جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطراتی از روانپزشکی

با سلام مجدد 

همین اول بگم این خاطرات اونقدرها هم جالب نیستند چون مال دوران دانشجوییند نه اینترنی و عمدتا منحصر میشن به خاطرات اساتید محترم. 

من فقط یه بار که داشتم از توی اورژانس رد میشدم یه «امام زمان» دیدم که به زور داشتن میبردن که بستریش کنن. اونم فقط داد میزد که: میخوام «خامنه ای» رو بذارم رهبر بمونه. «اکبر شاه» هم رئیس جمهور و خودم هم که امام زمانم روی کارهاشون نظارت میکنم! 

دو تا خاطره اول از دکتر «ن» معروفه. نه بابا نترسین از اون خاطرات ۱۸+ نیست!در واقع ایشون هم خاطرات استادشونو برامون تعریف میکردن!: 

۱.استادمونو برده بودن توی زندان گفته بودن یه قاتلو گرفتیم که خودشو زده به دیوونگی بیاین بیبینین (لهجه اصفهانیه دیگه!) دیوونس یا نه؟ 

اونم میره تو زندان میبینه یکی نشسته توی حیاط زندان شلوارشو بیییییب و داره بییییییییییب و از اون طرف با دست تیکه تیکه برمیداره و بییییییی....................................ب و قورت میده!!!!(البته این بییییبها از خودم بود نه ایشون) اون هم از همونجا برمیگرده و میگه این دیوونه است. 

چند سال بعد داشته توی یک کشور اروپایی قدم میزده که یک آدم جنتلمن و شیک پوش میزنه رو شونه اش و میگه:آقا من باید از شما تشکر کنم شما چند سال پیش توی زندون جون منو نجات دادین!! 

۲.یک زن جوون از یه خونواده مایه دارو آوردن که مدتی بود اگه تنها از خونه میرفت بیرون دچار حمله پانیک میشد. 

بعد از کلی روانکاوی داستانشو برامون گفت: 

این خانوم عاشق یه پسر فقیر میشه اما خونواده هاشون به هیچ عنوان موافقت با ازدواجشون نمیکردن و بالاخره دختره رو به یه خرپول دیگه میدن. 

اتفاقا پسره هم توی بورس خلبانی قبول میشه و میره آمریکا و بعد چن سال برمیگرده و این خانوم هم اونو با اون لباس و شکوه خلبانی میبینه و حالا دیگه جرات نمیکرده تنها بره بیرون تا مبادا دوباره اونو ببینه و نتونه جلو خودشو بگیره (آخه آدم مذهبی هم بود) اون هم مشکلش با رفتن به یه شهر دیگه حل شد. 

۳.این خاطره رو دکتر «و» برامون تعریف کرد اما من خودم هنوز نتونستم باورش کنم: 

یه بیمار روانی جدید آورده بودن توی بخش که از صبح تا شب مینشست دم اتاق و به خانمهای پرستار زل میزد! اونها هم به عنوان یه دیوونه بی آزار بهش نگاه میکردن و چیزی نمیگفتن. تا اینکه یه روز وقتی یه کم باهاش قاطی شدم (!) گفت:میدونی دکتر من آدمها رو لخت میبینم! 

گفتم:مگه میشه؟ گفت:حالا که شده!  

از یکی دو تا از پرستارها خواهش کردم با یه چیزی «باسنشونو» رنگی کنند و هر چه علتشو پرسیدن نگفتم و منتظر عکس العمل اون بیمار شدم. دیدم وقتی اون پرستارها رد میشن طرف یه طوری نگاه میکنه و بعد از من پرسید:دکتر! اینا چرا بدنشون این رنگیه؟! 

چند وقتی که توی بخش بود و دارو گرفت یه روز دیدم با ناراحتی داره میگه:نمیدونم چرا هرچه زور میزنم دیگه اونجوری نمیبینم؟! 

۴.این خاطره رو یکی از خانمهای اقوام که پرستاره برام تعریف کرده: 

برای درس «روانپرستاری» بردنمون بخش روانپزشکی که دیدیم یه نفر آروم نشسته و داره گریه میکنه. 

وقتی ما رو دید اومد جلو و شروع کرد گریه کردن که: 

به خدا من دیوونه نیستم. پدرم به تازگی فوت کرده و برادرام برای اینکه سهم ارث منو ندن برام پرونده درست کردن و آوردن اینجا. شما رو به خدا به رئیس اینجا بگین یه دکتر باایمانو که برادرام نتونن بخرنش بیاره بالای سر من. خلاصه اینقدر خواهش و التماس کرد که قبول کردیم. 

وقتی میخواستیم از بخش بیاییم بیرون یکدفعه همون یارو با یه لگد محکم به پشت استادمون اونو نقش زمین کرد! و گفت اینو زدم که یه وقت یادتون نره جریان منو بگین!!!! 

پ.ن۱:ببخشین که این خاطرات جالب نبودند! 

