جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

کامپیوتر

سلام 

امروز عصر بالاخره کامپیوترمان را از مغازه گرفتیم. 

البته نه به این معنی که درست شد بلکه از بس در دو سه روز اخیر رفتم و زنگ زدم و به قول معروف پیله شدم یک هارد خالی بست روی کامپیوترم و گفت: 

بیا فعلا برو با این کار کن تا مال خودت درست بشه. 

حالا کی درست بشه و چقدر بخواد ازم پول بگیره خدا میدونه. 

خوب با توجه به اینکه حرف خاصی برای گفتن ندارم بهتره الکی سر شما رو درد نیارم و وراجی نکنم فقط چند موضوع پراکنده رو که یادم رفت سر وقت بنویسمشون براتون میگم: 

۱.اولین استاد ما توی دانشگاه خانم ابوترابی بود. 

یادمه آناتومی اندام داشتیم و بحث هم آموزش اصطلاحات اولیه بود مثل مفهوم «مدیال» و «لترال» و ..... 

بعد از اون جلسه هم دیگه ندیدیمش و گفتند منتقل شد اصفهان. اما سال (فکر کنم) ۷۶ بود که شنیدیم بعد از چند سال مبارزه با MS فوت کرده. 

خدا رحمتش کنه. 

2.استاد راهنمای ما در آغاز کار استاد فیزیک پزشکیمون آقای مهندس «ش» بود که اواسط دوره بالینی ما برای ادامه تحصیل رفت آلمان. بعد از ایشون یکی از اساتید پاتولوژی آقای دکتر «ح» شد استاد راهنمامون که متاسفانه در اواسط دوره اینترنی ما در یک تصادف اتومبیل کشته شد و ما چند ماه آخر اینترنیمونو بدون استاد راهنما بودیم (گرچه در واقع احتیاجی هم به استاد راهنما نداشتیم). 

3.سال 76 «ارسلان» که نماینده کلاسمون بود شد مسئول ستون آزاد دانشکده و چون سرش شلوغ بود گاهی وقتها کلید قفل بُرد ستون آزادو میداد دست من تا مطالبی که از طرف «بسیج دانشجویی» تایید شده بود بزنم توی بُرد. 

اینجا بود که من گاهی وقتها شیطنت میکردم و مطالبی را که خودم با امضاء «آقامصطفی» مینوشتم میزدم توی بُرد. 

کم کم سروصدای بسیج دراومد و یک روز ارسلان منو کشید یه کنار و هشدار داد که بعضی ها بدجور دنبالمن و رسما ممنوع القلم اعلام شدم! (حالا فهمیدید چرا از هرگونه ابراز نظر سیاسی معذورم؟!) 

4.دوازدهم عقد پسرخاله گرامی هم برگزار شد. 

گرچه اول گفتند توی «گنبد» اما بعد فهمیدیم توی «مینودشت» یکی دیگه از شهرهای استان گلستان بوده. 

به هر حال ما که نرفتیم اما کسانیکه رفتند آداب و رسوم جالبی رو برامون تعریف کردند که اگه کسی از اون دیار در حال خوندن این مطلبه خوشحال میشم اونهارو تایید یا تکذیب کنه مثلا: 

صدا زدن یکی یکی مهمانان از طریق بلندگو و (عملا) اجبارشون به رقص!و بعد کادو دادن یک دستمال به اونها (همین یک رسم دلیل خوبیه که برای عروسی هم اونطرفها آفتابی نشیم!!)؛ 

جمع کردن همه پولهایی که سر عروس و داماد ریخته شده توسط صاحبان مجلس؛ 

و جالبتر از همه اینکه عادت نداشتن برای عقد یا عروسی شام بدن!! 

5.در اواسط دوره بالینی ما بود که دوتا از بچه های ورودی 69 رو که برای گرفتن شماره نظام پزشکی رفته بودند تهران برگردوندند چون معدلشون توی دوره بالینی زیر 14 بود و بالاخره با چند ماه دوندگی تونستن نظام بگیرن! (حالا چرا این مطلبو نوشتم؟ به زودی میفهمین!!) 

خوب میدونم که این مطالب جذابیت چندانی براتون نداره پس از همین الان توجه شما رو به پست بعدی در چند روز آینده جلب میکنم!

نظرات 7 + ارسال نظر
نگران آینده یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ب.ظ

سلام!
خدمت از ماست!
در مورد تایید نکردن آن قسنت باید بگم خیلی کار ساده ای بوده است!در قسمت ویرایش نظرات آن قسمت را پاک می کردید.
به هرحال طوری نیست.

سلام
شرمنده توی بلاگ اسکای چنین امکانی وجود نداره

نگران آینده شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
آمدم تشریف نداشتین!

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
آمدیم
درخدمتیم

نگران آینده شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:05 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.معلومه که میام!با وجود سرعت کم اینترنت میام.از این به بعد دوباره نظر میدم تا به بینین که وقتی که صرف می کنین بیهوده نبوده.





خصوصی:
اصلا به خاطر جوابای باحال و بانمکتون نظر میدم!باور کنین!

سلام
ممنون از لطفتون
ببخشین حالا اون پائینشو چطور باید تائید نکنم؟

نگران آینده جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:06 ق.ظ

قبلا سلام کردم(عرض کنم خدمتتون که: قبلا جواب دادم!)

.
.
.
.
4-کاملا مشخصه که چرا پسر خاله گرامیتون مراسم عقدشونو اونجا برگزار کردن.
از انجا که این مطالب فاقد جذابیت بود میرویم سراغ پست بعدی.

سلام!!!
دقیقا جالب اینکه عروسی موکول شده به زمانی که داماد بره سربازی و کار پیدا کنه و ....
راستی شما اصلا میائین جوابهای منو بخونین؟!

یک دانشجوی پزشکی دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ب.ظ

پس از الآن خسته نباشین

یک دانشجوی پزشکی دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:04 ب.ظ

سلام.خوب پست عجیبی بود!

میدونم
اما مطالب پراکنده ای بود که روی دلم سنگینی میکردند!
از فردا (سه شنبه) سه تا شیفت ۲۴ ساعته یکروز در میون دارم +صبح چهارشنبه و یکشنبه!
پس احتمالا پست بعدیم جمعه خواهد بود با نام روزی که بدشانسی آمد.

تشنه ی حقیقت دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ق.ظ http://www.varagh-pareh.blogsky.com

دکتر ابوترابی که فوت نکرده !!!
هنوزم تو گروه آناتومی دانشگاه اصفهان هست ...

جدًا؟؟
خوب ما اینطور شنیدیم
پس انشاءالله خدا عمر باعزت بهشون بده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد