جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

یه جواب

سلام

برای پست پیش (شاید الان دیگه باید بگم دو پست پیش) کامنتی اومد که دوست داشتم مثل بقیه کامنتها یه جواب مختصر و مفید بهش بدم اما یکدفعه این فکر به ذهنم رسید که ممکنه این سوال، مشغله فکری بعضی از دوستان دیگه هم باشه. پس تصمیم گرفتم یه جواب کامل تر بهش بدم. مطمئنا افراد دیگه ای هستند که میتونن از فردی مثل من که اصولا زدن حرف جدی براش راحت نیست جواب بهتری به این سوال بدن.

ضمنا با همه تلاشی که من کردم فکر می کنم بخشی از این پست یه لحن گزنده پیدا کرده به همین دلیل پیشاپیش عذرخواهی میکنم.

این کامنتی بود که برای من اومد:

    نمیدونم یه پزشک عمومی چقدر درآمد داره که هی میره مسافرت خارجی و داخلی و خونه میخره و... 

بعد اونوقت ما سالی یه مشهد رو هم به زور میریم 

الان هشت ساله که حتی یه شمال هم نرفتیم 

خونه هم اومدیم طبقه سوم یه آپارتمان 15 سال ساخت اونم بدون آسانسور 

اینا رو که گفتم منظورم ناشکری نبود. خدا رو شکر از سرمونم زیاده 

حتی منظورم حسادت هم نیست 

فقط تعجبم از اینه که تلوزیون همش میگه حقوق پزشک ها کمه ولی ماشاالله پزشک هایی که من میشناسم همشون از ما بهتره وضع زنذگی شون 

البته شوهر منم فوق لیسانس عمران داره 

و کارش و درآمدش بد نیست خدارو شکر 

اما به سفر خارجی فکر هم نمیتونیم بکنیم

و این هم جواب ناقص من به ایشون:

سلام 

اولا ممنون به خاطر کامنتتون

ثانیا اجازه بدین این سوالو از چند نظر جواب بدم تا اگه دوستان دیگه ای هم همین سوالو دارند جوابشونو به طور ناقص از من بگیرند.

اجازه بدین این مسئله رو از چند جهت باز کنم:

۱. پزشکان در همه جای دنیا ازجمله دهک های بالای درآمدی هستند، به دلیل استرس و مسئولیت بالایی که این رشته داره. من قبول دارم که حقوق یه پزشک خانواده در حال حاضر در مقایسه با خیلی از مشاغل دیگه بالاست، اما دوستان عزیزی که به این حقوق بالا اعتراض دارند چند سال پیش کجا بودند؟ زمانی که من با ماهی صد و شصت و دو هزار تومن حقوق در روستایی بیتوته کرده بودم که حتی امواج تلویزیون عارشون می اومد به اونجا بیان، جایی که من شبها آب آشامیدنی روز بعدمو از چشمه می آوردم اون هم با آخرین سرعت تا مبادا در نبود من مریض بدحالی به درمونگاه بیاد؟

چرا وقتی اون پیرمرد بیسواد بهم گفت حقوق من که نگهبان بازنشسته در شرکت نفت بودم از تو بیشتره پس تو این همه درسو خوندی برای چی؟ صدای کسی درنیومد؟

هیچ میدونین اولین ماشین من یه پیکان دست دوم بود و اونو هم چندسال بعد از ازدواج تونستم بخرم؟

میدونین من تا پایان عمر مدیون خواهر آنی و خانواده اش هستم که بعد از خروجمون از دانشگاه ولایت مارو به خونه خودشون بردند وگرنه ناچار بودم درصد بالایی از حقوقمو بابت اجاره خونه بدم؟

اما حالا که حقوق پزشکان بالا رفته سروصدای همه در اومده؟

جالب این که ما حتی نمیتونیم روی این حقوق نسبتا بالا برنامه‌ریزی کنیم چون حتی وارد حکم حقوقیمون هم نشده و هر سال باید برای گرفتنش قرارداد یک ساله امضا کنیم، به عبارت بهتر این حقوق هرلحظه ممکنه قطع بشه!

شاید برای شما جالب باشه که بخشی از حقوق فروردین ماه من همین امروز به حسابم واریز شد! 

۲. شما میفرمایید که حقوق پزشکان زیاده، پس میشه بفرمایید چرا با وجود اینکه چند هزار پزشک عمومی بیکار داریم چندین روستا بدون پزشک خانواده مونده؟ میدونید یه پزشک خانواده چه دردسرهایی داره؟ از دیدن دهها مریض در هر روز و ثبتشون توی کارتکس و سامانه کامپیوتری تا پر کردن فرم های مراقبت از سالمندان و میانسالان و جوانان و زنان باردار و..... و البته کار و درخیلی از موارد زندگی در روستاهای دور و نزدیک و تحمل زخم زبون خانواده و دوستان و فامیل و.....

۳. فرمودید که همسرتون مهندس عمران هستند. پس لازم نیست از چگونگی درس خوندن برای کنکور و داخل دانشگاه چیزی براتون بگم. گرچه بعید میدونم همسرتون در هنگام تحصیل با حقوق ماهیانه بیست و یک هزار تومن (حقوق دوران اینترنی من) در هر ماه چندین شیفت شب گذرونده باشند و از مهمانی های خانوادگی و انواع مراسم به خاطر شیفت محروم شده باشند، به جای خوردن شیرینی عروسی فلان دوست به خاطر دیر رسوندن و مرگ مریض کتک خورده باشند و به جای علم کردن بساط کباب در دشت و دمن لوله NGT داخل بینی دختری فرو کرده باشند که به دلیل مخالفت پدرش با ازدواجش با یه پسر بیکار چند قرص رنگ و وارنگ خورده و....

هیچوقت شده توی مهمونی های خانوادگی همه همسرتونو دوره کنن و از اولین خونه ای که توش زندگی کردن تا خونه فعلیشونو با جزییات براشون بگن و ازشون نظر بخوان؟ اما من کمتر مهمونی میرم که حداقل یه نسخه توش ننویسم!

۴. من منکر زحمات همسر شما و همکاران ایشون و دیگر مشاغل داخل جامعه نیستم و معتقدم که شغل هرکسی محترمه و سختی های خاص خودشو داره اما هیچوقت برای همسر محترم شما پیش اومده که صبح که میرن سر کار عصر روز بعد برگردن خونه؟ اما برای من بارها این اتفاق رخ داده (حالا از مرکز تر

ک اعتیاد که من عصر روز بعد باید برم چون به خواست خودم بوده صرفنظر میکنم) هیچوقت شده که همسرتونو نصف شب از خواب بیدار کنند چون یه نفر فکر میکنه توی ساختمانی که داره درست میکنه آشپزخونه باید کمی بزرگتر باشه؟ اما منو بارها و بارها برای بیمارانی که اصلا اورژانسی نبوده اند از خواب بیدار کرده‌اند. آیا هیچوقت شده که همسرتون مجبور باشه در یک دقیقه ایراد یه نقشه ساختمونیو رفع کنه تا اون ساختمون خراب نشه؟ اما من بارها مریض اورژانسی داشتم. آیا هیچوقت پیش اومده که بچه تون (البته اگه بچه دارین) به پای همسرتون بچسبه و التماس کنه که: «بابا! تو رو به خدا نرو سر کار» اما همسرتون مجبور بشه اونو به زور پس بزنه و بره سوار ماشین بشه چون چند ساختمان بدحال منتظر ایشونند؟ اما برای همکاران من بارها این اتفاق رخ داده. خداروشکر کنین که همسرتون پزشک نیستند وگرنه ناچار بودین هفته ای یکی دو شبو تنهایی به سر ببرین، در خیلی از مراسم و مهمانی ها تنها یا فقط با فرزندانتون حاضر بشین و در بعضی شبها با این که همسرتون پزشکه فرزند مریضتونو چون همسرتون شیفته سراسیمه به یک پزشک دیگه برسونین.

من قبول دارم که حقوق خیلی پزشکان از خیلی از شغل های دیگه بالاتره اما خیلی از همکاران مطب دار من هم هستند که بخصوص از زمان شروع طرح پزشک خانواده به دلیل کم شدن تعداد مشتری ورشکست شده یا درحال ورشکستگی هستند.

من قبول دارم که حقوق پزشکان خانواده نسبت به خیلی از مشاغل دیگه بالاست اما معتقدم که این حقوق حق یه پزشک خانواده است. خیلی ها هستند که با زحمت خیلی پایین تر الان درآمدهایی دارند که مخ من و شما با شمردن تعداد صفرهاشون سوت میکشه اما هیچکس هم متعرض حقوق اونها نیست.

۵. فرمودین سالهاست که نتونستین سفر داخلی هم برین. نمیدونم شما چطور به سفر میرین یا چطور زندگی میکنین؟ اما مطمئنا با کم کردن بعضی از هزینه های اضافی میشه به سفر رفت. اگه شما یه آپارتمان دارین بدون آسانسور ما هم یه آپارتمان داریم بدون آسانسور ضمنا هر پونزده روز یک بار دارم یه قسط وام به خاطرش میدم. باورتون میشه وقتی چند ماه پیش تلویزیون خونه رو برای تعمیر بردم تعمیرکار بهم گفت: «من اگه جای شما بودم این تلویزیونو سر راه مینداختم توی سطل زباله چون روم نمیشد بیارمش تعمیر؟!»

میدونین چند ساله که آنی ازم میخواد یخچالمونو عوض کنیم اما من میگم هنوز میشه با همین یخچال ادامه داد؟ 

اردیبهشت ماه امسال ما به سفر شیراز رفتیم و باور کنید کل هزینه های این سفر برای خانواده چهارنفره ما کمتر از یک میلیون تومان شد. مبلغی که بعید میدونم یه مهندس عمران قادر به تامین اون نباشه.

میدونین برای همین سفر اخیر من چند ساعت توی اینترنت بودم تا یه هتل و ایرلاین با کیفیت و قیمت مناسب پیدا کنم؟

نمیدونم شما از کی خواننده این وبلاگ هستین، اگه مطالب سالهای گذشته رو نخوندین حالا میتونین این کارو بکنین تا ببینین که اولین سفر ما بعد از ازدواج به لطف قرعه کشی محل کار پدرم انجام شد و بعد از اون تا وقتی آنی باردار شد خبری از سفر نبود. اولین سفر خارجی ما در سال هشتاد و نه بود و دومیش در سال نود و چهار. 

۶. در طی نوشتن این پست چند بار از نوشتنش پشیمون شدم و خواستم کلا حذفش کنم اما نهایتا دارم میگذارمش توی وبلاگ. اگه دوستانی احساس میکنن که من با این پست بهشون توهین کردم پیشاپیش صمیمانه عذرخواهی میکنم.

پ.ن۱: باور کنید حال و حوصله یه بحث و جدل دیگه رو ندارم. به کامنتهای این پست جواب نمیدم مگه این که لازم باشه. امیدوارم ناچار نشم بعضی از کامنتهای شما رو تایید نکنم.

پ.ن۲: آنیو برای کارشناسی ارشد ثبت نام کردیم و اون باید از این به بعد هفته‌ای دو روز و هربار حدود دویست کیلومتر رانندگی کنه 

امیدوارم این دوره هم به خوبی و خوشی طی بشه.

پ.ن۳: از سر شیفت میام خونه، عسل یه ظرف شکلات خوری خالیو میاره جلو و میگه: «از این شکلات ها برام میخری؟» میگم: «این که چیزی توش نیست» آنی میگه: «دیشب که نبودی یه کم شکلات براش خریدم خوشش اومده همه رو خورده!»

آمدیم

سلام 

چند ساعت پیش رسیدیم ولایت. 

اول خوابیدیم و بعد رفتم لباس فرم عمادو بگیرم که هنوز آماده نبود و گفت فردا صبح پیش از رفتن به مدرسه بیایید سراغش!

فردا هم که اول باید عمادو ببرم مدرسه بعد آنیو ببرم یه شهر دیگه که امسال کارشناسی ارشد قبول شده.

به زودی پست بعدیو میگذارم. 

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۶۹)

سلام 

۱. داشتم برای مرده نسخه مینوشتم، پسرش که همراهش بود گفت: «اگه برای بابام آمپول بنویسی میزنمت»!

۲. مرده با کمردرد اومده بود، همراهش گفت: «این قند داره، اگه کمرشو ماساژ بدم طوری نیست؟»!

۳. ساعت سه و نیم صبح مریض اومد، گفتم: «بفرمایید» گفت: «من دارم میرم سفر گفتم یه شربت تئوفیلین بگیرم اگه توی راه سرما خوردم بخورم»!

۴. به مرده گفتم: «بفرمایید» گفت: «من دیشب خانممو آوردم اینجا این داروهارو براش نوشتند، از دکتر پرسیدم خانمم بارداره این داروها مشکلی نداره؟ دکتر گفت نه! گفتم بیام به یه دکتر دیگه هم نشون بدم مطمئن بشم»!

۵. خانمه گفت: «راست میگن که آموکسی سیلین اثر قرص ضد بارداری رو کم میکنه؟» گفتم: «بله» گفت: «پس برام بنویس»!

۶. خانمه گفت: «چند روزه که از چشمهام آب تلخ میاد»!

۷. پیرمرده قرصهای فشار و قندشو نشونم داد تا براش بنویسم، بعد گفت: «قرصهای خانممو هم مینویسین؟» گفتم: «بله! از کدوم قرصها میخورن؟» گفت: «ما همه قرصهامون مثل همه، فکر کنم باهم میمیریم»!

۸. به خانمه گفتم: « قندتون خیلی بالا بوده، اگه سابقه قند نداشتین یه بار دیگه آزمایشتونو تکرار کنین شاید اشتباه شده باشه» گفت: «یعنی چطور ممکنه اشتباه شده باشه؟»!

۹. گوشیو گذاشتم روی سینه مرده که گفت: «حالا نفس بکشم یا نفسو بدم داخل؟»!

۱۰. به مرده گفتم: «چیز سنگینی بلند نکردین؟» گفت: «دیروز یه چیز سنگین بلند کردم اما هرچقدر فکر می کنم یادم نمیاد چی بود؟»!

۱۱. یه بچه رو معاینه کردم و شروع به نوشتن نسخه اش کردم که بچه آروم نوک انگشتشو جلو آورد و زد روی دستم و بعد فورا دستشو عقب کشید!

۱۲. مرده گفت: «چند روز پیش اومدم اینجا اما خوب نشدم، البته دکتر قبلی هم دارو خوب برام نوشت زبون بسته»!

پ.ن۱: توی چند روز اخیر دو سه بار میخواستم این پستو بنویسم که هربار یه کاری پیش اومد شرمنده.

پ.ن۲: بالاخره برنامه سفر جور شد. اگه اتفاق غیرمنتظره ای نیفته فردا راهی فرودگاه امام میشیم. چون تور نمیخواستیم و فقط بلیت میخواستیم بلیت چارتر بهمون ندادند و به ناچار با یه توقف توی استانبول باید خودمونو به شهر محل سکونت فامیل آنی (ازمیر) برسونیم.

متاسفانه بقیه فامیل هایی که قرار بود با ما بیان نتونستن مرخصی بگیرن و فقط خودمون میریم. خلاصه که باید چندروزی برای جواب به کامنتتون صبر کنید.

پ.ن۳: عسل میگه: میخوایم بریم خونه خوشگله؟ میگم: اونجا که توی تایلند رفتیمو میگی؟ نه اونجا نمیریم. میگه: اونجا که اسمش هتل بود! یه روز که شما خواب بودین خودم رفتم توی تایلند یه خونه خریدم! اون قدر بزرگ بود، یه استخر هم توی حیاطش داشت!

توی کتاب نوشته....

سلام 

شاید این پست به مذاق بعضی از همکاران خوش نیاد اما بعد از مدتها فکر کردن تصمیم گرفتم که بنویسمش:

توی شهر اسمشو نبر که بودم، به دلیل کوچکی شهر و تعداد کم درمونگاه ها هر پزشک جدیدی که می اومد خیلی زود میدیدمش. اما از وقتی برگشتم ولایت گه گاه یه پزشک جدیدو تا مدتها نمیدیدم و وقتی هم میدیدم نمیشناختم.

اولین باری که خانم دکتر «ی» را دیدم یه روز صبح بود که برای تحویل گرفتن شیفت وارد یکی از مراکز شبانه روزی شدم، یه آمبولانس ۱۱۵ توی حیاط بود و دم در ورودی درمونگاه خانمی جلو اومد و گفت: «آقای دکتر! لطفا به داد بچه ام برسید.»

رفتم توی درمونگاه که دیدم از اتاق احیاء سر و صدا میاد، وارد اتاق که شدم یه پسر جوونو دیدم که روی تخت افتاده بود و دو نفر از پرسنل ۱۱۵ بالای سرش بودند که یکیشون درحال ماساژ قلبی بود، یه دختر جوون و لاغراندام هم با دستکشهای پر از خون بالای سر جوون روی تخت ایستاده بود و یه زخم عمیق جلو گردن اون جوون به چشم می‌خورد.

خانم دکتر منو که دید بعد از سلام بی مقدمه پرسید: «شما تا حالا تراکئوستومی (باز کردن غضروف نای به صورت اورژانسی برای رسیدن هوا به مریضی که دچار انسداد راههای هوایی فوقانیه) کردین؟» گفتم: «نه! هیچوقت پیش نیومده» گفت: «من هم نتونستم.» جلو رفتم، یه نگاه به پسر کردم و گفتم:«خانم دکتر!  این که تموم کرده!» تکنیسین ۱۱۵ آروم دم گوشم گفت:«دکتر! نجاتمون بده! وقتی رسیدیم خونه شون تموم کرده بود، ما فقط برای این که کتک نخوریم آوردیمش تا یه خط صاف (توی نوار قلب) هم ازش بگیریم و ببریمش که خانم دکتر ولمون نکرد!»

خانم دکتر همچنان مشغول گلوی اون مرحوم بود، حق به وضوح با تکنیسین ۱۱۵ بود اما خانم دکتر هم دست بردار نبود. به ناچار رفتم کمکش و تراکئوستومی کردیم، بعد لوله تراشه (لوله ای که داخل نای میگذارند) گذاشتیم و آمبوبگ (همون کیسه ای که هی فشارش میدن تا مریض نفس بکشه!) زدیم سر لوله تراشه و خانم دکتر مشغول دادن تنفس شد. پرسنل ۱۱۵ همچنان به نوبت ماساژ قلبی میدادند و بالاخره یکیشون گفت: «خانم دکتر! اجازه میدین دیگه تمومش کنیم؟» خانم دکتر گفت: «نه! توی کتاب نوشته احیا باید چهل و پنج دقیقه طول بکشه، هنوز سه دقیقه مونده!» سه دقیقه بعد هم خیلی شیک آمبوبگ رو گذاشت زمین و گفت: «خسته نباشید» و رفت بیرون! 

تکنیسین ۱۱۵ گفت:«اون وقت اگه کتک نخوردیم این بار دیگه حتما میخوریم، وقتی جسدو با این زخم گلو ببریم روستاشون!»

مدتی گذشت، یه روز وقتی رفتم سر شیفت مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: «دکتر! میدونی که مدتیه چند آمپول مورفین برای موارد خاص بهمون دادن؟ گفتم: «بله» گفت: «یکی دو تا بیشتر ازشون نمونده بی زحمت فقط برای موارد خاص ازشون استفاده کنید» گفتم: «چطور؟» گفت: «دو روز پیش خانم دکتر «ی» شیفت بود، هرکسی با دندون درد هم که می اومد براش مورفین مینوشت، بهش گفتم اینهارو برای موارد خاص دادن گفت توی کتاب نوشته برای دردهای شدید مورفین بدین!»

چند هفته بعد وقتی شیفتو از خانم دکتر «ی» تحویل گرفتم مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: «میشه یه سرم توی این دفترچه بنویسی؟» گفتم: «چه سرمی؟ برای چی؟» گفت: «دیشب یه مریض سوختگی آوردند، خانم دکتر هم یه سرمی براش نوشت که من اسمشو هم نشنیده بودم وقتی به خانم دکتر گفتم اینجا نداریم به همراهش گفت برو از بیرون بگیر، همراه مریض هم رفت و برگشت و گفت هیچکدوم از داروخونه های داخل شهر اصلا نفهمیدند این چه نوع سرمی هست؟! خانم دکتر هم گفت من نمیدونم توی کتاب نوشته این سرم بهترین سرم برای بیماران سوختگیه! من سرم دیگه ای نمینویسم! وقتی دیدم کم کم بحث داره بالا میگیره یه برگه از دفترچه اش کندم و یه سرم بهش دادم!»

چند هفته بعد یه روز خانم «ر» (مسئول امور درمان شبکه) بهم زنگ زد و گفت: «شرمنده شیفت درمونگاه ....  خالی مونده میشه برید؟» وقتی رفتم دیدم توی برنامه شیفت ها اسم خانم دکتر «ی» رو نوشتن، از پرسنل پرسیدم: «پس خانم دکتر؟» مسئول داروخونه گفت: «خانم دکتر دیروز و امروز شیفت بود، دیشب مرده بچه شو آورده بود دکتر، وقتی اومد تا داروهاشو بدم خانم دکترو صدا کردم و گفتم ببخشید خانم دکتر نوشتین قطره استامینوفنو هر چهار ساعت چقدر به بچه بده؟ خانم دکتر گفت بیست و یک قطره و نیم! گفتم خانم دکتر اون نیمش دیگه چیه؟ گفت من نمیدونم من وزن بچه رو گذاشتم توی فرمولی که توی کتابم بود این قدر شد! پدر بچه گفت ببخشید خانم دکتر توی کتابتون نوشته قطره آخرو باید با قیچی نصف کنیم یا با تیغ؟! خانم دکتر نگاه ناجوری بهمون کرد و رفت توی اتاق استراحت، یکی دو ساعت بعد یه ماشین اومد توی درمونگاه و یه خانم ازش پیاده شد و مستقیم رفت توی اتاق استراحت، آخر شیفت هم با خانم دکتر اومد بیرون و اومد پیش من و گفت:

«دختر من توی دانشگاه تهران درس خونده، مردم اینجا نمیتونن سطح علمشو درک کنن!» و رفتند بیرون. 

بعدها شنیدم که خانم دکتر داره ادامه طرحشو در جنوب شرقی کشور میگذرونه، نمیدونم مردم اونجا تونستن سطح علمشو درک کنن یا نه؟!

پ.ن۱: سفر ترکیه تا اواخر شهریور به تعویق افتاد. البته هنوز هم رفتنمون قطعی نیست و بستگی به شرایط اون کشور داره.

پ.ن۲: برای فردی مثل من که پدرش از بچگی توی گوشش خونده که بهترین راه رستگاری (!) استخدام دولت شدنه خیلی عجیب بود که یکی از اقوام که درس سینما خونده از استخدام دولتی استعفا بده و بره توی کار آزاد. اما وقتی گه گاه بازیهاشو توی شبکه های مختلف تلویزیونی در کنار بازیگران بزرگ کشور دیدم و بخصوص حالا که اسمشو به عنوان دستیار کارگردان یکی از مطرح ترین سریال های این روزها میخونم حسابی به طرز تفکر خودم درباره راه رستگاری شک کردم!

پ.ن۳: عسل داره برای چندمین بار انیمیشن up رو نگاه میکنه، وقتی زندگی کاراکتر اصلی انیمیشن به صورت دور تند پخش میشه و همراه همسرش از بچگی به پیری میرسه عسل با حیرت بهم میگه: «بابا! مگه دخترها هم پیر میشن؟!»

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۶۸)

سلام 

۱. به مرده گفتم: گلوی بچه تون اصلا عفونت نداره، نیازی به آنتی بیوتیک نیست. گفت: باشه اما هربار که این طور میشه تا آزیترومایسین نخوره خوب نمیشه بیزحمت براش بنویسین! 

۲. خانمه گفت: بیزحمت توی آزمایشم نگاه کنین ببینین فشارم چقدره؟! 

۳. خانمه گفت: یه پماد هم برام بنویسین. گفتم: از کدوم پمادها؟ گفت: از همون پمادها که میمالن! 

۴. خانمه گفت: مدتیه احساس میکنم یه چیزی توی دلم حرکت میکنه. گفتم: درد هم میگیره؟ گفت: نه اذیت نمیکنه بیچاره! 

۵. خانمه گفت: از گلوی بچه ام همین طور داره چرک میاد بیرون حالا ببین گلوش عفونت داره؟!