پ.ن۲:امروز صبح زنگ زدم برای هارد کامپیوترم گفتند:بوردشو عوض کردیم اما درست نشد و متوجه شدیم ایراد از «سیلندره» (من که نفهمیدم یعنی کجا!) و قول دادند تا سه چهار روز دیگه درست بشه. 

حالا هزینه اش چقدر بشه خدا میدونه. 

نمیدونم چرا ولی توی این ماه همه شیفتهای منو از پانزدهم به بعد گذاشتن به عبارت دیگه از بعد از درست شدن کامپیوتر!! (طوری نیست حالا درست بشه!) 

پ.ن۳:مطلب بعدی انشاءالله درباره بخش پوست خواهد بود.

خاطراتی از پزشکی

با سلامی دوباره 

اعصابم همچنان خرده. 

هاردم داره همینطور دست به دست میچرخه و هر کسی بعد از یکی دو روز میگه نمیتونم اطلاعاتشو برگردونم. 

حالا تکلیف ما با اونهمه عکس و فیلم که از پسر دلبندم داشتیم و کلی چیز دیگه که روی اون هارد بود چی میشه خدا میدونه. 

راستی همه میگن بوردش خراب شده. اگه اطلاعات کامپیوتری دارین میشه بگین چکارش میشه کرد؟ 

بگذریم 

در یکی دو هفته گذشته کلی فکر کردم که ببینم طبق دستور استاد گرامی «یک دانشجوی پزشکی» خاطره ای از دوران دانشجویی روانپزشکی به یاد میارم یا نه؟ 

اما دیدم اکثر مریضهامون خودشون یه جور کیس روانپزشکی محسوب میشن تا خلافش ثابت بشه! 

میگین نه اینارو بخونین: 

۱.امروز مشغول معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان بودم که دیدم یکیشون یک جیغ و دادی راه انداخته که نگو! و از ترس آمپول تو نمیاد. بالاخره دو سه نفری آوردنش تو (توی اون لحظه یاد صحنه حمام رفتن غلامرضا (اکبر عبدی) توی فیلم مادر افتاده بودم)!  

وقتی اومد و معاینه شد و پا شد که بره مادرش گفت: خب حالا دیگه سنگو بنداز. و پسره هم یه سنگ بزرگو از دستش انداخت زمین. گفتم:این دیگه چی بود؟ 

مادره گفت: هیچی هه هه هه ... سنگ آورده بود که اگه خواستین بهش آمپول بزنین با سنگ بزندتون! 

۲.هفته پیش یه پیرمرده با دل درد اومد. گفتم از کی درد گرفته؟ گفت خیلی وقته هفته پیش رفتم از دلم فتوکپی هم گرفتم نفهمیدند چشه! 

۳.یه بچه رو با دل درد آورده بودند. گفتم ببین وقتی دست میگذارم روی دلت درد میگیره؟ 

بچه هیچی نمیگفت آخرش مادره گفت: دقت کن مامان ببین وقتی آقای دکتر «زور میزنه» تو دلت درد میگیره؟! 

۴.یه دختر جوون اومد و گفت: الان دو روزه دارم استفراغ میکنم. گفتم اسهال هم داری؟ 

گفت: نه متاسفانه!!! 

و الی آخر ... 

تا الان سه چهار تا خاطره از دانشجویی روانپزشکی هم یادم اومده که انشاءالله دفعه بعد براتون مینویسم فقط دعا کنین تا اون موقع هارد کامپیوترم درست شده باشه و مجبور نباشم برای رفتن توی اینترنت مزاحم عیالات متحده بشم ضمن اینکه پول اینترنت پرسرعت خونه هم (که هنوز نمیدونم چرا توی شهر ما باید اینقدر گرون باشه) داره هدر میره. 

چقدر گرون؟ ۲۵۰۰۰ تومن برای یک ماه! اونم با سرعت ۶۴ کیلو بایت در ثانیه. 

پ.ن:الان میخواستم بنویسم کم کم دارم نگران دکتر مانستر میشم پیداش نیست که دیدم بعد از مدتها پاسخ نظرات را داده اند پس تا اطلاع ثانوی نگرانشان نمیشویم!

درباره الی .....

سلام 

روز جمعه گذشته بعد از مدتها رفتم سینما. 

برای تماشای فیلم «درباره الی ...» که چند روزیه توی تنها سینمای شهرمون روی پرده است. 

اصولا من بعد از مزدوج شدنم دیگه تنها سینما نرفتم و در واقع مدتهاست که سینما نرفتم. از زمانی که (مثلا) قصد درس خوندن کرده ام و دور فیلم و سینما رو که همیشه یکی از مسائل مورد علاقه ام بوده یه نیمخط (نه خط!) ‌کشیدم. 

گرچه هر ماه لیستی از فیلمهای جدید و خوب رو به برادرم میدم که تهران درس میخونه و او هم هربار که میاد ولایت خیلی از اونها رو از دستفروشهای محترم اونجا میگیره و برام میاره و دونه ای هزار تومن پولشو میگیره. الان من یک کمد پر از سی دی و دی وی دی دارم که بیشترشونو هنوز ندیدم. 

