جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۶)

سلام:

۱. (۱۲+) پیرزنه گفت: کمرم اون قدر درد میکنه که انگار خودت پریدی روی کمرم!

۲. (۱۶+) مرده اومد توی مطب و گفت: میتونم راحت حرف بزنم؟ گفتم: بفرمائین. گفت: امشب جشن نامزدی پسرمه. اما شلواری که قراره بپوشه خیلی تنگه. اگه میشه یه دارو براش بنویسین که امشب وقتی چشمش به دخترهای توی مجلس می افته آبرومون نره (توی دلم گفتم: خدا به داد اون دختر بدبخت برسه)

۳. به پیرزنه گفتم: فشارتون بالاست. از خونه تا اینجارو پیاده اومدین؟ گفت: آره ولی مال اون نیست. وقتی میخواستم راه بیفتم یه قرص فشار گذاشتم زیر زبونم تا اثرشو خنثی کنه!

۴. پسره گفت: هروقت چشمهام اینطوری میشن میرم دکتر دوتا قطره برام مینویسه خوب میشم حالا شما هم همون قطره هارو بنویسین. گفتم: چه قطره هائی بودن؟ گفت: روشون نوشته بود قطره استریل چشمی!

۵. بچه وقتی وارد مطب شد به مادرش گفت: اینجا آمپول هم میزنن؟ گفتم: نه اصلا نترس ما اینجا آمپول نداریم. مادرش گفت: برعکس این به شدت به آمپول علاقه داره دکتر!

۶. مرده پسر دوساله شو آورده بود و گفت: این چند روز که مریضه خیلی از بین رفته دکتر. و وقتی دید دارم به صورت کاملا تپلش نگاه میکنم گفت: این طوری نگاهش نکن دکتر! این قبلا هر «لپ»ش اندازه کله من بود!

۷. خانمه بچه شو با درد چشم آورده بود. درحال نوشتن نسخه گفت: آمپول نمینویسین؟ بچه گفت: آمپول بزنن به چشمم؟!

۸. یه قوطی حاوی سه بسته قرص برای مریض نوشتم. از داروخونه مرکز گرفت و رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: قرصی که بهم دادن ببینین. نگاه کردم و دیدم یه بسته قرص سالم و پلمپ شده است اما کاملا خالی از قرص!

۹. پیرمرده گفت: سرفه هام خلط داره میخوای ببینین؟ گفتم: آره پیرمرده گفت: میخواستم بیارمش ترسیدم ناراحت بشی. موبایلشو درآورد و زنگ زد به خونه و به پسرش گفت: زیر تختم یه پلاستیک خلط هست که درشو گره زدم برش دار و بیار درمونگاه!

۱۰. خانمه گفت: از چند روز پیش داره از یکی از چشمهای بچه ام آب میاد. گفتم: کدوم چشمش؟ یه فکری کرد و به بچه اش گفت: از کدوم چشمت آب میاد؟!

۱۱. به خانمه گفتم: بچه تون آمپول می زنه براش بنویسم؟ گفت: این چون تیروئید داره مرتب ازش خون میگیرن دیگه نمیتونه پنی سیلین بزنه!

۱۲. به دختره گفتم: کجای شکمتون سفت میشه؟ گفت: دلم سفت میشه نه شکمم!

پ.ن۱: چند شب پیش مهمون داشتیم. عماد رفت دستشوئی و بعد نمیدونم چرا قفل در دستشوئی هرز شد و دیگه باز نشد. اول من، بعد مهمونهامون، و بعد یکی از همسایه ها سعی کردیم و نتونستیم بازش کنیم و بالاخره مجبور شدیم زنگ بزنیم آتش نشانی. چند دقیقه بعد از آتش نشانی با خونه تماس گرفتند تا مطمئن بشن مزاحمتی درکار نیست و بعد با یکی از اون ماشینهای بزرگ نردبون دار اومدند، قفل در دستشوئیو شکستند و رفتند!

پ.ن۲: کسی خبر داره عاقبت طرح مرخصی زایمان آقایون چی شد؟ اگه آشنا دارین بگین تا عسل به دنیا نیومده تصویبش کنن!

پ.ن۳: کسی میدونه حکمت این که بعضی از دوستان برام کامنت خصوصی میگذارن که این پست خیلی قشنگ بود چیه؟ 

پ.ن۴: خوشبختانه دوست خوبمون دیادیا پستهاشونو برگردوندند. خوشحال شدم.


خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۵)

سلام:

۱. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: گوشش درد میکنه. گفتم: هر دو گوشش یا یکیشون؟ گفت: نمیدونم میگه گوشهام دیگه نمیدونم چندتا گوشش؟!

۲. خانمه بچه یک ساله شو آورده بود. بهش گفتم: توی خونه هیچ داروئی ندارین؟ گفت: چرا اما این بچه داروی طعم دار نمیخوره. ما هم فقط شربت استامینوفن توت فرنگی و اریترومایسین موزی داشتیم!

۳. به پیرمرده گفتم: توی خونه هیچ داروئی نخوردین؟ گفت: چرا یه شربت خوردم اما ظاهرا شربته بهم اهمیت نداد!

۴. به خانمه که بچه شو با استفراغ آورده بود گفتم: چیزی نخورده که مسموم شده باشه؟ گفت: اگه توی مدرسه چیزی خریده باشه. بچه گفت: آخه تو اصلا به من پول دادی که توی مدرسه چیزی خریده باشم؟!

۵. به پیرزنه گفتم: قندتون دویست بوده خیلی بالاست. گفت: خوب صدتاش که مال خودمه فقط صدتاش بالاست!

۶. به خانمه گفتم: وقتی نفس میکشین درد سینه تون بیشتر میشه؟ گفت: نمیدونم توی این دو سه روز نفس نکشیدم!

۷. به خانمه گفتم: اشتهای بچه تون خوبه؟ گفت: نه! با بچه های هم سنش که مقایسه میکنم با سه تا قاشق سیر میشه!

۸. به پیرمرده گفتم: سرفه هاتون خلط داره؟ گفت: نمیدونم والله!

۹. چندتا پسر جوون همراه دوستشون که مریض بود اومده بودند. نسخه شو که نوشتم پسره گفت: میشه فشارمو هم بگیرین؟ گرفتم و گفتم: فشارتون یازدهه. وقتی رفتند بیرون دوستش بهش گفت: یه چیزی از خودش پروند! من خودم روی صفحه فشارسنج نگاه کردم اصلا عدد یازده روش نبود!

۱۰. وسط شیفت یه پیرزنو با ادم ریوی آوردند. چون آمبولانس مرکز مریض دیگه ای رو برده بود بیمارستان زنگ زدیم به فوریتها. کارهای اولیه رو انجام دادیم اما وقتی آمبولانس فوریتها اومد پیرزنه حسابی بدحال شده بود و احتیاج به اینتوباسیون (لوله گذاری داخل نای) داشت. اما بهیار فوریتها نتونست براش لوله بگذاره و گفت: عضلاتش خیلی سفته. یه دیازپام بهش بزنین یه کم عضلاتش شل بشه. گفتم: میترسم این یه کم تنفس خودبخود هم که داره قطع بشه و آخرش هم نتونین لوله بگذارین. همراه مریض سرشو از لای در آورد تو و گفت: بالاخره چکار میکنین؟ میخواین استخاره کنین؟!

