جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «اینترنی عفونی» آمد

سلام 

ماه دوم اینترنی من در آبان 1377 در بخش عفونی بود. 

اگه از قبل مطالب منو خونده باشین حتما میدونین در این بخش چه بر سر من اومد و برای همین با اکراه تمام در راندها و .... شرکت میکردم. 

من در حالی اینترنی عفونیو شروع کردم که از اساتید دوره دانشجویی فقط آقای دکتر «آ» اونجا بود و اون دو نفر دیگه رفته بودند و با اساتید جدید جایگزین شده بودند. مدیر گروه جدید هم خانم دکتر «ح» بود. 

و اما چند خاطره که از این بخش یادم مونده (از بی مزه به با مزه!!) : 

1.شب شیفت عفونی بودم که یک دختر بچه حدودا ده ساله رو با گاستروانتریت آوردند. 

مجبور شدم براش سرم بنویسم. پرستار اومد بهش سرم بزنه و چون رگهاش پیدا نبود گفت: «دستتو مشت کن تا سرمتو بزنم». بچه دستشو مشت کرد و پرستار هم سرمشو زد. 

حدودا نیم ساعت گذشته بود و آخرهای سرمش بود که یه لحظه بهش نگاه کردم و دیدم بدنش از عرق خیس شده و دستش که سرم بهش زده اند داره میلرزه. 

رفتم جلو ببینم چه خبره که دیدم با آخرین قدرتی که داره همچنان دستشو مشت کرده نگه داشته! گفتم: مشتتو باز کن! 

گفت: یعنی طوری نیست؟! و وقتی گفتم: نه! دستشو باز کرد و چنان نفس راحتی کشید که نگو!! 

2.در همون ماهی که ما اینترن عفونی بودیم «علیرضا» (که قبلا ماجرای خوردن شیرینی عروسیشو براتون گفتم) اینترن چشم بود. یه روز صبح دیدم اعصابش داغونه. 

گفتم: چی شده؟ گفت:شیفت قبل ساعت دو صبح بیدارم کردند که مریض داری. 

اومدم میبینم یه مرد سبیل از بناگوش دررفته ایستاده و میگه: اِاِاِ .... خواب بودین. 

ببخشید من داشتم از مهمونی برمیگشتم گفتم برم ببینم چشمهام ضعیف نباشه!! نمیدونستم خوابین!! 

دیشب هم ساعت 3 صبح بیدارم کردند وقتی اومدم اورژانس میبینم یه دختر دانشجو از خوابگاه با «دیسمنوره» اومده! میگم: پس چرا منو صدام کردی؟ 

میگه: خوب روم نشد بگم چه ام شده گفتم دکتر چشمو میخوام! 

یکی دیگه شونم دکتر «فرامرز.ح» بود که از تهران مهمان شده بود اینجا. یه بار برای یه مریض یه قطره چشمی نوشت و امضاء کرد و داد دستش. مریضه گفت: ببخشید! مُهرش نمیکنین؟ 

فرامرز هم گفت: نه همه داروخانه ها امضای منو میشناسن. 

مریض بیچاره طوری به فرامرز نگاه میکرد که انگار فوق تخصصه! 

3.از دیگر اتفاقات این ماه بستری شدن «ننجان» (مادرِ مادربزرگم) در بخش عفونی با حال عمومی خراب بود طوری که آنکال محترم عفونی براش مشاوره آنکال بیهوشی گذاشت و او هم که اومد و مریضو دید گفت: این حداکثر تا فردا صبح زنده است. برای اینکه فردا معطل نشین همین الان گواهی فوتشو براتون مینویسم! 

فردا صبح رفتیم و دیدیم «ننجان» سرحال توی تختش نشسته! یکی دو روز بعد هم مرخص شد و چند سال دیگه هم زندگی کرد! 

جالبتر اینکه خود اون متخصص بیهوشی یکی دو سال زودتر از «ننجان» فوت کرد! 

توضیح: اگه تعجب کردین که چرا این «ننجان» اینقدر عمر کرده باید بگم فوت «ننجون» (مادرِ پدربزرگم) هم در دوران دانشجویی من رخ داد!  

توضیح ضروری:عکس زیر تزئینی است !!  

4.یکبار یک پسر 18 ساله افغانیو با تب و بیحالی فرستادند برای من (از طرف بچه های داخلی) 

پیش از اینکه برسم بهش پزشک اورژانس دکتر «ح» (که بعدا ارتوپدی قبول شد و رفت) بهش رسید نگاهی بهش کرد و گفت: این چقدر pale شده. همین الان یه HGB/HCT براش چک کن. 

گفتم: چشم. و چک کردم که دیدم بععععله. 

Hgb و Hct به شدت اُفت کرده اند و مریض یه کم خونی داره اساسی!! 

به دستور  دکتر «ح» براش خون درخواست کردیم و بهش تزریق کردیم. 

در اینجا بود که پسره گفت: آقای دکتر بیخود برای من زحمت نکشین. من میدونم که دارم میمیرم. 

 دکتر «ح» هم گفت: چی میگی پسر؟ دارم خون made in iran بهت میزنم که شارژ بشی! 

چند دقیقه بعد مریض بدحال شد و از جای برانولش خون زد بیرون. 

آنکالو خبر کردیم که با تشخیص DIC بردش ICU و چند ساعت بعد شنیدیم که مُرده! 

شاید بگین آخه من این خاطره رو اینجا نوشتم که چی بشه؟ 

تا چند پُست دیگه میفهمین! 

5.و بالاخره: 

یه شب که شیفت بودم، از بخش عفونی منو خواستند. 

رفتم و دیدم یه پسر 19 ساله به شدت ایکتریک توی بخش زده به سرش و چنان پرخاشگر شده که نگو. براش هالوپریدول نوشتم و بعد گفتند بهتر نشد. 

به ناچار آنکال عفونیو خواستم. 

اومد و مریضو دیدش و گفت: تو چطور نفهمیدی که این به «انسفالوپاتی کبدی» دچار شده؟ 

این یکی هم فردا مُرد !! 

خلاصه .... 

آخر ماه رفتم نمره مو ببینم که گفتند اینترنی عفونی رو هم تجدید دوره شده ام!! 

رفتم پیش خانم دکتر «ح» مدیر گروه که گفت: باور کن من مخالف بودم اما در چنین مواردی از همه اساتید رای میگیرند. 

همه هم گفتند سر راندها حواست به درس نبوده وباعث مرگ اون پسر دچار انسفالوپاتی کبدی هم شدی. تازه مثل اینکه دوره اکسترنی عفونی رو هم تجدید دوره شده ای!!  

از خیلی ها پرسیدم. اما هیچکس یادش نمیومد که کسی توی اینترنی تجدید دوره شده باشه. 

و من فقط خانم دکتر «ی» را نفرین میکردم!!

نظرات 31 + ارسال نظر
افسانه دوشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:13 ق.ظ http://afsaneh3672.blofga.com

همیشه فکر می کردم که دکترا همه واحدهاشونو با نمرات خوب پاس میشن اما از وقتی خاطراتتون رو می خونم واسم خیلی جالبه که هی تجدبد میشین
با اجازتون من چند شبیه که وقت می کنم و خاطراتتون رو می خونم و وبلگتون رو از وبلاگه یکی از دوستام پیدا کردم،

هی که نه گاهی!
خواهش میگردد
اما چرا وبلاگتونو نمیتونم ببینم؟

دخترمهربون سرزمین احساس جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:26 ب.ظ

یه سوال با این همه رنج و سختی و مشقت هنوزم به پزشکی علاقه دارید
یا فقط چون شغلتونه انجامش میدید؟

تا به حال از این که اومدم پزشکی بارها پشیمون شدم اما هرچقدر فکر میکنم هیچوقت نمی تونم خودمو با شغل دیگه ای هم تصور کنم

دکتر سیگنال پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:53 ب.ظ http://drsignal.persianblog.ir

سلام
یه چیز بگم شاید باور نکنید دیشب تا ۳ شب داشتم وبلاگتونو میخوندم و صبح هم همش صحنه هایی رو که گفته بودین تو ذهنم تداعی میشد
فکر کنم دارم راجع به ۷ سال دیگه فکر میکنم
من آپم

چشم به هم بزنی به اینجا هم میرسی دکتر جان!
عجله نکن

باران پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:01 ب.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

خاطرات این اینترن چشم خیلی باحال بود...یاد چند تا از مریضای دوران اینترنی خودم افتادم...اونموقع هیلی حرص می خوردم اما الان خنده ام میگیره از دست بعضی مردم!

متاسفانه مردم درک درستی از مرکز شبانه روزی ندارند

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:53 ب.ظ

تماس با ما رو ندیده بودم!