خلاصه به این ترتیب بود که با شنیدن توصیفاتی از فیلم جدید «اصغر فرهادی» تصمیم گرفتیم بعد از «سگ کشی» (در دوران نامزدی) و «ارتفاع پست» و «دوئل» و «زیر درخت هلو!!» یکبار دیگه با عیال (و البته برای اولین بار سه نفره) راهی سینما بشیم. 

البته من از چند روز پیش میخواستم برم چون میدونستم که این فیلم فیلمی نیست که اینجا فروش زیادی داشته باشه و زیاد رو اکران بمونه. 

دو سه روز خواستیم بریم که نشد. پنجشنبه هم در آخرین لحظه تصمیممون عوض شد و رفتیم تماشای «سیرک بین المللی آذربایجان» که اونهم چند روزیه اومده ولایت ما. 

ما اول فکر کردیم منظور از آذربایجان جمهوری آذربایجانه اما وقتی دیدیم به جز یک نفر بقیه ایرانیند فهمیدیم که اشتباه میکردیم. 

اون یک نفر (آلکس) هم عملا همه کاره گروه بود وقتی همون اوایل کار از روی «قرقره تعادلی» (که مدیر سیرک اول ادعا کرد توی اون رکورد اروپایی دارند) سقوط کرد ما نفهمیدیم چرا همه شون اینقدر نگران شدند اما بعد دیدیم بدون آلکس همه کارشون خوابیده است چون هم متخصص شلاقشون بود هم رام کننده مار هم خرس هم شیر هم ...... 

بگذریم. 

جمعه گفتم اگه امروز هم نریم شاید دیگه هیچوقت نتونیم این فیلمو ببینیم پس ساعت حدود هفت و نیم بود که به عیال گفتم من هشت و نیم میرم سینما تو میخوای بیا میخوای نیا!! 

و چنانکه افتد و دانی تا «بعضی ها» آماده شدند و رفتیم دقایقی از فیلم گذشته بود و وقتی وارد سالن شدیم که هنرپیشه ها داشتند وارد ویلای کنار آب میشدند. 

خواستیم طبق معمول به صورت خانوادگی بریم بالکن که گفتند باید برید لژ! و رفتیم و دیدم که حدسم درسته چون فقط حدود ده نفر توی سالن بودند. 

«درباره الی ....» فیلمی نبود که تکونم بده (اصولا خیلی وقته که هیچ فیلمی تکونم نداده آخریشون «مالنا» شاهکار «جوزپه تورناتوره»). اما فیلمی بود که بتونه میخکوبم کنه و چند ساعتی فکرم مشغولش بشه. شاید اینهم یکی از فیلمهایی بود که باید بیشتر از یکبار ببینمش تا چیزهای بیشتری از توش دربیارم چون من معتقدم فیلم کالای یکبار مصرف نیست و حتی تا به حال دو فیلمو بیشتر از پنج بار دیدم:مادر علی حاتمی و هامون داریوش مهرجویی. 

اول فیلم تماشاگر با چند خانواده شاد و خرم روبرو میشد که انگار هیچ مشکلی ندارند و تنها مشکلشون ناآماده بودن ویلاست اما کم کم مشخص میشد که درواقع همه اینها دروغه و همه دارند برای هم فیلم بازی میکنند. (صحنه پانتومیم بازی کردن هنرپیشه ها این مطلبو به وضوح نشون میداد). انگار حضور و بعد ناپدید شدن ناگهانی الی جرقه ای بود که اختلافات کهنه اونها رو نمایان کرد (از این نظر فیلم کمی به فیلم چهره اثر سیروس الوند شبیه میشد). و مشخص میشد همونطور که ویلا پر از آشغال و کثافته قلب اون آدمها هم ... 

الی (دختری که حتی اسمش تا پایان فیلم مشخص نشد) دختر پاکی بود (برخلاف بعضی صحبتها که در اواخر فیلم درباره اش میشد) و دختری به این پاکی جاش میون اون جمع نبود (یه چیزی تو مایه های یکی از کاراکترهای رمان «صد سال تنهایی» که الان اسمش یادم نیست). 

اختلافات این دوستان با هم به یکباره پس از حذف الی از داستان زبانه کشید و درواقع افراد از همین بحث و جدلهای بین خودشون به سطح بالاتری از شناخت خودشون و دیگران دست پیدا کردند. گرچه هنوز هم تا انتهای فیلم افرادچیزهایی رو از هم پنهان میکردند (ازجمله قضیه نامزد الی که خود او هم در آغاز خودشو درست معرفی نکرد و با نقابی بر چهره وارد صحنه شد). 