۱۱. به پیرزنه گفتم: گلودرد دارین؟ گفت: بله. گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: من اصلا از روی سرفه ام فهمیدم که گلوم درد میکنه!

۱۲. خانمه گفت: تا حالا دو سه بار اومدم اینجا و بهم سرم زده اند و آمپول توش ریخته اند و من حالم بدتر شده. فکر کنم به آمپول هائی که توی سرم میریزند حساسیت دارم!

۱۳. میخواستم توی گوش یه بچه رو ببینم پدرش گفت: زودباش دستهاتو از جیبت بیار بیرون تا بتونه راحت توی گوشتو ببینه!

پ.ن۱: یکی دوساعت پیش به آنی گفتم: به نظر تو توی آپ امشبم بنویسم که باز فردا قراره دکتر میثم و خانمش بیان خونه مون؟ گفت: نه بابا حالا شاید بخوایم مرتب با هم رفت و آمد داشته باشیم پس هربار میخوای بنویسی؟ پس تصمیم گرفتم ننویسم! اما حالا که خود دکتر ژیلا نوشته پس دیگه مانعی نداره!

پ.ن: به افتخار عماد که دیگه اگه توی آسانسور بالا بپره میتونه دکمه طبقه مونو بزنه!

ضمن اینکه دیشب اولین جلسه شنای آموزشیو هم رفت که باعث شد کلا ترسش از آب و استخر بریزه و با اصرار میخواست امشب هم بره استخر که چون داشتیم مقدمات ماکارونی فرداشبو آماده میکردیم امکانپذیر نشد!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۴)

سلام

۱. برای یه بچه نسخه نوشتم و رفت بیرون. پدر بچه نسخه رو داد به خانم مسئول داروخونه که نشسته بود توی سالن و داشت تلویزیون نگاه می کرد. خانم مسئول داروخونه یه نگاهی به نسخه کرد و گفت: اینجا نداریم، برید بیرون بگیرید. وقتی رفتند بیرون از مطب اومدم بیرون و گفتم: واقعا این دارو رو ندارین؟ گفت: چرا یه کارتن داریم تاریخشون هم داره میگذره! گفتم پس چرا بهش ندادین؟ گفت: حالشو نداشتم از جام بلند شم!

۲. خانمه با حال عمومی بد اومد. توی شرح حال بهم گفت: هم قند دارم هم فشار هم چربی. گفتم: داروهاشونو دارین؟ گفت: دوهفته پیش رفتم پیش یه دکتر علفی گفت دیگه داروی شیمیائی نخور من هم همه داروهامو گذاشتم توی یه پلاستیک و ریختمشون دور!

۳. میخواستم برای یه بچه چهار ساله که سرما خورده بود نسخه بنویسم که مادرش گفت: این بچه ناراحتی معده داره، کلیه اش هم برگشت ادرار داره، ....... پدرش گفت: یه بار هم سکته کرده. گفتم: سکته کرده؟؟ پدره گفت: نه بابا دیدم مادرش داره همه مریضیهارو ردیف میکنه گفتم من هم یه چیزی بگم بخندیم!!!

۴. مرده گفت: یکی از این فشارسنجهای دیجیتال خریدم اما انگار خرابه. وقتی دو سه بار پشت سر هم فشارمو میگیرم دو سه درجه با هم فرق میکنه. گفتم: بگیرین ببینم. فشارسنجو آورد بیرون و فشارشو گرفت. چهارده و دو دهم بود. یه بار دیگه گرفت چهارده و چهار دهم بود. گفت: دیدین؟ دو درجه فرق داشت!

۵. پسره با موتور زمین خورده بود و یه لشگر از دوستانش هم باهاش اومده بودند درمونگاه. بعد از پانسمان زخمش قرار شد بره بیمارستان تا عکس بگیره. یکی از همراهانش رفت و اومد و گفت: آقای دکتر! من اگه یه مشت به راننده آمبولانستون بزنم میخوابه زمین و بلند نمیشه اما به احترام شما چیزی بهش نمیگم. از طرف من بهش بگین آمبولانس مال مریض بدحاله نه کسی که روی پای خودش میتونه راه بره. بعد هم به مریضشون گفت: پاشو خودمون بریم. راننده آمبولانسشون میگه این اعزامی نیست!

۶.  یه بچه دوساله رو معاینه میکردم که خیلی بی قراری میکرد. گفتم: توی خونه هم همین طور بی قراری میکنه؟ مادرش گفت: نه حالا چون بهش قول دادم ببرمش «ددر» اینطوریه میخواد زودتر بره!

۷. پیرزنه گفت: هفته پیش که برام سرم نوشتی و اینجا زدمش جاش کبود شد. به جون خودت!

۸. مرده پدرشو آورد و گفت: خیلی بی حاله فکر کنم فشارش افتاده. حالا باز شما ببینینشون. فشار پیرمرده رو گرفتم و گفتم: اتفاقا فشارشون بالاست. پیرمرده به پسرش گفت: میبینی؟ با یه تشخیص اشتباه داشتی منو به کشتن میدادی!

۹. به پیرزنه گفتم: از این قرصها روزی دوتا میخورین؟ گفت: نه روزی یکی شبی هم یکی!

۱۰. به پیرزنه گفتم: قندتون داره میره بالا. پرهیز میکنین؟ گفت: آره من فقط ماست بازاری و پولکی ترش میخورم!

۱۱. به خانمه گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: گاهی تپش قلب دارم. گفتم: مثلا چه مواقعی؟ گفت: وقتی میرم روی یه بلندی!

۱۲. نسخه پیرمرده رو که نوشتم گفت: ایشالا اگه بهتر نشد میرم عکس میگیرم!

پ.ن۱: هفته پیش عماد تعطیل شد و من یادم افتاد یه خاطره از اونو ننوشتم:

آخرین روزی که پیش از نوروز رفت مدرسه و برگشت بهشون یه سی دی جایزه داده بودند. گفت: بابا من هم شانس ندارما! گفتم: چطور؟ گفت: به همه کلاس سی دی بازی دادند اما تموم شد. فقط به من و «علی» سی دی قرآنی دادند!

پ.ن۲ : ازمون خواستن توی طرح پزشک خانواده شهری ثبت نام کنیم. نمیدونم این بار هم مثل دفعه پیش نیمه کاره رها میشه یا نه؟

حقوقش خوبه و بالاخره از اون دکتر هندی ها بیشتر پول میگیریم اصلا شاید دیگه بی خیال حذف اون «هنوز» از بالای وبلاگ شدم!! اما هر روز صبح و عصره و باید از یه سری از کارهائی که تصمیم داشتم انجام بدم دست بکشم (مثلا واقعا قصد کرده بودم یه کلاس زبان برم که حالا نمیدونم چی میشه؟)

داستانچه (۴) (شغل جدید)