۶. پیرمرده گفت: من تا حالا چند بار اومدم پیش شما و خوب شدم. اونقدر بهت علاقمند شدم که اگه قرص گچی هم بهم بدی میخورم!

۷. به خانمه گفتم: باید حتما برین پیش متخصص. گفت: اگه برم پیش متخصص اون وقت اون میفهمه؟!

۸. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: پدر و مادرت زنده اند؟ گفتم: بله گفت: پس چرا این قدر ساکتی؟!

۹. به پیرزنه گفتم: بفرمائین گفت: شکمم چند روزه که کار نکرده، سینه ام پنج ساله که درد میکنه، پهلوم از دیشب!

۱۰. خانمه گفت: از این قرص پنجاه تا برام بنویسین کم دارم. وقتی نوشتم گفت: پنجاه تا نوشتین؟ گفتم: بله گفت: همون که دوتاش میشه صدتا؟!

۱۱. به پیرزنه گفتم: از این قرصها روزی دوتا میخورین دیگه؟ گفت: نه روزی یکی، یکی هم شبها میخورم!

۱۲. گوشیو گذاشتم روی سینه مرده و گفتم: نفس بکشین، سرشو به اون سمت چرخوند و نفس کشید. گوشیو گذاشتم اون طرف سینه اش و گفتم: باز هم نفس بکشین، اون هم سرشو به سمت مقابل چرخوند و شروع کرد به نفس کشیدن! 

پ.ن۱: یکی دو روز بعد از نوشتن پست قبل، یکی از دوستان برام یه کامنت خصوصی گذاشتند اما وقتی میخواستم جوابشونو براشون ایمیل کنم متوجه شدم که آدرس ایمیل ایشون اشتباهه. جهت اطلاع ایشون.

پ.ن۲: تعداد فیلم هایی که از شادروان کیارستمی دیدم به تعداد انگشتان دست هم نمیرسه اما مرگ ایشون برام ناگوار بود. اما بیشتر از اون برای حاشیه های مرگ ایشون ناراحت شدم. نمیدونم چطور تا آخرین روز دادگاه اسم بزرگترین متهمان به مفاسد اقتصادی به صورت مخفف گفته میشه اما بلافاصله پس از مرگ ایشون در خارج از کشور مسبب مرگ پزشکی معرفی شد که ایشونو چندماه پیش جراحی کردند؟ البته باید اعتراف کرد که بی اخلاقی در هر دو سمت این ماجرا دیده شد. من همون قدر  از سخنان جناب مهرجویی ناراحت شدم که از تصاویر اون پزشک در برابر بیمارستان در شبکه های اجتماعی.

پ.ن۳: از دوستانی که از اینترنت سردرمیارن ممنون میشم اگه پست جدید وبلاگ فوتبالی مو ببینن!

پ.ن۴: توی اون پست سفر یهویی در اردیبهشت ماه نوشتم که از قبل برای یه سفر توی مردادماه برنامه ریزی کردیم. ماجرا از این قرار بود که یکی از فامیل که قبلا با هم رفت و آمد داشتیم و یکی دو سالی بود که ساکن ترکیه شده بود تماس گرفت و گفت تا چند ماه دیگه راهی کانادا میشه. قرار بود پیش از رفتنش با یک یا دو خانواده دیگه از فامیل بریم بهشون سربزنیم که باتوجه به این که امکان نداره من بخوام کاری بکنم و راحت انجام بشه توی ترکیه اوضاع به هم ریخته و سفر ما فعلا به قول بعضی ها در هاله ای از ابهام قرار داره!

پ.ن۵: باورتون میشه من دیشب توی یه خوابگاه دخترانه خوابیدم؟! چون یه سری از آقایون از شهرهای مختلف برای یه سری مسابقات ورزشی اومده بودند و اونجا اسکان داده شده بودند و من هم در خدمتشون بودم. البته بدون حتی یک قرص یا یک چسب زخم! درواقع بودن من بیشتر باعث اعتراض بود!

پ.ن۶: داریم ناهار میخوریم که عسل میگه: بابا! میگم: بله بابا؟ میگه: سیبیل بابات میچرخه! میگم: چی؟ یه کم فکر میکنه و بعد میگه: راستی! اول باید بهت میگفتم بگو دوچرخه! 

پ.ن۷: این بار چقدر پی نوشت نوشتم! 

اول خواستم چندتاشونو بگذارم برای پست بعدی بعد دیدم انگار نمیشه! حالا اگه توی پست بعدی پی نوشت نداشتیم شرمنده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۶۷)

سلام 

۱. برای دختره قطره چشم نوشتم. گفت: اینو توی چشمم بریزم روزه ام باطل نمیشه؟! 

۲. خانمه گفت: اون قدر پام درد میکنه که وقتی پامو میگذارم روی زمین نمیفهمم پامو گذاشتم روی زمین یا یه جای دیگه مو!

۳. خانمه گفت: اون قدر حالم بده که به قول خودمون دیگه افتادم. نمیدونم شما چی میگین؟!

۴. به خانمه گفتم: آزمایشتون مثبته،  شما حامله این. درحالی که از شدت خنده دندون های عقلش هم پیدا شده بود گفت: من اصلا بچه نمیخواستم ناخواسته شد!

۵. مرده گفت: توی این چندروز همه خونواده ما سرما خورده بودند. یک کم ازش مونده بود که من خوردم!

۶. به پیرزنه گفتم: بفرمائین.  گفت: من خلاصه میگم توضیح نمیدم. میخوام بمیرم!

۷. پیرزنه گفت: من اصلا اشتها ندارم غذا نمیخورم فقط آب میخورم حالا میگن قندت لب مرزه یعنی آب هم قندو میبره بالا؟!

۸. خانمه گفت: با شربتی که دفعه پیش برای بچه ام نوشتی خوب نشد البته شربتش هم افتاد شکست!

۹. پیرزنه گفت: فشارمو هم بگیر از بس هرروز میرم دیگه روم نشد امروز برم خونه بهداشت فشار بگیرم! 

۱۰.  به پیرزنه گفتم: برای فشارتون چه قرصی میخورین؟  گفت: من فکر کردم تو دکتری میدونی!

