جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات از نظر خودم جالب (۳)

سلام 

خاطرات این یکی دو هفته اخیر به اندازه ای رسید که یک پست جدید باهاشون بسازم. 

امیدوارم که ازشون خوشتون بیاد ولی منتظرم که نظر واقعیتونو بگین: 

۱.الان چند روزیه که شیفت صبح یکی از مراکز شبانه روزیم. 

تزریقات این مرکز مدتیه که خصوصی شده و چندتا خانم پرستار و بهیار شیفتی میان و برای خودشون کار میکنن. 

دیروز صبح مسئول اسناد پزشکی مرکز آقای «س» رفت و از خانم پرستاری که شیفت بود خواهش کرد اجازه بده آمپول چندتا از آقایونو بزنه و پولشو بگیره و اون هم اجازه داد. 

اولین مردی که اومد یه آمپول پنی سیلین ۶.۳.۳ داشت. 

آقای «س» هم اول ۳۰۰ تومن تزریقو گرفت و بعد آمپولو زد که طرف ضعف کرد. 

بیچاره مجبور شد مبلغی بگذاره روی اون ۳۰۰ تومن و براش یه کیک و یه آبمیوه بخره و بهش بده تا حالش جا بیاد! 

۲.دیروز یه پیرمرده هم اومد و گفت: آقای دکتر من این قرصو میخورم که الان تموم شده. 

لطفا یه قوطی برام بنویسین. 

بعد هم یک قوطی قرص «نیتروکانتین» گذاشت روی میز. شروع کردم به نوشتن که قوطی رو برداشت و تکون داد و گفت: ای داد بیداد قوطی خالیه رو نیاوردم. این پره اشتباه آوردم. 

گفتم: اون یه قرص دیگه بود؟ 

گفت: نه اون هم مثل همین بود! 

۳.یه خانومی اومد با کریز HTN بهش لازیکس زدیم فشارش نیومد پایین. 

مجبور شدم یکی دوبار آدالات بریزم زیر زبونش و هردفعه میگفتم: چند دقیقه بشینید تا باز فشارتونو بگیرم. 

وقتی بهش گفتم: خوب دیگه فشارتون خوبه. 

با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت: یعنی دیگه میتونیم تشریف ببریم؟! [#surrender]

4.هفته پیش سر جریان تصادف اعصابم خیلی خُرد بود.  

داشتم یه مریضو که پرونده «بهداشت روان» شو آورده بود میدیدم و داروهاشو مینوشتم که نگاهم کرد و گفت: چیه دکتر؟ انگار حالت خوش نیست. 

گفتم: نه خوبم. 

گفت: نه، معلومه که ریختی به هم. برو شبی یه «آمی تریپ تیلین 25» بخور! 

بعد نگاه دقیقتری کرد و گفت: نه وضعت از این هم بدتره! باید شبها «پرفنازین» بخوری! 

البته باهاش یه «بی پریدین» هم بخور که گردنت کج نشه! 

5.یه خانمی رو آورده بودن با معده درد. 

گفتم: قبلا هم سابقه درد معده داشتین؟ 

همراهش تکونی خورد و با صدای بلند گفت: نههههه!! 

بعد آرومتر گفت: البته بعضی وقتها معده اش درد میگرفت. اما «سابقه» نه ... 

6.یه بچه ۶-۵ ساله از اتاق دندونپزشکی اومد بیرون و شروع کرد همه سالنو نگاه کردن و فقط میگفت: کوش؟ پس کجاست؟ 

مونده بودم چی شده که دندونپزشکمون اومد و گفت: از بس صدا میکرد و نمیگذاشت دندونشو درست کنم گفتم: آروم بشین تا زودتر بری بیرون. الان جومونگ هم نشسته بیرون یوری رو آورده دندونشو درست کنم! دیگه ساکت نشست و هیچی نگفت! 

۷.امروز ظهر یه ماشین پژو ۴۰۵ اومد توی درمانگاه که با یه پسر جوون تصادف کرده بود و گذاشته بودش روی صندلی عقب و آورده بودش. 

یکی دو دقیقه بعد دیدیم یه زن و دوتا دختر جوون هراسون اومدن توی درمانگاه و هی میگفتند: این مریض تصادفی که الان آوردند کجاست؟ رفتند پیشش و یک گریه و زاری راه انداخته بودن که نگو. 

بعد هم دعواشون بود که کدوم یکی باهاش بره بیمارستان. 

به یکی از دخترها گفتم: داداشتونه؟ 

گفت: نه! ما باهاش تصادف کردیم! 

یادم رفت بگم موقع برگشتن بیاین یه تصادف هم با ما بکنید! 

۸.این خاطره آخری مال خودم نیست و از یکی از دوستانه که میگفت: 

میخواستم برای مریض  یه داروی تراتوژن (مضر برای جنین) بنویسم. 

خواستم بپرسم که حامله نباشه دیدم از قیافه اش اصلا معلوم نیست که ازدواج کرده یا نه. 

ترسیدم بپرسم و مجرد باشه و اونوقت «خر بیار و باقالی بار کن». 

پس پرسیدم: ببخشید خانم شما ازدواج کردین؟ 

یکدفعه گل از گلش شکفت و گفت: چطور مگه دکتر؟ مدتیه خیلی ها این سوالو ازم میپرسن! 

پ.ن:در آذر ماه 1377 رفتم اینترنی چشم که متوجه نکته عجیبی شدم. 

به لطف برنامه ریزی دقیق آموزش دانشکده من توی اون ماه تنها اینترن چشم بودم! 

اساتید محترم این بخش هم میفرمودند: ما به این چیزها کاری نداریم. 

