جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۹)

سلام 

۱. در حال معاینه به مرده گفتم: سیگار هم میکشین؟ گفت: من نه اهل سیگارم نه اهل مشروبم نه اهل تریاکم نه اهل تماشای فیلمهای زشتم نه اهل ....! 

۲. ساعت دو صبح توی اتاق استراحت خواب بودم که با صدای کشیده شدن صندلی های اتاق انتظار روی زمین از خواب پریدم اومدم بیرون دیدم دوتا سرباز دارن صندلیها رو به هم میچسبونن. منو که دیدن یکیشون گفت: ببخشین بیدارتون کردیم. ما باید تا صبح اون بیرون راه بریم اما هوا خیلی سرده با اجازه تون میخواستیم اینجا بخوابیم صبح زود هم میریم لطفا شما هم به کسی نگین! 

۳. به پیرزنه گفتم: فشارتون بالاست توی خونه قرص فشار دارین؟ گفت: بله گفتم: روزی چندتا میخورین؟ گفت: خیلی وقته نمیخورم! 

۴. نسخه مرده رو نوشتم و دادم دستش که گفت: بی زحمت چندتا قرص معده هم برام بنویسین آخه من گناه دارم بچه یتیمم! 

۵. مرده گفت: دیروز یه آمپول هم زدم اما خوب نشدم نمیدونم آمپوله کجام رفته؟! 

۶. نسخه پیرزنه رو دادم دستش گفت: ممنون دست و پات درد نکنه! 

۷. مرده پرسید: ممکنه قند هم جزء ارثیه آدم باشه؟! 

۸. مرده بچه سرماخورده شو آورده بود و میگفت: ما که بچه بودیم مریض نمیشدیم شاید هم یادمون نمیموند یا زود خوب می شدیم! 

۹. پیرزنه گفت: تا حالا برای فشارم پیش چندتا دکتر رفتم که هرکدوم یه جور قرص دادند. بعد دست کرد توی کیفش و چند مدل قرص لوزارتان ساخت کارخونه های مختلف آورد بیرون. گفتم: اینها همه شون یکیند کارخونه هاشون با هم فرق میکنه. گفت: واقعا؟ اون وقت کدومشون قوی ترند؟! 

۱۰. خانمه گفت: رفتم دکتر بهم گفته پلاکت خونت پائینه. حالا پلاکت یه نوع گلبول قرمزه یا یه نوع گلبول سفید؟! 

۱۱. به خانمه گفتم: سابقه هیچ بیماری نداشتین؟ گفت: من فشار عصبیم پائینه! 

۱۲. پسره گفت: چند روزه دارم سرفه میکنم. بعد به همراهش گفت: راستی سرفه درست بود یا سفره؟!! 

پ.ن۱: من خاطراتو به ترتیب مینویسم. ظاهرا این بار نوبت بی مزه هاش بود ببخشید! 

پ.ن۲: خواننده محترمی که با یه کامنت خصوصی یه سوال پزشکی پرسیدین. ببخشید که جواب ندادم چون من چندتا دوست مجازی با این اسم دارم و شما هم هیچ ایمیل یا آدرس وبلاگی نگذاشته بودین. به هر حال با شرائطی که شما گفتین مراجعه تون به یه متخصص لازمه. 

پ.ن۳: توی ایام سال نو به ندرت فیلم خوب دیدم. از جمله فیلم «به همین سادگی» که برخلاف ساده بودن ظاهری اونقدر برام ارزش داشت که بعد از دیدن کلی مریض توی شیفت از ساعت حدود دو و نیم صبح بشینم و نگاهش کنم. هرچی بود بهتر از فیلمی مثل اخراجی های ۳ بود که (به نظر من) اصولا ارزش دیدن نداشت یا ملک سلیمان که من ازش توقع بیشتری از مبارزه با چندتا «زامبی» و سوار شدن به کشتی «یوگی» داشتم. شاید هم باید منتظر قسمت دوم این فیلم بمونیم.

پ.ن۴: بالاخره بعد از چند روز گوگل پلاس باز شد. بریم دوباره بشیم جاسوس موساد و سیا! 

پ.ن۵: داریم سه نفری تلویزیون می بینیم که یه مجلس عروسیو نشون میده. آنی به عماد میگه: کی میشه برای تو عروسی بگیریم؟ عماد آروم برمیگرده. یه نگاهی به ما میکنه و میگه: شبی که من دارم عروسی میکنم شما هر دوتون مُردین و باز برمیگرده و به صفحه تلویزیون خیره میشه! 

البته اینو هم بگم که پریشب بهم گفت: یکی از آرزوهای من اینه که شما دوتا هیچوقت نَمیرین! حالا نمیدونم اون یکی یه پیش بینی صحیح بود یا .....

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۸)

سلام 

یکی دو روزه که میخوام آپ کنم و وقت نمیشه شرمنده. 

حالا توی این سال ۵/۱۳۹۰ (بعد از ساعت ۱۲ و پیش از سال تحویل) بالاخره یه فرصت پیدا شد: 

۱. به مرده گفتم: تا حالا پنی سیلین زدین؟ گفت: من با پنی سیلین بزرگ شدم! 

۲. پیرزنه گفت: دکتر! یه آزمایش چربی برام بنویس چند روزه کلیه هام خیلی درد میکنن! 

۳. به خانمه گفتم: وقتی سرتونو میارین پائین سردردتون بیشتر میشه؟ سرشو آورد پائین و باتعجب گفت: آره ... دستت درد نکنه! 

۴. داشتم یه مریض میدیدم که یه مرد سرشو آورد تو و بعد رفت و شماره گرفت و اومد توی مطب و نشست. بعد هم گفت: خانمم بهم گفت برم پیش دکتر .... اما وقتی اومدم دیدم شما شیفتین دیگه نرفتم اونجا. وقتی نسخه شو نوشتم و رفت از مطب اومدم بیرون که مسئول پذیرش بهم گفت: این مَرده بود الان اومد پیشتون اومد پیش من گفت: خانمم بهم گفته برم پیش دکتر .... اما من زیاد پول ندارم. حالا این دکترتون خوب هست؟ به قیافه اش که نمیاد چیزی حالیش باشه! 

۵. میخواستم نوشتن نسخه یه پسر ۶-۵ ساله رو شروع کنم که گفت: من شربت خوشمزه نمیخواما! 

۶. یه زوج جوون جواب سونوگرافی خانمو آوردند پیشم که توش نوشته بود: یه ساک حاملگی در حد پنج هفته توی رحم دیده میشه ولی جنین کاملی توش دیده نمیشه. یه سونوگرافی کنترل دوهفته دیگه توصیه میشه. وقتی خوندمش مَرده گفت: میبینین چی نوشته؟ نمیدونم دکتره منگ بود .... چی بود؟ گفتم: چطور؟ گفت: نوشته بچه کاملا تشکیل نشده٬ این بچه الان چند روزه که از صبح تا شب توی شکم این زن «لول» میخوره!! 

