جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

از صیام تا سیام (2)

سلام

قصه به اینجا رسید که ما به فرودگاه رسیدیم. با رسیدن به فرودگاه امام خمینی ما وارد یک بازی شدیم به نام پارکینگ خالی را پیدا کن!

بازی به این صورت بود که یکی یکی به پارکینگها مراجعه میکردیم و مسئولان پارکینگها هم میگفتند جا نداریم! تا این که بالاخره توی پارکینگ شماره پنج یه جای خالی پیدا شد. وقتی به مسئول پارکینگ گفتم اگه ماشینو اینجا بگذارم که ماشینهای پشت سرم نمیتونن بیان بیرون گفت: خب ترمز دستیو بخوابون و دنده رو خلاص کن تا هروقت لازم شد ماشینو به جلو یا عقب هل بدیم!

بعد از پارک ماشین اومدیم سر خیابون و مثل خیلی های دیگه منتظر اتوبوس رایگان فرودگاه شدیم. تا اون موقع هیچوقت اون همه چمدونو توی یه اتوبوس ندیده بودم.

بالاخره وارد فرودگاه شدیم. اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد پله برقی بود که اونو بارها توی اخبار ورزشی و موقع بازگشت تیمهای ورزشی دیده بودم. یه نگاه به تابلو نشون دهنده پروازها کردم. پرواز ما هنوز به انتهای تابلو هم نرسیده بود. چند دقیقه ای نشستیم تا پروازمون روی تابلو به نمایش دراومد و همون موقع بلندگو هم برای اولین بار ازمون دعوت کرد که برای تحویل بارمون مراجعه کنیم. هرچقدر از سر تا ته سالنو نگاه کردم نفهمیدم کجا باید بریم؟ رفتم سراغ خانمی که توی اطلاعات نشسته بود و پرسیدم: ببخشید ما کجا باید بریم؟ و ایشون فرمودند: باید برین اون ور!

وقتی به آنی گفتم گفت: حتما درست نپرسیدی بعد خودش رفت و پرسید و عینا همون جوابو شنید! از یکی از پرسنل دیگه اونجا پرسیدم که گفت: پروازتون مال چه ساعتیه؟ گفتم: دو ساعت دیگه. گفت: الکی نرین دیگه به پرواز نمیرسین همین حالا برگردین! گفتم: همین حالا اسم پروازمونو از بلندگو صدا کرد. گفت: مگه به صدا کردنه؟!

از پرسنل اونجا که ناامید شدیم خودمون شروع به گشتن کردیم و بالاخره راهرویی رو پیدا کردیم که از همون کنار اطلاعات به سالن پشتی میرفت و وقتی رفتیم اون طرف تازه فهمیدیم که اصل فرودگاه اون طرفه.

اول گیتمونو پیدا کردیم و چمدونو تحویل دادیم و همون جا کارت پرواز هردو پروازو گرفتیم. بعد به جایی هدایت شدیم که مسافرین پروازهای مختلف توی چند صف ایستاده بودند تا پاسپورتشون مهر خروج بخوره و فیش عوارض خروج از کشورو تحویل بدن. بعد هم حواله دلارهامونو دادیم و دلار گرفتیم و توی سالن نشستیم.

صدای اذان صبح که بلند شد همه برای دقایقی کارو قطع کردند و البته هیچکدوم مشغول نماز نشدند. فقط این وسط پرواز ما چند دقیقه تاخیر پیدا کرد. بعد یکی یکی کارت پروازو نشون دادیم و از طریق یه راهرو بزرگ که مستقیما به در هواپیما وصل شده بود وارد هواپیمای ایرباس الاتحاد شدیم که سه صندلی در هر طرف داشت.

عماد کنار پنجره نشست. عسل کنارش و من روی صندلی اول. آنی هم ردیف پشت سر ما بود و همه راهو مشغول صحبت با یه خانم ایرانی ساکن آمریکا که داشت میرفت خونه اش.

چند لحظه بعد یکی از خانمهای قرمزپوش مهماندار درحالی که دو دستشو مثل یه ضربدر روی سینه گذاشته بود از سر تا ته هواپیما رفت و برگشت درحالی که توی هر دستش یه اسپری بود که یه ماده کاملا بی رنگ و بی بو ازش خارج میشد و من که نفهمیدم چی بود.

بعد از اون سخنرانی همیشگی دو در در جلو.......  که البته توی مانیتورهای جلومون پخش میشد و از اون نمایش همیشگی مهماندارها خبری نبود هواپیما بالاخره از زمین بلند شد. جلو هر مسافر یه مانیتور بود که میتونست با اون فیلم ببینه یا بازی کامپیوتری انجام بده یا مسیر حرکت یا تصویر بیرونو تماشا کنه. امکان کانکت شدن با گوشی و تبلت هم بود که ظاهرا پولی بود و از خیرش گذشتم. به هرنفر یه هدفون هم داده شد. اما از هدفون من هیچ صدایی بیرون نیومد. هدفونو با عماد عوض کردم اما ظاهرا عیب از چیز دیگه ای بود. به یکی از مهماندارها گفتم که گفت: صبر کنید تا هواپیما از زمین بلند بشه. دفعه بعد هم گفت الان برمیگردم اما رفت و دیگه برنگشت!

خستگی چند ساعت رانندگیو به شدت احساس میکردم پس بی خیال فیلم شدم و درحالی که عماد مشغول بازی کامپیوتری بود و عسل درحال تماشای فیلم باب اسفنجی بیرون از آب بعد از خوردن صبحانه ای که بهمون دادند از هوش رفتم.

یکدفعه از خواب پریدم و دیدم عماد داره بهم ضربه میزنه. گفتم: چیه؟ گفت: صدای هدفونت درست شد؟!

یه نگاه به مانیتور کردم. هنوز روی آسمان ایران بودیم. بعد یه نگاه به اطراف کردم و ناخودآگاه خنده ام گرفت. خانمهای مسافر دیگه مهلت نداده بودند از مرز رد بشیم!

دیگه خوابم نبرد و مشغول تماشای بیرون و درون(!) هواپیما شدم تا لحظه فرود توی فرودگاه ابوظبی. خوشبختانه نیازی به ایستادن توی صف برای زدن مهر ورود و خروج امارات نبود و فقط یه بار دیگه کیف و کمربند و..... را از زیر اشعه رد کردیم و به یه سالن دیگه رفتیم. توی مسیر هم پر از مغازه های فرودگاهی و صرافی و..... بود.

عسل یکدفعه هوس بستنی کرد. بردمش دکه ای که اونجا بود و یه صددلاری دادم. گفت: پول خرد ندارم بعد هم تا اومدیم پول خرد کنیم موقع رفتن شد!

برام جالب بود که فرودگاهی با این عظمت برخلاف تهران (و بعد بانکوک و پوکت) از اون راهروهای متصل شونده به در هواپیما (اسمشو نمیدونم خب!) نداشت و مسافرهارو با اتوبوس جابجا میکردند. خداییش کلی راه هم با اتوبوس رفتیم تا به هواپیما رسیدیم.

موقع بالا رفتن از پله ها متوجه شدم هواپیما متعلق به هواپیمایی jet airways هست و نه الاتحاد و کلی تعجب کردم، البته بعدا سرچ کردم و فهمیدم الاتحاد شش فروند بویینگ 777 از این هواپیمایی هندی اجاره کرده.

وارد هواپیما که شدیم داشتم ذوق مرگ می شدم. صندلیها عالی بود. اما چند قدم که برداشتم متوجه شدم اونجا قسمت فرست کلاس بوده!

هواپیما از هواپیمای قبل خیلی بزرگتر بود. در کنار هر پنجره سه صندلی بود و اون وسط چهار صندلی دیگه. آنی و بچه ها کنار یکی از شیشه ها نشستند و من کنارشون روی اولین صندلی وسط هواپیما. عسل هم گفت: نوبت منه کنار پنجره بشینم!

هواپیما از زمین بلند شد. مهماندارها هر چند دقیقه یک بار ظاهر می شدند و هربار چیزی می آوردند. یه بار نوشیدنی ( که برخلاف هواپیمای قبل شامل نوشیدنی های ال.کل.ی هم میشد، یه بار یه دستمال مرطوب یه بار دو کیف حاوی کتاب و اسباب بازی برای عماد و عسل و...  

حدود نیم ساعت بعد از پرواز یکدفعه یکی از مهماندارها ظاهر شد و دو پرس غذا به من و آنی داد و رفت. دیگه هم خبری از غذا نشد. دیگه کم کم به این نتیجه رسیده بودیم که باید همین دو غذا رو بخوریم که برامون منو آوردند تا ناهارمونو انتخاب کنیم و فهمیدیم اونها غذای بچه ها بوده.

من میخواستم چیزیو امتحان کنم که تا به حال نخوردم پس برنج مصریو با مرغ انتخاب کردم اما برنجش تفاوت چندانی با برنج ایرانی و هندی نداشت! اما سبک پختنش فرق میکرد.

به پایین که نگاه میکردیم ارتفاع اون قدر زیاد بود که عملا چیزی دیده نمیشد. این بار دیگه هدفونم هم کار میکرد پس رفتم سراغ فیلمها. بیشتر از صد فیلم قابل دیدن بود، اما بیشترشون فیلمهای مطرحی نبودند. بالاخره فیلم the evil wears prada با بازی مریل استریپ را دیدم و وقتی دیدم تازه داریم از روی هند رد میشیم فیلم دومو کاملا شانسی انتخاب کردم که فیلم خاصی هم نبود با نام aloha.

با نزدیک شدن به مقصد خلبان چند بار از مسافران خواست که بشینند و کمربندهارو ببندند و هربار هواپیما برای چند ثانیه تکان تکان میخورد.

نزدیکیهای بانکوک هم یه فرم دوقسمتی بهمون دادند تا پر کنیم. شامل مشخصات شخصی، شماره پرواز، هدف از سفر، و... 

نصف فرمو توی فرودگاه بانکوک ازمون گرفتند و نیمه دومشو موقع ترک این کشور.

بالاخره به بانکوک رسیدیم. هواپیما به تدریج ارتفاعشو کم کرد و به زمین نشست. توی بانکوک که اختلاف دو و نیم ساعته با تهران داشت هوا دیگه تاریک شده بود. پاسپورتمونو مهر کردند و نصف فرمی که گفتم گرفتند. از چشممون عکس گرفتند و بعد رفتیم و چمدونمونو گرفتیم و رفتیم پیش یه خانم تایلندی که اسم تور مارو صدا میزد. بعد به هرنفر یه سیمکارت تایلندی true move داد که همه جای این کشور روی رومینگ بود و من نفهمیدم خودش جایی آنتن میداد یا نه؟! بعد از هر خانواده یه عکس گرفت. عسل باز بستنی میخواست که هیچکدوم از مغازه های توی فرودگاه نداشتند! یکی از آقایون همراهمون لطف کرد و در چمدونمونو که قفل شده بود و رمزشو یادمون رفته بود برامون باز کرد و بعد سوار یه مینی ون شدیم و درحالی که من برای اولین بار سوار ماشینی می شدم که فرمونش سمت راست بود هر مسافرو دم هتلش پیاده کردند و ماهم که تنها مسافرین اون شب هتل خودمون بودیم که از توی نت پیداش کرده بودم.