ما فقط میخواهیم کشیکهای این ماه پر بشه! 

این بار شانس با من یار بود که یکی از بچه ها همون موقع اومد تا اینترنیشو شروع کنه و مسوول آموزش هم فوری اولین بخششو گذاشت چشم و نفری ۱۵ شیفت چشم دادیم. 

یکی از جالبترین کارهام در بخش چشم یکی دو بار درآوردن لاروهای «میاز» (به زبون محلی: سیسبو) بود. 

حشره ای که نوزادانشو معمولا توی چشم یا دهان گوسفند پرتاب میکنه. اما گاهی چوپانها رو گرفتار میکنه. 

قطره تتراکایینو میریختیم توی چشم و مریضو توی یه اتاق تاریک و پشت اسلیت لامپ مینشوندیم. 

بعد تنها نوری که اونها رو فراری نمیداد (سبز) روشن میکردیم و یکی یکی با سواپ لاروها رو از چشم میکشیدیم بیرون (جای همه تون پُر) !! 

روزی که «اینترنی عفونی» آمد

سلام 

ماه دوم اینترنی من در آبان 1377 در بخش عفونی بود. 

اگه از قبل مطالب منو خونده باشین حتما میدونین در این بخش چه بر سر من اومد و برای همین با اکراه تمام در راندها و .... شرکت میکردم. 

من در حالی اینترنی عفونیو شروع کردم که از اساتید دوره دانشجویی فقط آقای دکتر «آ» اونجا بود و اون دو نفر دیگه رفته بودند و با اساتید جدید جایگزین شده بودند. مدیر گروه جدید هم خانم دکتر «ح» بود. 

و اما چند خاطره که از این بخش یادم مونده (از بی مزه به با مزه!!) : 

1.شب شیفت عفونی بودم که یک دختر بچه حدودا ده ساله رو با گاستروانتریت آوردند. 

مجبور شدم براش سرم بنویسم. پرستار اومد بهش سرم بزنه و چون رگهاش پیدا نبود گفت: «دستتو مشت کن تا سرمتو بزنم». بچه دستشو مشت کرد و پرستار هم سرمشو زد. 

حدودا نیم ساعت گذشته بود و آخرهای سرمش بود که یه لحظه بهش نگاه کردم و دیدم بدنش از عرق خیس شده و دستش که سرم بهش زده اند داره میلرزه. 

رفتم جلو ببینم چه خبره که دیدم با آخرین قدرتی که داره همچنان دستشو مشت کرده نگه داشته! گفتم: مشتتو باز کن! 

گفت: یعنی طوری نیست؟! و وقتی گفتم: نه! دستشو باز کرد و چنان نفس راحتی کشید که نگو!! 

2.در همون ماهی که ما اینترن عفونی بودیم «علیرضا» (که قبلا ماجرای خوردن شیرینی عروسیشو براتون گفتم) اینترن چشم بود. یه روز صبح دیدم اعصابش داغونه. 

گفتم: چی شده؟ گفت:شیفت قبل ساعت دو صبح بیدارم کردند که مریض داری. 

اومدم میبینم یه مرد سبیل از بناگوش دررفته ایستاده و میگه: اِاِاِ .... خواب بودین. 

ببخشید من داشتم از مهمونی برمیگشتم گفتم برم ببینم چشمهام ضعیف نباشه!! نمیدونستم خوابین!! 

دیشب هم ساعت 3 صبح بیدارم کردند وقتی اومدم اورژانس میبینم یه دختر دانشجو از خوابگاه با «دیسمنوره» اومده! میگم: پس چرا منو صدام کردی؟ 

میگه: خوب روم نشد بگم چه ام شده گفتم دکتر چشمو میخوام! 

یکی دیگه شونم دکتر «فرامرز.ح» بود که از تهران مهمان شده بود اینجا. یه بار برای یه مریض یه قطره چشمی نوشت و امضاء کرد و داد دستش. مریضه گفت: ببخشید! مُهرش نمیکنین؟ 

فرامرز هم گفت: نه همه داروخانه ها امضای منو میشناسن. 

مریض بیچاره طوری به فرامرز نگاه میکرد که انگار فوق تخصصه! 

3.از دیگر اتفاقات این ماه بستری شدن «ننجان» (مادرِ مادربزرگم) در بخش عفونی با حال عمومی خراب بود طوری که آنکال محترم عفونی براش مشاوره آنکال بیهوشی گذاشت و او هم که اومد و مریضو دید گفت: این حداکثر تا فردا صبح زنده است. برای اینکه فردا معطل نشین همین الان گواهی فوتشو براتون مینویسم! 

فردا صبح رفتیم و دیدیم «ننجان» سرحال توی تختش نشسته! یکی دو روز بعد هم مرخص شد و چند سال دیگه هم زندگی کرد! 

جالبتر اینکه خود اون متخصص بیهوشی یکی دو سال زودتر از «ننجان» فوت کرد! 

توضیح: اگه تعجب کردین که چرا این «ننجان» اینقدر عمر کرده باید بگم فوت «ننجون» (مادرِ پدربزرگم) هم در دوران دانشجویی من رخ داد!  

توضیح ضروری:عکس زیر تزئینی است !!  

ادامه مطلب ...

روزی که «امتحان پره انترنی» آمد

سلام 

بعد از چند پست متفرقه دیگه وقتشه که دوباره برگردم سر خاطراتم. 

همونطور که گفتم به لطف خانم دکتر «ی» معدلم هنوز چند صدم از ۱۴ کمتر بود و قرار شد دوباره واحدهایی رو که قبلا پاس کرده بودم بگیرم. 