۷. پیرزنه رو معاینه کردم و میخواستم نسخه شو بنویسم که همراهش گفت: راستی ایشون مادر دکتر .... هستند که اون طرف خیابون داروخونه دارند. پیرزنه فورا گفت: البته من مادرش نیستم زن باباش هستم! 

۸. به پیرزنه گفتم: وقتی کار میکنین درد دستتون بیشتر میشه؟ گفت: نمیدونم تنها کار من توی خونه وضو گرفتنه! 

۹. برای خانمه به درخواست خودش آزمایش قند و چربی نوشتم٬ گفت: من الان ناشتا هستم طوری نیست؟! 

۱۰. یه بچه چهار ماهه رو معاینه کردم و به مادرش گفتم: مشکلی نیست٬ فقط یه کمی سرماخوردگی داره. گفت: چطور ممکنه؟ من از بدو تولد دارم هر روز بهش شربت سرماخوردگی میدم که یه وقت سرما نخوره! 

۱۱. خانمه نوزادشو آورده بود و میگفت: دهنش برفک زده. دهنشو با آبسلانگ باز کردم که دیدم زبونشو برده بالا و دهنش پیدا نیست. مادرش گفت: حالا این هم برام زبونشو برده بالا .... کثافت! 

۱۲. داشتم وارد یه سوپرمارکت می شدم که دم در به یکی از بچه های هم دانشکده ای برخوردم. با هم سلام و احوالپرسی کردیم و بعد هردو وارد مغازه شدیم. یه مقدار جنس خریدم و بعد به فروشنده گفتم: ببخشین «پودر کاری» دارین؟ یه نگاهی به من و توی مغازه کرد و گفت: ببینین آقای مهندس! درست همونجا که اون آقای دکتر ایستاده! 

پ.ن۱: آنی بالاخره عنوان پست جدیدشو انتخاب کرده. مژده که به زودی آپ می کنه! 

پ.ن۲: برام پیامک اومده که مثل بچه آدم برم و از دریافت یارانه انصراف بدم. من که چنین کاری نمیکنم. نمیگم وضع مالیمون بده. شکر خدا اما مسئله اینه که خودم چندین نفرو توی شهر خودمون میشناسم که وضع مالیشون از من بهتره. ظاهرا مشکل فقط اینه که ما یه حقوق مشخص داریم. 

پ.ن۳: سال نو بر همه شما دوستان و خوانندگان روشن و خاموش و استندبای مبارک. 

پ.ن۴: آنی داره صدام میکنه که آخرین ریزه کاری ها رو انجام بدیم. پس تا پست بعد ...

لیوان فرانسوی

پیش نویس: 

سلام 

مدتیه که هم ولایتی های عزیز حسابی به من لطف دارند. به طوری که همین حالا به اندازه دست کم دو پست دیگه از نوع خاطرات (از نظر خودم) جالب مطلب دارم. اما با توجه به اینکه دو پست گذشته هم از همین نوع بوده و ممکنه با ادامه دادن به این نوع پستها بعضی ها حوصله شون از اونها سر بره یا اینکه فکر کنن من این مطالبو از خودم درمیارم پس بقیه شونو میگذارم برای پستهای بعدی. 

مطالب این پست مطالب پراکنده ای هستند که بعضی شون از مدتها پیش توی ذهنم هستند و فرصت نوشتنشونو نداشتم. ضمن اینکه از نظر جذابیت (دست کم از نظر خودم) چندان چنگی به دل نمی زنند. 

۱. نمیدونم من با بقیه فرق می کنم٬ یا مردم ظاهر سازی می کنن یا سلیقه ها می تونن این قدر با هم فرق کنن؟ 

منظورم چیه؟ مثلا دو سال پیش باتوجه به تعریف های زیادی که از ابیانه شنیده بودیم راهی اونجا شدیم. خوب اعتراف می کنم که شهر جالبی بود هم رنگ قرمز خونه ها و هم لباسهای محلی مردم جالب بود اما همه جذابیت این مسائل برای من حداکثر پنج دقیقه بود و خیلی زود همه چیز برام عادی شد. من واقعا نمی فهمیدم بعضی از مسافرها چطور میتونن دقایق طولانی توی کوچه ها قدم بزنند و با تحسین به اطراف نگاه کنند؟ تنها موردی که توجه منو توی ابیانه به خودش جلب کرد تعطیل بودن آتشکده هارپاک بود که میتونست به عنوان یه جاذبه توریستی فوق العاده مطرح بشه و نشون دهنده قدمت تمدن این ناحیه باشه. 

اعتراف می کنم به جز تخت جمشید و مسجد ایاصوفیه تا بحال هیچکدوم از آثار تاریخی که دیدم برام جذابیت واقعی چندانی نداشته. 

خوب شاید بگین من از جاهای تاریخی خوشم نمیاد اما مسئله اینه که در موارد دیگه هم همین وضعیت دیده میشه. مثلا من تا حالا سه بار با دقت تمام فیلم همشهری کین رو دیدم و واقعا نفهمیدم چی توی این فیلم این قدر جذابه که هنوز یکی از مطرح ترین فیلمهای تاریخ سینماست؟ 

من دو بار «رنگ انار» پاراجانف رو دیدم اما واقعا هیچی ازش نفهمیدم!  

و .....

۲. ظاهرا برادران محترم پارازیت انداز این وبلاگو می خونن چون به محض اینکه نوشتم تصاویر ماهو.اره رو به خوبی دریافت میکنیم مجددا انداختن پارازیتو شروع کردند. به طوری که ناچار شدیم قسمت آخر عشق ممنوعو باز هم کله سحر و اون هم نه به طور کامل ببینیم! 

اما من از این برادران یه سوال دارم. 

انصافا این سریال به قول شما مستهجن بیشتر میتونست به آدم درباره روابط نامشروع و نادرستی اون هشدار بده یا برنامه های صدا و سیمای ملی ایران مثل زلال احکام و ..... 

۳. مدتی بود که از یکی از مسئولین داروخونه که توی درمونگاه های شبانه روزی شیفت می داد خبری نبود. یه شب سر شیفت از پرسنل سراغشو گرفتم که گفتند: مهاجرت کرد به کانادا. گفتم: تا جائی که میدونم کانادا مسئول داروخونه نمیخواست! گفتند: نه خانمش که پرستار بود پذیرش گرفته بود و شوهر و پسرشو هم با خودش برد. بعد همه زدند زیر خنده. گفتم: جریان چیه؟ یکیشون گفت: اونها برای کِبِک (منطقه فرانسوی زبان کانادا) پذیرش گرفته بودند و یک سال بود که سه نفری کلاس خصوصی فرانسه می رفتند. هربار میدیدیمش میپرسیدیم: فرانسوی یاد گرفتی؟ میگفت: زبون سختیه. من الان فقط معنی کلمه لیوان یادم مونده! گفتم: خوب حالا لیوان به فرانسوی چی میشد؟ اقلا یه کلمه فرانسوی هم یاد بگیریم. یکدفعه همه شون ساکت شدند!! 