۱۱. خانمه گفت: پسرم یبوست داشته فکر کرده اسهال داره به داروخونه گفته قرص اسهال بده حالا خورده خوب نشده! 

۱۲. برای یه بچه قطره تب بر نوشتم. مادرش گفت: یکی هم برای داداشش بنویس. چند دقیقه بعد دوتا قطره رو آورد و گفت: حالا از کدومشون به خودش بدم؟!

پ.ن۱: برای تاخیر در این چند پست شرمنده. 

پ.ن۲: دو مورد اول این پست مال دیروز و امروز بودند اما بقیه شون از پارسال توی نوبت بودند. وسط اونهایی که روی کاغذ نوشته بودم دو مورد بود که هرچقدر فکر کردم یادم نیومد جریان چی بود؟!

پ.ن۳: عسل داره با عروسکش بازی میکنه. وسط بازی میاد سراغ آنی و میگه: مامان!  من هنوز بچه ام؟ آنی میگه: آره عزیزم. عسل با فریاد میگه: آخ جون و میره سراغ عروسکش!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۶۶)

سلام

۱. پیرزنه گفت: از پنج سال پیش پام ورم کرده بود اما امروز یهو یادم افتاد بیام!

۲. پیرزنه گفت: برای من یا آمپول بنویس یا شیاف!

۳. خانمه گفت: من دفترچه مو نیاوردم بی زحمت داروهامو توی دفترچه دخترم بنویسین. وقتی نوشتم گفت: حالا برای همین دخترم هم دارو میخواستم میشه توی دفترچه اون یکی دخترم براش بنویسین؟!

۴. خانمه گفت: عفونت دارم برام پماد بنویس. گفتم: دفترچه تون که تاریخ نداره. گفت: توی دفترچه شوهرم برام مینویسین؟ گفتم: نمیشه. گفت: توی دفترچه دخترم که مجرده هم نمیشه بنویسین؟!

۵. مرده گفت: دفترچه مو مهر کن میخوام برم پیش دکتر متشخص!

۶. (۱۴+) خانمه چندتا قرص خورده بود. به بهیار مرکز گفتم: یهNG tube (لوله ای که از طریق بینی به معده وارد میشه) بیار. وقتی آورد شوهرش گفت: حالا این لوله رو کجاش میکنین؟!

۷. به پیرزنه گفتم: قرص فشار هم میخورین؟ گفت: آره بیا برام بنویس و یه بسته قرص گذاشت روی میز. گفتم: این قرص که مال فشار نیست. گفت: خب اونو دارم حالا اینو ندارم!

۸. دختره گفت: من پونزده سال بود که سرما نخورده بودم حالا همین امروز سرما خوردم. گفتم: خب حالا که طوری نشده. گفت: آخه فردا عروسیمه!

۹. یکی از پرسنل گفت: میخوام به بنایی که داره توی خونه ام کار میکنه زنگ بزنم اما اسمش یادم نمیاد. گفتم: خب حالا بهش زنگ بزن. گفت: خب باید اسمشو توی گوشیم پیدا کنم یا نه؟!

۱۰. برای این که بچه دهنشو باز کنه و گلوشو ببینم گفتم: دهنتو باز کن ببینم چندتا دندون داری؟ مادرش گفت: چهارتا بالا داره دوتا پایین حالا گلوشو ببینین!

۱۱. به مرده گفتم: پنی سیلین میزنین بنویسم؟ گفت: اینجا میتونن تست کنن؟ گفتم: بله گفت: پس بنویس!

۱۲. خانمه گفت: دفترچه مو مهر کنین برم پیش متخصص. وقتی مهر کردم گفت: حالا امضاء هم میکنین؟!

پ.ن۱: با دکتر بابک تماس گرفتم. فرمودند: دیگه وقت برای نوشتن دارم اما حسش نیست! وقتی حسش هم پیدا شد مینویسم.

پ.ن۲: نکته جالب تر یکی از دوستان مجازی بود که ازشون پرسیدم: چرا مدتیه توی وبلاگتون نمینویسین؟ گفتند: چون یوزر نیم و پسورد وبلاگم یادم رفته!

پ.ن۳: تا چندسال پیش سینما رو به طور جدی دنبال میکردم اما چند سالی هست که دیگه فرصت نمیکنم. اما بعد از مدتها یه فیلم خوب ایرانی دیدم که کارگردانش اصغر فرهادی نبود! از دیدن فیلم رخ دیوانه لذت بردم. گرچه خیلی زود حدس زدم که جریان چیه چون غیرممکنه که توی یه فیلم ایرانی بتونن بگن یه مامور نیروی انتظامی رشوه میگیره!

پ.ن۴: عماد داره توی اینستاگرام پستهای یه پیج حیوانات خانگی رو نگاه میکنه. یکدفعه به آنی میگه: مامان! سگهای نر هم حامله میشن؟ آنی میگه: نه! چطور؟  عماد میگه: پس چرا اینجا نوشته: یک سگ دو ساله از نژاد.....، نر، عقیم شده؟!

سفر یهویی (۲)

سلام

همون طور که توی پست قبلی نوشتم یهویی مسافر شیراز شدیم. من یه بار در سه سالگی و یک بار هم در سال هفتاد و دو و از طرف دانشگاه به شیراز رفته بودم و این بار برای بار سوم به شیراز می رفتم.

صبح دوشنبه از سر شیفت برگشتم خونه و بعد رفتم دنبال مهمان سرای اداره توی شیراز که تازه فهمیده بودم که اصولا وجود داره! اما چون زودتر رزرو نکرده بودم بهم اتاق ندادند.

نهایتا حدود ساعت ده و نیم صبح بود که هردومون حرکت کردیم. از نزدیک شهر اسمشو نبر رد شدیم و از هر دهی که میگذشتم به یاد خاطرات تلخ و شیرین اونجا می افتادم.

هر چه بیشتر به سمت جنوب میرفتیم هوا گرم تر می شد و درختان بیشتری بر روی کوه ها دیده می شدند. اخوی گرامی هم با سرعت خیلی بیشتر از ما حرکت میکرد و بعد گوشه ای می ایستاد تا ما بهشون برسیم! مناظر اطراف دیگه واقعا زیبا شده بودند به طوری که وقتی بعد از گذشتن از چندین تونل و کلی پیچ و خم به شهر کوچک پاتاوه رسیدیم آنی گفت: احساس میکنم توی پوکت هستم! واقعا هم مناظر دست کمی از پوکت نداشتند اما حیف که عملا هیچ سرمایه گذاری برای توسعه توریسم انجام نشده.