پ.ن1: میخواستم تا آخر بانکوک رو توی همین پست بنویسم اما دیگه خیلی طولانی میشه شرمنده.

پ.ن2: روز جمعه رفتم سر قرار. اما بیشتر بچه ها نبودند. بد نبود اما اگه بچه های بیشتری میومدند بهتر بود.

پ.ن3: پست بعد عکس هم داره قول میدم! 

ادامه مطلب ...

از صیام تا سیام (1)

سلام

درحال مرتب کردن عکسهای سفر بودم ببینم کدومشون به درد وبلاگ میخوره و تصمیم داشتم مثل سفرهای قبل یه پست سفرنامه بگذارم. اما وقتی یه نگاه به اون پستها انداختم متوجه شدم کلی از اتفاقات ریز و درشت توی اون سفرها افتاده که به تدریج خودم هم دارم فراموششون میکنم. پس درنهایت تصمیم گرفتم سفرنامه را در بیشتر از یک پست بنویسم اما مفصل تر.  دوستانی هم که منتظر خاطرات هستند باید کمی صبر کنند شرمنده. اگر هم فکر کردین که من یه آدم ندید بدید هستم کاملا درست فکر کردین!

ماجرای این سفر ما درواقع از بهار سال پیش شروع شد. از یه روز که داشتم به تقویم نگاه میکردم و یکدفعه به ذهنم رسید که عسل داره دوسالش تموم میشه و بعدش اگه خواستیم ببریمش سفر باید هزینه خیلی بیشتری براش بدیم. بعد دیدم باتوجه به مدرسه عماد و ماه رمضون و تولد عسل فقط چند هفته برای این سفر وقت داریم پس دست به کار شدم. اما یکدفعه یه اتفاقی افتاد که باعث شد سفرمون در اون زمان غیرممکن بشه. بعد هم که عسل دوسالش تموم شد تصمیم گرفتیم مسافرتو به امسال موکول کنیم.

بعداز بررسی‌ های لازم مقصد سفر هم مشخص شد، تایلند.

احتمالا داستان اون خارپشت ها رو شنیدین که یا سردشون میشد و یا تیغهاشون توی تن همدیگه فرو میرفت. سفر ما هم همین طور بود. من باید راهیو پیدا میکردم که هم هزینه سفرو بتونم تامین کنم و هم خانواده ام اذیت نشن. گرچه وقتی چندمورد که کمی هزینه رو بالا بردند قبول کردم درنهایت هزینه بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتم.

پروازهای ایرانی هم ارزون تر بود و هم زمان کمتری داشت اما وقتی با مسئول تور پروازهای مختلفو چک کردیم من درنهایت پرواز هواپیمایی الاتحاد را انتخاب کردم. هرچند یه توقف توی مسیر داشت و هزینه اش هم بالاتر بود اما هم امکاناتش بیشتر بود و هم تنها ایرلاینی بود که مستقیما مارو از پوکت برمیگردوند و نه ازطریق بانکوک و تعداد توقفش موقع برگشت با پروازهای ایرانی برابر بود.

موقع انتخاب هتل هم یه مشکل دیگه داشتیم. به دلایلی که جای گفتنش اینجا نیست نمیتونستیم هیچکدوم از هتلهایی که تور با اونها قرارداد داشت انتخاب کنیم درنهایت بعد از گشتن توی اینترنت یه هتل چهارستاره کوچیک و جمع و جور پیدا کردم که هم امکانات خوبی داشت و هم هزینه اش یه چیزی بین هتلهای سه ستاره و چهار ستاره بود گرچه وقتی رفتیم متوجه شدیم کمی هم بدمسیره!

وقتی به مسئول تور گفتم این هتلو میخوام گفت هتل به این خوبیو چطور پیدا کردین؟

به ما گفتند ویزای تایلند یک هفته ای میاد اما من برای اطمینان سه هفته زودتر مدارکو دادم ولی وقتی ویزاها اومد خبری از ویزای عسل نبود و بعد از کلی پیگیری چندروز مونده به سفر گرفتمش. واچر هتل و بلیتها هم دو روز پیش از سفر به دستم رسید. البته مسئول محترم تور یه گاف بزرگ هم دادند که باعث شد آنی هم متقاعد بشه برای سفرهای بعد خودمون بریم بهتر از توره. که به موقع میگم جریان چیه.

پرواز ما صبح جمعه بیستم شهریور بود و من صبح پنجشنبه رفتم سراغ گرفتن دلار و دادن عوارض خروج از کشور و... 

بانک که فقط به من و آنی دو حواله سیصد دلاری داد تا توی فرودگاه نقدش کنیم و گفت به بچه های زیر دوازده سال ارز تعلق نمیگیره! پس رفتم صرافی. برای اطمینان بیشتر از چیزی که حدس میزدم خرجمون بشه دلار خریدم گرچه کلیشونو برگردوندیم و با مقداری ضرر فروختیم.

و سرانجام عصر پنجشنبه نوزدهم شهریور نود و چهار از ولایت حرکت کردیم و بعد از طی کردن یه مسیر طولانی با ماشین حدود ساعت دو و نیم صبح برای اولین بار به فرودگاه امام رسیدیم.