۴. برای اولین بار در طول تاریخ (!) دارم عمو میشم. اطلاعات تکمیلیو در پست آینده آنی میتونین بخونین!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۷)

سلام: 

۱. برای خانمه آزمایش نوشتم گفت: فقط آزمایش خونه؟ گفتم: نه خون و ادرار. گفت: خوب آزمایش قندو هم مینوشتین! 

۲. ماشین اداره اومد دم آپارتمانمون دنبالم تا بریم سر کار. سوار که شدم گفت: تا حالا هیچکدوم از آپارتمانهای این ساختمون خراب شده؟! گفتم نه. گفت: فکرشو بکن اگه خراب بشن باید این همه طبقه رو با پله بری بالا! (تازه فهمیدم منظورش آسانسور بوده)! 

۳. میخواستم برای پسره نسخه بنویسم که گفت: کار من طوریه که فقط میتونم توی ساعتهای ۵ بعدازظهر٬ ۱۲ شب٬ و ۶ و ۹ صبح دارو بخورم بی زحمت یه داروهائی برام بنویسین که به این ساعتها بخوره! 

۴. برای یه روز رفتم توی یکی از درمونگاه های روستائی که پزشکش مرخصی بود. شب قبل برف اومده بود و جاده یخ زده بود. راننده هرکار کرد نتونست از یه سربالائی بالا بره و بالاخره مجبور شد پیاده بشه و زنجیر چرخ ببنده. چند کیلومتر جلوتر به راهداری رسیدیم که دیدم راننده نگه داشت و داره پیاده میشه. گفتم: کجا؟ گفت: میخوام برم کاپشنمو بدم به رئیسشون برام بشوره چون اینها به وظیفه شون عمل نکردن که لباسم کثیف شده! به زحمت جلوشو گرفتم! 

۵. خانمه گفت: سر درد دارم. گفتم: از کِی؟ گفت: چی از کِی؟ گفتم: سردردتون. گفت: از دیروز. گفتم: کجای سرتونه؟ گفت: چی کجای سرمه؟! 

۶. مَرده با پسر پنج ساله اش اومده بود. پسره از آمپول میترسید. باباش گفت: اصلا این بار هرچی دکتر تشخیص بده! نسخه پسره رو که نوشتم پدرش نشست روی صندلی و گفت: من هم سرما خوردم و تا آمپول نزنم خوب نمیشم. پسره گفت: بابا! مگه قرار نشد هرطور خودش تشخیص بده؟! 

۷. یه خانم باردار اومده بود که قند خونش (GCT) بالا بود. گفتم: باید آزمایش تکمیلی (GTT) بدین. دفترچه دارین؟ گفت: نه. گفتم: پس آزاد براتون مینویسم. گفت: حالا حتما باید آزمایش بدم؟ گفتم: بله. گفت: پس مجبورم دفترچه مو بهتون بدم! 

۸. به خانمه گفتم: سرفه تون خلط داره؟ گفت: آره خلطم خیلی هم عمقش زیاده!! 

۹. پیرزنه با کمر درد اومد و گفت: از فعالیت زیاد هم میشه؟ گفتم: بله. گفت: آخه من چند روز پیش مشهد بودم و اونجا خیلی زدیم تو کمرمون! (خدائیش خودم هم نفهمیدم یعنی چه؟!) 

۱۰. خانمه اومد و گفت: برام آمپول ب۱۲ بنویسین. گفتم: چرا؟ گفت: چون هرچقدر ب۶ میزنم تهوعم کمتر نمیشه! 

۱۱. خانمه با گلودرد اومد. من هم معاینه اش کردم و میخواستم نوشتن نسخه رو شروع کنم که گفت: حالا گلودردم به جهنم کلیه ام خیلی درد میکنه! 

۱۲. میخواستم برای یه دختر نسخه بنویسم. گفتم: چند سالتونه؟ مادرش گفت: ۱۲ سال. خودش گفت: نه ۱۳ سالمه. لبخندی زدم و نسخه شو نوشتم. وقتی رفتند بیرون اول در مطب بسته شد٬ بعد صدای یه برخورد اومد٬ بعد صدای گریه دختره بلند شد و بعد صدای مادرش که: بگو ببینم نقشه ات چی بود؟ چرا میخواستی جلو دکتر بگی که دیگه بزرگ شدی؟!! 

پ.ن۱: هیچکس میدونه باید با بعضی از مریضهام چکار کنم؟ خیلی از افراد اینجا هر چند ماه یه آزمایش قند و چربی میدن. بعد بعضیشون یه آزمایش قند و چربی میارن و بهشون میگم: قند و چربیتون خوبه. میرن و یکی دو هفته بعد با یه هیپرگلیسمی حسابی میان و معلوم میشه قرص میخوردن و من که گفتم آزمایشتون خوبه قرصو قطع کردن! 

پ.ن۲: مدتیه با عماد سر نوشتن کلمه هائی مثل پیاز یا ترکیه دچار مشکل شدیم. چون براشون دوتا «ی» میگذاره یکی برای I و یکی برای Y ! کسی راه حلی سراغ داره؟ 

پ.ن۳: نشستم و دارم درس میخونم. آنی به عماد میگه: دعا کن امسال بابا قبول بشه. عماد چند دقیقه ای میره توی خودشو بعد میگه: میدونین خدا چی گفت؟ میگیم: نه میگه: گفت خونه و ماشینتونو بفروشین و هرچقدر پول دارین از بانک دربیارین و در راه من خرج کنین تا قبول بشه! میگم: اون وقت چطور زندگی کنیم؟ میگه: مامان گفته اگه قبول بشی درآمدت کلی زیاد میشه مشکلی نداریم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۶)

سلام:

1. برای پیرزنه نسخه نوشتم. چند دقیقه بعد برگشت توی مطب و گفت: داروخونه بهم گفت این داروهارو اینجا نداریم از داروخونه های بیرون بگیر، اشکالی نداره؟!

2. به خانمه گفتم: درد شکمتون با خوردن غذا کمتر میشه یا بیشتر؟ گفت: یه غذا که میخورم زیاد میشه با غذای بعدی کم میشه باز با غذای بعدی ....!

3. مریض نداشتم، از مطب اومدم بیرون که دیدم یه پیرزن ایستاده دم در اتاق دندون پزشکی و داره مرتب میگه: آفرین پسرم نترسی ها الان تموم میشه یه کم تحمل کن ..... با خودم گفتم آفرین به این زن که میخواد بچه اش نترس بار بیاد. چند دقیقه بعد در دندونپزشکی باز شد و یه جوون با قد و سبیل های شبیه «حمزه زرینی» (بازیکن تیم ملی والیبال) اومد بیرون!