در چند کیلومتری یاسوج و در حیاط یه امامزاده بساط ناهارو پهن کردیم. هوا اول نیمه ابری بود، بعد ابری شد، کم کم بارون شروع شد و بعد هم تگرگ!

بعد از ناهار دوباره راهی شدیم و عصر به شیراز رسیدیم. کلی دنبال یه هتل گشتیم اما یا پر بودند و یا قیمتشون خیلی بالا بود. به زحمت یه جا با قیمت مناسب و کیفیت نسبتا مطلوب پیدا کردیم. اول یکی دو ساعت خوابیدیم و بعد راهی شاهچراغ شدیم و چون دیروقت بود دوباره به هتل برگشتیم.

صبح روز سه‌شنبه بعد از خوردن صبحانه راهی شدیم. اول رفتیم سراغ ارگ کریم خان و چرخی توی اونجا زدیم. بعد رفتیم سراغ بستنی فروشی پشت ارگ که اخوی گرامی از قبل تعریفشو شنیده بود. عسل بستنی قیفی میخواست اما از طعم بستنی سنتی که اونجا فروخته میشد خوشش نیومد. از اونجا راهی بازار وکیل شدیم. با این که در اواسط اردیبهشت ماه بودیم هوا گرم بود و برای همین قدم زدن در بازار وکیل و زیر سایه لذت‌بخش بود حتی با وجود شلوغی بازار.

برای عسل باز هم بستنی خریدم که باز هم بستنی سنتی بود و مجبور شدم باز هم خودم بخورمش!

از بازار وکیل راه چندانی تا هتل نبود پس به هتل رفتیم و بعد از ناهار و استراحت به زیارت جناب حافظ رفتیم. همزمان با حضور ما گروهی از بچه‌های دبستانیو به اونجا آوردند. معلمشون پرسید: کی میتونه نوشته های روی قبرو بخونه؟ و یکی از بچه‌ها گفت: سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز…!

درصد قابل توجهی از بازدید کنندگان هم توریست های خارجی بودند که البته سن اکثرشون بالا بود و بیشترشون ظاهرا به زبان روسی صحبت میکردند.

از اونجا پیاده راهی باغ جهان نما شدیم که هنوز هم وجه تسمیه شو نفهمیدم. و بعد از اونجا هم سوار تاکسی شدیم و رفتیم شهربازی که ازمون فاصله چندانی نداشت. اما من که خیلی از بازی های اونجا خوشم نیومد. با دیدن یه دستگاه بستنی قیفی آنی ازم خواست یه بار دیگه برای عسل بستنی بخرم. گفتم: من که دیگه بستنی میل ندارم! آنی خودش رفت و برای همه مون بستنی قیفی خرید و آورد اما این بار عسل گفت: چرا بستنیش دورنگه؟ من بستنی قیفی فقط سفید میخوام! نصف شب از شهربازی اومدیم بیرون، شام خوردیم و برگشتیم هتل.

صبح روز چهارشنبه را با زیارت جناب سعدی شروع کردیم که باز هم پر بود از بچه های دبستانی. بعد هم پیاده راهی باغ دلگشا شدیم و اونجا فهمیدم که اون روز روز شیرازه (به چه دلیل نمیدونم) و ورود به باغ رایگانه. داخل باغ ساختمانی بود که سال هفتاد و دو من اونجا برای اولین بار با پرداخت پول ((سگا)) بازی کردم! اما حالا اونجا انواع موزه بود که روی درش هم نوشته بود به مناسبت روز شیراز موزه رایگان است. درحال دیدن موزه سکه و رادیو و…  چندباری با صدای بلند از آنی پرسیدم: پس کجا موز میدن؟ دم در نوشته بود موز رایگان! مردم اطرافمون هم پوزخند میزدند و سری تکون میدادند!

اون روز بعد از ناهار و استراحت راهی باغ ارم شدیم. اول سری به شربت خانه زدیم و بعد دور ساختمان زیبای باغ چرخیدیم که تصادفا با دخترعمه گرامی روبرو شدیم که با خانواده و دوستانشون به شیراز اومده بودند. بعد هم رفتیم به دو سه تا مجتمع تجاری برای دیدار و خرید خانمها.

شب موقع خوردن شام با اخوی گرامی صحبت کردیم و بالاخره قرار شد به جای جمعه روز پنجشنبه برگردیم تا جمعه را هم استراحت کنیم.

صبح روز پنجشنبه بعد از خوردن صبحانه با هتل تسویه حساب کردیم و به سمت مرودشت به راه افتادیم. و از اونجا به تخت جمشید رفتیم و کلی راه رفتیم. به نظر من که گذاشتن چوب روی پله ها و ساخت سایه بان فلزی روی بخشی از تخت جمشید گرچه برای حفاظت از اونجا انجام شده ابهت تخت جمشیدو کم کرده.

خیلی دوست داشتم نقش رستمو هم ببینم اما بچه ها واقعا خسته شده بودند پس از خیرش گذشتم و فقط به دیدن پاسارگاد رفتم که قبلا نرفته بودم و از دیدنش لذت بردم. فقط نفهمیدم اون شکل های شبیه نقاشی های انسان های نخستین روی بدنه آرامگاه و بدتر از اون متن عربی در سمت راست دهانه ورودی آرامگاه کار کی بوده؟! بعد از خوردن ناهار هم همون مسیرو ادامه دادیم تا به آباده رسیدیم. اونجا برای اولین بار در طول تاریخ (!) ازگیل خوردم که از طعمش خوشم اومد. از اونجا تا نزدیکی ولایت هم آنی پشت ماشین بود که باعث شد بتونم چند ساعت استراحت کنم و سرانجام به ولایت برگشتیم.

پ.ن۱: چند دقیقه پیش از رسیدن ما به ولایت بود که والدین گرامی هم از مشهد به ولایت برگشتند.