دریا مکانی برای تطهیر بود و نماد پاکی مطلق و الی تا زمانی که دیگران خودرا پاک نکردند آنجا را رها نکرد اما جالب اینکه آنان دوباره در حضور نامزد الی نقاب جدیدی به چهره زدند و حتی آنرا بر چهره کودکانشان هم پوشاندند تا همان کسانیکه معتقد(!) بودند که:یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه. یک تلخی عظیم و بی پایان را بزای آن جوان بیچاره به ارمغان آورند تا از این پس تنها با خاطرات و یادگارهای الی و با تفکری نادرست از او به زندگی ادامه دهد.در پایان باید از بازیهای درخشان برخی از بازیگران این فیلم یاد کنم. 

«ترانه علیدوستی» که یک نقش نه چندان بلند و کم دیالوگ را با استادی به نمایش گذاشت و «گلشیفته فراهانی» که هنوز از رفتار مسئولان سینمایی کشورم با او احساس شرم میکنم. 

پ.ن۱:این اولین باری بود که من نظرمو درباره یک فیلم سینمایی نوشتم پس لطفا زیاد مسخره ام نکنید! 

پ.ن۲:من این متنو دارم با اعصاب خردی کامل مینویسم.  

چرا؟ 

چون چند روزیه که کامپیوتر خونه خرابه و فروشنده هم تا دیروز میگفت همه اطلاعات روی کامپیوترت پاک شده (فکرشو بکن همه عکسهای پسرم از نوزادی تا حالا چندتا فیلم سینمایی و .....) امروز کمی خیالم راحت تره چون میگفت: 

دو راه داری: 

یا هارد دیسکو میفرستم تهران تعویض کنند که همه اطلاعات روی این هارد هم از بین میره. 

یا اینجا میدم تعمیر که باید پولشو بدی و گارانتی هم دیگه از بین میره! 

این یک مطلب. 

نکته دیگه اینکه چند هفته ایه که عیالات متحده هم وبلاگ زده و از همون اول شرط گذاشتیم که کاری به کار هم نداشته باشیم  

حالا چی؟ 

نظرات پست قبلیو بخونید تابفهمید! 

چی؟ 

من الان کجا دارم مینویسم؟ 

خوب توی نمایندگی بیمه عیال دیگه 

هر کی میخواد بیمه اش کنم هم بسم الله .....

روانپزشکی

سلام 

امروز توی یکی از مراکز شبانه روزی شیفت صبح بودم که از معاونت درمان شبکه تماس گرفتند و گفتند پزشک شیفت عصر و شب امروز تازه نظام گرفته و  زودتر میاد تا شما کمی راهنماییش کنین. 

گفتم: باشه تشریف بیارن. 

اومد و چشمتون روز بد نبینه! 

فکر کردم باید یه مقدماتی از طریقه کار توی مرکز شبانه روزی براش بگم اما نمیدونم این خانم دکتر کجا مدرک گرفته بود که توی نسخه نویسی از بیخ ......... 

بالاخره ناچار شدم یک نسخه برای سرماخوردگی یکی برای درد شکم یکی برای کمردرد و .... براش دیکته کنم و او بنویسه! 

شماره موبایلمو هم گرفت تا اگه مریضی اومد که براش نسخه شو ننوشته بودم زنگ بزنه و بپرسه! 

بگذریم 

دیشب بالاخره فرصت شد و نشستم و بخشی از ادامه خاطراتمو نوشتم. 

بعد کلی گشتم دنبال عکسی که به موضوع بخوره. 

در همون حین فیس بوک و تینی پیک و ... شروع کردند فیلتر شدن. 

وقتی تصمیم گرفتم مطلبو بدون عکس بزنم توی وبلاگ یک لحظه بلاگ اسکای هم قطع و بعد وصل شد و در نتیجه همه متنی که نوشته بودم پرید!! 

دیگه از شدت عصبانیت نمیدونستم چکار کنم؟  این بود که خیلی زود (ساعت یک بعد از نیمه شب) خوابیدم. 

حالا هم نشسته ام و دوباره دارم از اول مینویسم.

بگذریم پاییز سال ۷۶ بود که به بخش روانپزشکی رسیدیم. 

من از وقتی پزشکی رو شروع کردم به روانپزشکی علاقه خاصی داشتم اما خداییش با دیدن این بخش از نزدیک نظرم عوض شد! 

بخش روانپزشکی در اون زمان پنج استاد داشت و یکی از پراستادترین بخشهای مینور محسوب میشد.

ادامه مطلب ...

بازی

سلام 

به دستور استاد گرامی ‹‹یک دانشجوی پزشکی›› میخوام وارد یک بازی سیاسی بشم. 

بازی بایدها و نبایدهای رئیس جمهور آینده. 

اما هر چه فکر کردم دیدم تمامی گفتنی ها توسط ایشون گفته شده و دیگه چیزی برای گفتن باقی نمونده. 

پس به یکی دو جمله بسنده میکنم: 

جناب آقای رئیس جمهور! 

هر کسی که هستید. 

چه میرحسین  

چه محمود 

چه مهدی  

و چه محسن  

 

  

شما از این پس رئیس جمهور همه مردم ایرانید. 