 دیوار تمام کاشی سالنِ تشریح، باعث می شد صدای خشمناک استاد بلندتر از چیزی که هست به نظر برسد. بویژه وقتی که گفت:
ـ امروز این سومین باره که دارین همین اشتباهو تکرار میکنین خانم دکتر. دو دفعه پیش هم گفتم! این «اکستنسور کارپی رادیالیس برویس» بود نه «اکستنسور کارپی رادیالیس لونگوس» حتی اگه ترتیبشون یادتون رفته باشه باید اونقدر دقت داشته باشید که «لونگوس» بلند معنی میده و «برویس» کوتاه.
استاد همچنان ادامه می داد، اما مخاطب او که با روپوش سفید و مقنعه سیاه روبرویش ساکت ایستاده بود، در حالیکه سرش را از شرم پایین گرفته و به موزائیک های کف سالن خیره و قرمز شده بود. کم کم چشمهایش نمناک شدند. طوری که مجبور شد عینکش را از چشمها بردارد و نم آنها را با دستمال بگیرد.
به جز استاد همه ی کلاس ساکت بودند. بیشترِ پسران دانشجو که در طرف راست جسد ایستاده بودند هم سرشان پائین بود اما یک نگاه کافی بود تا هر کسی متوجه لبخندهای ریز و بیگاه آنها بشود.
در طرف چپ جسد گروه دخترها ایستاده بودند که هیچکدام نمی خندیدند و بیشترشان حالتی شبیه به دلسوزی به خود گرفته بودند. میان سالن، یک جسد طاقباز روی تخت تشریح خوابیده بود. بدنش کاملا خشک و رنگ پوستش تیره شده بود.
صدای استاد همچنان در فضا می پیچید:
ـ من واقعاً نمیفهمم... شما که این چیزهای ابتدائی رو نمیتونین یاد بگیرین چهار روز دیگه توی دوره استاژری و اینترنی میخواین چکار کنین؟!
در گوشه ی سالن مرد جوانی با حیرت مشغول گوش دادن به این حرف های عجیب و غریب بود که به هیچ عنوان مفهومشان را درک نمی کرد.
صدای آهسته ی پیرمردی در کنارش او را به خود آورد:
ـ براکیورادیالیس، اکستنسور کارپی رادیالیس لونگوس، اکستنسور کارپی رادیالیس برویس، اکستنسور دیژیتوروم، اکستنسور دیژیتی مینیمی، اکستنسور کارپی آلناریس، آنکونئوس...
مرد جوان با حیرت از گفته های پیرمرد که به نظر نمی رسید حتی سواد داشته باشد گفت:
ـ ببخشید، میشه بگین اینها که گفتین چی هستن؟
پیرمرد نگاهی به یونیفورم مشابه خودش به تن او کرد و با لبخندی گفت:
ـ اولین باریه که میای اینجا درسته؟ تعجب نکن. من هم اولین بار که اینها رو شنیدم تعجب کردم. اما بعد از سالها که اینجا دارم کار می کنم اونقدر به گوشم خوردن که همه رو از حفظ شدم. جواب سوالت اینه که اینها عضلات کمپارتمان پوستریور... ببخشید، عضلات پشت ساعد دست هستن.
بعد از مکث کوتاهی دوباره با خنده ی تمسخر آمیزی ادامه داد:
ـ اما خودمونیم، دانشجوهای قدیمی تر خیلی از دانشجوهای این دوره باهوشتر بودن. خیلی زودتر یاد میگرفتن. بهتون خوش آمد نگفتم... خوش اومدین. جای بدی نیست. گرچه اگه توی دوران جوونیم بود عمراً پام رو اینجا نمیذاشتم. اما الاًن دیگه چاره ای ندارم.
مرد جوان خوشحال از اینکه بالاخره فردی را پیدا کرده که می تواند کمی با او صحبت کند گفت:
ـ ببخشید حالا من باید اینجا چکار کنم؟
ـ نمیدونم... با من که نیست. دست آقای دکتره. همون که الان داره سر اون دختره داد میزنه...
مرد جوان گفت:
ـ ممنون پس منتظر میمونم. حالا با صدامون مزاحم درس اینها نشیم؟
ـ پیرمرد باز خنده ای کرد و گفت:
ـ نترس جوون. اونها الان اونقدر توی کار خودشون غرق شدن که حواسشون به ما نیست. بهتره صبر کنیم درسشون تموم بشه تا معلوم بشه کارت اینجا چیه؟
***
یک ساعت بعد دیگر دانشجویی در سالن باقی نمانده بود. استاد به سمت آنها آمد، دستش را روی شانه ی پیرمرد گذاشت و گفت:
ـ خسته نباشی پیرمرد. یادم رفته بود بهت بگم دیگه آخرین روزهای کارته و این جوون رو به جای تو اینجا فرستادن. دیگه وقت استراحتته.
بعد لای در را باز کرد و با فریاد گفت:
ـ آهای! پاشین بیایین کمک این جسدو بذارین توی فرمالین تا برای تشریح آماده بشه...                                         ************** 
پ.ن1: چند روز پیش یه پسر کلاس پنجم دبستان اومد پیشم و گفت: معلممون گفته تحقیق کنین یه زخم کوچیک عمقی خطرناک تره یا یه زخم وسیع سطحی؟! خدائیش هنوز شک دارم جوابی که بهش دادم درست بوده یا نه؟! نظر شما چیه؟ (شما که انتظار ندارین بگم بهش چی گفتم؟!) 
پ.ن2: مریض شماره هفت این پستو یادتونه؟! چند روز پیش اومده بود و میگفت: با داروهای متخصص هم خوب نشدم حالا چکار کنم؟!  
پ.ن3: اخیرا چندتا از پروازهای فرودگاه ولایتو حذف کردند. وقتی اخوی گرامی از یکی از کارمندان فرودگاه علتو پرسیده فرموده اند: چون به خاطر این پروازها فرودگاه ..... (یه شهر بزرگ که نزدیک ولایت ماست) خلوت شده بوده دستور داده اند این پروازهارو حذف کنیم تا اون فرودگاه اقتصادی بشه!!  
پ.ن4: هفته پیش که عماد اومد خونه گفت: امروز توی زنگ ورزش جزء گروه تبریزیها بودم. گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی بچه ها میرفتند فوتبال هرکدوم که خسته می شدند من به جاش میرفتم توی زمین!! 
پ.ن5: یه خواهش کوچیک از دوستانی که این وبلاگو با گوگل ریدر یا سایتهای مشابه میخونن: یه کلیک روی تیتر وبلاگ کنین تا خود وبلاگ باز بشه میخوام ببینم این وبلاگ حدودا چندتا خواننده داره؟ (گرچه این پست چندان خوندنی نبود!!)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۳)

سلام

شرمنده

نمیخواستم پستهام اینقدر مشابه باشند اما همین الان برای بیشتر از دو پست از این خاطرات دارم و اگه الان نمی نوشتمشون دیگه خیلی زیاد میشدند! ضمن اینکه ظاهرا این پستها اخیرا مورد توجه یک فرد خیلی خاص قرار گرفته!! (نمیگم کیه اصرار نکنین لطفا!!)

۱. شیفتو از یکی از همکاران تحویل گرفتم که دیدم اوقاتش تلخه. وقتی رفت یکی از پرسنل بهم گفت: دیشب یه مریضو به خاطر مسمومیت با تریاک آوردند. دکتر هم با تزریق نالوکسان (پادزهر مواد مخدر) و دادن اکسیژن و .... برش گردوند. وقتی میخواستند مریضو ببرند یه لگد زد به دکتر و گفت: با این همه زحمت جنس جور کرده بودم اما خرابش کردی!!

۲. خانمه اومد و گفت: فکر کنم حامله شدم. لطفا برام یه آزمایش حاملگی بنویسین. براش نوشتم. روز بعد اومد و گفت: میشه آزمایشو خط بزنین بنویسین سونوگرافی؟ گفتم: چرا؟ گفت: دیروز که رفتم خونه بچه ام سقط شد حالا میترسم کامل سقط نشده باشه 

۳. دختره گفت: سرم درد می کنه. گفتم: کجای سرتون درد میکنه؟ گفت: هیچ جاش!

۴. به خانمه گفتم: چون بچه تون با پا به دنیا میاد احتمالا باید سزارین کنین. گفت: حالا ازم پول هم میگیرن؟ گفتم: خوب بله. گفت: آخه من که نخواستم سزارین بشم سزارینم ناخواسته است!

۵. از مادره که بچه شو آورده بود شرح حال گرفتم و گفتم: احتمالا انگل داره. میتونین یه آزمایش ازش بگیرین؟ گفت: من دوهفته پیش بهش قرص انگل دادم. گفتم: یعنی دوهفته پیش هم انگل داشت؟ گفت: نمیدونم من هرچندوقت یه بار یه سری قرص انگل همینطوری به بچه هام میدم!

۶. خانمه مادرشوهرشو با یه لشگر انواع بیماری آورده بود. درحال معاینه بودم که پیرزنه آروم صدام کرد و گفت: برام یه سوزن راحتی مینویسی؟ گفتم: چی بنویسم؟ گفت: یه سوزن که بزنم راحت بشم. عروسش گفت: این دکتره اجازه نداره بنویسه باید از یه جای دیگه برات بگیریم!

۷. خانمه گفت: دیروز رفتم پیش متخصص برام آزمایش نوشت اما یادم رفته بود دفترچه مو ببرم. دیشب اومدم اینجا خانم دکتر شیفت برام نوشت توی دفترچه حالا که رفتم آزمایشگاه میگه این دوتا با هم فرق میکنن. نگاه کردم و دیدم خانم دکتر نوشته B-HCG و متخصص نوشته تیتر B-HCG چک شود!

۸. توی اتاق استراحت بودم که صدای جیغ بنفش و ممتد خانم مسئول داروخونه بلند شد. همه پرسنل دویدیم توی داروخونه و متوجه یه موش کوچیک شدیم که وسط داروخونه ویراژ میداد. خانم مسئول داروخونه هم فقط میگفت: من دیگه پامو اونجا نمیگذارم! تا اینکه بالاخره موش بیچاره توسط آقای مسئول پذیرش به هلاکت رسید!

۹. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائین. روی وزنه ایستاد و بهش گفتم: 46 کیلوئین. گفت: میبینین؟ اندازه یه کیسه سیمان هم نیستم!

۱۰. پیرزنه نوه شو  آورده بود. گفتم: اسمش چیه؟ اسم کوچیکشو گفت. گفتم: فامیلش؟ یه کم فکر کرد و گفت: یادم نمیاد!!

۱۱. به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: خانمم بهم میگه پرحرف شدی!

۱۲. نسخه پیرمرده رو که نوشتم بهم گفت: ممنون. اما من الان از خستگیه که میام اینجا و نمیرم یه جای دیگه وگرنه من نباید پولهامو چنین جائی خرج کنم!

پ.ن۱: اینو گذاشته بودم دکتر میثم بنویسه اما وقتی خودش نمیخواد آپ کنه تقصیر خودشه!

شبی که خونه شون مهمون بودیم و میخواستیم عمادو سرگرمش کنیم دکتر میثم یه DVD بازی کامپیوتری آورد و گفت: فکر کنم این خیلی برای عماد سنگین باشه. عماد نگاهی به DVD کرد و گفت: این؟ من که اینو تا آخرش رفته ام!

تازه این که چیزی نیست شب که برگشتیم خونه عماد گفت: گرسنه ام. گفتیم: چرا اون شام به اون خوشمزگی رو نخوردی؟ گفت: آخه هنوز داشتم خجالت میکشیدم که آب طالبی بستنیو ریختم!

باز این که چیزی نیست! آنی گفت: اگه مسابقه بفرمائید شام بود به دکتر ژیلا از ۱۰ نمره ۱۰۰ میدادم (اینارو میگم تا حسابی دلتون بسوزه که اونجا نبودین :دی)

پ.ن۲: مدتیه متوجه شدم خیلی مریضها پیش از ورود به مطب یه سکه یا اسکناس میندازن توی صندوق صدقات دم در! شما میدونین چرا؟!!

پ.ن۳: قراره به زودی جزوه های پارسیان دانش از طریق یکی از دوستان که ازقضا یه تخفیف حسابی هم داره به دستم برسه. (خدائیش دوست نداشتم کپی بگیرم اما باور کنین خریدنشون با این قیمت واقعا برام مشکله)

پ.ن۴: این استراحت بعد از امتحان باعث شد بتونم کتابیو که حدود پنج سال پیش خریده بودم و وقت خوندنشو پیدا نکرده بودم بخونم کتاب نبرد من اثر آدولف هیتلر. خدائیش با افکار نویسنده اش موافق نیستم اما باید قبول کرد که پشتکارش قابل تحسین بوده. برای همینه که میخوام من هم از رو نرم و باز جزوه بگیرم!!

پ.ن۵: طبیعتا جمله قصار هفته گذشته عماد موند برای پست بعد که مدرسه اش تعطیل شده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۲)

سلام 

شاید تعجب کنین که چرا من الان بیدارم و دارم آپ میکنم. تعجب نکردین؟ خوب یه نگاه به ساعت آپ کردنم بکنین تا تعجب کنین. 

نگاه کردین؟ آفرین. 

جونم براتون بگه که تا همین چند دقیقه پیش مهمونی بودیم. کجا؟ بعله دیگه. هر رفتی یه اومدی هم داره! وقتی بعضی دوستان مجازی تصمیم گرفتند حقیقی بشن و بیان خونه مون باید فکرشو میکردن که ما هم یه شب تلافی می کنیم!! 

از شوخی گذشته واقعا خوش گذشت. جای همه دوستان مجازی دیگه خالی. به محض اینکه وارد شدیم و در اولین دقایق عماد با برگردوندن لیوان بزرگ آب طالبی بستنی روی فرش شاهکارهاشو شروع کرد! اما بعد که دکتر میثم لپ تاپشو آورد دیگه نه صدائی از این بچه بلند شد و نه تصویرشو دیدیم. تا حالا که بلند شدیم و اومدیم!  

خدائیش اصلا فکرشو نمی کردیم که این همه ساعت اونجا نشسته باشیم و وقتی یه نگاه روی ساعت کردیم همه مون تعجب کردیم. شاید اگه رومون می شد باز هم مینشستیم اما دیگه خجالت کشیدیم. اوج این شرمندگی هم موقع شام بود که معلوم بود برای اون چند ساعتی توی زحمت افتادن. 

به هر حال باز هم ممنون. 

راستی اگه دوست مجازی دیگه ای هم دوست داره حقیقی بشه ما استقبال میکنیم! 

و اما خاطرات این بار: 

۱. خانمه به خاطر عقب افتادن خونریزی قاعدگی اومده بود. پیش از نوشتن دارو ازش خواستم یه تست حاملگی بده. وقتی بهش گفتم حامله است گفت: آخه چطور ممکنه؟ من پنج ساله که دارم مرتبا «آی وی اف» می کنم و حامله نمیشم اون وقت همین طوری حامله شدم؟! 

۲. خانمه بچه یک ساله شو آورد دکتر و به محض اینکه منو دید گفت: وای چه جالب! از وقتی این بچه یک ماهشه هر وقت میارمش درمونگاه شما شیفتین! 

۳. (۱۴+) خانمه اومده بود تست حاملگی بده. بهش گفتم: توی درمونگاه آزمایش خون نیست فقط آزمایش ادرار هست بنویسم؟ مادر شوهرش گفت: آزمایش ادرار از کِی مثبت میشه؟ گفتم: از حدود دو هفتگی به بعد. گفت: شوهرش ۱۴ روز پیش رفته سفر. روز رفتنش هم که ما اونجا بودیم و کاری نکردن (!) پس حداقل دوهفته اش هست آزمایش ادرار بنویس! 

۴. خانمه از کیفش یه آمپول آمپی سیلین درآورد و پرسید: ممکنه من به این آمپول حساسیت داشته باشم؟ گفتم: احتمالش هست. گفت: دیروز که زدم که حساسیت نداشتم. حالا ممکنه؟! 

۵. یه خانم جوونو با افت فشار آوردند. گفتم: توی خونه اتفاقی افتاده؟ شوهرش گفت: نه! ما چهارتا برادریم اما این خانم اصلا برادر نداره و انگار از این چیزها ندیده. سر یه موضوعی ما برادرها با هم بحثمون شد. فقط حدود یک ساعت با هم بحث میکردیم. حداکثرش در حد تهدید همدیگه به قتل و این چیزها بود! 

۶. (۱۴+) خانمه با «واژینال دیس شارژ» (ترشحات .....) اومده بود و می گفت: دفترچه ام دیگه برگ نداره نمیشه داروهاشو توی دفترچه پسرم بنویسی؟! 

۷. مرده اومد و گفت: داروهائی که دادین خوردم ولی خوب نشدم. گفتم: برین پیش متخصص. چند روز بعد اومد و گفت: فقط اومدم بگم متخصص گفت: اون داروهائی که اون دکتر برات نوشته بریز دور!  گفتم: خوب به هرحال متخصص بیشتر از من میدونه گفت: آخه کلی پول اون داروها شده بود حالا از کی باید بگیرم؟!

۸. به پیرزنه گفتم: نوار قلبتون سالمه. گفت: اگه توی قلبم اتصالی داشت نشون میداد دیگه؟! 

۹. خانمه گفت: از دیشب اسهال دارم. حتی آب دهنمو هم که قورت میدم فورا باید برم دستشوئی! 

۱۰. مرده گفت: این داروهارو از داروخونه بیرون گرفتم. ببینین درست داده؟ گفتم: درست داده فقط این قرصو براتون ۱۰۰ تا نوشتم ۶۰ تا داده. گفت: حالا میشه بقیه شو از داروخونه توی مرکز بگیرم؟! 

۱۱. پسره گفت: نمیدونم چرا وقتی میرم دستشوئی راحت میشم؟!! 

۱۲. نسخه پیرمرده رو نوشتم که گفت: خیلی ممنون. من هروقت اومدم پیش شما خوب شدم. با چندتا دیگه از پیرمردها هم که صحبت کردم همه خیلی دوستت دارن. حالا بگذریم که جوونهای اینجا اصلا چیزی حسابت نمیکنن اما ما پیرمردها همه طرفدارتیم!!  

پ.ن۱: از یه مغازه چند قلم جنس خریدم. وقتی برگشتم خونه احساس کردم که قیمت این اجناس باید بیشتر از پولی باشه که من دادم. وقتی حساب کردم متوجه شدم یه جنس ۲۴۰۰ تومنیو برام ۲۴۰ تومن حساب کرده. چند ساعت بعد همون طرفها کار داشتم٬ کارمو که انجام دادم رفتم توی مغازه و جریانو گفتم و بقیه پولشو دادم. فروشنده هم فرمودند: یعنی همون موقع که پول دادی اینقدر حواست پرت بود که نفهمیدی قیمتشون بیشتر میشه! 

پ.ن۲: به گروه های موسیقی پیشنهاد میکنم به آخر اسمشون یه «بکس» اضافه کنن. عماد که عاشق «بر و بکس» بود و «سوسن خانوم» و «بدو دیره» الان مدتیه که به «تی ام بکس» علاقمند شده و «تهرون مال ماست» و «خوشگل کلاسمون» اما خدائیش توی یکی از کلیپهاشون چقدر خندیدم وقتی نیروی انتظامیو نشون میداد که دارن میان جوونهای توی یه پارتیو دستگیر کنن درحالی که فرمانده شون یه زن بی حجاب بود! 

پ.ن۳:  تا حالا چندین بار فیلم «مادر» علی حاتمیو از شبکه های مختلف دیده بودم ولی هیچوقت چند دقیقه اولشو ندیده بودم. این بار وقتی دو هفته پیش قرار بود پخش بشه از چند دقیقه پیش از شروعش تلویزیونو قرق کرده بودم! (اینو توی اون پستی که پرید نوشته بودم اما توی پست پیش یادم رفت بنویسم!)

پ.ن۴: عماد از مدرسه نرسیده خونه بهم میگه: بابا! کِی عاشورا میشه؟ توی تقویم نگاه می کنم و میگم: چند ماه دیگه چطور؟ میگه: آخه بچه ها میگن دو روز تعطیله! 

بعدنوشت: اخوی گرامیو فرستادم نمایشگاه کتاب تهران تا این بار جزوه های پارسیان دانشو که تعریفشونو زیاد شنیده بودم بگیره که فهمیدم قیمتش وحشتناک گرون شده. گفتم فقط دروس ماژورو بگیره که دیدم تقریبا همون قیمت میشه! 

خلاصه که خریدنش از توان من خارجه. هرکدوم از دوستان که خریده یا میخواد بخره من حاضرم باهاش شریک بشم. پول کپی و پستش هم با من البته اگه درنهایت همون قیمت درنمیاد!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۱)

سلام 

۱. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم٬ ازش پرسیدم حامله نیستین؟ شوهرش گفت: راست میگین؟ واقعا علائم حاملگیو داره؟! 

۲. مرده با دندون درد اومده بود گفت: باید این چندتا دندون که برام مونده رو هم بکشم دندون مصنوعی بگذارم. دندون مصنوعیو اگه درد بگیره آدم فورا از دهنش درش میاره! 

۳. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: داروهائی که نوشتین بهش دادیم اما هنوز مریضه. نسخه قبلیشو نگاه کردم و گفتم: یعنی هنوز معده اش درد میکنه؟ گفت: نه اون بار معده اش درد میکرد حالا گلو درد داره! 

۴. برای پسره سرم نوشتم. چند دقیقه بعد که برای دیدن یه زخمی رفته بودم توی اتاق تزریقات پسره صدام کرد و گفت: ببینین سرمه چقدر داره سریع میره یعنی اینقدر بدنم تشنه بوده؟! 

۵. مسئول پذیرش گفت: ۲۷ سال سابقه کار دارم سه سال هم یه جای دیگه کار میکردم. گفتم: پس میتونین بازنشسته بشین. گفت: بازنشسته بشم کجا برم؟ حالا اقلا میدونم از خواب که بیدار میشم یه جائیو دارم که برم! 

۶. خانم بهیارمون بهم گفت: آمپول و سرم که زیاد نمی نویسین اقلا برامون چندتا بخیه بنویسین! 