4. یه پیرزن اومد و گفت: من کویت زندگی می کنم، اومدم به دخترم سر بزنم داروهام تموم شده، چند روز دیگه هم میرم لطفا برای این چند روزم دارو بنویسین و جالب اینجا بود که من تا حالا هیچکدوم از اون داروهارو ندیده بودم! داروهایی مثل قرصهای وارفارین 1 و 2 میلی گرمی، آسپیرین 81 میلی گرمی، و یه کپسول به نام FUSIX که اصلا نمیدونم چی هست؟! (خودم هم توی ترکیه کپسول ناپروکسن از داروخونه گرفتم)

5. پسره با یه پیرزن اومده بود و میگفت: مادرم سرگیجه داره. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارشون خیلی پائینه میتونین بمونین یه سرم براشون بنویسم؟ پیرزنه گفت: یه قرص تنظیم فشار بهم بده. گفتم: چی؟ گفت: چند شب پیش با یکی از اقواممون اومدیم که فشارش بالا بود، یه قرص زیر زبونش گذاشتن خوب شد. گفتم: اون قرصها فشارو پائین میارن شما الان فشارتون پائین هست اگه از اونها بگذارین بدتر میشین. گفت: یعنی قرصی که بگذارین زیر زبون من ندارین؟ گفتم: نه.

بلافاصله از جاشون بلند شدند و با فریادهای: درمونگاه که یه قرص توش نباشه برای .... خوبه و انواع صحبتهای بالای 16 که با اونها من و همه پرسنل درمونگاهو مورد تفقد قرار میدادن رفتند بیرون!

6. نسخه پیرمرده رو نوشتم و گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: نه من فقط ناراحتم که اومدم پیش شما!

7. خانمه بچه هشت ماهه شو با سرماخوردگی آورده بود. معاینه رو که شروع کردم دیدم بچه فقط به سقف خیره شده. به مادرش گفتم: از کی بالا رو نگاه میکنه؟ گفت: انگار دیروز تازه سقفو کشف کرده هرجا میریم فقط به سقف نگاه میکنه. گفتم: اونوقت دیروز اتفاق خاصی براش نیفتاده؟ گفت: نه فقط از بغل خواهرش افتاد یه کم گریه کرد و آروم شد! (امیدوارم به حرفم گوش بده و بره پیش متخصص)

8. یه بچه شش ماهه رو با وزن خیلی بالا فرستادند پیشم. مادرش گفت: این همکارهاتون بیخود نگرانند من یادمه خودم هم که توی این سن بودم وزنم بالا بود!

9. دختره گفت: از دیروز گلودرد دارم هرچقدر هم با دیفن هیدرامین قورقور کردم خوب نشد!

10. دختره گفت: از دیروز گوشهام درد میکنن بخصوص گلوم!

11. مرده خانمشو آورد توی مطب و گفت: دو سه ساعته که معده اش درد میکنه. تازه معاینه رو شروع کرده بودم که خانمه گفت: آییییی گرفت و شروع کرد به ناله کردن. چند ثانیه بعد خانمی که پشت در ایستاده بود اومد تو و به شوهر زنه گفت: اینو چرا آوردی اینجا؟ دکترهای اینجا که چیزی حالیشون نیست ببرش بیمارستان. مرده هم زنشو بلند کرد و رفت بیرون که بلافاصله همون خانم نشست جاش روی صندلی!

12. یه خانم سرماخورده رو معاینه کردم و گفتم: براتون چندتا قرص آبریزش بینی مینویسم ... یکدفعه گفت: شربت نمینویسین؟ گفتم: چرا می نویسم. دو بسته تب بر هم براتون مینویسم ..... گفت: یعنی آمپول نمیخواد؟!

پ.ن1: توی این پست میخواستم از برادران پارازیت انداز تشکر کنم که مارو ناچار کرده اند ساعت شش صبح بیدار بشیم و تکرار سریال «عشق ممنوع» رو ببینیم. چون توی بقیه ساعتهای روز تقریبا همه شبکه های ماهواره قطع بودند اما از دیروز بیشتر شبکه ها وصل شدند به جز چند شبکه از جمله صدای آمریکا و بی بی سی فارسی.

این یه بهونه هم که برای سحرخیزی داشتیم ازمون گرفتند!

پ.ن2: دارم سفره شامو پهن می کنم و پشت سرم آنی غذا رو میاره سر سفره. عماد میگه: بابا .... میدونی من چقدر خوشبختم؟ میگم: چطور؟ میگه: آخه امروز ظهر توی مدرسه ناهارمون ماکارونی بود حالا شام هم ماکارونیه!

یه سوال فنی:

یه خانم باردار شش هفته ای با حاملگی monochorionic twin داشتم که یکیشون fetal death شده بود و بهش پیشنهاد D&C داده بودند.

واقعا هیچ راهی برای حفظ اون یکی وجود نداره؟

داستانچه (۳) (مورد پنجم)

پیش نویس: 

سلام 

از مدتها پیش طرح این داستانچه به ذهنم رسیده بود و قصد داشتم اونو نزدیک به نوروز توی وبلاگ بگذارم. اما وقتی از نشریه سپید پیام دادند که مطلب ویژه نامه عیدو زودتر براشون بفرستم ناچار شدم این پستو زودتر بنویسم چون حال اینکه اینو برای سپید ایمیل کنم و یه پست دیگه رو هم توی وبلاگ بگذارم ندارم!

