر داره زجر میبره تا از بیماریش.

یه پزشک خوب باید بدونه چه زمانی نباید برای مریض کاری انجام بده ....

پ.ن1: به لطف خانم لیلا که اولین کامنتو توی پست قبل برام گذاشته بودند تونستم بقیه مرورگرهارو هم یکی یکی برگردونم. از لطفشون ممنون.

پ.ن2: برای عماد یه کیف مدرسه خریدیم. چند روز بعد یه قسمت از کیف پاره شد. آنی به کیف نگاهی کرد و گفت: نگاه کن تورو به خدا. انگار با آب دهن کیفو به هم چسبوندن! چند دقیقه بعد عماد درحالی که داشت با دقت به کیف نگاه میکرد گفت: بابا! چطور میشه با آب دهن دوتا پارچه رو به هم چسبوند؟!

پ.ن3: آآآآآآآآآ ......... اااااااااااا ........ بوووووووووووووووووووووووووووووفففففففففف ............ (بخشی از سخنان گهربار عسل خانوم که من و آنی هنوز به توافق نرسیدیم که چشمهاش چه رنگیه؟!)

ممنون

سلام

الان نزدیک هشت ساله که وبلاگ دارم و پست پیش برای اولین بار بود که نظرات یه پستو غیر فعال می کردم. برای اینکه دوستان خوب مجازی به زحمت نیفتند و احساس نکنند که باید حتما تسلیت بگند.

اما خیلی از دوستان با کامنت های عمومی و خصوصی منو شرمنده خودشون کردند.

از همه تون ممنون.

چه دوستانی که کامنت گذاشتند و چه دوستانی که ناراحت شدند.

این طور که فهمیدیم خبری که قبلا بهمون داده بودند یعنی ترخیص مریضمون از آی سی یو و مرگش توی بخش درست نبوده و اون توی آی سی یو فوت شده.

باتوجه به حرف پزشک معالجش که به شوهرش گفته بود: مریضتون بر اثر تصادف و آمبولی بعد از اون بیشتر ریه شو از دست داده بود و اگه هم مرخص می شد دیگه هیچ وقت یه آدم نرمال نمی شد توی این چند روز دارم فکر می کنم که یعنی اگه مرخص می شد و همه اش محتاج کپسول اکسیژن و ... بود و (شاید) هر روز عذاب می کشید بهتر بود؟

خلاصه که خدا این طور صلاح دونست من فقط به خاطر پسر و دخترش ناراحتم. 

راستی ببخشید که کامنتهای پست پیش بی جواب موند

دعا

سلام

الان درحالی دارم تایپ می کنم که کمتر از دو ساعت پیش از دست یکی از دندونهائی که توی این پست براتون گفتم خلاص شدم و با تموم شدن اثر داروهای بی حسی دردش داره کم کم شروع می شه.

می خواستم این هفته یه پست خاطرات دیگه بنویسم که فعلا امکانش نیست و نمیدونم تا کی به این دلیل

به هرحال وظیفه بود که خدمت برسم و سلامی عرض کنم.

فقط در یک شیفت

پیش نویس

سلام

هرکسی که توی شیفت کار کرده باشه (بخصوص هم رشته ای های ما) حتما تصدیق میکنه که شلوغی و خلوتی هر شیفت (گرچه به خوش کشیکی یا بدکشیکی آدم هم مربوطه!) تا حدود زیادی شانسیه. گاهی اونقدر شلوغ میشه که نمیتونی سرتو بخارونی و گاهی اونقدر خلوته که حوصله ات سر میره. با توجه به اینکه بعضی از دوستان فکر میکنن همه شیفتهای ما پره از خاطرات (از نظر خودم) جالب، این بار تصمیم گرفتم همه خاطرات یکی از شیفتهامو بنویسم که مال چند هفته قبله. شیفتی که جزء شیفتهای شلوغ تقسیم بندی میشه.

از همون ساعت دو بعدازظهر که شیفتو تحویل گرفتم حمله مریضها شروع شد و همین طور ادامه داشت تا حدود چهار و نیم که یه کمی خلوت تر شد. ساعت حدود پنج و نیم بود که یه پسرو آوردند و گفتند با موتور زمین خورده. مشکل خاصی نداشت. به بهیارمون گفتم زخمشو پانسمان کنه و برن برای احتیاط یه عکس هم بگیرند.

چند دقیقه بعد دیدم همراه مریض داره دنبالم میگرده. گفتم: بفرمائین. گفت: پس بهمون آمبولانس نمیدین؟ گفتم: نه این به آمبولانس احتیاجی نداره، آمبولانس مال مریضهای بدحاله. همراه مریض رفت پیش مریضشو و یکی دودقیقه بعد دیدم مریض خودشو زده به غش بازی و داد و فریاد که: وقتی زمین خوردم سرم هم ضربه خورد. حالا سرم داره گیج میره و حالت تهوع دارم و ....

هرطور که بود ردش کردیم رفت. حدود یک ساعت بعد دیدیم یه نفر دویده توی درمونگاه و میگه: ویلچرتون کو؟ کجاست این ویلچر؟ گفتم: ایناهاش کنار دیوار. گفت: پس بیائین کمک. رفتیم بیرون و دیدیم یه پیرزنو پشت یه سواری خوابوندن و حالا میخوان از ماشین بیارنش بیرون. گفتم مشکلشون چیه؟ گفتند: سابقه مرض قند داره. حالا هم نمیدونیم قندش رفته پائین یا بالا؟

مریضو گذاشتند روی ویلچر و خواستند بیارنش تو که دیدیم ویلچر خراب شده و یکی از چرخهاش به راحتی نمیچرخه. گفتم: این چرا اینجوری شده؟ مسئول داروخونه گفت: قرار بود مسئول امور عمومی بده عوضش کنن فرصت نشد. هرطور بود مریضو آوردیمش توی درمونگاه. طبق کتاب باید یه نمونه خون از این مریضها گرفت برای آزمایش و بعد بهشون قند زد تا وقتی جواب آزمایش بیاد چون مقدار قندی که توی یه سرم قندی هست اونقدر نیست که اگه مریض به خاطر بالا رفتن قند خون مشکل پیدا کرده باشه حالشو خیلی بدتر کنه. اما مسئله اینه که همراهان محترم مریض نمیگذاشتند بهش سرم قندی بزنیم و انتظار هم داشتند هرچه زودتر کاری کنیم تا حالش خوب بشه! یکدفعه یادم افتاد اخیرا یه گلوکومتر برامون اومده. به مسئول داروخونه گفتم: گلوکومترو بده. گفت: کاغذ نداره! قرار بود امروز مسئول امور عمومی بره براش از شبکه کاغذ بگیره یادش رفت!

همراه مریض گفت: پس آمبولانسو بدین ببریمش بیمارستان. گفتم: خودتون هم میتونین ببرینش. همراه مریض فرمودند: این از ویلچرتون این هم از گلوکومترتون این هم از دکترتون. بعد هم ویلچرو بلند کرد و یه نگاه به من کرد و یه نگاه به بهیار مرکز و یکدفعه ویلچرو پرت کرد طرف بهیارمون که خوشبختانه بهش نخورد. از ترس جونمون مریضو گذاشتیم توی آمبولانس و ردش کردیم رفت!

ادامه مطلب ...

خونه

سلام

وقتی این خونه رو خریدیم و بهش اسباب کشی کردیم به آنی گفتم: دیگه خونه مونو هم خریدیم و تا مدتها اینجا هستیم. دیگه میتونیم کلی پول صرف سفر و خوش گذرونی بکنیم!

اوائل هم واقعا خوشحال بودیم. اما وقتی زمستون شد و دیدیم از پنجره های آپارتمان شمالی مون فقط صبحها آفتاب داریم اون هم یه کم و برای یکی دو ساعت حالمون گرفته شد. بخصوص که خونه اصولا جای لوله بخاری هم نداشت و پکیجش هم به اندازه کافی خونه رو گرم نمیکرد. 

خلاصه که یکی دو زمستون نسبتا سختو پشت سر گذاشتیم. باز خدارو شکر که توی این دو سال زمستون سختی نداشتیم.

وقتی دیدیم مجبوریم د.ی.ش مونو بگذاریم روی پشت بام و هرچندوقت یک بار دیگه اثری ازش نیست حالمون بیشتر گرفته شد.

مدتی پیش آسانسور آپارتمانمون هم خراب شد ولی تا چند روزی درستش نکردند چون کلی از همسایه های محترم پول شارژشونو نمیدادن و میگفتن ما که طبقه های پائین هستیم و با آسانسور کاری نداریم!