۷. میخواستم برای یه بچه دارو بنویسم به مادرش گفتم: توی خونه تب بر دارین؟ گفت: ما فقط میله شو داریم. بعد از چندتا سوال تازه فهمیدم منظورش دماسنجه! 

۸. پیرمرده گفت: دفعه پیش که برام آمپول نوشتین اینجا خیلی بد بهم آمپول زدن. اما ترسیدم چیزی بگم بهم بگن مگه دختری؟! 

۹. خانمه گفت: اونقدر سرگیجه دارم که موقع راه رفتن باید پامو بگذارم زمین! 

۱۰. مادره با نگرانی بچه چند ماهه شو آورد و گفت: ادرار نمیکنه. گفتم: از کی تا حالا ادرار نکرده؟ گفت: از ۸ تا ۹ صبح ادرار نکرده! 

۱۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم که گفت: پس سرم نمیخوام؟ گفتم: احتیاج که ندارین حالا حتما باید بنویسم؟ گفت: نه نمیخواد خودم تا اینجا با پا اومدم! 

۱۲. (۱۶+) به خانمه گفتم: حامله نیستین؟ شوهرش گفت: از وقتی جلوگیری نکردیم تا حالا سه بار س.ک.س داشتیم دیگه نمیدونم! 

پ.ن۱: امروز روز ماماست. این روز رو به همه همکاران ماما تبریک میگم و براشون در همه زمینه ها آرزوی موفقیت میکنم. 

پ.ن۲: وبلاگ خانم قاصدک (یکی از همین ماماها) از چند هفته پیش یکدفعه حذف شده. کسی ازشون خبری نداره؟ آدرسش هم بود: 

http://www.my-dailynotes.blogfa.com 

پ.ن۳: یکی از خانم دکترها چند صد متر پائین تر از درمانگاه مطب زده بود ولی پرنده دم مطبش پر نمیزد. یه روزو ویزیت رایگان اعلام کرد و اون روز مطبش غلغله بود و من که شیفت بودم یه نفس راحتی کشیدم. اما از اون روز به بعد دوباره پرنده هم اون طرفا پر نمی زنه! 

پ.ن۴: واحد کناریمون که توی این پست درباره اش گفتم از چند روز پیش خالی شده. این بار کی همسایه مون بشه خدا میدونه. 

پ.ن۵: وقتی یکی از دوستان برام ایمیل میفرسته و من میخوام همون ایمیلو برای بقیه بفرستم عکسهاش ارسال نمیشه مگه اینکه عکسهارو روی هارد کپی کنم و دوباره به ایمیل ضمیمه کنم! کسی میدونه چرا؟ 

پ.ن۶: یکی از دوستان مجازی راهی حج عمره هستند. امیدوارم زیارتشون قبول باشه. 

پ.ن۷: عماد از مدرسه اومده و میگه: یک ساعت ورزش داشتیم و همه شو توی زمین فوتبال پنالتی زدیم. میگم: چندتا پنالتیو گل کردی؟ میگه: من امسال کلا یه پنالتیم گل شده اون هم مربوط به خیلی وقت پیش میشه! (واقعا به خودم رفته ها!!)

نخستین دیدار

..... خیلی وقت پیش بود که از طریق یه کامنت خصوصی متوجه شدم یه زن و شوهر دانشجوی پزشکی وبلاگ نویس توی ولایتمون هست. 

مدتی به وبلاگشون سر میزدم که ترجیح دادند دیگه ننویسند. اما بعد از مدتی با یه کامنت دیگه متوجه شدم با اسم دیگه ای دوباره شروع کرده اند. و به این ترتیب رابطه مجازی ما دوباره شروع شد که البته گه گاه شدتش کم و زیاد می شد. 

مدتی بعد متوجه شدم بعضی دیگه از دوستان مجازی هم اینجان که من حتی فکرشو هم نمیکردم گرچه ایشون ترجیح دادند از اینجا برن. 

بگذریم. تا به حال چند بار قرار شده بود با بعضی از دوستان مجازی از نزدیک آشنا بشیم که هر بار به دلیلی این اتفاق نیفتاد و اگه بخوام علتشونو یکی یکی بنویسم خیلی طول میکشه. این بار وقتی به آنی گفتم: میخوای یه شب دعوتشون کنیم؟ فورا قبول کرد. 

یه ایمیل براشون فرستادم و رسما دعوتشون کردم. بعد از مدتی جواب اومد و این امرو به بعد از عید موکول کردند (لابد برای اینکه من یادم بره و دست از سرشون بردارم!) اما من بعد از عید دوباره دعوتشون کردم و خوشبختانه این بار قبول کردند. ضمن اینکه این بار شماره موبایل خودشون و همسرشونو هم ضمیمه کرده بودند و به این ترتیب مذاکرات ما به صورت اس ام اسی ادامه پیدا کرد! 

بالاخره قرار برای روز بعد از امتحان دستیاری گذاشته شد (گرچه با توجه به شاهکارم توی امتحان چندان فرقی هم نمیکرد!) 

آدرسو هم به صورت اس ام اس براشون فرستادم و حتی وقتی زنگ زدند درو باز کردم و باز اس ام اس فرستادم که: خوش اومدین بفرمائین طبقه ....!! 

و بالاخره چند لحظه بعد دکتر میثم و همسر محترمشونو برای اولین بار از نزدیک زیارت کردیم. 

راستش من چندان آدم اجتماعی نیستم و فکر میکردم که شاید حسابی حوصله مهمونهامون سر بره اما با وجود اینکه ما چهار نفر اهل سه استان مختلف بودیم خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم با هم صمیمی شدیم انگار که مدتهاست همدیگه رو میشناسیم! گرچه تا حدودی همین طور هم بود. چون مدتها بود که وبلاگهای همدیگه رو میخوندیم و تا حدود زیادی با خصوصیات همدیگه آشنا بودیم. بحث با صحبتهای ابتدائی شروع شد و با بحث درباره دانشکده و اساتید و .... ادامه پیدا کرد. خوشبختانه تقریبا در همه موارد با هم اتفاق نظر داشتیم گرچه امیدوارم از روی تعارف همه حرفهای مارو تائید نکرده باشند! 

عماد هم که اول از پای کامپیوتر تکون نمی خورد کم کم طوری با دکتر میثم جور شد که هنوز تفنگشو از روی مبل برنداشته و میگه تا یه بار دیگه آقای دکتر نیاد با هم بازی کنیم تفنگو از اونجا برنمیدارم! 

صحبت ها موقتا برای شام قطع شد و بعد از اون دوباره ادامه پیدا کرد و یه لحظه به خودمون اومدیم و متوجه شدیم که نصف شبه. 

درنهایت با قولی که برای رفتن به خونه شون از ما گرفتند و ابراز امیدواری برای ادامه این دوستی و حتی پیدا کردن یه خونه نزدیکمون برای اونها از هم جدا شدیم و من بعد از جمع کردن خونه و آپ کردن از هوش رفتم! 

پی نوشت: از این دیدار یک هفته میگذره و چون شک داشتم برای همه جذاب باشه اول یه پست خاطرات (از نظر .... نوشتم و این پستو توی ادامه مطلب گذاشتم و بعد از ادامه مطلب کپی گرفتم و منتشرش کردم که همه اش پرید و من هم فقط از این قسمت کپی گرفته بودم! خلاصه که اگه خوشتون نیومد شرمنده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۰)

سلام:

۱. سر شیفت بودم که با صدائی شبیه موتوسیکلت از خواب پریدم و متوجه شدم مسئول پذیرشه که داره خرناس میکشه! 