اولین واحدی که ارائه میشد ENT بود و من هم اول رفتم و با مدیر گروهش صحبت کردم و ایشون هم فرمودند: خیالت راحت! 

من هم خیالم راحت شد و مثل یک مستمع آزاد رفتم سر کلاس تا اینکه بخش تموم شد و رفتیم و امتحان دادیم و چند روز بعد با خیال راحت رفتیم نمره مان را ببینیم که خشکمان زد:۵/۱۳! [#screammask_anim]

رفتم پیش مدیر گروه و گفتم: مگه شما نگفتین خیالت راحت؟! 

گفت:شما که انتظار ندارین من کار غیرقانونی بکنم؟!  

در نهایت ناچار شدم دوباره چشم را بگیرم و از همون اول رفتم با مدیر گروهش اتمام حجت کردم و گفتم:من باید این نمره رو بگیرم تا معدلم 14 بشه. میدین؟ 

گفت:آره و داد و بالاخره معدل من به نمره نفرین شده 14 رسید![@thumbsup] 

بعد هم نشستم به خوندن برای امتحان پره اینترنی. 

چند روز پیش از امتحان رفتم از کتابخونه کتاب بگیرم که دیدم برای اردوی مشهد اسم مینویسند به تاریخ 19/6/77 یعنی درست همون روز امتحان! 

یادم افتاد به سالهای پیش که تا علوم پایه بودیم و تابستونها بیکار خبری از مسافرت نبود اما به محض اینکه رفتیم دوره فیزیوپات و تابستون کلاس داشتیم خانواده گرامی راهی مشهد شدند! 

پس اول رفتم و از مادر گرامی پرسیدم: دارن برای اردو اسم مینویسن خودمون جایی قرار نیست بریم؟ 

و ایشان فرمودند: نه! 

به این ترتیب در صبح روز 19/6/77 امتحان دادیم و چند ساعت بعد سوار اتوبوس و توی راه مشهد بودیم.  

(دانشکده ما هر سال تابستون یک اردوی خزرآباد هم داشت اما هر سال به یک دلیلی نشد بریم) 

رفتیم و رسیدیم ظهر همون روز اول بود که رسیدم به حرم و دیدم دارن اذان ظهرو میدن. 

گفتم: یکدفعه همینجا یک نمازی هم بخونیم! 

آستینهامو زدم بالا و دستهامو شستم و بعد دستهامو پر از آب کردم و زدم توی صورتم که ...آب محکم پاشید به شیشه عینکم!! [@nerd]

چند روزی مشهد بودیم و برگشتیم. البته قبلش برای همه اعضاء خانواده سوغات هم خریدیم.[#presents_anim] 

با ذوق و شوق رسیدم خونه که با یک نامه روبرو شدم: 

سلام، توی خونه حوصله مون سر رفته بود راه افتادیم برای مشهد تاریخ:20/6/77! 

وارفتم!  [@sad2] 

پ.ن:ما 11 نفر بودیم که امتحان دادیم و 8 نفرمون هم قبول شدیم. اما بی شک مهمترین شرکت کننده در این امتحان «طاهره» بود. 

دختری که میتونست اسفند هم امتحان بده اما ترجیح داد شهریور این کارو بکنه تا نمره اول بشه و موفق هم شد. 

توی دوران اینترنی هم او همه اش در حال یک جور معامله با بقیه و از جمله خود من بود. به این ترتیب که ما یک شیفت به جای او شیفت میدادیم و عوضش او یک روز به جای ما ژورنال کلاب یا مورنینگ ریپورت میداد. 

فکر میکردیم ما داریم سود میبریم اما وقتی او بدون رفتن به دوران طرح امتحان رزیدنتی داد و در رشته پوست قبول شد تازه فهمیدیم چه کسی داشت سود میکرد! 

و به این ترتیب دوران اینترنی ما آغاز شد .... 

پ.ن۲: خاطره جالبی ندارم عوضش یکی دو تا خاطره از دوستانو براتون میگم: 

یکی تعریف میکرد: به یک مریض گفتم: 

شکمت خوب کار میکنه؟ گفت: تا دلت بخواد !!!!!!!!!!!! 

یکی دیگه هم که سگ گازش گرفته بود تعریف کرده بود که: 

آقای دکتر هم (همین که) تو گفتی «هاپ» سگه پامو گاز گرفت !!!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲)

دوباره سلام 

چون حرف «دکتر سارا» بهم برخورد!! تصمیم گرفتم بقیه خاطرات چند هفته اخیرو که به نظر خودم از قبلی ها جالبتر بودند زودتر براتون بنویسم: 

۱.دو هفته پیش چند دقیقه مونده به آخر شیفت یه نفر اومد و گفت: بیایید یه مریض بدحال داریم. 

رفتم بیرون دیدم یه جنازه روی تخته! 

گفتم: اینکه مُرده!! 

گفت: نه! تا چند دقیقه پیش نفس میکشید! 

بالاخره راضی شدند که طرف مُرده و بعد هم چون یه معتاد تزریقی بود و توی کمپ ترک اعتیاد مُرده بود زنگ زدیم ۱۱۰. 

پلیس اومد و صورت جلسه کرد و رفت و یکدفعه صدای تصادف بلند شد. 

رفتم بیرون دیدم بعععله. ماشین پلیس تصادف فرموده اند. بعد یه ماشین پلیس دیگه اومد و تشخیص داد که پلیس مقصره! 

یه عکس هم از منظره گرفتم که حیف فعلا «رم ریدر»م کار نمیکنه. 

چی؟ اینهم جالب نبود؟ 

پس بعدی رو بخونید: 

۲.مریض از اون پیرمردهایی بود که به نظر میرسید عید به عید سری به حمام میزنند! 

وقتی نشست روی صندلی چنان بوی عرقی بلند شد که نگو. 

براش سرم نوشتم و رفت. 

چند دقیقه بعد دیدم همراهانش دارند دنبالش میگردند. گفتند: ما گفتیم برو بخواب روی تخت. 

رفتیم گشتیم و دیدیم ....... [@yawn]

طرف با خیال راحت دراز کشیده روی تخت من توی اتاق استراحت پزشکان و منتظر تزریق سرمه!! 

۳.خانمی بچه اشو آورده بود و میگفت: فقط تب داره. 

گوشیو گذاشتم روی سینه بچه و گفتم: استفراغ هم میکنه؟ 

گفت: نه و در همون لحظه ... [@beingsick]

گفتم: چرا استفراغ کرد! 

گفت: نه به خدا! 

وقتی نشونش دادم یکدفعه از جا پرید و ... 

۴.سر شیفت بودم که یه دختر دبیرستانی اومد تو. 

گفتم: بفرمایید. 

گفت: ببخشید آقای دکتر من فقط یک سوال داشتم ازتون. بعد دست کرد توی کیفش و گفت: میخواستم ببینم این قرص مال چیه؟ 

و یک بسته «سیلدنافیل» گذاشت روی میز![#waa_anim]  

توضیح ضروری: لینک مخصوص افراد بالای ۱۸ سال است !!

حالا من موندم به این دختر که کاملا مشخصه روحش هم از مسائل ... خبر نداره چی بگم و اونم منتظر جواب زُل زده به دهن من![#what_anim] 

بالاخره تنها چیزی که میتونست منو از این مخمصه نجات بده یادم اومد و گفتم: 

شما اینو از کجا آوردین؟  

گفت: راستش چند هفته است که داداشم ترک کرده امروز اینو توی جیبش پیدا کردم! 

اول یه نفس راحت کشیدم[whistle] 

بعد هم گفتم: نه این ربطی به اون مسائل نداره. 

اما آخرین خبرها از تصادف در ادامه مطلب.

ادامه مطلب ...

اندر ماجرای رفتن به مراسم ترحیم

سلام 

همونطور که قبلا عرض کرده بودم نوه عمه گرامی ما درست همون روز سانحه هواپیما در مشهد در یک تصادف رانندگی در «شاهین شهر» کشته شد. 

امروز رو مرخصی گرفتیم تا بریم شاهین شهر توی مراسم ختم شرکت کنیم. 

صبح سه ماشین بودیم که راه افتادیم. 

اول پدر بزرگوار با خانواده سوار بر پیکان خودشان. 

بعد خاله گرامی با خانواده سوار بر پرایدشان. 

و در آخر من و خانواده سوار بر سایپا ۱۴۱ خودمان. 

همه با هم حرکت کردیم و ده کیلومتری رفتیم. هنوز به پلیس راه نرسیده بودیم که یکدفعه دیدم ماشین پدر بزرگوار از جاده منحرف شد و رفت توی خاکی ایستاد. 

مونده بودم چی شده که دیدم ماشین خاله گرامی هم از جاده رفت بیرون. 

فقط بعد از کنار رفتن این دو ماشین بود که ناگهان متوجه یک ماشین پژو ۲۰۶ شدم که شماره «ولایت دکتر سارا» را داشت که چند متری منه و پاشو کوبیده روی ترمز و ماشینش هم داره این طرف جاده برای خودش زیگزاگ میره! 

خواستم بپیچم سمت راست که دیدم روی یک پلیم. 

خواستم بپیچم سمت چپ که از اون طرف جاده یک فروند «مینی بوس» از راه رسید پس تنها کاری رو که میتونستم انجام دادم یعنی پا را با حداکثر قدرت روی ترمز  فشار دادم و منتظر شدم. 

هر دو ماشین در حال ترمز گرفتن به هم نزدیک شدند و ..... 

با یک صدای محکم و یک تکان محکمتر هر دو ماشین دوباره از هم دور شدند. 

هنوز یک ثانیه هم نگذشته بود که ...... 

یک ضربه دیگه و یک صدای دیگه ....... 

این بار یک ماشین پژو ۴۰۵ که پشت سر من در حال حرکت بود و او هم نتونسته بود ماشینشو کنترل کنه از پشت سر بهم خورده بود. 

خوشبختانه هیچکدوممون طوری نشدیم فقط زندایی گرامی (که او هم سوار ماشین ما بود) به پاش ضربه خورد و آمبولانسی که اومد فقط یک مریض داشت. 

(یه لحظه یاد اون تبلیغ کمربند ایمنی افتادم که میگه گاهی اوقات مرگ میتواند صبر کند) 

خلاصه ... 

همه از ماشینهامون پیاده شدیم. و کم کم شلوغ شد. هر کسی هم که میرسید فورا میگفت راننده پژو ۲۰۶ مقصره. 

چند دقیقه بعد ماشین پلیس هم از راه رسید وقتی پلیس هم مقصر بودن راننده پژو را تایید کرد طرف رفته جلو و میگه:من فقط ۶۰ کیلومتر سرعت داشتم!! 

افسر پلیسی هم که اومده بود یه نگاه به خط ترمزش انداخت و گفت: 

فکر کنم منظورت ۱۶۰ کیلومتره دیگه !! 

فعلا هر سه ماشین الان توی پارکینگند و قراره ساعت پنج بعدازظهر امروز بریم و ببینیم چی میشه. 

ماشین ما که اصولا قادر به راه رفتن هم نیست و خدا میدونه چند روز باید توی تعمیرگاه باشه. 

درنهایت ما برگشتیم خونه و بقیه رو راهی کردیم برن. 

یک سری هم به زندایی گرامی زدیم که خوشبختانه مشکل خاصی نداشت.  

خلاصه که انگار نوه عمه مرحوم شده گرامی اونجا کسیو نمیشناخت و بدش نمیومد یکی از فامیلو با خودش ببره اما تیرش به سنگ خورد! 

یه عکس هم از ماشین گرفتم که چون هاردی که موقتا روی کامپیوترم گذاشته اند رم ریدر رو نمیخونه فعلا امکان نمایششو ندارم. 

پ.ن۱: صبح فکر میکردم پست جدیدمو چطور بنویسم؟ 

ماجرای مراسم ترحیم یا ادامه خاطرات از نظر خودم جالب یا بقیه خاطرات دوران دانشجویی اما انگار هیچکدومشون نبود! 

پ.ن۲: تعجب نکنید که چرا خاله و زندایی و .... هم داشتند برای مراسم ختم نوه عمه ام میومدند. 

توی فامیل ما تا چند سال پیش ازدواجهای فامیلی به شدت رواج داشت و فقط چند سالیه که کم شده و همه ما از چندین جهت با هم فامیلیم. 

برای نمونه شوهر عمه گرامی من (که امروز مراسم نوه اش بود) از طرف دیگه دایی مادرم هم هست! (تو خود حدیث ...) 

پ.ن۳: انشاءالله امشب براتون میگم که بالاخره چی شد. 

بعدنوشت: 

اول اینکه کلی مشعوفیم که فهمیدیم چقدر همه دوستان گرامی نگران ما میباشند و با شنیدن خبر تصادف از خودشان عکس العمل دروکنند (لهجه برره ای)! 

اما از شوخی گذشته فکر کنم همه فعلا نگران درس و امتحان و ... هستند و دیگه کسی برای ما تره که هیچ ترخون هم خرد نمیکنه. 

بگذریم 

ساعت ۵ رفتیم پاسگاه که گفتند مسئولش نیست بروید و فردا بیایید (اوج احترام به ارباب رجوع) 

ناچار شدم فردا را هم مرخصی بگیرم تا ببینیم چی میشه. 

ضمنا خوشبختانه زندایی گرامی هم از بیمارستان مرخص شد اما فردا قراره بره پزشکی قانونی. 

تا بعد ....

خاطرات (از نظر خودم) جالب

سلام 

تصمیم داشتم توی این پست ادامه خاطراتمو بنویسم اما وقتی دیدم خاطرات چند هفته اخیر اونقدر شده که باهاشون یه پست جدیدو پر کرد نظرم عوض شد. 

امیدوارم برای شما هم جالب باشند. 

دوستانی هم که از اون خاطرات عهد دقیانوس بیشتر خوششون میاد باید تا پست بعد صبر کنند. 

بگذریم 

دیروز صبح شیفت 24 ساعته بودم. 

ساعت 8 صبح رسیدم سر شیفت. نمیدونستم شیفت دیشب کی بوده پس زدم به درب اتاق استراحت تا هر کسی شیفت بوده بیاد بیرون اما خبری نشد همون وقت یک مریض اومد که نشستم و ویزیتش کردم و بعد از اون یکی از پرسنل اومد و نشستیم به صحبت. 

حدود ساعت 8 و 10 دقیقه بود که دیدم خانم دکتر «س» (عیال مجید که توی پست قبلی درباره اش براتون نوشتم) اومد توی اتاق و گفت: 

من شیفتم تمام شده و با این وجود دارم اون طرف به یک status epilepticus میرسم شما راحت نشستین صحبت میکنین؟ [#hit_anim]

گفتم: وای ببخشین فکر کردم شما رفتین. خوب شما بفرمایین برید من کارهاشو میکنم. 

گفت: نمیخواد دیگه فقط نوشتن برگ اعزامش مونده. 

رفتم و دیدمش یه دختر 4 ساله بدون سابقه تشنج که اتفاقا یک شب که پدر و مادرش کار داشتند و گذاشته بودندش خونه پدربزرگ و مادربزرگش تشنج کرده بود و با وجود گرفتن 20mg دیازپام هنوز داشت تشنج میکرد. [#search_anim]

وقتی گذاشتندش توی آمبولانس که بره بیمارستان بهیارمون که میخواست باهاش بره گفت: دکتر! چند تا دیازپام با خودم میبرم. هیچ ضرری که نداره بازم بهش بزنم!!!! گفتم: نکنی این کار رو ....! 

پیش خودم گفتم:خوب این از اول شیفت خدا بقیه اشو به خیر کنه. 

بعد از دیدن چندتا مریض یه پیرمرد اومد و گفت: قرصهای فشارم تموم شده برام بنویس. 

گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ 

گفت: سفیدند. من هم تنها قرص فشار خون سفید رنگ موجود توی داروخانه درمانگاهو براش نوشتم. (کاپتوپریل) چند دقیقه بعد اومد و گفت:این چیه برام نوشتی؟ من گفتم سفید! 

گفتم: خوب این هم سفیده دیگه. 

بردمش توی داروخانه و قرصهای فشارمونو نشونش دادم که یکدفعه گفت: آهان ایناهاش من هی میگم سفیده! 

کم مونده بود شاخ در بیارم. قبلا پیش اومده بود یکی «آتنولول» رو بگه «زرد» اما این اولین باری بود که میدیدم یکی یه قرص  «نارنجی» رو «سفید» میبینه!! [@watching]

شب یک زن جوونو آوردند و گفتند: توی عروسی دعوا شده حالش بد شده. 

زنه هم علائم تیپیک conversion رو داشت. 

شروع کردم براش نسخه بنویسم که همراهاش گفتند: آقای دکتر!  این به هیچ عنوان نمیتونه آرامبخش استفاده کنه نه قرص و نه آمپول! 

درنهایت به آمپول پرومتازین رضایت دادند که تصادفا داروخونه مون نداشت و مجبور شدم اسکازینا بنویسم. رفتند و چند ساعت بعد (حدود ساعت 2 بعد از نصف شب) برگشتند و گفتند: این که خوب نشد! 

تا اومدم حرف بزنم یکیشون گفت: اگه نمیتونی همین الان بگو ببریمش بیمارستان! 

من هم با کمال میل گفتم: آره ببریدش بیمارستان! 

فقط همه جریانات پیش اومده رو با اصطلاحات پزشکی روی یه کاغذ نوشتم تا اونجا حواسشون باشه جریان چیه. 

خوب فکر نمیکردم نوشتن مطالب دیروز اینقدر جا بگیره. 

انگار مجبورم خاطرات دو هفته گذشته رو دفعه بعد بنویسم. 

ببخشید اگه اینها زیاد جالب نبودند اونها جالبترند!! 

پ.ن:همین الان خبر دادند نوه عمه گرامی توی شاهین شهر تصادف کرده و حالش وخیمه (نه اون که دوشنبه رفتیم عقدکنانش نوه اون یکی عمه ام) من که نمیتونم برم چون فردا باز هم شیفتم. 

به هر حال: نگران میشویم!![@sad2] 

پ.ن۲:دوباره سلام 

الان شنیدیم که نوه عمه گرامی در حادثه تصادف در دم جان باخته است. 

واقعا متاسف شدم برای دختری که هنوز عمرش به سی سال هم نرسیده بود. 

ضمنا: حادثه هواپیما در مشهد هم خبر غم انگیز دیگری بود که هم اکنون از آن باخبر شدیم. 

میترسم روزی برسد که مهمترین خبرمان سالم نشستن یک هواپیما باشد.

روزی که «وقت ثبت نام» آمد

نمیدونم الان قانون چیه؟ 

اما برای شرکت در امتحان پره انترنی اسفند ۷۶  اگر دانشجویی دو درس یا بیشتر از دروس دوره بالینیش باقی مونده بود حق شرکت در امتحان رو نداشت و اگر فقط یک درس باقیمونده داشت میتونست در امتحان پره انترنی شرکت کنه اما تا پاس شدن اون درس حق شروع اینترنی رو نداشت (هنوز همین طوره؟). 

با توجه به اینکه فقط نمره بخش عفونی رو نیاورده بودم با خیال راحت رفتم برای ثبت نام امتحان. 

مسئول ثبت نام یه نگاهی بهم کرد و اسممو پرسید و  گفت: 

شرمنده شما حق شرکت در این امتحانو ندارین! 

گفتم: چرا؟ [#what_anim]

گفت: چون معدل دوره بالینیتون از ۱۴ کمتره! 

گفتم:نه من حساب نمره هامو دارم معدلم باید از ۱۴ بیشتر باشه. 

گفت: بیشتر بود. البته تا وقتی که نمره بخش عفونیت نیومده بود![#here_anim] 

گفتم: پس حالا باید چکار کنم؟ [#question] 

گفت: هیچی انشاءالله امتحان شهریور میرسیم خدمتتون! البته اگه تا اونوقت معدلتون بشه ۱۴

گفتم: حالا اومدیم دوباره بخش عفونیو گرفتم و معدلم باز ۱۴ نشد اونوقت تکلیف چیه؟ 

گفت: اونوقت باید دروسی که قبلا پاس کردینو دوباره بگیرین!

یه لحظه وارفتم٬ هر کاری میتونستم کردم فقط التماس نکردم (که البته میدونم فایده ای هم نداشت). 

از اتاق اومدم بیرون. دیگه چاره ای نبود. رفتم توی بُردو نگاه کردم ببینم بخش عفونی کی دوباره ارائه میشه؟ [@scared] 

یک بار٬ دو بار٬ ... نخیر هیچ خبری از بخش عفونی نبود. 

دوباره برگشتم توی اتاق. گفتم: ببخشید بخش عفونی کی باز ارائه میشه؟ 

گفت: سال آینده توی نیمسال اول این درس ارائه نمیشه! 

مونده بودم باید چکار کنم؟ 

دو سه روزی توی فکر بودم و بعد یه درخواست نوشتم به «شورای آموزشی دانشگاه» که با توجه به عدم ارائه این درس اجازه بدن به صورت تکنفره با اینترنها دوره بالینیمو از اول بگذرونم. 

حتی منشی اتاق هم که درخواستمو خوند گفت بعید میدونم با چنین چیزی موافقت بشه. و همین طور هم شد. 

درنهایت گفتند: نمیشه. [@tut_tut] 

گفتم: پس من چکار کنم؟ 

گفتند: برو یه جا مهمان شو. 

نزدیکترین و منطقی ترین جا به ما «اصفهان» بود. پس یک روز پا شدم و رفتم اونجا. 

دیدم اولین باری که بخش عفونی ارائه میشه از ۱۵/۲ تا ۱۵/۳/۱۳۷۷ ه. 

چاره ای نبود. درخواست مهمانی دادم و اومدم و خوشبختانه موافقت شد. 

خودم هم یادم نیست که چه بهونه ای آوردم که به پدر بزرگوار و مادر گرامی بقبولونم که باید یکماه برم اصفهان! و بالاخره رفتم ....

ادامه مطلب ...

روزی که بدشانسی آمد

وقتی ما رفتیم بخش عفونی این بخش سه استاد داشت که الان دیگه هیچ کدوم توی ولایت ما نیستند. 

این اساتید به ترتیب حروف الفبا (!) عبارت بودند از: 

۱.آقای دکتر «آ»: حدودا ۴۵ ساله٬ نیمه طاس٬ و بداخلاق. 

بعضی وقتها خیلی سعی میکرد که خوش اخلاق باشه اما حداکثر ۵ دقیقه دووم میاورد و باز بداخلاق میشد! 

الان حدودا دو سالی هست که انتقالی گرفته و رفته اصفهان. 

۲.آقای دکتر «م»: حدودا ۴۰ ساله٬ مودار (!)٬ باسوادترین و خوش اخلاق ترین عضو این گروه. 

بعد از رفتن ما از بخش عفونی رفت برای ادامه تحصیل و بعد از اینترنیمون برگشت اما چند ماه بیشتر دوام نیاورد و رفت تهران. 

الان هم عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتیه. 

۳.خانم دکتر «ی»: مدیر گروه٬ حدودا ۴۰ ساله (البته اگه اشتباه نکنم چون من همیشه توی حدس زدن سن خانمها مشکل دارم!)٬ موهاشو هیچوقت ندیدم(!)٬ مجرد٬ بداخلاق٬با صحبت کردن سریع (تقریبا در حد عادل فردوسی پور!) 

این که الان کجاست یه کمی مفصله میگذارمش برای پی نوشت. 

البته این که میگم بداخلاق نه اینکه فکر کنین مثل «شمر» بود ها! نه توی یکماه یکبار خندید! جریانش هم از این قرار بود که روی یکی از تختهای من یک پیرمرد خوابوندند. از اونها که به قول یکی از اساتید «هاریسون» را خونده و از روی اون مریض شده بود. 

قند و چربی و فشار و خلاصه هر دردی که بگین داشت. من هم چون حدس میزدم که درباره اش سوال بپرسه کلی با پرونده اش کشتی گرفتم و همه چیزشو از حفظ کردم. 

خانم دکتر اومد و به محض شروع راند رفت بالای سر پیرمرده و گفت: این تخت مال کیه؟ 

گفتم:من! 

گفت:خوب امروز چطوره؟ 

نمیدونم چی شد که یه لحظه همه پرونده اشو که از بر کرده بودم از ذهنم پرید گفتم:ام .....ام.... مشکل خاصی نداشت! 

بعد یکدفعه یادم اومد گفتم:فقط قندش .... بود کلسترولش .... تری گلیسریدش ..... و الی آخر. 

تموم که شد برای اولین و آخرین بار یک لبخند ملیح (!) بر چهره خانم دکتر نقش بست و بعد گفت:ببخشین! شما دیگه به چی میگین «مشکل خاص»؟! 

بگذریم٬ 

به دستور دکتر «ی» تختهای بخش عفونی رو بین خودمون تقسیم کردیم و هر کسی وظیفه داشت هر روز صبح پیش از حضور اساتید در بخش مریضهای روی تختهاشو ببینه و اگر استاد میپرسید: «این مریض مال کیه؟» دانشجوش باید فی الفور و از حفظ حال عمومی و جواب آزمایشات و .... را درباره اون مریض گزارش می داد. 

ننوشتم که به هر نفرمون سه تا تخت رسید. 

بعضی روزها تختهامون خالی بود که اون موقع اساسی کیفور بودیم و توی دلمون به دانشجویان درحال گرفتن شرح حال میخندیدیم! 

بخش یکماهه عفونی از نیمه گذشته بود که یکروز همه اتفاقات پشت سر هم طوری افتاد که .... 

اصلا خودتون بخونین: 

یه روز به طور تصادفی دیر از خواب پا شدم. 

با عجله صبحونه را خوردم و چون خونه پدری فاصله چندانی تا بیمارستان نداشت دویدم سمت بیمارستان. 

وقتی رسیدم توی بخش عفونی (که از ساختمان اصلی بیمارستان هم جدا بود) رفتم سراغ اولین مریضم تا اومدم پرونده اشو باز کنم در بخش باز شد و خانم دکتر «ی» که اونروز راند با اون بود وارد شد و گفت: خوب دیگه بیایین راند شروع شد. 

من هم که قلبم داشت مثل گنجیشک میزد رفتم دنبالش قاطی بقیه ... 

خوب میخواین بدونین بعدش چی شد؟ 

پس بیایین توی ادامه مطلب!

ادامه مطلب ...

کامپیوتر

سلام 

امروز عصر بالاخره کامپیوترمان را از مغازه گرفتیم. 

البته نه به این معنی که درست شد بلکه از بس در دو سه روز اخیر رفتم و زنگ زدم و به قول معروف پیله شدم یک هارد خالی بست روی کامپیوترم و گفت: 

بیا فعلا برو با این کار کن تا مال خودت درست بشه. 

حالا کی درست بشه و چقدر بخواد ازم پول بگیره خدا میدونه. 

خوب با توجه به اینکه حرف خاصی برای گفتن ندارم بهتره الکی سر شما رو درد نیارم و وراجی نکنم فقط چند موضوع پراکنده رو که یادم رفت سر وقت بنویسمشون براتون میگم: 

۱.اولین استاد ما توی دانشگاه خانم ابوترابی بود. 

یادمه آناتومی اندام داشتیم و بحث هم آموزش اصطلاحات اولیه بود مثل مفهوم «مدیال» و «لترال» و ..... 