وای خداییش فکر نمیکردم این مقدمه این قدر طولانی بشه! بقیه اش برای پست بعد! شرمنده

پی نوشت: چند هفته پیش تصادفا یکی از خانمهای همکلاسم توی دانشگاهو توی وایبر پیدا کردم. بعد از یه مقدار صحبت بهم پیشنهاد داد یه گروه از بچه های کلاسمون درست کنم. گروهو توی واتس آپ درست کردم که بعد از چندروز به تلگرام منتقل شد و کم کم تعداد اعضاش بالاتر رفت. بعضی ها گفتند اهل نت نیستند چند نفرو هنوز پیدا نکردیم و بعد از یه بحث کوچیک و ترک چند نفر از اعضاء تعداد الان به سی و چهار نفر از چهل و پنج عضو کلاسمون رسیده. خلاصه که شما الان دارین وبلاگ یه مدیر گروهو میخونین! حالا با همت یکی از بچه های اصفهانی قراره جمعه اونجا دور هم جمع بشیم اما چون پنجشنبه رو شیفت بیست و چهار ساعته ام شک دارم که حالشو میکنم برم یا نه؟! اصلا شاید همین دیدار هم تبدیل به یه پست دیگه بشه!

رسیدیم

سلام

دیروز عصر رسیدیم خونه

اونجا هرروز کامنتهای شمارو میخوندم و از همه شما سپاسگزارم

دیروز نتمون قطع بود و امروز رفتم دنبالش تا وصل شد

از فردا باید برم سر کار و پس فردا شیفتم برنامه شیفتهای مهرو هم ندارم

تا چند روز بعد و با جمع و جور کردن عکسهایی که از اونجا گرفتیم با سفرنامه درخدمتم


خاطرات (از نظر خودم) جالب (158)

سلام

باز هم برای تاخیر شرمنده

1. پیرمرده گفت: اگه تو هم همون قرصهایی که خانم دکتر پارسال نوشت برام بنویسی خیلی خوبه. گفتم چه قرصی بود؟ گفت: چه میدونم؟!

2. پیرمرده گفت: چندروزه همه مفاسدم درد میکنه (ترجمه: مفاصل)!

3. به پیرمرده گفتم: سرتونو که تکون میدین درد میگیره؟ گفت: سرمو بکوبونم؟ گفتم:نه سرتونو که تکون میدین. گفت: چی؟ سردار کمیته؟!

4. خانمه گفت: اگه شما برام سونوگرافی بنویسین با سونوگرافی که متخصص برام بنویسه فرق میکنه؟!

5. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: فقط توی سوراخ نافش درد میکنه!

6. خانمه پسر سه ساله شو آورده بود و میگفت: وقتی میره دستشویی نمی شینه. آوردم تا شما باهاش صحبت کنین!

7. مرده خانمشو آورده بود و گفت: از وقتی سرما خورده رفته روی سایلنت!

8. به مرده گفتم: بدنتون از کی لرزش داره؟ گفت: اون که از ترس آمپوله!

9. نسخه خانمه را نوشتم و دادم بهش. خانمه گفت: این مهرو زدین توی نسخه تا اعتبار داشته باشه؟!

10. پیرمرده گفت: از جام که بلند میشم سرم زودتر از بدنم گیج میره!

11. خانمه نسخه شو گرفت و اومد توی مطب و گفت: ببخشید طریقه دستور این دارو چیه؟!

12. به خانمه گفتم: سرم میزنین؟ گفت: کسی همراهم نیست طوری نیست؟!

پ.ن1: من هم مثل شما همچنان منتظر پست جدید دکتر پرسیسکی هستم.

پ.ن2: طبق دستور بعضی از دوستان آنی با دکتر نفیس تماس گرفت و ایشون هم گفتند چون الان رزیدنت سال یک هستم شیفتهام خیلی زیاده از اول مهر که میشم سال دو و سرم خلوت تر میشه باز مینویسم.

پ.ن3: پزشک طرحی هم ظاهرا برای آپ کردن دچار مشکل شده اند. کامنتشون توی پست قبلی هست.

پ.ن4: آنی بهم گفت: برو اون شکلات خوریو بیار. تا ازجام پا شدم دیدم عسل شکلات خوریو برداشته و داره به زور میاره. ظرفو ازش گرفتم و گفتم: مواظب باش نشکنه. اگه بشکنه اون وقت چکار کنیم؟ عسل گفت: جارو میاریم خرده هاشو جمع میکنیم!

پ.ن5: این پستو دارم با موبایل و سر شیفت مینویسم. چون بهتون قول هفت تا ده روزو داده بودم نمیشد دیرتر نوشت. دوستانی هم که برای این پست کامنت میگذارن باید چندروزی منتظر جواب بمونن. چون ما به زودی مسافریم.

انشاالله پنجشنبه از ولایت راه می افتیم تا در اولین ساعتهای بامداد جمعه سوار هواپیما بشیم. پست بعدی به احتمال قوی سفرنامه خواهد بود با تیتر احتمالی <<از صیام تا سیام>> (ببینم چندنفر مقصد سفرو فهمیدند؟)

این یک پست نیست

سلام

لازمه اولا برای تاخیر بیش از حد عذرخواهی کنم.

متاسفانه مسئولین محترم شبکه وقتی فهمیدند قراره بریم سفر توی دوهفته اول شهریور همه شیفتهای این ماهو به صورت mp3 برام گذاشتن!

من این هفته سه تا شیفت عصر و شب دارم و هفته آینده هم سه شیفت ضمن این که هرروز در ساعت کار اداری هم سر کارم. ترک اعتیاد هم که هست.

ضمن این که یه کار خیلی خاص هم توی این چند روز آینده دارم که به جز چند نفر معدود کسی ازش خبر نداره و حسابی وقتمو گرفته.

این که پست حساب نمیشه انشاءالله حدود یک هفته تا ده روز دیگه یه پست میگذارم و در اون پست مقصد سفر هم رسما رونمایی خواهد شد!