یه فیلم یک دقیقه ای ازش گرفتم و صبح نشونش دادم که گفت: توی خونه بهم میگفتن خرخر میکنی اما من باور نمیکردم!

۲. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: همه جام درد میکنه، دیگه خسته شدم، کاش همین جا میمردم خودت می بردی خاکم می کردی و می اومدی بعد مریض بعدیو می دیدی!

۳. خانمه گفت: دیروز با شوهرم دعوامون شد؛ با لگد زد توی شکمم. از دیروز دلم درد میکنه. آپاندیس نیست؟!

۴. به خانمه گفتم: شکمتون از حد طبیعی برای این موقع از بارداری تون بزرگتره. گفت: حالا این که بزرگتر از حد طبیعیه، طبیعیه؟!

۵. به مرده گفتم: وقتی این آزمایشو می دادین، ناشتا بودین؟ گفت: مجبور شدم دو سه تا لقمه غذا بخورم، آخه دیگه گرسنه ام شده بود!

۶. خانمه گفت: چند روزه پامو که میگذارم زمین احساس می کنم توی سرم یه زخم هست!

۷. به پسره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: اول بگم من مجردم. گفتم: خوب؟ گفت: چند روزه نمیدونم چرا اینقدر احساس ضعف می کنم؟!

۸. به مرده گفتم: وقتی نفس می کشین قفسه سینه تون درد می گیره؟ گفت: با بینی که نفس می کشم آره ولی با دهن که نفس می کشم نه!

۹. به پسره گفتم: توی این دو هفته همه اش سرفه و خلط داشتین؟ گفت: نه گاهی اونقدر بهتر میشه که بتونم قلیونمو (غلیون؟) بکشم!

۱۰. پیرزنه گفت: سینه ام خلط داره، خلطم هم این رنگیه و فورا دست کرد توی کیفشو یه پلاستیک خلط که سرشو گره زده بود آورد بیرون!

۱۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم و رفت بیرون. پیرزن بعدی تازه نشسته بود روی صندلی که اولی دوباره اومد تو و گفت: راستی یادم رفت بگم، یه بسته از اون قرص های جوشان که برای تنگی نفس تازه اومده برام بنویسین. پیرزن دومی آروم صدام کرد و گفت: کلسیمو میگه!

۱۲. خانمه دوتا پسر دوقلو چهار پنج ساله همراهش بودند که نیومده توی اتاق فرار می کردند. خانمه یکیشونو میگرفت و کشون کشون می آورد تو میرفت دومیو بگیره و بیاره اولی فرار میکرد.

خلاصه که چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم اون دوتا بچه سرما خورده رو ببینم!

پ.ن۱: تا حالا چند بار قرار شده بود با دوستان مجازی از نزدیک ملاقات کنیم. 

اما از اونجا که من هیچوقت نمیتونم هیچ کاریو راحت و بی دردسر انجام بدم در این مورد هم هربار در آخرین روزها مسئله ای پیش می اومد که همه چیزو بهم میریخت.

اما بالاخره امشب این طلسم شکسته شد و ما تا دقایقی پیش میزبان دوست خوب مجازیمون دکتر ژیلای محترم و همسرشون بودیم که حسابی شرمنده مون کردند و هرطور بود ما و اذیتهای عمادو تحمل کردند. چون قرار شده آنی یه پست کامل در این مورد بنویسه من دیگه توضیح بیشتری نمی دم.

پ.ن۲: یه روزی صبح سر شیفت یکی از مراکز شبانه روزی رفتم که دیدم حسابی شلوغه و بعد با پخش مستقیم از تلویزیون و ارتباط ویدئوئی با وزارت بهداشت و درمان طرح پزشک خانواده شهری توی اون درمونگاه و دو سه تا درمونگاه دیگه توی کشور رسما راه اندازی شد. همون روز تصویر من هم در حال معاینه مریض از شبکه خبر پخش شد!

پزشکهائی که اونجا مطب داشتند اومدند و به هرکدوم یه اتاق دادند. اما بعد از یک ماه چون از پولی که بهشون وعده داده بودند خبری نشد همه شون یکی یکی برگشتند توی مطبهاشون.

چند ماه پیش یه هیئت از استان بوشهر اومدند تا با این طرح آشنا بشن و وقتی با اتاقهای بسته و قفل شده روبرو شدند گفتند: پس ما هم الکی اجراش نکنیم و رفتند! چند روز پیش هم از شبکه بهداشت اومدند و کامپیوترها و .... رو بردند. تنها نتیجه این طرح صدور دفترچه های بیمه ای بود که مخصوص این طرحند و خیلی از پزشکهای متخصص قبولشون نمیکنند و فقط سر ما توی درمونگاه شلوغ تر شده. حالا دولت چطور اعلام کرده که از نتیجه طرح در شهرهای پایلوت راضیه و قراره این طرحو توی بقیه شهرها هم اجرا کنه من نمیدونم؟!

پ.ن۳: رفتیم توی سایت و عدم انصرافمون از گرفتن یارانه رو اعلام کردیم. قرار شد دوباره درآمدمون بررسی بشه!

پ.ن۴: نمیدونم چرا مدتیه رفته ام توی فکر سفیر لیبی و خانمش که توی اون سفر سفرا دیده بودم. نمیدونم با تغییر رژیم کشورشون چی به سرشون اومده. خدائیش زن و شوهر فهمیده ای به نظر می رسیدن.

پ.ن۵: چی؟ امتحان چی شد؟ خوب بگذارین فردا کلید اولیه پاسخ ها رو بدن تا با خیال راحت برم سراغ درس خوندن برای سال بعد!

بعدنوشت: خوب به نظر شما چند روز استراحت کافیه تا بعد آدم شروع کنه به خوندن برای امتحان سال بعد؟!

روزی که «شطرنج» آمد

پیش نویس: 

سلام 

همین حالا کلی خاطره کوتاه دارم که میتونن به عنوان خاطرات (از نظر خودم) جالب نوشته بشن. اما احساس کردم دیگه خیلی وقته که از خاطرات عهد عتیق ننوشتم. بخصوص که زمان زیادی تا پایانشون هم باقی نمونده. پس با اجازه تون: 

اواسط تیرماه ۱۳۸۴ بود و باتوجه به اینکه کلاسها و امتحانات بیشتر دانشجوها تمام شده بود. درمونگاه دانشگاه به شدت خلوت و به قول همولایتی های ما کویت شده بود! به ندرت برام مریض میومد که بیشتر مریضها هم از پرسنل دانشگاه بودند. 

تا اینکه یه روز توسط مدیر دانشگاه احضار شدم. بعد از سلام و احوالپرسی آقای دکتر «پ» فرمودند: به زودی مسابقات شطرنج دانشجویان دختر دانشگاه های کشور اینجا برگزار میشه و ما میخوایم یه میزبانی داشته باشیم که هیچ نقطه ضعفی نداشته باشه. پس ازتون میخوام در طول برگزاری این مسابقات از دانشگاه بیرون نرین. 

گفتم: آقای دکتر! آخه این که نمیشه٬ ما یه بچه کوچیک داریم٬ خرید داریم و .... 