و وقتی عسل به دنیا اومد و دیدیم داریم عیالوار می شیم دیدیم دیگه این خونه جای موندن نیست! چون میدونستیم که به زودی جامون تنگ میشه و با این وضع تورم اگه امروز خونه رو عوض کنیم بهتر از فرداست.

پس گفتیم: اول یه جا رو پیدا میکنیم و زیر سر میگذاریم، بعد خونه رو میفروشیم.

چند هفته ای هرروز عصر می رفتم دنبال خونه که بیشتر بنگاه دارهای محترم هم میگفتند: شما اول پولتونو بیارین تا بعد صحبت کنیم و این باعث شد به یکی دوتا بنگاه هم بگیم که یه آپارتمان برای فروش داریم. اما ما همچنان قصد فروش زودتر از خریدو نداشتیم تا اینکه یه بنده خدائی اومد و آپارتمانو دید و وقتی قیمتی بالاتر از قیمت بنگاهو بهش گفتم و او هم بلافاصله قبول کرد دیدم حیفه که این مشتریو از دست بدیم.

خونه رو همون شب قولنامه کردیم و این بار خیلی جدی تر برای پیدا کردن خونه شروع به گشتن کردیم. طوری که الان توی ماشین آدرس شصتادتا خونه فروشی هست.

تا اینکه همون طور که توی این پست گفتم یه خونه پیدا شد که آنی حسابی پسندیدش بخصوص که سه خوابه هم بود و به درد چند سال بعد هم که عسل به یه اتاق جدا نیاز پیدا می کرد هم می خورد. اما فروشنده یکدفعه قیمتو بالا برد و معامله به هم خورد.

مدتی پیش هم یه خونه خیلی خوب دیدیم که تنها ایرادش جای نامناسبش بود.

اما شنبه پیش رفتم توی یکی از خیابونهای ولایت که چندتا بنگاه کنار هم توش هست. رفتم توی یه بنگاه که گفتند صاحبش رفته یه خونه ببینه. حدود بیست دقیقه نشستم و دو سه بار هم هوس کردم که بلند بشم و برم یه بنگاه دیگه اما این کارو نکردم تا این که بالاخره صاحبش اومد.

وقتی شرائطمو بهش گفتم گفت: اتفاقا همین الان رفته بودم یه آپارتمان ببینم که به درد شما میخوره. بیائین برین ببینینش. کلیدو از صاحب بنگاه گرفتم و رفتم دنبال آنی و با هم رفتیم و خونه رو دیدیم و انصافا هردومون ازش خوشمون اومد.

یه واحد توی یه آپارتمان آروم که به گفته یکی از همسایه ها تا حالا پای مامورین بردن د.ی.ش بهش باز نشده بود!

رفتیم سراغ خریدنش. چون یکشنبه شیفت بودم قرار نوشتن قولنامه رو گذاشتیم برای دوشنبه که فروشنده محترم نیومدند و چون من سه شنبه هم شیفت بودم قرار موکول به چهارشنبه شد.

چهارشنبه هم فروشنده گرامی زنگ زدند و فرمودند: من اصلا یادم نبود که امشب عروسی دعوت داریم! قرارمون برای پنجشنبه. و عصر پنجشنبه یه پیامک از صاحب بنگاه برام اومد که قرارمون برای شنبه!

در همون حال که مشغول حرص خوردن بودم یکی دیگه از بنگاه داران محترم بهم زنگ زد که: هنوز خونه نخریدین؟ گفتم: نه! گفت: یه نفره که خونه اش بیشتر از اینها می ارزه اما به شدت پول لازمه. رفتم و خونه رو دیدم و خدائیش پسندیدم. اما مسئله این بود که باوجود اینکه قیمت مناسب بود کلی پول کم می آوردم. به هرحال آنی رو هم بردم تا خونه رو ببینه و او هم حسابی پسندید.

و درنهایت همین چند ساعت پیش خونه رو قولنامه کردیم. اما چون فروشنده محترم داره یه جای دیگه خونه می سازه قرار شد تا خرداد سال بعد هیچکدوممون اسباب کشی نکنیم (ممنون از خریدار خونه خودم که بهم اجازه داد)

به این ترتیب ما از خرداد سال آینده در خونه ای زندگی خواهیم کرد که طبقه همکفه با یه حیاط اختصاصی که هیچکس حتی روش دید هم نداره. ضمن اینکه بیست و پنج متر از خونه فعلیمون بزرگتره و توی یکی از بهترین محله های ولایت هم واقع شده.