الان فقط اومدم درجواب چند نفر از دوستان بگم بالاخره تونستم توی وایبر با دکتر پرسیسکی وراچ عزیز تماس بگیرم و ایشون فرمودند ممکنه به زودی باز توی وبلاگ خودشون بنویسند (عین جمله ایشون)

الان دیدم کلی هم نظر تایید نشده دارم که انشاءالله از شیفت که اومدم جوابشونو میدم.

باز هم شرمنده برای تاخیر.

فعلا

خاطرات (از نظر خودم) جالب (157)

سلام 

1. به پیرمرده گفتم: بفرمائین. گفت: من هربار میرفتم اصفهان پیش دکتر اما این بار از بس حالم بد بود مجبور شدم بیام پیش شما! 

2. پیرزنه گفت: برام کپسول بنویس. گفتم: از کدوم کپسولها؟ گفت: این رنگی بودند و با دست به آبسلانگ (چوب معاینه گلو) توی دست من اشاره کرد! 

3. (14+) خانمه گفت: دستمو بریدم. گفتم: چسبشو باز کنین ببینم چطوره؟ گفت: چشم. به محض این که چسبو باز کرد خون با شدت به طرفم پاشید و به زحمت خودمو کنار کشیدم! گفتم: چسبو بزنین روش و برین اتاق تزریقات تا بیام. چند لحظه بعد یکدفعه صدای یه جیغ کوتاه از اتاق تزریقات اومد و وقتی رفتم اونجا دیدم روپوش بهیارمون پر از قطره های خونه! 

4. مرده گفت: چه عجب یه دکتر مسن هم اومد اینجا همیشه دختربچه ها اینجا بودند وقتی میومدیم! 

5. به خانمه گفتم: اسهالتون خونیه؟ گفت: نمیدونم از بس شکمم بزرگه نمیتونم ببینم! 

6. به پیرمرده گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: اگه فایده داره بنویس. چیزی که فایده نداره هیچ منفعتی هم نداره! 

7. گوشیو گذاشتم روی قلب پیرزنه که همراهش گفت: نه قلبش صدا داره! 

8. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائین. رفت روی وزنه و گفت: ببخشید وزن من با لباس اینقدره؟! 

9. گوشیو گذاشتم روی سینه یه بچه سرماخورده که متوجه یه صدای غیرطبیعی توی قلبش شدم. به مادرش گفتم: پیش یه متخصص هم ببرینش من یه صدای غیرطبیعی توی قلبش میشنوم. مادرش گفت: حتما دارین اشتباه میکنین. من قبلا هم اینو پیش دکتر بردم اما چنین چیزی نگفت! 

10. (14+) به خانمه گفتم: این داروهای مال عفونتو هم خودتون میخورین هم شوهرتون. بعد گفتم: یه پماد هم براتون مینویسم. گفت: اونو هم با شوهرم استفاده کنیم؟! 

11. مرده گفت: برام آزمایش قند بنویس. نوشتم و گفتم: ببرین آزمایشگاه. گفت: من آزمایش قند میخواستم. حالا این درسته؟! 

12. یه خانم حامله رو آوردند و گفتند: چند بار پشت سر هم استفراغ کرد. توی استفراغ آخرش هم یه کم خون بود. گفتم: مشکلی نداره. الان براتون دارو مینویسم. شوهرش گفت: از گلوش خون اومد. یعنی بچه زنده است؟! 

پ.ن1: هتلها و بلیت های هواپیما و بقیه چیزهائی که قراره توی مسافرتمون از طرف تور بهمون داده بشه توی اینترنت سرچ کردم (البته به جز دوتا تور شهری و هزینه گرفتن ویزا) حدود یک و نیم میلیون کمتر خرجمون میشه اگه بدون تور بریم! اما وقتی آنی میخواد با تور بره که خیالش راحت باشه دیگه چاره ای نیست. 

پ.ن2: از سر کار میام خونه. عماد میگه: بابا میدونی رکوردم چقدره؟ پونزده تا از جلو، چهارده تا از عقب! میگم: رکورد چی؟ 

آنی میگه: از صبح داره تمرین طناب زدن میکنه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (156)

سلام 

1. خانمه بچه شو آورد و گفت: هرچقدر شربت استامینوفن بهش دادم تبش قطع نشد. گفتم:شربت بروفن بهش دادین تا حالا؟ گفت: اون روز توی تلویزیون می گفت به بچه زیر یه سال بروفن ندین. گفتم: پس براش شیاف مینویسم. گفت: نه! اسهال میگیره! گفتم: آمپول میزنین بهش؟ گفت: نه! تا حالا آمپول نزده! 

2. وسط معاینه یه بچه سرماخورده به مادرش گفتم: دقت کردین که یکی از چشمهاش انحراف داره؟ گفت: بله! بردمش چشم پزشک گفت باید عمل بشه. گفتم: خب؟ گفت: باباش میگه وقتی خدا صلاح دونسته که بچه مون اینطوری باشه ما نباید بهش دست بزنیم!  

3. ساعت حدود دوازده شب توی درمونگاه شبانه روزی توی یه شهر کوچیک بودم که دونفر از نیروی انتظامی اومدند سراغم. گفتم: بفرمائین. یکیشون گفت: فردا قراره اینجا دونفر قاچاقچی اعدام بشن. خونواده یکیشون هم گفتن هرکار بتونیم میکنیم تا جلو اعدامو بگیریم. اینجا هم تنها جای دولتیه که تا فردا صبح بازه گفتیم بهتون خبر بدیم مراقب باشین خیلی آدمهای  خشنی هستن! اون شب با اضطراب خوابیدیم اما هیچ اتفاقی هم نیفتاد! 