به محض اینکه چشم هایش را باز کرد متوجه سردردش شد: اَه... چه سردردی! چرا اینقدر سرم درد میکنه؟
ناخودآگاه دستشو بالا آورد تا روی سرش بگذاره. دستش چند سانتیمتری بالا رفت و بعد متوقف شد: یعنی چه؟ چرا دستهام حرکت نمیکنن؟ اصلا من کجام؟ اینجا چکار می کنم؟
سرش را کمی به یک طرف کج کرد که باعث شد درد شدید و تیرکشنده ای در ناحیه ی سر و گردنش بپیچد. چند لامپ مهتابی روی سقف بودند که یکی از آنها کلاً خاموش بود و دیگری هر چند ثانیه یک بار چشمک می زد. دیوارها همه کاشی بودند. تختی که رویش خوابیده بود به وسیله پرده از تخت های دیگر مجزا می شد. تخت ها هم همه فلزی و بلند بودند و در هر دو طرف دارای موانعی که از سقوط جلوگیری کنند. صدای بیب ... بیب ... از همه طرف به گوش می رسید. کمی دقت بیشتر او را متوجه چند سیم کرد که به قفسه سینه اش وصل شده و سُرُمی که به آن وصل بود. همهء اینها ثابت می کرد که او فقط می توانست یک جا باشد: بیمارستان. اما چرا؟!
سر و صدای چند خانم را که داشتند با هم صحبت می کردند می شنید. تصمیم گرفت صدایشان کند، اما هرچقدر تلاش کرد نتوانست. زبانش مثل یک تکه چوب خشک شده بود. همهء توانش را جمع و تلاش کرد، اما درنهایت به جز یک سرفه، صدای دیگه ای از او درنیامد. این بار سرش را به طرف دیگر خم کرد. خوشبختانه این بار شدت درد کمتر بود. ساعت بزرگ و عقربه ای روی دیوار بود که ساعت هفت را نشان می داد. اما هفت صبح بود یا هفت شب؟ نمیدانست!!
ظاهراً تلاش بی فایده بود. تصمیم گرفت صبر کند تا ببیند چه پیش می آید؟ چند دقیقه بعد صدای پایی شنید. یکی داشت به او نزدیک می شد. حواسش را جمع کرد و منتظر شد... طرف هرکسی که بود، اول به سراغ تخت سمت چپ او رفت. سر و صدای مختصری آمد و بعد پردهء دور تخت او کنار زده شد و یک خانم با لباس سبزرنگ ظاهر شد. لباس سر تا پا سبز بود و یک هدبند سبزرنگ هم روی پیشانیش به چشم می خورد. خانم اول به سراغ فشارسنجی رفت که به دستش بسته شده بود، فشارش را گرفت و بعد نگاهی به صورتش انداخت... با تعجب گفت:
ـ اِ... تو کِی به هوش اومدی؟!
و پیش از آن که منتظر جواب بشود، برگشت. پرده را کنار زد و گفت:
ـ بچه ها! یکی به آنکال بیهوشی زنگ بزنه و بگه مریض تخت دو به هوش اومد. توی کاردکسش هست که باید اطلاع بدیم.
و به سراغ تخت سومی رفت.
همان یک لحظهء کوتاه که پرده از جلوی صورت مریض کنار زده شد کافی بود تا او چند پرستار سبز پوش دیگر را ببیند و یک سینی... چشمانش به محتویات داخل آن سینی آشنا بود...
-:" خدایا اسمشون چی بود؟ آهان خودشه... هفت سین! پس الان  عیده... اما خدایا... چرا من چیزی یادم نمیاد؟!
پرستار بعد از اینکه به همه تخت ها سر زد دوباره به سراغش آمد...
_ خوب مرد جوون... چطوری؟ میدونی عزرائیلو جواب کردی؟ خیییلی شانس آوردی که هنوز زنده ای. از شب چهارشنبه سوری که از اتاق عمل آوردنت بیرون تا امروز بیهوش بودی...
با خودش فکر کرد: شب چهارشنبه سوری؟! یعنی من سوخته بودم؟ نه بابا اصلاً احساس سوختگی نمی کنم ... تازه از کی تا حالا مریض سوختگیو میبرن اتاق عمل؟!... آییییی سَرَم...
وقتی دوباره به خودش آمد پرستار رفته بود، اما صدایش را می شنید که به یکی از همکارانش می گفت: توی این ماه توی  کشور این مورد پنجمه. دیگه قضیه کاملا سیاسی شده خدا خودش به خیر کنه.
مورد پنجم؟... سیاسی؟! یعنی چی؟ یعنی مثلا من تروریستم؟... شاید... لابد برای همین دستهامو بستن... اما آخه با پارچه؟!
حوصله اش سر رفته بود بخصوص که هنوز یادش نمی آمد که جریان چیست. به جز قطره های سرُم و عقربه های ساعت، هیچ جنبنده ای به چشم نمی آمد. فکرش را روی قسمت های مختلف بدنش متمرکز کرد. به جز سرش در هر دو پا و کتف چپش هم درد شدیدی احساس می کرد. تصمیم گرفت که کمرش را از روی تخت بلند کند، اما چنان دردی احساس کرد که منصرف شد.
ناگهان برای اولین بار صدای مردانه را شنید: سلام... سلام.
ظاهراً همهء پرستارها از جواب دادند: سلام آقای دکتر... خسته نباشید...
- خوب پس به هوش اومد؟ یه سر بهش بزنم ببینم...
چند لحظه بعد پرده کنار تختش کنار زده شد و مردی بلند قد و لاغراندام ظاهر شد...
- خوب؟ سلام جوون... چیطوری؟ نَه نَه آروم باش نمیخواد حرف بِزِنی... میگم تو اصن منا یادت میاد؟
خیلی به مغزش فشار آورد... دکتر با این لهجه غلیظ اصفهانی برایش آشنا بود اما او چه کسی بود؟
- یادت نیمیاد؟ طوری نیست... اسم خودتا یادتس؟
به زحمت سرش رابه علامت جواب مثبت تکان داد.
- خوب برا شروع همینم بسه، بقیه شم یواش یواش یادت میاد نگران نباش. با این همه خونی که از جمجمه ات کشیدیم بیرون و این ضربه ای که مغزت دیده بود همین هم خوبس. ایشالا تا چن روز دیگه میفرستمت تو بخش تا خونواده تَم بیبینی.
دکتر چراغ قوه همراهش را روشن کرد و نور را داخل چشمهای مریضش انداخت. بعد نگاهی به کاغذهائی که پای تخت بیمار بود کرد و چیزهائی روی آنها نوشت و امضاء و مهر کرد و بعد دور شد.
چند دقیقه دیگر گذشت. هرچقدر تلاش می کرد، به جز چند نکته کوچک و ابتدائی چیزی به یادش نمی آمد. احساس کرد که در بخش باز شد و چند لحظه بعد صدای پرستارها بلند شد:
- خانم شما؟... دانشجوی پزشکی هستین که باشین اینجا ملاقات ممنوعه... آهان برای ملاقات اون مریض اومدین؟ خوب باشه اما زیاد طولش ندین... اِاِاِ خانم دکتر؟!... گان بپوشین. واااااای!
دختر جوانی کنار تخت مرد ظاهر شد.
- سلام... خوبی؟... درد داری؟
خیلی به خودش فشار آورد اما با وجود اینکه چهره این دختر هم براش آشنا بود، اسمش را به یاد نیاورد. یک لحظه به خودش آمد و متوجه شد دختر همچنان درحال صحبت کردن است.
- ممکنه تا مدتی فراموشی داشته باشی و به جز چیزهای خیلی مهم چیزیو یادت نیاد، ولی نگران نباش یواش یواش همه چیز یادت میاد. منو که یادت هست؟
ظاهرا این دختر آدم مهمی در زندگیش بود. دلش نیامد بگوید که او را هم یادش نیست! پس سرش را به سمت پائین کمی خم کرد.
- خوب خدا رو شکر خیالم راحت شد. بذار ببینم چکارت کردن؟
دست دختر به سمت سر مرد رفت.
- آخ... الهی دستشون بشکنه... اما عزیزم آخه تو چرا یه لحظه فکر نکردی؟ من چقدر بهت اشاره کردم که نه؟ آخه تو نگفتی وقتی این همه رزیدنت و اینترن و پرسنل اونجان چرا استاد به توی استاژر میگه برو و به خونواده اون مریض که بیرون اتاق احیاء منتظر بودند بگی که مریضشون اکسپایر شده؟!
از طرف ایستگاه پرستاری صدای رادیو بلند شد:
آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و یک...
بعد نوشت:
بنا به درخواست بعضی از دوستان باید بگم یه دانشجوی پزشکی (البته منظورم دوستانی که از دوره لیسانس وارد رشته پزشکی میشن نیست) اول به مدت پنج ترم دوره علوم پایه رو میگذرونن. دروسی مثل بیوشیمی٬ انگل شناسی٬ فیزیولوژی و ...
بعد میرن دوره فیزیوپاتولوژی که در مدتی حدود یک سال با مقدمات بیماریها توی دستگاه های مختلف بدن آشنا میشن.
در دوره دو ساله بالینی (اکسترنی=استاژری) یه دانشجوی پزشکی برای اولین بار رسما وارد بیمارستان و کلینیک میشه و با اساتید بالای سر بیمارها با بیماری ها و درمانشون آشنا میشه و مرتب توی بخشهای مختلف چرخ میخوره.
و بالاخره در دوره اینترنی روزها با اساتید مریضهای بخشها رو میبینه و شبها کشیک میده و توی اورژانس مریض میبینه که اون هم به صورت چرخشی و توی بخشهای مختلفه.
بعد از اون یه پزشک عمومی فارغ التحصیل میشه که اگه توی امتحان تخصص قبول بشه برای چند سال (معمولا چهار سال) میره توی همون بخش و رزیدنت میشه.
ضمنا اکسپایر شدن یعنی فوت کردن