پ.ن۲: باتوجه به شلوغی زیاد خیابان های شیراز اکثر جاهای این شهرو درحالی رفتیم که ماشینهای خودمون توی پارکینگ هتل بود و سوار تاکسی میشدیم. نمیدونم از شانس ما بود یا همه راننده تاکسی های شیرازی این قدرخوش صحبت و خوش اخلاق هستند؟

پ.ن۳: در تمام مسیر برگشت عسل می پرسید: وقتی رسیدیم خونه بستنی قیفی فقط سفید برام میخرین؟  جالب این که هنوز هم نخریدیم چون با هم بیرون نرفتیم!

پ.ن۴: جاده برگشت از نظر زیبایی مسیر اصلا به پای مسیر یاسوج نمی رسید.

پ.ن۵: تقریبا در هیچ جای شیراز عسل حاضر نشد عکس بگیره و توی همه عکسها موهای پشت سرش توی عکس ها هست!

سفر یهویی

سلام 

دو شب پیش بود که اخوی گرامی زنگ زد و گفت مرخصی گرفته و از صبح دوشنبه تا جمعه راهی شیراز هستیم. 

با گفتن این جمله چنان که افتد و دانی (!) ما هم راهی شدیم. 

با هزار بدبختی تونستم هم از شبکه مرخصی بگیرم و هم از ترک اعتیاد. 

امروز ظهر ناهارو زیر بارش باران و بعد هم تگرگ نزدیک یاسوج خوردیم و الان هم توی شیراز هستیم و جمعه هم قراره برگردیم چون شنبه هم شیفت بیست و چهار ساعته ام.

و این در حالیه که برای یه سفر توی تابستان هم برنامه ریزی کردیم.

تا بعد. 

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۶۵)

سلام

۱. پیرزنه گفت: من فقط این قرصهای فشارمو میخوام. وقتی نوشتم گفت: حالا قرصهای فشارمو هم برام نوشتی؟!

۲.  خانمه گفت: از بچه ام یه آزمایش گرفتن اما جوابش هنوز نیومده.  گفتم: چه آزمایشی ازش گرفتند؟ گفت: آزمایش متابولیک ارسالی به آلمان!

۳. نسخه بچه رو که نوشتم مادرش گفت: حالا میشه داروشو بگیرم؟  گفتم: بله. داروشو که گرفت اومد توی مطب و گفت: حالا میشه آمپولشو بزنم؟!

۴.  پیرزنه گفت: میخوام چشممو عمل کنم گفتن دکتر داخلی باید اجازه بده. گفتم: پس دفترچه تونو مهر میکنم تا برین پیش دکتر داخلی.  گفت: یعنی تو اندازه یه دکتر داخلی هم نیستی؟!

۵. خانمه گفت: من همیشه دارو میخورم. گفتم: چه دارویی؟ گفت: یه قرص میخوردم که طعمش شیرین بود!

۶. به خانمه گفتم: قبلا دارویی هم مصرف میکردین؟  گفت: بله. گفتم: چه دارویی؟  گفت: هیچی!

۷. میخواستیم از یه درمونگاه روستایی برگردیم ولایت که یکی از پرسنل گفت: من نمیام. من امشب همین جا یه عروسی دعوتم. روز بعد ازش پرسیدم: عروسی خوش گذشت؟  گفت: آره خیلی خوب بود روی هر بشقاب برنج دو تا ران مرغ بود!

۸. به خانمه گفتم: نوار قلبتون یه کم مشکل داره ببرین یه متخصص قلب هم ببینن. خانمه گفت: من اینجا نوار گرفتم چرا باید جای دیگه نشونش بدم؟!

۹. خانمه گفت: بی زحمت یه داروی خوب برای این بچه بنویسین. اون قدر استفراغ کرد که همه فرشمون پوسید!

۱۰. خانمه گفت: اشتهای بچه ام اصلا خوب نیست. غذا فقط نون میخوره و زیتون!

۱۱.  پیرزنه نسخه شو که گرفت اومد توی مطب و گفت: پس قطره چشم برام ننوشتی؟ من که گفتم شبها خوابم نمیره خب از درد چشمم نمیخوابم دیگه!

۱۲. به خانمه گفتم: دردتون زیاده براتون آمپول بنویسم؟  گفت: من چه میدونم؟  شما دکترین!

پ.ن۱: خانمی که توی شماره ۲ پست قبل درباره اش نوشتم هنوز بستریه!

پ.ن۲: وقتی میرفتیم طرف فرودگاه تا بریم تایلند مهرمو هم برداشتم و ماشینو که گذاشتم توی پارکینگ مهرو گذاشتم توی داشبورد ماشین. از وقتی برگشتیم مرتبا وسط مهر بی رنگ میشد و هرچقدر توش جوهر میریختم بی فایده بود.  رفتم یه مهرسازی که تا دیدش گفت: این مهر زیر آفتاب مونده؟ گفتم: بله.  گفت: داخلش کج شده دیگه فایده نداره. مجبور شدم عوضش کنم اون هم مهری که از شروع اینترنی داشتمش!

پ.ن۳: این پی نوشت از اسفند جامونده: اسفند سال نود و سه کیک تولد عمادو به یکی از قنادی های مشهور ولایت سفارش دادم. روزی که رفتم بگیرمش گفتند: شرمنده یادمون رفته درستش کنیم! تیرماه سال گذشته کیک تولد عسلو به همون جا سفارش دادیم. وقتی رفتم بگیرمش یه کیک دیگه بهم دادند!  گفتم: ما که این کیکو سفارش ندادیم.  نگاه کردند و گفتند: وای شرمنده شما کیک ۳۵۸ رو سفارش دادین ما ۳۸۵ رو ساختیم! (عددشو مطمئن نیستم همین بود یا نه!) وقتی اسفند سال گذشته رفتم تا کیک تولد عمادو بگیرم خیلی منتظر شدم طبق قانون تا سه نشه بازی نشه یه برنامه دیگه داشته باشیم اما نداشتیم!

پ.ن۴: عسل داره با تلفن با پسرخاله اش حرف میزنه، بهش میگه: پس کی میایی خونه مون؟ کییی؟  کیییی؟ بعد یکدفعه گوشیو از گوشش برمیداره و به آنی میگه: من کیک میخوام! (اندر حکایت قربان چشم بادامی رفتن و تقاضای بادام اما از نوعی دیگر)