اما فقط یه مسئله کوچیک داره و اون هم اینکه کلی پول کم میاریم! و باید علاوه بر پول این آپارتمان قید همه پس اندازمونو هم بزنیم و کلی هم از این و اون قرض بگیریم و تقریبا همه طلاهای آنی رو هم بفروشیم! موعد چک هامون هم روز یکشنبه آینده است و بعد توی هفته بعدترش و یکی هم توی آبان. بقیه اش هم برای انتقال سند و تحویل کلید.

خلاصه که اگه دیدین از چند هفته دیگه این وبلاگ آپ نمی شه بدونین که باید با کمپوت بیائین ملاقاتم!

راستی کسی هست یه مقدار بهم قرض بده تا چند ماه دیگه؟! 

بنگاه نامه

سلام

در طول یکی دو هفته اخیر بعد از برگشتن از سر کار و یه استراحت کوچیک میرم بیرون و دنبال یه آپارتمان مناسب میگردم برای خرید. (طبیعتا دنبال آپارتمان میگردم چون پولمون عمرا به خریدن یه خونه ویلائی نمیرسه)

آپارتمانی که اولا حتی الامکان از خونه فعلی بزرگتر باشه

دوما حتی الامکان جاش بهتر باشه

سوما حتی الامکان تراسش جنوبی باشه (تا دیگه از سرقت نشدن دیشمون مطمئن تر باشیم)

و مهم تر از همه این که به پولمون بخوره.

بعد از خریدن این خونه کلی طول کشید تا تونستیم مبالغی که از دیگران قرض گرفته بودیم پس بدیم و بعد از اون پس انداز زیادی نداشتیم. (خودمونیم ما هم خیلی پر رو هستیما! یه خونه بزرگتر و بهتر با تقریبا همون پول!!)

البته اینو هم بگم درطول چند روز اخیر نتونستم برم دنبال خونه چون چندتا شیفت پشت سر هم داشتم.

برای خرید خونه جدید ما دوراه داشتیم:

یکی اینکه اول اینجارو بفروشیم و بعد بریم دنبال خونه.

دوم اینکه عکس این عمل کنیم.

هرکدوم از این دو راه خوبی ها و بدی های خودشو داره اما ما درنهایت راه دومو انتخاب کردیم چون شک داشتیم اگه اول خونه رو بفروشیم و یکدفعه خونه گرون شد چه بلائی ممکنه سرمون بیاد هرچند حالا هم ممکنه یه خونه خوب پیدا کنیم و بعد خونه مون فروش نره!

در طول این چند روز و در مراجعه به بنگاه های مختلف بعضی نکات جالبو دیدم که باعث شد به این نکته ایمان بیارم که هرکسی در هرجائی چشمهاشو خوب باز کنه میتونه به راحتی خاطرات (از نظر خودش) جالبی پیدا کنه.

مطالبی که در ادامه خواهید خوند همه شون در همین یکی دو هفته اخیر رخ داده و خدا رو چه دیدین شاید از این به بعد چندتا پست بنگاه نامه هم نوشتم!

۱. با آنی رفتیم توی یه بنگاه و میگیم یه آپارتمان میخوایم با این شرائط. میگه دارم بریم ببینیم. میپرسم: جنوبیه؟ میگه: بله جنوبیه.

میریم توی خونه که آنی میگه: این خونه که شرقی - غربیه! آقای بنگاهی یه فکری میکنه و توی ذهنش محاسبه میکنه و بعد میگه: آره انگار حق با شماست!

۲. رفتم توی یه بنگاه و گفتم: یه خونه میخوام با این شرائط. دارین؟ یه نگاه توی دفترش کرد و گفت: بله یه آپارتمان دویست متریه چندتا کوچه پائینتر میگه صد و پونزده میلیون. گفتم: مطمئنین؟ توی این محله با این قیمت نمیدنا! یه نگاه دقیقتر توی دفترش کرد و عینکشو گذاشت روی چشمش و گفت: وای ببخشید، گفته متری یک میلیون و صد و پنجاه هزار تومن!

۳. بنگاهه منو فرستاد تا یه خونه رو ببینم. به صاحبخونه گفتم: خونه اش خوبه. قیمتش چنده؟ گفت: مگه بنگاه بهتون نگفته؟ همونه دیگه. گفتم: بنگاه به من گفته متری هشتصد هزار تومن یعنی کلا میشه .... صاحبخونه گفت: اگه اینقدر گفته که یه چیزی برای خودش گفته. اینو متری یک میلیون خریدند ندادم!

۴. رفتم توی یه بنگاه و شرائطمو گفتم. گفت: داریم. گفتم: میشه بریم ببینیمش؟ گفت: خانمت همراهته؟ گفتم: نه اگه خونه اش خوب بود بعد بهش میگم بیاد اون هم ببینه. یه نگاه بهم کرد و گفت: مجردی الکی میگی متاهلم؟!

۵. به بنگاهیه گفتم: یه خونه با این شرائط دارین؟ گفت: داریم اما سفارش کرده به یه خونواده پرجمعیت نفروشم. شما چند نفرین؟!

۶. با آنی رفتیم یه خونه رو ببینیم که هنوز تکمیل نشده و قیمتشو میگه متری یک میلیون و صدهزار تومن. آنی گفت: اما خونه ای که تکمیل نشده رو نمیشه درست نظر داد. بنگاهیه گفت: حتما باید یکی بیاد برای خونه در بگذاره پرده بگذاره ..... بعد شما نظر بدی؟!

۷. بنگاهیه گفت: یه آپارتمان هست صد و شصت متر به قیمت صد و سی میلیون. گفتم: مطمئنین؟ گفت: آره عصر با خانمت بیا من هماهنگی میکنم برین ببینینش. عصر با آنی رفتیم که گفت: من نمیتونم باهاتون بیام برین به این آدرس و زنگ طبقه اولو بزنین. رفتیم زنگ زدیم که بهمون گفتند: این خونه فروشی نیست! طبقه سوم فروشیه. رفتیم طبقه سوم که یه دختر در رو باز کرد و گفت: هیچکس با ما هماهنگی نکرده و من تنهام فقط اجازه میدم خانمتون بیاد تو. آنی رفت توی خونه و برگشت و بعد گفت: میگن: ما به بنگاه گفته بودیم زیر متری یک میلیون نمیفروشیم چرا این قیمتو بهتون گفته؟!

۸. با آنی رفتیم خونه ببینیم. بنگاهیه گفت: یه آپارتمان دارم که یه حیاط اختصاصی هم داره بریم ببینیم؟ گفتم: بریم. رفتیم توی یه آپارتمان که هنوز یک ماهی کار داشت. یه آپارتمان توی طبقه همکف بهمون نشون داد که یه حیاط جلوش بود که به پارکینگ راه دارشت و همه کنتورهای گاز آپارتمان توی همون حیاط بود و گفت: این گل سرسبد این آپارتمانه. گفتم: این کجاش اختصاصیه؟ گفت: این چند متر بعد از کنتورهای گاز مال شماست. آنی پرسید: پارکینگ این واحد کجاست؟

گفت: خوب توی همون حیاط اختصاصیتون دیگه! گفتیم: میشه آپارتمانهای بقیه طبقاتو هم ببینیم؟ همین نقشه اند دیگه؟ گفت: شرمنده همه شون فروخته شده اند فقط همین مونده که گل سرسبد این آپارتمانه!

پ.ن۱: اگه جالب نبود ببخشید وقتی توی دوهفته مرخصی زایمان دوتا پست خاطرات میگذارم همینه دیگه!

پ.ن۲: فقط خدا رو شکر که ما نیاز اورژانسی به خونه نداریم.

پ.ن۳: اگه یه آپارتمان خوب سراغ دارین که به شرائط ما بخوره بهمون خبر بدین (شرائط مارو که میدونین فقط باید بگم قیمت حدود صد و بیست میلیون یا یه کمی بالاتر)

پ.ن۴: عماد بهم میگه: بابا یه چیز جالب. میگم: چی؟ میگه هروقت بینی عسلو با انگشت میگیرم دست و پا میزنه! خوب چرا با دهنش نفس نمیکشه؟! ایول عجب کشفی کرد این عماد!

نخستین دیدار

..... خیلی وقت پیش بود که از طریق یه کامنت خصوصی متوجه شدم یه زن و شوهر دانشجوی پزشکی وبلاگ نویس توی ولایتمون هست. 