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۵)

سلام: 

۱. ساعت سه صبح مریض اومد و از خواب بیدارم کردند. وقتی رفتم توی مطب یه پسر حدودا ۲۰ ساله اومد و گفت: هرکار کردم خوابم نرفت٬ اومدم یه قرص خواب برام بنویسین! 

۲. به دختره گفتم: از سینه تون خلط بیرون میاد؟ گفت: نه چون همه شونو قورت میدم! 

۳. یکی از معتادان محترم اومده بود و ادعا میکرد دیشب بازداشت شده و توی بازداشتگاه کتکش زدن و ازم گواهی میخواست. گفتم: یه نامه برای پزشک قانونی براتون مینویسم تا براتون طول درمان بنویسن. گفت: طول درمان میخوام چکار؟ تو فقط بگو من چطور میتونم دیه بگیرم؟! 

۴. پیرزنه اومد توی مطب و گفت: من فقط سه بسته قرص قند گندمی (!) میخوام. براش سی تا قرص «گلی بن کلامید» نوشتم. وقتی داروشو گرفته بود به داروخونه گفته بود: این دکتر هم که انگار حواسش نیست! من سه تا بسته صدتائی میخواستم! 

۵. (۱۶+) باز یکی از معتادین محترم اومد و گفت: دیشب معده ام درد گرفته بود٬ به دوستم گفتم برام یه بسته قرص معده بگیره. دیشب یکیشونو خوردم معده ام که خوب نشد هیچی حالم هم یه طوری شد! گفتم: قرصو آوردی؟ دست کرد توی جیبش و یه بسته چهارتائی «سیلدنافیل» (داروی مخصوص تقویت قوای جن.سی آقایان) گذاشت روی میز! 

۶. (۱۶+) خانمه اومد تا براش «پاپ اسمیر» بنویسم. وقتی نوشتم گفت: بهم گفتن موقع دادن این آزمایش باید ۴۸ ساعت از آخرین س.کسمون گذشته باشه٬ حالا بیشتر از ۴۸ ساعت گذشته اشکالی نداره؟! 

۷. به پیرمرده گفتم: توی سرفه تون خلط هم هست؟ گفت: توی سرفه من هرچی بخوای گیر میاد! 

۸. خانمه گفت: از دیشب کف دهنم درد میکنه. با چراغ قوه داشتم کف دهنشو نگاه میکردم که گفت: نه! کف بالای دهنم! 

۹. برای اولین بار مَرده پیش از استفراغ حالت انفجار داشت! 

۱۰. پیرزنه گفت: برام چند بسته قرص معده هم بنویس. گفتم: قبلا هم مصرف میکردین؟ گفت: قبلا که ناراحتی معده نداشتم یا از وقتی ناراحتی معده دارم؟! 

۱۱. به مَرده گفتم: قندتون داره بالا میره چیزهای شیرین کمتر بخورین. گفت: من قنادم روزی چندبار انگشتهامو لیس بزنم هم قندم بالا میره! 

۱۲. بچه هه حاضر نبود دهنشو باز کنه. مادرش گفت: دهنتو باز کن تا دکتر بهت «بَه» بده. اما فایده ای نداشت. بالاخره هرطور بود با فشار چوب آبسلانگ دهنشو باز کردم و معاینه اش کردم. وقتی میخواست بره گفت: من که بالاخره دهنمو باز کردم بَهمو بده زودباش! 

پ.ن۱: با عماد توی خیابونیم که به یه ماشین گرون قیمت میرسیم. بهم میگه: یکی از این ماشینها میخری؟ میگم: قیمتشون خیلی بالاست فعلا اینقدر پول نداریم. میگه: تو که دکتری اینقدر پول نداری٬ پس دیگه اینها چه کاره اند که این ماشینو خریدن! 

پ.ن۲: (16+) با یه نفر برخورد کردم که با افتخار تعریف میکرد: تابستون یک هفته استانبول بودم. هتلیو انتخاب کرده بودم که در طول یک هفته اصلا پامو از هتل بیرون نگذاشتم چون هرچی از خوردنی و نوشیدنی و ک...نی میخواستم توی هتل بود! خیلی جلو خودمو گرفتم که بهش نگفتم: اگه واقعا فقط برای همین چیزها رفتی اونجا خیلی گرون برات تموم شده! 

بعدنوشت: یه پست ناراحت کننده دیگه 

به دوست خوب مجازیمون دکتر لژیونلا صمیمانه تسلیت میگم

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۴)

سلام: 

۱. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مدتیه که ترشح ادرار دارم! 

۲. خانمه گفت: برام آزمایش بنویسین! در حال نوشتن بهش گفتم: برگ آخر دفترچه تونه باید عوضش کنین. گفت: حالا اشکالی نداره توی برگ آخر دفترچه آزمایش مینویسین؟ قبول میکنن؟! 

۳. خانمه گفت: من سرماخوردگیم خیلی شدیده اون قدر که یه بچه کوچیک توی خونه دارم هروقت کنارمه او هم سرفه میکنه!! 

۴. به خانمه گفتم: چون بچه قبلیتونو سزارین شدین بعیده که این بار هم طبیعی زایمان کنین به احتمال قوی این بار هم سزارینتون میکنن. گفت: ببخشین اون وقت چرا زنهائی که سزارین شدن دیگه درد زایمان پیدا نمیکنن؟! 

۵. دوتا از معتادان محترم (!) اومدند توی مطب و گفتند: ما تصمیم گرفتیم ترک کنیم لطفا یه مقدار آرامبخش و مسکن برامون بنویسین. گفتم: پس داروهای کدئین دار براتون نمینویسم. یکیشون گفت: نه بنویسین آخه ما تصمیم داریم که ترک کنیم اما خودمون هم میدونیم که نمیتونیم!! 

۶. نسخه پیرزنه رو نوشتم و دادم دستش گفت: ممنون خدا خرجتو زیاد کنه! 

۷. توی تنها درمونگاهی بودم که هنوز به اینترنت وصله. مسئول محترم پذیرش اومد و با اصرار ازم خواست براش یه ایمیل بسازم. وقتی ساختم گفت: خوب حالا من اینو چکارش کنم؟! 

۸. مدتی پیش خنده ام گرفت وقتی یه پیرزن متولد ۱۳۰۵ منو «داداشی» صدا میکرد اما چند روز پیش که یه پیرزن متولد ۱۳۱۵ بهم میگفت «دائی» دیگه واقعا به خودم شک کردم! 

۹. برای خانمه نسخه نوشتم که گفت: دفترچه ام یه برگ دیگه بیشتر نداره بی زحمت بکنینش گفتم: چرا؟ گفت: میخوام برم دفترچه مو عوض کنم اگه برگ سفید داشته باشه عوضش نمیکنن! 

۱۰. به خانمه گفتم: معده تون که درد داره ورم هم میکنه؟ گفت: نه ورم میکنه نه نمیکنه! 

۱۱. میخواستم برای یه بچه پنج ساله نسخه بنویسم. دفترچه شو که باز کردم دیدم مال یه پسر هفده ساله است. گفتم: توی این دفترچه نمیشه بنویسم اصلا مال خودش هم که نیست. همون موقع یه مریض دیگه در مطبو باز کرد و به مریضی که دیده بودم گفت: انگار شما دفترچه ما رو اشتباهی آوردین دفترچه خودتونو بگیرین. مادر بچه به همراهش گفت: پس بگو! من گفتم دکتر چطور به این سرعت فهمید که دفترچه مال خودش نیست! 

۱۲. دیشب ساعت چهار صبح یه مریضو با اسهال دو روزه ویزیت کردم! داشتم نسخه شو مینوشتم که همراهش گفت: این کارگره براش یه طول درمان هم بنویس. گفتم: برای کجا بنویسم؟ گفت: نه منظورم اینه که یه دوره کامل دارو بنویس که با مصرفشون کاملا خوب بشه! 

پ.ن۱: توی هفته گذشته تعداد بازدید هام به شدت بالا رفت که بعدا متوجه شدم به خاطر لینک یکی از پستهام توی این سایت بوده. جای نظر دادن که توی اون سایت پیدا نکردم براشون ایمیل زدم که برگشت خورد و نوشته بود به دلیل پر بودن میل باکس!  جالب تر اینکه با وجود این همه بازدید درصد کسانی که برای اولین بار وارد وبلاگم شده اند توی وبگذر هیچ تغییری نکرده!

پ.ن۲: چند روز پیش صبح که عمادو با آسانسور میبردم پائین سوار سرویس مدرسه اش بشه برق قطع شد و موندیم تا اومدند و کشیدنمون بیرون. تجربه جالبی بود! 

پ.ن۳: تصمیم گرفتم برای عماد توی بانک مسکن سپرده مسکن جوانان باز کنم اما وقتی بررسی کردم متوجه شدم که راه بهتری هم هست و همون کارو کردم. الان عماد (و همینطور خودم) صاحب یه بیمه عمر هستیم. شرایطش بد نیست اگه دوست داشتین امتحان کنین. 

پ.ن۴: پیج رنک وبلاگم ۳ بود اما یکدفعه صفر شد کسی میدونه چرا؟!

حکایت آن روز تعطیل

پیش نویس : 

سلام 

احتمالا توی نت داستان اون دهقانو خوندین که اسبش فرار کرد و به همسایه هاش گفت: از کجا میدونین این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی من؟! 

حالا این ماجرای شیفت من هم تقریبا همون حالتو داشت!! 

چند روز پیش از اربعین بود که خانم دکتر «ح» (همون خواهر یک فوتبالیست معروف!) برام اس ام اس داد که: شما روز اربعین توی درمانگاه ..... بیست و چهار ساعته شیفتین؟ گفتم: بله! گفت: من روز جمعه شیفتم٬ میشه شما جمعه برین به جای من و من به جای شما روز شنبه برم سر شیفت؟ گفتم: مشکلی نیست٬ و رفتم. 

درمونگاه توی روز جمعه خیلی شلوغ شد. هر بار یه حمله داشتیم به خودم میگفتم: عجب غلطی کردم شیفتو عوض کردما! بخصوص که معمولا توی چند روز تعطیل پشت سر هم آخرین روز تعطیل خلوت ترینشون هم هست.  

ساعت حدود هشت شب بود که یه اس ام اس دیگه از خانم دکتر «ح» رسید که: چون فردا تعطیله احتمالا نه ماشین زیادی توی ترمینال اصفهان هست و نه مسافر زیادی و ممکنه به جای ساعت هشت حدود ساعت هشت و نیم برسم! گفتم: میدونم٬ مشکلی نیست!!

خلاصه که مریضها یکی یکی اومدند و رفتند٬ ساعت حدودا یک و نیم صبح بود که درمانگاه خلوت شد و تونستیم بخوابیم. اما هنوز چشممون گرم نشده بود که باز مریض اومد. 

سرتونو درد نیارم ..... تا صبح چهار پنج بار بیدارمون کردند و هربار یه لعنت به خودم میفرستادم که عجب کاری کردم شیفتو عوض کردم! 

ساعت حدود هفت و نیم صبح روز اربعین بود٬ داشتم به خودم وعده می دادم که به زودی شیفتم تموم میشه و میرم خونه و یه چند ساعتی بیهوش میشم که موبایلم زنگ خورد. گوشیو که برداشتم متوجه شدم پشت خط خانم «ر» مسئول امور درمان شبکه است که میگه: سلام آقای دکتر! شرمنده اما شیفت خانم دکتر «ت» توی درمونگاه ..... داره تموم میشه و آقای دکتر «ش» که باید به جاش بیاد زنگ زده که من دارم از تهران با ماشین خودم میام و الان تازه حوالی قم هستم! خانم دکتر هم مشکل داره و نمیتونه بمونه. میشه شما زحمت بکشین و تا اومدن آقای دکتر برین .....؟ 

گفتم: ولی خانم دکتر «ح» هم گفته توی ترمینال ماشین نیست و دیر میرسه. 

گفت: خوب دیگه چاره ای نیست شرمنده! 