چه آنان که به شما رای دادند و برایتان سینه چاک میدادند. 

و چه آنان که با شما مخالف بودند. 

جناب آقای رئیس جمهور! 

آنگونه که دوست دارید زندگی کنید.  

نوشتان باد.

اما بگذارید ما هم (دست کم اندکی) ‹‹زندگی کنیم››

متفرقه از ۱۳۷۶

سلام 

انگار قسمت نیست به خاطراتم ادامه بدم. 

الان یکی دو هفته است که مطلب بعدیمو نوشته ام روی کاغذ و آماده ام برای نوشتن. 

اما یکدفعه مسئله نظام هماهنگ پیش اومد. 

حالا هم دوباره نشستم که بقیه خاطراتمو بنویسم که یادم اومد چندتا از خاطرات سال ۷۶ مونده که شاید از نظر شما یخ و بی مزه باشند اما برای خودم جالبند پس مینویسمشون و بقیه خاطراتو میگذارم برای پست بعدی: 

۱.در اردیبهشت سال ۷۶ بود که یک روز دیدیم یک پارچه زده اند توی دانشگاه که سخنرانی «سید محمد خاتمی» کاندیدای ریاست جمهوری در دانشگاه ولایت. وسیله ایاب و ذهاب موجود است. 

گرچه من هیچوقت خودمو قاطی مسائل سیاسی نکردم و نمیکنم ولی نمیدونم چرا هوس کردم که برم و رفتم. 

با مینی بوسهایی که آماده کرده بودند از دانشگاه علوم پزشکی ولایت رفتیم دانشگاه ولایت و چند دقیقه بعد خاتمی هم با اتوبوس اومد. 

جلسه پرسش و پاسخ شروع شد و یکی از پرسشهایی که مجری برنامه (که به طرز وحشتناکی تپق میزد) پرسید این بود که ما میترسیم رئیس جمهور قبلا انتخاب شده باشد و ما بیخود داریم رای میدهیم. 

خاتمی هم پاسخ داد که مطمئن باشید که چنین نیست و نخواهیم گذاشت آراء شما به هدر برود. 

چندتا کاغذ هم گذاشته بودند که هرکسی میخواد از آقای خاتمی حمایت کنه اسم بنویسه و امضاء کنه اما من که اینکارو نکردم چون نمیخواستم پام توی هیچ ماجرای سیاسی وسط باشه (آره من ترسوَم چی میخوای بگی؟!)خدائیش من اون سال فکر میکردم تفاوت آراء خاتمی با یکی دیگه از نامزدهای اون دوره (که حتما میدونید منظورم کیه) خیلی کم باشه ولی در کمال تعجب شاهد بودم که حماسه «دوم خرداد» رقم خورد. 

۲.توی تابستون ۷۶ بود که یک روز دیدیم یک کاغذ بزرگ زده اند توی بُرد که روش نوشته: 

قابل توجه دانشجویان پزشکی ورودی ۷۱ ار شما دعوت میشود جهت خوردن شیرینی ازدواج یکی از همکلاسان خود ساعت ۵ بعدازظهر امروز به سالن اجتماعات مراجعه نمایید. 

اون روز حسابی کنجکاوی مون گل کرده بود اما هرکار کردیم نفهمیدیم کی عروسی کرده؟ بالاخره ساعت ۵ رفتیم و در کمال تعجب دیدیم که کار کارِ «علیرضا»ست. 

یکی از کسانی که از صبح تا اونوقت داشتیم باهاش درباره اینکه کی ممکنه داماد (یا عروس) شده باشه با هم مشورت میکردیم! 

یادش به خیر «علیرضا» پسر نازی بود. امیدوارم هرجا هست موفق باشه. آخرین خبری که ازش داشتم چند سال پیش بود که شنیدم صاحب یک جفت پسر دوقلو شده. 

۳.مهر یا شاید هم آبان ۷۶ بود که «آقای واحدی» مجری برنامه «صبح بخیر ایران» اومد ولایت و دانشگاه ما. 

اون برای اینکه به بینندگان نشون بده از شهرهای مختلف کشور توی این دانشگاه تحصیل میکنند از چند نفر پرسید که اهل کجا هستند. 

هر کسی اسم یه شهرو گفت تا اینکه «واحدی» رسید به «مهرداد» و ازش پرسید اهل کجاست؟ 

«مهرداد» هم (که الان متخصص جراحیه) نه گذاشت و نه برداشت و گفت: ...!  (اسم روستاشون)

واحدی دوباره پرسید:کجا؟ 

و مهرداد باز گفت: .....!! 

ظاهرا انتظار داشت همه بدونن دستنا (یکی از روستاهای سابق شهرستان ولایت که از چندی پیش با تاسیس یه شهرستان جدید  به اون شهرستان ملحق شد) کجاست! 

۴.خاطره هشتم آذر ۷۶ را باید همه تون به یاد داشته باشید. 

چی؟ یادتون نیست؟ ای بابا! 

بازی ایران و استرالیا دیگه. 