گفت: شما چند نفرین؟ گفتم: سه نفر. در کشو میزشو باز کرد و سه دسته ژتون صبحانه و ناهار و شام سلفو برای یک هفته داد دستم و گفت: دیگه خرید غذا هم ندارین. برای بچه هم هر خریدی دارین زودتر انجام بدین! 

راستش یادم نیست که مسابقات اواخر تیرماه شروع شد یا اوائل مرداد. یادمه اکثر تیمها توی یه روز جمعه رسیدند. همون روز هم یکی از خانمها اومد تا براش سرمشو بزنم. من هم چنان بلائی به سرش آوردم که دیگه هیچکدوم از شرکت کنندگان اون طرفها آفتابی نشدند! صبح روز شنبه هم که روز اول مسابقات بود همون اول صبح یه لشکر دختر از شهرهای مختلف ریختند توی درمونگاه که توی شهر خودشون نرفته بودند دکتر صلاحیت جسمانی شونو برای شرکت در مسابقات شطرنج تائید کنه. طبیعتا با توجه به خشونت این ورزش (!) این یه خطای بزرگ بود. برگه همه شونو براشون مهر کردم و رفتند و دیگه خبری نشد. 

مسابقات صبح روز اول که تمام شد با درمونگاه تماس گرفتند که از این به بعد توی مسابقات صبح و عصر شما باید با دارو توی سالن مسابقات باشید! 

اون روز عصر رفتم و از روز بعد هم صبح ها با خانم «ک» بهیار و مسئول داروخونه و عصرها به تنهائی مشغول تماشای مسابقات شطرنج می شدم. 

حتما میتونین حدس بزنین که چقدر سر ما شلوغ بود؟! بیماران ما فقط شامل دخترانی میشد که از شدت تمرکز دچار سردرد شده بودند و البته چندباری از شدت استرس دچار اسهال و یا تهوع می شدند. باتوجه به اینکه داروهائی که بهشون می دادیم هم رایگان بودند به دستور شبکه بهداشت ما حق داشتیم فقط یکی دو دونه قرص به هر مریض بدیم (دونه نه بسته!) 

در طول برگزاری مسابقات هر روز صبح و ظهر و شب سری به سلف میزدم و غذامونو میگرفتم و به عبارت دیگه در تمام این چند روز آشپزی به عهده من بود!! عماد هم که عملا غذائی نمیخورد پس ما دو نفر بودیم و سه وعده غذا. یادمه یکی دوبار هم که توی اون هفته برامون مهمون اومد با همون غذاها ازشون پذیرائی میکردیم! 

همون روز اولی که صبح با خانم «ک» رفته بودیم توی سالن از شدت بیکاری بهش گفتم: برم یه صفحه شطرنج از یکی بگیرم بیام؟ گفت: شرمنده من اصلا شطرنج بلد نیستم. 

یادمه توی تیم دانشگاه ولایت دختری بود که علی الحساب همه بازیهاشو می باخت و بیشترین زمانی که تونست توی یه بازی مقاومت کنه نیم ساعت بود. یه بار که داشتم از دستش حرص میخوردم خانم «ک» گفت: اون دخترو میبینین؟ همکلاس دخترمه. دخترم میگفت از طرف رئیس دانشگاه اومدند سر کلاس و گفتند برای ایجاد تیم شطرنج دانشگاه یه نفر کم داریم و هیچکس حاضر نیست بیاد. بالاخره این دختر داوطلب شد ولی گفت: من اصلا شطرنج بلد نیستم! در طول یک هفته پیش از مسابقات براش کلاس فشرده آموزش شطرنج گذاشته بودند! 

مسئول برگزاری مسابقات هم خانم «ر» بود که از تهران اومده بود و گرچه من یکی دوبار راه رفتنشو (گرچه بازحمت) دیده بودم اما اکثرا ترجیح میداد سوار صندلی چرخ دار بشه. ضمن اینکه یه اضافه وزن درست و حسابی داشت. 

سه چهار شب از مسابقات گذشته بود. یه شب میخواستم برم شام بگیرم که آنی گفت: میائی به یاد دوران دانشجوئی بریم توی سلف غذا بخوریم؟ و رفتیم. همونطور که گفتم: عملا دانشجوئی توی دانشگاه نمونده بود و سلف دخترونه و پسرونه هم در هم ادغام شده بود. من و «آنی» در حالی که عماد چند ماهه رو توی صندلی مخصوصش همراهمون برده بودیم از اولین نفراتی بودیم که وارد سلف شدیم. شام اون شب سالاد اولویه با نان بود که گرفتیم٬ پشت یه میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم. 

کم کم دخترهای تیمهای مختلف یکی یکی وارد سالن شدند و برای گرفتن غذا توی صف ایستادند. هرکدوم از دخترها وقتی از کنار ما رد میشد برای عماد دستی تکان میداد و کلمه محبت آمیزی میگفت. نفرات اول غذا رو گرفتند٬ نگاهی بهش انداختند و نشستند. یکی دو دقیقه بعد یکی از دخترها وقتی چشمش به شامی که براش گذاشته بودند افتاد با صدای بلند گفت: آخه این یعنی چییییییی؟ و به تدریج صدای اعتراض بلند شد. مسئولین حاضر در آشپزخانه سعی کردند دخترها را آروم کنند اما وقتی چند نفر غذاشونو نخورده روی میز گذاشتند و رفتند بقیه هم از اونها پیروی کردند و لشکر دختران به سمت در خروجی هجوم برد. این بار وقتی دخترها از کنار ما میگذشتند متلک بارونمون کردند! ظاهرا فکر میکردند ما به دستور مسئولین دانشگاه اونجا اومدیم تا اونها هم به خوردن اون غذا تشویق بشن! 

چند دقیقه بعد هیچ کس در سالن نبود و فقط من و آنی با همراه داشتن عماد به یاد دوران دانشجویی در حال خوردن شام در سالن سلف سرویس دانشگاه بودیم! 

مسابقات تمام شد و تیم دانشگاه ولایت هیچ مقامی کسب نکرد. یکی دو هفته بعد وقتی نشریه دانشگاهو ورق می زدم چشمم افتاد به مصاحبه با خانم «ر» که در پاسخ به این سوال که: درباره میزبانی این دانشگاه چه نظری دارید؟ فرموده بودند: ترجیح می دهم سکوت کنم! 

پ.ن۱: (اینو میخواستم توی پست قبل بنویسم که یادم رفت!) نمیدونم اگه فرهاد خدابیامرز این آهنگ «بوی عیدی ...» رو نخونده بود مسئولین صدا و سیما توی ایام نوروز چکار میکردند؟! 

پ.ن۲: اگه مسئولین شبکه لطف کنند و حق مسکن مربوط به سال پیشو بهمون بدن به جز سبد غذائی نوروز ۹۰ و ۹۱ دیگه طلب چندانی نداریم. البته بگذریم از «کارانه» که با وجود همه تلاشهامون نتونستیم بگیریم. به نظر شما این جالب نیست که حقوق ما هنوز کمتر از حقوق دکتر هندی های اوائل انقلابه؟! (ماهی هزار دلار) 

پ.ن۳: من یه بار دیگه هم این خاطره رو نوشته بودم. البته زمانی که به شدت وحشت داشتم کسی کوچکترین اطلاعاتی از زندگی خصوصیم به دست بیاره برای همین حتی یه دوست خیالیو وارد ماجرا کردم. ضمن اینکه سبک نگارش این مطلب حتی خودمو هم به خنده میندازه شما رو نمیدونم ببینید!