4. به مرده گفتم: بچه تون چیزی نخورد که مسموم بشه؟ گفت: دوتا از این گردالی ها خورد. اسمشون چی بود؟ پرتقال؟ ..... ؟ ....؟ آهان کیوی! (البته ایشون نفرمودند گردالی بلکه از یه اصطلاح خاص ولایت ما استفاده کردند!) 

5. داشتم مریض میدیدم که یکی از پرسنل درمونگاه اومد توی مطب. گفتم: بفرمائین. چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: ببخشید من چی میخواستم بهتون بگم؟! 

6. داشتم یه خانمو معاینه میکردم که موبایلش زنگ خورد. گوشیو برداشت و گفت: چیه مامان؟ چی شده؟ کی؟ خب به سلامتی. بعد هم قطع کرد. گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی بچه ام میگه بیا خونه عمو مرده! 

7. به خانمه گفتم: حرص خوردین؟ گفت: آره. بعد گوشیشو درآورد و گفت: میشه به شوهرم زنگ بزنین و بگین اینقدر منو اذیت نکنه؟! 

8. (14+) داشتم مریض میدیدم که یه خانم اومد توی مطب و خیلی محترمانه گفت: ببخشید من اومدم اینجا ویزیت بگیرم که متوجه شدم دفترچه ام تموم شده. برم دفترچه شوهرمو بیارم برام نسخه مینویسین؟ گفتم: باشه. رفت و چند دقیقه بعد با دفترچه شوهرش اومد. گفتم: بفرمائین. گفت: چند روزه عفونت زنانه دارم پماد برام بنویسین! 

9. (12+) خانمه گفت: چند روزه که پریودم عقب افتاده. گفتم: اول یه آزمایش بدین ببینم حامله نیستین؟ گفت: یعنی توی چشمهام نگاه کنین نمیفهمین؟! 

10. پیرزنه گفت: دو روزه لبم میسوزه یه آزمایش قند برام بنویس! 

11. به مرده گفتم: بچه تون پنی سیلین زده؟ گفت: کلا یا برای این مریضی؟ گفتم: کلا. گفت: نه نزده! 

12. خانمه گفت: رفتم جواب آزمایشمو بگیرم گفتند نیم ساعت دیگه آماده است. حالا برام دارو بنویس بعد جواب آزمایشمو میارم اگه باز دارو خواست دوباره ویزیت میگیرم! 

پ.ن1: خدائیش دلم نیومد وبلاگو تعطیل کنم. اما شاید مجبور بشم کمی دیر به دیرتر به اینجا سربزنم. 

پ.ن2: چشم کی شور بود؟! از وقتی درجواب کامنت یکی از دوستان مبلغ دریافتیمو نوشتم کلی ازش کم شد. بعدا فهمیدم از بقیه پزشکها هم کم شده. وقتی به رئیس شبکه اعتراض کردیم گفت: نامه اومده مالیات حقوق پزشکهارو دوبرابر کنیم! 

پ.ن3: از سر کار میام خونه و میبینم آنی به عسل اخم کرده. میگم: چیه؟ آنی میگه: توی شلوارش پی پی کرده. عسل میگه: نههههه! من که توی شلوارم پی پی نکردم. فقط توی شورتم پی پی کردم!

چهل سالگی

سلام

از سال 1360 که پدر گرامی خونه فعلیشو رو خرید و به این خونه اومدیم، یکی از وظایف من توی خونه خریدن نون بود.

یکی از اون زنبیلهای قرمز رنگ پلاستیکی (که توی ولایت ما بهشون میگفتند ساک) برمیداشتم و میرفتم سر کوچه، از خیابون رد می شدم و می رفتم توی صف. بعد به میزان لازم نون میخریدم و  برمیگشتم خونه.

تا اون روز که وقتی از خواب بیدار شدم متوجه دود غلیظی شدم که از سر کوچه به هوا بلند می‌شد. هنوز خیلی از صحنه های اون روز یادمه. از اون دود غلیظ و سیاه تا رد خونی که از توی مغازه تا وسط خیابون ریخته بود و هیچوقت نفهمیدم مال کیه؟ و تا ماشین آتش نشانی که آژیرکشون اومد و وقتی آبو باز کرد معلوم شد پمپش خالیه و رفت و تا مردم آتیشو خاموش کردند دیگه چیزی از مغازه باقی نمونده بود.

از اون به بعد نزدیکترین نونوایی به خونه ما چند کوچه با خونه فاصله داشت و باید برای رسیدن به اون حتی از یه خیابون هم رد می‌شدم تا از اون نون های دونه ای پنج ریال بخرم.

اما یکی از چیزهایی که باعث شد اون مغازه سوخته برای همیشه توی ذهن من موندگار بشه نقاشی بود که به دیوار اونجا نصب شده بود. توی اون نقاشی یه سرسره بزرگ بود که یه بچه کوچیک روی پله اولش پا گذاشته بود. چند پله بالاتر یه بچه بزرگتر، بعد یه جوون، بعد یه مرد با کت و شلوار سیاه دامادی با یه عروس که کنارش ایستاده بود، بعد همون مرد سر کار و در بالای سرسره همون مرد با زنش و دو سه بچه ایستاده بودند. بعد مرد روی سرسره می‌نشست و شروع می کرد به پایین اومدن و هرچقدر که پایین می اومد پیرتر می‌شد. تا این که به پایین سرسره می رسید و مستقیما به داخل قبرش فرو می‌رفت. زیر هر عکس هم. چند بیت شعر در وصف اون گروه سنی نوشته شده بود. هربار که توی صف نونوایی بودم با سواد ابتدایی اون موقع خودم شعرهای زیر هر نقاشی رو می‌خوندم، اما حالا فقط و فقط یه مصراع از اون همه شعر یادمه. جایی که مرد با زن و بچه هاش درست بالای سرسره ایستاده بودند و زیرش نوشته بود: بهار عمر باشد تا چهل سال...... 