یادمه بسیج دانشجویی یک کار بی سابقه کرد و مسابقه پیش بینی نتیجه فوتبالو گذاشت. 

من که دیدم همه دارند برد ایرانو پیش بینی میکنند نتیجه رو ۲-۱ به سود حریف پیش بینی کردم و برای همین وقتی عزیزی (در موقعیتی که من هنوز فکر میکنم آفساید بود) به باقری پاس داد و او هم نتیجه رو ۲-۱ کرد کلی ذوق کردم! 

اما وقتی «غزال تیز پا» نتیجه را مساوی کرد توی اتاق چنان پرشی کردم که رکورد پرش ارتفاع زندگیمو شکستم! و تا فوتبال تموم نشد حاضر نشدم برم سر سفره ناهار! 

یادش بخیر 

پ.ن۱:بقیه خاطرات دوران دانشجویی با عنوان «روانپزشکی» تا چند روز دیگه 

پ.ن۲:اگر شما هم به فوتبال علاقمندید به وبلاگ دیگه من فوتبال به سبک ایرانی مراجعه فرمایید. 

پ.ن۳:میگم کسی دقت کرده که اسم کوچک هر چهار کاندیدا با حرف «م» شروع میشه!! 

این هم از عجایبه ها!! 

رای من که معلومه: 

میرمحسن کروبی نژاد

دیدین دروغ نگفتم؟

سلام 

اینهم حکم جدید حقوقی ما! 

فکر میکردیم در آستانه انتخابات شاید فرجی بشه اما ......

 

فکر کنم دیگه همه خوانندگان همیشگی این وبلاگ بدونند من اهل کجام اما ترجیح دادم اسم مکانو هم پاک کنم تا بعضی فکر نکنند فقط در یک ناحیه از کشور این مشکل وجود دارد.  

ببخشید اگه زیاد واضح نیست اما اگر اینجا کلیک کنید تو کامپیوتر خودتون راحت تر دیده میشود.

نظام هماهنگ !!

به گمانم دو سه سالی بود که ما را با وعده تصویب نظام هماهنگ پرداخت سر کار گذاشته بودند و هر گاه از کمی دستمزدمان شاکی بودیم همچون وعده «بزک نمیر بهار میاد ...» ما را با این وعده به سکوت فرامیخواندند. 

و سرانجام در هفته گذشته حکم های حقوقی ما را با نظام هماهنگ تحویلمان دادند. 

وقتی حکم جدید را دیدم نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم! 

این همه وعده و وعیدهای رنگارنگ و در پایان اضافه حقوقی در حدود یکصد هزار تومان به گونه ای که مجموع حکم حقوقی من (که پیش از پرداخت آن مبلغ قابل توجهی به بهانه کسورات مختلف از آن کسر خواهد شد) به ششصد هزار تومان هم نمیرسد. 

خنده دارتر اینکه اکنون و با حکمهای جدید حقوق بسیاری از پرسنل درمانگاهها از بهیار تا مسئول داروخانه و حتی تا مسئول پذیرش از حقوق پزشکان زیادتر شده است! به گونه ای که اخیرا یکی از پزشکان که مسئول یکی از مراکز شبانه روزی است کتبا از سرپرست شبکه درخواست کرده است جایش را با سرایدار مرکز عوض کند چرا که او با نظافت مرکز از این پس درآمد بیشتری از پزشک مرکز خواهد داشت !! 

درواقع از این پس ادعای مدیریت پزشک بر کارکنان مراکز بهداشتی درمانی که بسیاری از آنان حقوقی بیشتر از پزشک مرکز خواهند داشت به لطیفه بیشتر شبیه خواهد بود. 

شما را نمیدانم اما ما هنوز پس از چند سال در انتظار تحقق وعده «دو ماه پاداش برای همه کارکنان دولت» هم به سرمیبریم. 

اخیرا پزشکان شبکه بهداشت و درمان ولایت نامه ای را در اعتراض به این موضوع تنظیم و امضاء کرده اند و برای امضاء پزشکان دیگر شبکه های استان به آن شبکه ها فرستاده اند تا پس از تکمیل این نامه به دفتر ریاست دانشگاه علوم پزشکی استان تحویل شود گرچه گمان نمیکنم درنهایت این کار هم فایده ای داشته باشد. 

به این ترتیب ما دو راه بیشتر نداریم: 

۱.تاسیس مطب:که این راه علاوه بر دردسرهای خاص خودش درنهایت تضمینی برای درآمد بیشتر نخواهد داشت. 

۲.درس خواندن و امید به قبولی در آزمون دستیاری:که با وجود برخی افراد که مسئولیتی برای اداره یک خانواده را ندارند و از سوی دیگر پول و فرصت کافی برای شرکت در انواع کلاسها و آزمونها و .... را دارند گمان نمیکنم از این آتش هم آبی برای ما گرم شود. 