مدتی به وبلاگشون سر میزدم که ترجیح دادند دیگه ننویسند. اما بعد از مدتی با یه کامنت دیگه متوجه شدم با اسم دیگه ای دوباره شروع کرده اند. و به این ترتیب رابطه مجازی ما دوباره شروع شد که البته گه گاه شدتش کم و زیاد می شد. 

مدتی بعد متوجه شدم بعضی دیگه از دوستان مجازی هم اینجان که من حتی فکرشو هم نمیکردم گرچه ایشون ترجیح دادند از اینجا برن. 

بگذریم. تا به حال چند بار قرار شده بود با بعضی از دوستان مجازی از نزدیک آشنا بشیم که هر بار به دلیلی این اتفاق نیفتاد و اگه بخوام علتشونو یکی یکی بنویسم خیلی طول میکشه. این بار وقتی به آنی گفتم: میخوای یه شب دعوتشون کنیم؟ فورا قبول کرد. 

یه ایمیل براشون فرستادم و رسما دعوتشون کردم. بعد از مدتی جواب اومد و این امرو به بعد از عید موکول کردند (لابد برای اینکه من یادم بره و دست از سرشون بردارم!) اما من بعد از عید دوباره دعوتشون کردم و خوشبختانه این بار قبول کردند. ضمن اینکه این بار شماره موبایل خودشون و همسرشونو هم ضمیمه کرده بودند و به این ترتیب مذاکرات ما به صورت اس ام اسی ادامه پیدا کرد! 

بالاخره قرار برای روز بعد از امتحان دستیاری گذاشته شد (گرچه با توجه به شاهکارم توی امتحان چندان فرقی هم نمیکرد!) 

آدرسو هم به صورت اس ام اس براشون فرستادم و حتی وقتی زنگ زدند درو باز کردم و باز اس ام اس فرستادم که: خوش اومدین بفرمائین طبقه ....!! 

و بالاخره چند لحظه بعد دکتر میثم و همسر محترمشونو برای اولین بار از نزدیک زیارت کردیم. 

راستش من چندان آدم اجتماعی نیستم و فکر میکردم که شاید حسابی حوصله مهمونهامون سر بره اما با وجود اینکه ما چهار نفر اهل سه استان مختلف بودیم خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم با هم صمیمی شدیم انگار که مدتهاست همدیگه رو میشناسیم! گرچه تا حدودی همین طور هم بود. چون مدتها بود که وبلاگهای همدیگه رو میخوندیم و تا حدود زیادی با خصوصیات همدیگه آشنا بودیم. بحث با صحبتهای ابتدائی شروع شد و با بحث درباره دانشکده و اساتید و .... ادامه پیدا کرد. خوشبختانه تقریبا در همه موارد با هم اتفاق نظر داشتیم گرچه امیدوارم از روی تعارف همه حرفهای مارو تائید نکرده باشند! 

عماد هم که اول از پای کامپیوتر تکون نمی خورد کم کم طوری با دکتر میثم جور شد که هنوز تفنگشو از روی مبل برنداشته و میگه تا یه بار دیگه آقای دکتر نیاد با هم بازی کنیم تفنگو از اونجا برنمیدارم! 

صحبت ها موقتا برای شام قطع شد و بعد از اون دوباره ادامه پیدا کرد و یه لحظه به خودمون اومدیم و متوجه شدیم که نصف شبه. 

درنهایت با قولی که برای رفتن به خونه شون از ما گرفتند و ابراز امیدواری برای ادامه این دوستی و حتی پیدا کردن یه خونه نزدیکمون برای اونها از هم جدا شدیم و من بعد از جمع کردن خونه و آپ کردن از هوش رفتم! 

پی نوشت: از این دیدار یک هفته میگذره و چون شک داشتم برای همه جذاب باشه اول یه پست خاطرات (از نظر .... نوشتم و این پستو توی ادامه مطلب گذاشتم و بعد از ادامه مطلب کپی گرفتم و منتشرش کردم که همه اش پرید و من هم فقط از این قسمت کپی گرفته بودم! خلاصه که اگه خوشتون نیومد شرمنده!

لیوان فرانسوی

پیش نویس: 

سلام 

مدتیه که هم ولایتی های عزیز حسابی به من لطف دارند. به طوری که همین حالا به اندازه دست کم دو پست دیگه از نوع خاطرات (از نظر خودم) جالب مطلب دارم. اما با توجه به اینکه دو پست گذشته هم از همین نوع بوده و ممکنه با ادامه دادن به این نوع پستها بعضی ها حوصله شون از اونها سر بره یا اینکه فکر کنن من این مطالبو از خودم درمیارم پس بقیه شونو میگذارم برای پستهای بعدی. 

مطالب این پست مطالب پراکنده ای هستند که بعضی شون از مدتها پیش توی ذهنم هستند و فرصت نوشتنشونو نداشتم. ضمن اینکه از نظر جذابیت (دست کم از نظر خودم) چندان چنگی به دل نمی زنند. 

۱. نمیدونم من با بقیه فرق می کنم٬ یا مردم ظاهر سازی می کنن یا سلیقه ها می تونن این قدر با هم فرق کنن؟ 

منظورم چیه؟ مثلا دو سال پیش باتوجه به تعریف های زیادی که از ابیانه شنیده بودیم راهی اونجا شدیم. خوب اعتراف می کنم که شهر جالبی بود هم رنگ قرمز خونه ها و هم لباسهای محلی مردم جالب بود اما همه جذابیت این مسائل برای من حداکثر پنج دقیقه بود و خیلی زود همه چیز برام عادی شد. من واقعا نمی فهمیدم بعضی از مسافرها چطور میتونن دقایق طولانی توی کوچه ها قدم بزنند و با تحسین به اطراف نگاه کنند؟ تنها موردی که توجه منو توی ابیانه به خودش جلب کرد تعطیل بودن آتشکده هارپاک بود که میتونست به عنوان یه جاذبه توریستی فوق العاده مطرح بشه و نشون دهنده قدمت تمدن این ناحیه باشه. 

اعتراف می کنم به جز تخت جمشید و مسجد ایاصوفیه تا بحال هیچکدوم از آثار تاریخی که دیدم برام جذابیت واقعی چندانی نداشته. 

خوب شاید بگین من از جاهای تاریخی خوشم نمیاد اما مسئله اینه که در موارد دیگه هم همین وضعیت دیده میشه. مثلا من تا حالا سه بار با دقت تمام فیلم همشهری کین رو دیدم و واقعا نفهمیدم چی توی این فیلم این قدر جذابه که هنوز یکی از مطرح ترین فیلمهای تاریخ سینماست؟ 

من دو بار «رنگ انار» پاراجانف رو دیدم اما واقعا هیچی ازش نفهمیدم!  

و .....

۲. ظاهرا برادران محترم پارازیت انداز این وبلاگو می خونن چون به محض اینکه نوشتم تصاویر ماهو.اره رو به خوبی دریافت میکنیم مجددا انداختن پارازیتو شروع کردند. به طوری که ناچار شدیم قسمت آخر عشق ممنوعو باز هم کله سحر و اون هم نه به طور کامل ببینیم! 

اما من از این برادران یه سوال دارم. 

انصافا این سریال به قول شما مستهجن بیشتر میتونست به آدم درباره روابط نامشروع و نادرستی اون هشدار بده یا برنامه های صدا و سیمای ملی ایران مثل زلال احکام و ..... 

۳. مدتی بود که از یکی از مسئولین داروخونه که توی درمونگاه های شبانه روزی شیفت می داد خبری نبود. یه شب سر شیفت از پرسنل سراغشو گرفتم که گفتند: مهاجرت کرد به کانادا. گفتم: تا جائی که میدونم کانادا مسئول داروخونه نمیخواست! گفتند: نه خانمش که پرستار بود پذیرش گرفته بود و شوهر و پسرشو هم با خودش برد. بعد همه زدند زیر خنده. گفتم: جریان چیه؟ یکیشون گفت: اونها برای کِبِک (منطقه فرانسوی زبان کانادا) پذیرش گرفته بودند و یک سال بود که سه نفری کلاس خصوصی فرانسه می رفتند. هربار میدیدیمش میپرسیدیم: فرانسوی یاد گرفتی؟ میگفت: زبون سختیه. من الان فقط معنی کلمه لیوان یادم مونده! گفتم: خوب حالا لیوان به فرانسوی چی میشد؟ اقلا یه کلمه فرانسوی هم یاد بگیریم. یکدفعه همه شون ساکت شدند!! 

۴. برای اولین بار در طول تاریخ (!) دارم عمو میشم. اطلاعات تکمیلیو در پست آینده آنی میتونین بخونین!