و من از چند روز پیش این بهارو تموم کردم و دارم آماده میشم که روی سرسره بشینم و سفر بی برگشتمو به سمت پایین شروع کنم. 

حالا که در اوج سرسره ام و بیشترین میدان دیدو دارم، میبینم که در بعضی مواقع کارهایی را انجام داده ام که نباید. و گاهی هم کارهایی را انجام نداده ام که باید. اما مطمئنم که اگر روزی به عقب برگردم مسیر کلی زندگی من همون چیزی خواهد بود که تا به حال بوده و امیدوارم در ادامه زندگی هم بتونم مسیر مناسبی داشته باشم.

خب دیگه کم کم برم و روی سرسره بشینم و برم پایین. گرچه هیچ بعید نیست موقع نشستن پام بلغزه و زودتر از موعد راهی اون سوراخ گور توی نقاشی بشم. همون طور که این اتفاق در هر جای دیگه ای از این مسیر هم ممکن بود و هست که بیفته.

پس همین جا اگه هرکدام از دوستان از دست من ناراحتند ازش عذرخواهی میکنم.

اصلا شاید هم در اوج از دنیای وبلاگ نویسی خداحافظی کردم!

پ.ن1: پاراگراف اول این پستو دیشب توی خونه نوشتم اما به دلایلی مودم قطع شد و الان دارم بقیه شو با گوشی و سر شیفت می‌گذارم.

پ.ن2: دیشب باز نمیتونستم برای وبلاگهای بلاگفا نظر بگذارم. باز هم بلاگفا قاطی کرده آیا؟

پ.ن3: یه بار جایی خوندم که آدم وقتی پیر میشه که خاطراتش از آرزوهاش بیشتر بشن. با این حساب من هنوز چند سالی تا پیری فاصله دارم.

پ.ن4: عنوان این پست نام یه فیلمه از علیرضا رئیسیان که هنوز ندیدمش.

پ.ن5: اگه میپرسین چرا این پستو فردا تموم نکردم باید بگم امکانش نیست. چون فردا تولد عسلو برگزار می‌کنیم که هنوز روی اولین پله های اون سرسره است. البته تولدش واقعا فردا نیست اما چون فردا تعطیله و فامیل راحت تر میتونن بیان فردا تولد میگیریم. 

خاطرات (از نظر خودم) جالب (155)

سلام 

1. پیرمرده گفت: پام درد میکنه. گفتم: کمرتون هم درد میکنه؟ گفت: نه اتفاقا همین چند روز پیش رفتم و خون دادم! 

2. داشتم برای یه بچه نسخه مینوشتم که مادرش گفت: این تا آمپول نزنه خوب نمیشه. گفتم: به پنی سیلین که حساسیت نداشته؟ گفت: نمیدونم تا حالا اصلا آمپول نزده! 

3. مرده نسخه بچه شو از داروخونه گرفت. بعد داروهارو آورد و گفت: بیا این داروها که براش نوشتی رو ببین میتونه بخوره شون؟! 

4. به پیرزنه گفتم: بفرمائین. گفت: به اندازه سه هزار تومن قرص سردرد برام بنویس! 

5. خانمه گفت: این جواب سونوگرافیه که اون روز برای شوهرم نوشتین. نگاهش کردم و گفتم: کلیه شون سنگ داره. گفت: خب پس من فردا میارمش اینجا. تو هم بیا تا سه تائی با هم ببینیم باید چکارش کنیم؟! 

6. برای یه بچه نسخه مینوشتم که مادرش گفت: یه آمپول هم براش بنویس. بچه گفت: نه دکتر! مادرم داره شوخی می کنه! 

7. (13+) مرده گفت: برام آمپول نوشتی؟ گفتم: نه. گفت: خوب کاری کردی. این تزریقاتیه انگار تازه کاره یه وقت آمپولو اشتباهی میزنه یه جای دیگه! 

8. (15+) به خانمه گفتم: روده هاتون صدا میکنن؟ گفت: آره هی از عقب صدا میاد! 

9. مرده به خانمش گفت: هرچی میخوای به دکتر بگو میخواد توی دفترچه ات نقاشی بکشه! 

10. به خانمه گفتم: پاتون هم درد میکنه؟ گفت: فقط وقتی یکی پا میگذاره روی پام! 

11. پیرزنه سه نوع قرص آورد و گفت: اینهارو برام بنویس. وقتی نوشتم یکی یکی برشون داشت و بهم نشون داد و گفت: اینو نوشتی؟ اینو هم نوشتی؟ اینو هم نوشتی؟! 

12. مرده گفت: حالا اگه من برم آزمایشگاه همین آزمایشهائی که شما نوشتینو ازم میگیره؟! 

پ.ن1: رفتم شیفتو تحویل بگیرم که با دیدن خانم دکتر .... توی درمونگاه تعجب کردم. وقتی خانم دکتر رفت از یکی از پرسنل پرسیدم: مگه خانم دکتر دوسال پیش تخصص قبول نشد؟ گفت: چرا اما ظاهرا کلیه شون مشکل پیدا کرده پیوند کلیه کردن و دیگه نتونستن به درسشون ادامه بدن :-( 

پ.ن2: دیشب توی گروه پزشکانمون توی دنیای مجازی بودم که یه آقای دکتر جدید عضو گروه شدند و چند ساعت بعد از طرف مدیر گروه از گروه حذف شدند. پرسیدم چرا حذفشون کردین؟ گفت: توی همین چند ساعت فقط به عمه من کامنت خصوصی نداده بود! بعدا فهمیدم همه خانم دکترهای گروه از کامنتهای خصوصی ایشون شکایت کرده بودند!  