پس به نظر شما چه باید کرد؟ 

پ.ن۱:شاید تا چند روز دیگر به یک دستگاه اسکنر دسترسی پیدا کنم. در این صورت تصویری از حکم حقوقی جدید را در این وبلاگ خواهم گذاشت تا کسی نتواند مرا به دروغگویی متهم کند. 

پ.ن۲:ظاهرا دکتر سارا که چندی پیش با هک وبلاگش وبلاگ جلجل را راه اندازی کرده بود چند روز پیش مجددا هک شده است. 

قصد نصیحت هکرها را ندارم که اینان اگر درک داشتند چنین نمیکردند. اما اگر دکتر سارا درحال خواندن این مطالب است به ایشان توصیه میکنم با توجه به هک دوباره وبلاگ ایشان و نیز مدلاگ در بلوگفا این بار سرویس دهنده دیگری را برای ساخت وبلاگ امتحان نمایند. 

ضمنا نخستین کسی که آدرس جدید ایشان را بیابد برنده جایزه «یک سال خواندن رایگان مطالب این وبلاگ خواهد بود! 

پ.ن۳:چندی پیش با رئیس یکی از شبکه های بهداشت و درمان استان صحبت میکردم که گفت:بیشترین تحصیلات و کمترین حقوق درمیان روسای ادارات مختلف این شهرستان متعلق به من است! نمیدانم ایشان اکنون چه خواهند گفت؟ 

پ.ن۴:اگر دانش آموزان دبیرستان در حال خواندن این مطلب هستند صمیمانه از آنان دعوت میکنم در انتخاب رشته خود برای کنکور با چشم باز تصمیم بگیرند. 

پ.ن۵:باید مواظب باشم چراکه طرح انتقاداتی به مراتب ملایمتر از این سبب فیلتر شدن وبلاگم در رویا بلاگ شد. 

پ.ن۶:هرگاه وبلاگ من هک یا فیلتر شد وبلاگ بعدی من با نام rezasr3 خواهد بود. 

ببخشید که این مطلب تا حدی تلخ شد. چون واقعا دارم عذاب میکشم. 

بدبختیهای خودمان یک طرف انتظارات و تفکرات برخی که هنوز گمان میکنند پزشکان ثروتمندانی خوابیده بر بالش پرقو هستند هم یک طرف.

سفرنامه ماهشهر

با سلام به همه دوستان و عزیزانی که در طول سفر ما با دعای خیرشون همراهیمون کردند. 

از همه تون تشکر میکنم. 

سفر ما به ماهشهر که قرار بود از بعدازظهر سه شنبه شروع بشه به درخواست شوهرخاله گرامی (منظورم پدر عروس نیست ها آخه من ۵تا خاله گرامی دارم!) تا صبح چهارشنبه به تعویق افتاد تا اونها هم بتونن با ما بیان. 

اما این اومدن از ساعت ۵/۶ تا ۷ که قرارمون بود تا حدود ۱۲ طول کشید و اون موقع راه افتادیم. 

هنوز ۱۰ دقیقه از حرکتمون نگذشته بود که داشتم فکر میکردم: یعنی همون ۳۰۰ تومن که اول راه صدقه دادیم کافی بود یا باید بیشترش میکردم که یکدفعه یک کبوتر از آسمون ظاهر شد و خودشو با مغز کوبید به جلو ماشین و قربونیمون هم انجام شد! 

یکی دو ساعت بعد ایستادیم برای ناهار (جای شما خالی) و دوباره راه افتادیم. 

هر چه به خوزستان نزدیکتر میشدیم هوا گرمتر میشد و پیچ و خم جاده هم بیشتر. 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

سید محمد

در طول هفته گذشته یک روز به جای یکی از پزشکان خانواده که به مرخصی رفته بود به یکی از درمانگاههای روستایی فرستاده شدم. 

یکی از مراجعه کنندگان به محض اینکه منو دید جلو اومد و پرسید: منو میشناسی؟ 

گفتم:نه! 

گفت:من سید محمد .... 

چند لحظه طول کشید تا بفهمم کیه اما وقتی توی ذهنم صورتشو لاغرتر کردم و سبیلهاشو برداشتم دیدم آره خودشه محمده! 

همون محمد که سال آخر دبیرستان به کلاس ما اومده بود. 

همون محمد که تنبلیش تو درسها توی مدرسه شهره خاص و عام شده بود. 

همون محمد که با افتخار تعریف میکرد هر شب توی روستاشون به بهونه درس خوندن با چندتا کنکوری دیگه دور هم جمع میشن و تا صبح بزن و برقص دارن. 

همون محمد که وقتی کنکور دادیم گفت:اگه قبول نشدی و دوست داشتی بیا دهمون تا بهت بز چروندنو یاد بدم (!) و وقتی پرسیدم چطور؟ گفت:آخه چروندن گوسفند کاری نداره اما چروندن بز تخصص میخواد !! 

همون محمد که وقتی تو سال اول دانشکده تو خیابون دیدمش گفت:چه حالی داری که میخوای هفت سال دیگه درس بخونی من اگه جای تو بودم همین حالا انصراف میدادم. 

همون محمد که وقتی تو سال دوم بالینی دانشجوی بخش زنان بودیم عیالشو با ماشین شخصیش برای زایمان آورد و وقتی ازش پرسیدم چطور این خونه زندگیو به هم زده گفت:هیچی مخابرات دهمونو کنترات برداشتم! 

همون محمد که ..... 

بهش گفتم:خوب حالا چکار میکنی؟ هنوز هم مخابرات دهتونو داری؟ 

گفت:آره با همون وضعم توپ شده الان دیگه عضو شورای دهمون هم هستم! 

تو دلم گفتم:خدایا یعنی حق من از زندگی به اندازه این پسره بزچرون هم نبود؟ 

نمیدونم شاید هم واقعا مغز اون بیشتر از من کار میکرد وقتی گفت: من اگه جای تو بودم همین الان ولش میکردم. 

پ.ن۱:دلم نیومد بحث داخلیو تمومش کنم و دیگه از دکتر «م» و سخنان گهربارش حرفی به میون نیارم. 

پس لطفا اینها رو به لهجه شیرین یزدی بخونین: 

۱-همه کسایی که با یه دیابتی ازدواج میکنن ... خوب! .... یه جورایی خرن اولیشون هم خودم!! 

۲-(با اشاره به پریز برق توی کلاس): 

اگر خواهی بمیری بی بهانه 

بیا میخی بکن تو این دهانه .... خوب!! 

۳-کلاس روز اول ماه رمضان: 

ماه رمضان آمد و ما هم رم از آنیم ........! 

۴-ایشان به دلیل نامعلومی علاقه شدیدی به تعریف کردن جوکهای ترکی داشتند و ما هم ناچار از خندیدن بودیم حتی اگر جوکها چندان خنده دار هم نبودند! از جمله این جوک که هر ۳-۲ جلسه یکبار تکرار میشد: 

به ترکه گفتند میدونی آسمانخراش چیه؟ 

گفت:آره این که آسمان است و ما هم خراش !! 

۵-وقتی ۴-۳ سال پیش در جشن روز پزشک برای اولین بار من و همسرمو با هم دید گفت:این خانمته؟ گفتم:بله! گفت:پس تو که هفته پیش با یه زن دیگه بودی گفتی این خانممه!! 

شانس آوردم فورا گفت شوخی کرده وگرنه ....!! 

۶-سر کلاس دیابت:به مریض میگم رژیم بگیر چاق نشی ... میگه من آب میخورم چاق میشم .... خوب .... آب میخورم چاق میشم ........... یکی دیگه که میگفت من حرص میخورم چاق میشم ......... گفتم خانوم اگه حرص آدمو چاق میکرد که من از در بیمارستان تو نمیرفتم! (و پک دیگری به سیگار با همون هیکل ۴۰ کیلویی!!) 

پ.ن2:در بخش داخلی برای اولین بار لحظه مرگ یک انسانو دیدم. 

یه آقایی تو CCU به نام ‹‹ع.ع›› که ترجیح میدم اسم کاملشو ننویسم. 

وقتی با دکتر ‹‹ر›› متخصص معروف قلب رسیدیم بالای سرش عرق سرد کرده بود و چست پین

داشت. 

دکتر به مانیتور بالای سرش اشاره کرد و گفت:ببینید! این تغییرات همیشه درست پیش از مرگ بروز میکنه و چند لحظه بعد .... 

از این دکتر ‹‹ر›› چیزهایی دیدم که در زمان اینترنیم مینویسم 

پ.ن3:اگه میدونستم نوشتن خاطراتم این طور بخت جوونهای فامیلو باز میکنه زودتر از اینها این کارو شروع میکردم! 

تازه از عروسی پسرخاله گرامی فارغ شدیم برای هفته دیگه دعوت شده ایم به عروسی دختر یه خاله گرامی دیگه! 

اونم کجا؟ چند صد کیلومتر اونطرفتر از ولایت تو ماهشهر (چرا اونجا؟ داستانش مفصله) پس باید چند روز مرخصی بگیرم. 

از ولایت ما هم که برای اونطرفها نه هواپیما هست و نه قطار پس باید یا با اتوبوس بریم یا ماشین شخصی من که تا به حال وارد استان خوزستان نشدم اما حسابی ما را از جاده ایذه ترسونده اند! 

پس هفته بعد که در خدمتتون نیستیم اگر هم دیدید غیبت صغری مون داره به کبری تبدیل میشه بدونین جاده ایذه کار خودشو کرده یه فاتحه نثار روحمون کنین لطفا! 

پ.ن4:دیشب شیفت بودم امروز هم از ساعت 8 سر شیفتم تا شنبه ظهر یکشنبه صبح تا ظهر و از صبح دوشنبه تا ظهر سه شنبه و بعد هم حرکت به سمت ماهشهر 

نتیجه گیری: آی داریم درس میخونیم آیییییی .... هلاک کردیم خودمونو!