خوب؟

omid چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:31 ب.ظ http://www.pikaso.pardisblog.com

عکس های جدید و جنگجالی حسین تهی
تبادل لینک کنیم
اگه ما رو لینک کردی به ما خبر بده تا منم شما رو لینک کنم

پس بالاخره به ما هم رسیدی!
این یکی دو روز این کامنتو توی وبلاگ چندتا از همکارها دیده بودم.
فعلا فقط یه نصیحت:
اگه اینقدر به این خواننده علاقمندی دست کم برو فامیلشو درست یاد بگیر بعد براش وبلاگ بزن

سمیرا چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:41 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

زود باش پست بعدی را بزار

فردااا...
(به سبک سیامک انصاری در سریال خان مظفر خوانده شود)

مانگیسو چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:53 ب.ظ http://mangisoo.blogfa.com

سلام دوست! مث همیشه بامزه بود. منم تو محل کارم با این چنین وقایع عجیب غریبی از سادگی مردم رو برو می شم اما نمی دونم چرا خنده ام نمی گیره. حالا خوبه . . . اون اوایل که گریه ام می گرفت.

خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است ....

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:25 ق.ظ

دکتر برطرف شد.نمی خوادزحمت بکشین تایید کنین.

باشه!

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ق.ظ

سلام.می خوام یک نظر خصوصی بدم

بفرمایین

مونیکا چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:17 ق.ظ http://www.sepidehronak.blogfa.com

سلام
خیلی خیلی از شما ممنونم.سایتی که معرفی کرده بودید خیلی عالی راهنمائیم کرد. فقط آخرش که گفته بود کد رو بعد از فونت پیوندها تو قالب کپی کنید من نتونستم تشخیص بدم فونت کدومه! بنابراین هیچ تغییری حاصل نشد!!!
باز هم بسیار ممنونم

دقیقا همون جایی که توی کدهای قالبتون نوشته پیوندها (یا یک کلمه شبیه به اون)
خواهش

زندگی جاریست... چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:01 ق.ظ http://parvazz.wordpress.com/

سلام
چه حافظه ای! البته من خودم خاطرات اکسترنی و انترنی داداشمو بهتر از خودش یادمه!
خدایا شر این آدمهای بیکار رو که از زور بی خوابی پا میشن میان بیمارستان یا درمانگاه رو از سر این پزشکای زحمت کش باز کن! آی آدم حرصش میگیره از دست اینا!
توی ادامه مطلب هم که همش صحبت اتفاقهای ناگوار بود! از فوت اون مریضا گرفته تا تجدید دوره شما!
عکس تزئینی خوشگلتر از این ژیدا نمیشد؟! البته خیلی باحال بود!

خوب ما اینیم دیگه!
بالاخره یه چیزی هست که دکتر شده ایم !!
الهی آممممممممممییییییینننننننن

دکتر سارا چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:34 ق.ظ

دکتر سارا چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 ق.ظ

کاشکی انی جون یه تنبیه درست و حسابیت بکنه اخه حیف نیس یه خانوم خوش سلیقه و پر احساس مثل انی گیر یه اقاق همسر با خاطرات ابکی و بیمزه و بی سلیقه مثل تو بیفته

اگه آنی فردا یه پست گذاشت که دیشب کتک خورده و سیاه و کبود شده نگی چرا ها ....
فقط مواظب باشم خودش اینو نخونه آخه یه کفش پاشنه بلند خریده .....

دکتر سارا چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ق.ظ

خدا خفت نکنه با این سلیقه عکس گذاشتنت نصفه شبی کلی ترسیدم

لطفا این وبلاگ از این پس فقط صبحها خوانده شود!

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ق.ظ

فکر کنم یک 24 ساعت باید صبر کنین

ok

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ق.ظ

[:SO13:]

یک دانشجوی پزشکی سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ب.ظ

سلام.خوبه!دست ما هم تو گذاشتن باز هست

دکی بارونی سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ب.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

وای دکتر
من حواسم به ادامه ی مطلب نبود.الآن دوباره اومدم وبتون دیدمش.هرچی خاطره ی وحشتناکه تو ادمه گزاشتین
در مورد پسره هم خیلی هل از مرگشون خبر دارن!

منظورتون از وحشتناک مردن مریضه یا تجدید دوره شدن من یا هر دو؟!

دوردست خودم سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:46 ب.ظ http://mesle-ye-roya.blogfa.com/

نه تصویر زیباست.
چقدر ادبی بود کمنتت.
جالب بود.خیلی
ممنون از حضورت.
باز هم به دیار ما بیا خوشحال می شیم.
به کامه زیوید.

ما ارادتمند همه دوستانی هستیم که همچنان دین اجدادی را پاس میدارند.

مژده سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:54 ب.ظ http://badamoozi.blogfa.com

آخ... چقدر دلم واسه اون دختربچه که ذستشو مشت کرده بود سوخت.
خاطره هات بامزه بود بخصوص اون آقای سیبیلویی که اومده بود بیناییشو چک کنه!