پ.ن3: ساعت یازده شب داریم از مهمونی برمیگردیم خونه که عسل میپرسه: میریم شهربازی؟ میگم: حالا دیگه نصف شبه. شهربازی تعطیل شده فردا میریم. عسل یکدفعه به سبک گروه TMBAX (گروه موسیقی مورد علاقه عماد) با فریاد میگه: بی خیال فرداااا ....!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (154)

سلام 

1. داشتم نسخه یه بچه رو مینوشتم که مادرش گفت: دهنش خیلی بو میده. بچه گفت: چون هیچی بهم نمیدی بخورم! 

2. خانمه گفت: چند روزه تا میرم سر کار حساسیت پیدا می کنم فکر کنم به کارم حساسیت پیدا کرده ام! 

3. به یه بچه گفتم: آب دهنتو که قورت میدی گلوت درد میگیره؟ گفت: چی؟ مادرش گفت: وقتی آب دهنتو قورت میدی ته گلوت تلخ میشه؟ (!) بچه آب دهنشو قورت داد و گفت: نه شیرین میشه! 

4. به پسره گفتم: بفرمائین. گفت: من سال آخر تجربیم معدلم هم 18 شده. گفتم: خب؟ گفت: نتونستم دیروز برم سر کلاس حالا یه استعلاجی میخوام! (این مال قبل از پایان سال تحصیلی بود اما تازه نوبتش شد!) 

5. مرده گفت: من بیرون آزمایش دادم و چربیم بالا بود. اما اینجا که آزمایش دادم طبیعیه. فکر کنم آزمایشگاهتون به چربی ها تخفیف میده! 

6. خانمه گفت: این مریضو چند روز پیش بردیم پیش متخصص. ازوقتی این قرصهارو که دکتر براش نوشته میخوره دستش میپره. البته قبل از این که قرصهارو هم بخوره دستش میپرید! 

7. به پیرزنه گفتم: برین یک ساعت دیگه بیائین تا جواب آزمایشتون هم حاضر شده باشه. گفت: میشه نرم و بیام همین جا بشینم؟! 

8. مرده نسخه بچه شو که گرفت گفت: این شربتو من قبلا خوردم. فایده نداشته. وقتی روی من اثر نداره وای به حال این بچه! 

9. (14+)‌ خانمه اومد توی مطب و نشست روی صندلی. بعد گره روسریشو باز کرد و یه مقدار از موهاشوهم ریخت بیرون. بعد گفت: شما دکتر .... هستین دیگه؟ گفتم: نه. فورا موهاشو برگردوند سر جاش و گره روسریشو بست! 

10. مرده گفت: اگه برام آمپول مینویسی بنویس. وگرنه اصلا نمیخواد چیزی بنویسی! 

11. نسخه یه بچه رو که نوشتم خواهرش گفت: براش آمپول نوشتین؟ گفتم: نه. دختره به مریض گفت: وااای خوش به حالت زهرا! 

12. (16+) گلوی بچه رو که نگاه کردم مادر بچه به شوهرش گفت: این دکتر خوبه ها! دکتر قبلی چیزشو تا ته فشار میداد توی دهن بچه! 

پ.ن1: خوب شد این دوتا مثبت دارها بودند وگرنه باز باید مینوشتم ببخشید که این قدر بیمزه بودند! 

پ.ن2: دوستان قدیمی تر میدونن که یه زمانی نظرات این وبلاگ نیازی به تائید نداشتند تا روزی که ماجرای من با مردم شهر اسمشو نبر پیش اومد و ناچار شدم تائیدی شون کنم. چند روز پیش اومدم سر کامپیوتر تا نظراتو از تائیدی بودن دربیارم که متوجه یه کامنت پر از فحش و ناسزا به خودم و خانواده ام شدم! خدارو شکر کردم که کاملا به موقع این کامنتو دیدم! به لطف این دوستان تا اطلاع ثانوی کامنتهای این وبلاگ همچنان نیاز به تائید خواهند داشت (تا رگ گردن بعضی ها باد نکرده بگم که اون کامنت هیچ ربطی به مردم شهر اسمشو نبر نداشت!) 

پ.ن3: فقط چند ساعت بعد از گذاشتن پست قبل توی وبلاگ پسرخاله گرامی هم برای زندگی عازم کانادا شد. چند شب پیش هم فهمیدم که یکی دیگه از پسرخاله های گرامی (که البته این یکی پزشک نیست) به زودی برای زندگی راهی گرجستان خواهد شد. فکر کنم تا چند وقت دیگه اینجا ربولی بمونه و حوضش! 

پ.ن4: (15+) این خاطره مال مدتها پیشه. مال پیش از تولد عسل. عمدا نوشتنشو به تعویق انداختم تا زمانی که دیگه تقریبا مطمئن باشم اون خانم دکتر اینجارو نمیخونه! 

توی یکی از مسافرتها توی یه شهر دیگه به دیدن یکی از دوستان مجازی رفتیم. یه خانم دکتر بسیار محترم که یه وعده غذا رو هم در خدمتشون بودیم. شب که برگشتیم هتل عماد شروع کرد به گریه و گفت: من دلم برای خانم دکتر تنگ شده! آنی بهش گفت: خب خانم دکترو کجا بیاریم؟ الان نصف شبه میخواد بره خونه شون بخوابه. عماد گفت: خب بیاد اینجا توی هتل. من با تو روی این تخت میخوابم بابا هم با خانم دکتر روی اون تخت بخوابه!!