چی میتونستم بگم؟ هرچی باشه اون رئیس بود و من مرئوس ضمن اینکه نباید از حق گذشت که خانم «ر» همیشه هوای منو داره و حالا هم نوبت من بود که جبران کنم پس قبول کردم هرچند وقتی آنی متوجه موضوع شد اوقاتش تلخ شد! 

خانم دکتر «ح» حدود ساعت نه ونیم با کلی عذرخواهی از راه رسید و من با ماشین شبکه از درمونگاه ...... رفتم .......!!! 

خوشبختانه درمونگاه دوم بر خلاف اولی خلوت بود. به طوری که از حدود ساعت ده که من به اونجا رسیدم تا حدود ساعت یک بعدازظهر که دکتر «ش» از راه رسید فقط پانزده مریض دیدم. 

بالاخره اومدم خونه و استراحت کردم تا صبح روز یکشنبه. 

یکشنبه شیفت صبح بودم و ساعت هشت با ماشین شبکه رفتم درمانگاه تا شیفتو از خانم دکتر «ح» تحویل بگیرم. با خانم دکتر سلام و علیک کردیم که گفت: خیلی خوش شانسین آقای دکتر! گفتم: چطور؟ گفت: خوب دیگه! و رفت. 

خواستم برم توی مطب که اینو دیدم! وقتی جریانو از پرسنل پرسیدم بهم گفتند: 

روز شنبه بعدازظهر یه پیرمرد 75 ساله با درد شکم و تهوع میاد پیش خانم دکتر٬ او هم باتوجه به اینکه بیمار دیابت هم داشته اول یه نوار قلب ازش میگیره تا خیالش از بابت قلب راحت باشه و وقتی میبینه نوار قلب نرماله سرم و .... مینویسه. 

حدود یک ساعت بعد مریض میاد پیش خانم دکتر و میگه: خیلی بهتر شدم خانم دکتر ممنون و درحال بیرون رفتن از مطب از هوش میره خانم دکتر و پرسنل میرن سراغش و متوجه میشن مریض نه قلب داره و نه تنفس پس عملیات احیاء شروع میشه که بی فایده است و بعد از مدتی احیا متوقف میشه. 

خوب مریض مُرده پس مجوز حمله صادر میشه. پسر متوفی به طرف خانم دکتر حمله میکنه و او هم به اتاق پذیرش پناه میبره. مسئول پذیرش با کمک پسرش که تصادفا اونجا بوده هرطور بوده خانم دکترو از دستش نجات میدن و او هم وقتی میبینه دستش به خانم دکتر نمی رسه بعد از دقایقی سر دادن فحشهای بالای 18 سال به خاطر مرگ پدرش از در مطب انتقام میگیره! 

چند دقیقه بعد در حال دیدن مریضها بودم که موبایلم زنگ خورد، باز هم خانم «ر» بود که گفت: چون شما دیروز با ما همکاری کردین به اندازه یه شیفت کامل روز تعطیل براتون اضافه کاری نوشتم! 

چند دقیقه بعد یه اس ام اس از خانم دکتر اومد که: خیییییییییلی خوش شانسین، من دیگه پامو توی اون درمونگاه نمیگذارم، با این شیفتتون! 

چند دقیقه بعد مَرده اومد توی مطب و گفت: در مطبو پسر مش .... خدابیامرز شکسته؟ عجب احمقیه! به جای اینکه ذوق کنه! اگه بدونین باباش چند میلیارد ثروت داشت؟! 

و چند دقیقه بعد پیرزنه بهم گفت: راسته که میگن مش .... سالم بوده اینجا بهش سرم اشتباهی زدن مُرده؟؟!! 

پی نوشت: 

اشاره به نام هر شهری در کامنتها = حذف کامنت شما!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۳)

سلام: 

۱. به پیرزنه گفتم: الان توی خونه هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: من نه اما عروسم قرص معده میخوره! 

۲. یه زن جوونو با افت فشار و ضعف شدید آوردند درمونگاه. مادرش گفت: با خواهرش مسابقه لاغر شدن گذاشته الان سه روزه که به جز آب لیمو و سرکه چیزی نخورده!!  

۳. نسخه پیرمرده رو که نوشتم گفت: بی زحمت چندتا بچه آسپیرین هم برام بنویس! 

۴. میخواستم فشار خون پیرزنه رو بگیرم گفت: من اسپری هم دارما! گفتم: چه نوع اسپریی؟ 

گفت: از دکتر اسپری دارم هروقت میرم پیش دکتر فشارم میره بالا! 

۵. میخواستم برای پیرزنه نسخه بنویسم گفت: راستی من مریضی «اسکله» هم دارم! یه نگاه دقیق تر به چهره اش علائم «اسکلرودرمی» رو نشونم داد! 

۶. به مرده گفتم: الان هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: فقط قرص میخورم قرص هم که دارو حساب نمیشه! 

۷. به خانمه گفتم: سر درد شما بیشتر به سینوزیت میخوره. گفت: وا من که سنی ندارم! 

۸. نصف شب یه مریض اومد و رفت٬ میخواستم از مطب بیام بیرون که دیدم مرده دست بچه چهار پنج ساله شو گرفته و داره میره طرف پذیرش٬ همونجا نشستم تا ویزیت بگیره و بیاد٬ چند لحظه بعد صدای دعوای مرده بلند شد و بعد با عصبانیت اومد توی مطب و دفترچه بچه شو با یه نسخه آزاد گذاشت جلوم و گفت: میبینین آقای دکتر؟ دفترچه اش تازه تموم شده بود دیروز براش یه دفترچه جدید گرفتم٬ حالا میبینم رفته همه برگه های قرمزشو کنده! (برگه دوم دفترچه-مخصوص پزشک) 

۹. به پیرمرده گفتم: قرصهای فشارتون چه رنگی بودند؟ گفت: فکر کنم یه کم چهره شون گرفته بود! 

۱۰. مرده داروهاشو گرفت و بعد اومد توی مطب و گفت: من که گفتم تب دارم٬ برام تب بر ننوشتین؟ گفتم: چرا من که استامینوفن نوشتم. گفت: مگه استامینوفن تب بره؟ به حق چیزهای نشنیده! 

۱۱. به یه پسر پنج ساله گفتم: کجات درد میکنه؟ گفت: گیجگاهم! گفتم: گیجگاهت کجا هست؟ گفت: من چه میدونم گیجگاه کجاست؟! 

۱۲. به پیرزنه گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: نه اونقدر آمپول زدم که اگه برام آمپول بنویسن باید اول یه چیزیو داغ کنم بگذارم پشتم تا یه کم نرم بشه آمپول بهش فرو بره! 

پی نوشت: آنی به عماد میگه: میدونی چند ماهه توی وبلاگت چیزی ننوشتیم؟ میخوای آپ کنیم؟ میگه: نه بذار همه حرفها رو بخونیم میخوام دیگه خودم توی وبلاگم بنویسم! 

بعد نوشت: بنا به دستور آنی حذف گردید!!