بعد از اون جلسه هم دیگه ندیدیمش و گفتند منتقل شد اصفهان. اما سال (فکر کنم) ۷۶ بود که شنیدیم بعد از چند سال مبارزه با MS فوت کرده. 

خدا رحمتش کنه. 

2.استاد راهنمای ما در آغاز کار استاد فیزیک پزشکیمون آقای مهندس «ش» بود که اواسط دوره بالینی ما برای ادامه تحصیل رفت آلمان. بعد از ایشون یکی از اساتید پاتولوژی آقای دکتر «ح» شد استاد راهنمامون که متاسفانه در اواسط دوره اینترنی ما در یک تصادف اتومبیل کشته شد و ما چند ماه آخر اینترنیمونو بدون استاد راهنما بودیم (گرچه در واقع احتیاجی هم به استاد راهنما نداشتیم). 

3.سال 76 «ارسلان» که نماینده کلاسمون بود شد مسئول ستون آزاد دانشکده و چون سرش شلوغ بود گاهی وقتها کلید قفل بُرد ستون آزادو میداد دست من تا مطالبی که از طرف «بسیج دانشجویی» تایید شده بود بزنم توی بُرد. 

اینجا بود که من گاهی وقتها شیطنت میکردم و مطالبی را که خودم با امضاء «آقامصطفی» مینوشتم میزدم توی بُرد. 

کم کم سروصدای بسیج دراومد و یک روز ارسلان منو کشید یه کنار و هشدار داد که بعضی ها بدجور دنبالمن و رسما ممنوع القلم اعلام شدم! (حالا فهمیدید چرا از هرگونه ابراز نظر سیاسی معذورم؟!) 

4.دوازدهم عقد پسرخاله گرامی هم برگزار شد. 

گرچه اول گفتند توی «گنبد» اما بعد فهمیدیم توی «مینودشت» یکی دیگه از شهرهای استان گلستان بوده. 

به هر حال ما که نرفتیم اما کسانیکه رفتند آداب و رسوم جالبی رو برامون تعریف کردند که اگه کسی از اون دیار در حال خوندن این مطلبه خوشحال میشم اونهارو تایید یا تکذیب کنه مثلا: 

صدا زدن یکی یکی مهمانان از طریق بلندگو و (عملا) اجبارشون به رقص!و بعد کادو دادن یک دستمال به اونها (همین یک رسم دلیل خوبیه که برای عروسی هم اونطرفها آفتابی نشیم!!)؛ 

جمع کردن همه پولهایی که سر عروس و داماد ریخته شده توسط صاحبان مجلس؛ 

و جالبتر از همه اینکه عادت نداشتن برای عقد یا عروسی شام بدن!! 

5.در اواسط دوره بالینی ما بود که دوتا از بچه های ورودی 69 رو که برای گرفتن شماره نظام پزشکی رفته بودند تهران برگردوندند چون معدلشون توی دوره بالینی زیر 14 بود و بالاخره با چند ماه دوندگی تونستن نظام بگیرن! (حالا چرا این مطلبو نوشتم؟ به زودی میفهمین!!) 

خوب میدونم که این مطالب جذابیت چندانی براتون نداره پس از همین الان توجه شما رو به پست بعدی در چند روز آینده جلب میکنم!

پوست

سلام 

برخلاف بخش روانپزشکی بخش پوست به شدت کم استاد بود و دکتر «م» تنها استاد بخش پوست و درواقع تنها متخصص پوست در استان ما در آن زمان محسوب میشد و با توجه به اینکه در آن زمان (الانو مطمئن نیستم) در ولایت ما اینترنی پوست هم وجود نداشت میشه فهمید چقدر از پوست و بیماریهاش مطلب یاد گرفتیم! 

آقای دکتر «م» یک آدم شیک پوش بود با سبیلهائی که گرچه به ندرت اونها رو میتراشید اما معمولا بلندشون میکرد و اونهارو شبیه سبیلهای «هرکول پوارو» درمی آورد. 

poirot 

شایعاتی بین بچه ها بود مبنی بر این که نسبت فامیلی بین استاد با وزیر وقت بهداشت و درمان باعث شده به بقیه متخصصین پوست اجازه ورود به استان ما داده نشه. و دو عامل باعث شد که من این مطلبو تا حدودی باور کنم: 

۱.با تغییر وزیر بهداشت و درمان سر و کله متخصصان پوست در استان ما یکی یکی پیدا شد. 

۲.نام خانوادگی استاد ما با وزیر وقت یکی بود! 

بگذریم 

سبک حرف زدن آقای دکتر «م» یه سبک خاص بود که من هنوز نفهمیدم شبیه مردم کجا بوده اما دو ویژگی عمده در ایشون به چشم میخورد: 

۱.تشخیص بیماری «پسوریازیس» در تقریبا یک سوم بیماران مراجعه کننده به کلینیک! 

۲.علاقه شدید به گفتن کلمه «مرسی» در پاسخ به آنها! 

یکبار هم توی کلینیک وقتی طبق معمول گفت: «مرسی» یکدفعه «مهرداد» (همون که ماجرای مصاحبه اش با آقای واحدی رو قبلا براتون نوشتم) از دهنش دررفت و گفت: «توله خرسی»!  

هرچند در اون لحظه هیچ عکس العملی از استاد ندیدیم اما ظاهرا صدای مهردادو شنیده بود چون در پایان بخش کمترین نمره ممکنو بهش داد. 

البته نمره خودم هم خوب نشد چرا؟ برین توی «ادامه مطلب» تا بگم!!

ادامه مطلب ...