از لطفتون ممنون
آره از این جور افراد زیاد داریم متاسفانه
کاری هم نمیشه کرد
سیبیلوند دیگه!

دکتر سیگنال سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ http://drsignal.persianblog.ir

سلام
عجب؟؟؟؟
من وقتی اومدم وبلاگ جدید شما چشام باز شد
نمیدونستم شما هم پزشکید
خیلی خوبه که خاطراتتون رو ثبت میکنید
مطمینا بقیه بچه ها هم استفاده میکنن
من آپم
راستی آدرستون رو هم درست کردم

سلام
آدرسمو درست کردین؟
وبلاگ فوتبالیم چقدر بهش برخورد وقتی اینو شنید!

خاله آذر دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ب.ظ http://www.khaleazar.blogfa.com

یه خانوم دکتری که یه زمانی رزیدنت چشم بود تعریف میکرد که یه بار نصف شب بیدارش کرده بودن .دبده بود یه مادر و یه بچه 4 ساله اومدن.مامانه گفته بود:میبخشید خانوم دکتر یه نیگا به بچه من بنداز ببین رشدش چطوره!

متاسفانه از این جور افراد کم نداریم
کسانیکه مفهوم موارد اورژانسی را درک نمیکنند

بیگانه دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:39 ب.ظ

چه جوری میشه گفت با مزه
یعنی مرگ ومیر آدمها با مزه است

سلام دوست عزیز
وقتی آدم سالها به یه کاری مشغول باشه کم کم بهش عادت میکنه
چه بخواد چه نخواد
یکی از اقوام ما وقتی در ترم اول مامایی برای آموزشش به یک عروسک آمپول زده بودند غش کرده بود!
اما بعد شروع کرد به زایمان گرفتن

دوردست خودم دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ http://mesle-ye-roya.blogfa.com/

عکس دیده نمی شه.
دوباره بزارید لطفاً.
در ضمن در مورد این خاطرات باید بگم در کل بامزه بود ولی وقتی در اون زمان باشی بامزه تره.
مخصوصاً گزینه سوم.

حق با شماست
ممنون از لطف شما

یک دانشجوی پزشکی دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:59 ب.ظ

بیچاره بچهچقدر راحت از مرگ می نویسین مثل اساتید ما.

راحت نیست خانم دکتر
اصلا راحت نیست
اما چه میشه کرد؟
من که نمیتونم برای هر کسی که زیر دستم مرده یکسال سیاه پوش بشم که!

دکتر سارا دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:48 ق.ظ

خاطرات ای بامزه ایی بودن
ولی من بخش عفونی نداشتم یعنی داشتم ولی از بس بیمارستان رازی که میبایستس بخش عفونی رو درش میگذروندیم کثیف بود با بخش روانپزشکی عوضش کردم
راستی من که نمیتونم این عکس ببینم
بابا جوون بیس ساله

ممنون
پزشک خانواده!

نجمه دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ق.ظ http://zohureshekastnapazir.blogfa.com/

سلام
خاطراتتون خیلی جالب بود ممنون...
احتمالا من سال های 1393-94 اینترن بخش عفونی خواهم شد...
باید خیلی بخش جالبی باشد، پر از هیجان و استرس...

خوب
پس از همین حالا:
بچه ها مواظب باشیییییییییییییییییییییییید

دکی بارونی دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ق.ظ http://golibarayeto.blogfa.com

دکتر آخ که دلم کباب شد واسه اون بچه که دستاشو مشت نگه داشته بود.
دکی نمیدونم نظر منه با بقیه هم این نظر دارن ولی خاطره هات خیلی بامزه ن.من بخوام تا اینجای دوران تحصیلم 1 خاطره ی بامزه تعریف کنم چیزی برای گفتن ندارم!

شما لطف دارین
اگه دقت کنین تقریبا همه خاطرات من از وقتی شروع میشه که میرم توی بخش و باید با مریضها سر و کله بزنم.
اتفاقات شیفت دیشبو هم توی پست بعد براتون مینویسم

سمیرا یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:54 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

راستی اولین باریه که من اول میشم پس بهم تبریک بگین

تبریک نمیگم به دو دلیل:
۱.خودم خبرت کردم
۲.من هم توی وبلاگت اول شدم

سمیرا یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:53 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

هی من اول شدم
فکر کنم تفاوت سنی من وشما خیلی باشه چون وقتی شما در ابان ۱۳۷۷ در بخش عفونی بودید من ۵ سالم بوده

فکرتون کاملا درسته اما فقط از نظر سن شناسنامه ای
قبلا هم گفتم من همیشه خودمو یه جوون بیست ساله احساس میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد