جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

حکایت آن شب پربرف

سلام

باورتون میشه از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط سه مورد که بشه توی وبلاگ نوشت به تورم خورده؟! البته مثل اونهائی که توی گوشه و کنار پس انداز دارن من هم گه گاه یکی دو مورد از چیزهائی که ننوشتم یادم میاد!

به هر حال تصمیم گرفتم باتوجه به این که سه تا خاطرات پشت سر هم نوشتم این بار یه پست متفرقه بنویسم. امیدوارم خوشتون بیاد.

اواخر پائیز سال گذشته بود یعنی اواخر آذرماه سال نود و هشت. از یکی دو ماه پیش و به دلیل شیوع آنفلوانزا و شلوغ شدن درمونگاهها خانم "ر" (مسئول امور درمان) شیفتهای روزهای تعطیلو دو نفره کرده بود و اصرار داشت که هر دو پزشک باید همه بیست و چهار ساعتو توی درمونگاه باشند. اما عملا چنین اتفاقی نمی افتاد و همه شیفتو به دوتا دوازده ساعت تقسیم میکردند. خوشبختانه به دلیل این که تقریبا همه همکاران شیفتی در اون زمان (و البته همین الان هم!) خانم بودند و طبیعتا امکان این که شب باهاشون توی اتاق استراحت باشم وجود نداشت من به نوعی مجوز قانونی برای این تقسیم شیفت هم داشتم! تنها درمونگاهی که شیفتهای روز تعطیلش یک نفره مونده بود این درمونگاه بود که البته نیازی هم به دونفره شدن نداشت.

یه روز جمعه شیفت بودم و خانم "ر" بهم زنگ زد و گفت: با خانم دکتر "ه" شیفتین. خانم دکتر باید از صبح توی اتاق استراحت باشن تا ساعت هشت شب که شما میرین خونه و شیفتو بهشون تحویل میدین. گفتم: چشم. بعد به خانم دکتر زنگ زدم و گفتم: خانم "ر" این طور گفتن، نظر شما چیه؟ خانم دکتر گفت: من اگه بخوام اول صبح اونجا باشم باید شب از تهران راه بیفتم و همه شبو توی اتوبوس باشم. اگه از نظر شما مشکلی نیست من صبح از تهران حرکت میکنم و بعدازظهر میرسم اونجا. گفتم: از نظر من مشکلی نیست اما اگه اومدن حضور و غیاب و .... براتون دردسر میشه. گفت: ما همیشه شیفتهارو با خانم دکترها تقسیم میکنیم. اتفاقی نمی افته.

اون روز صبح رفتم سر شیفت. آنی هم زحمت کشیده بود و برام ناهار گذاشته بود که گذاشتمش توی یخچال اتاق استراحت. اول صبح هیچ خبری نبود. بعد مریضها یکی یکی شروع کردن به اومدن و بعد یکدفعه حمله شروع شد!

ساعت حدود یازده صبح بود که موبایلم زنگ خورد. خانم "ر" بود که گفت: خانم دکتر "ب" که توی درمونگاه ..... (همون درمونگاهی که دونفره نشده بود) شیفته حالش بد شده، ظاهرا خودش هم آنفلوانزا گرفته. بی زحمت زنگ بزنین خونه و بگین براتون تا فردا وسیله جور کنن، بعد شیفتو به خانم دکتر که توی اتاق استراحته تحویل بدین، تا چند دقیقه دیگه ماشین میاد دنبالتون! فکر اینجارو نکرده بودم! دیدم بهتره پیش از این که ماشین بیاد دنبالم حقیقتو بگم. گفتم: شرمنده خانم دکتر "ه" هنوز نرسیدن. خانم "ر" گفت: نرسیده؟ یعنی چیییی؟ خانم دکتر اونجا داره با اون حال خرابش مریض میبینه اون وقت شما هروقت دلتون بخواد شیفت میرین؟ ....

یه زنگ به خانم دکتر "ه" زدم و جریانو گفتم و پرسیدم: شما کی به اینجا میرسین؟ گفت: من الان توی شهر .... هستم. (یه شهر در شصت کیلومتری ولایت که اصلا ربطی به مسیر تهران نداره و نفهمیدم خانم دکتر اونجا چکار میکنه؟!) تا یک ساعت دیگه میرسم اونجا. به خانم "ر" اطلاع دادم و بعد به آنی زنگ زدم و جریانو گفتم. آنی هم گفت: من روی حرف تو برنامه ریزی کردم، تو گفتی ساعت هشت میام خونه .... هرطور بود آنی را هم آروم کردم و قرار شد برام توی این یک ساعت شام و صبحانه هم بگذاره تا سر راه برم و از خونه بردارم. خانم دکتر "ه" اومد، ماشین هم اومد دنبالم و سوار شدم. رفتم خونه و غذاهارو از آنی که مشخص بود به زور خودشو آروم نگه داشته گرفتم و دوباره سوار ماشین شدم و راه افتادیم. در بیشتر مسیر آفتاب توی چشمم بود و علاوه بر پائین آوردن سایه بون ماشین گاهی ناچار میشدم که چشمهامو هم ببندم!

بالاخره به درمونگاه رسیدیم. خانم دکتر با حال خراب توی داروخونه نشسته بود و با پرسنل مشغول خوردن سوپی بودند که یکی از پرسنل پخته بود. خانم دکتر گفت: شرمنده، من اصلا نمیخواستم این طور بشه اما صبح وقتی از شبکه اومدند بازدید دیدن حالم خوب نیست و گفتند یکیو میفرستیم کمکت. یک ساعت پیش هم زنگ زدم و گفتم خیلی بهتر شدم نیاز به کمک نیست اما گفتند آقای دکتر توی راهه. برای من و راننده هم با اصرار سوپ ریختند و با اصرار بیشتر بشقاب دومو. احساس کردم که دیگه به هیچ عنوان نمیتونم ناهاری که آنی گذاشته رو بخورم. بعد از خوردن سوپ خانم دکتر گفت: ببخشید ممکنه برام یه نسخه بنویسین؟ برای خودم دارو نوشتم اما خیلی بهتر نشدم. خانم دکترو معاینه کردم و براش سرم و .... نوشتم. راننده گفت: خب من کدومتونو باید برگردونم؟ خانم دکتر گفت: اجازه بدین من سرمو بزنم اگه دیدم بهترم شما آقای دکترو ببرین! حدود نیم ساعت بعد خانم دکتر اومد و گفت: خیلی بهتر شدم اما شک دارم بتونم تا فردا صبح دوام بیارم! میشه اجازه بدین دو ساعت بخوابم بعد که بیدار شدم بهتون جواب بدم؟ گفتم: بفرمائید. خانم دکتر رفت توی اتاق استراحت. راننده هم چند دقیقه اونجا موند و بعد گفت: خانم دکتر "ح" (پزشک روستای مجاور که درمونگاهش شبانه روزی نیست) هر هفته به جای صبح شنبه عصر جمعه میاد و میره توی پانسیونش. اگه اجازه بدین من برم و اگه خواستین برگردین با راننده ای که خانم دکترو میاره برگردین. گفتم: اشکالی نداره، شما بفرمائید. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که خانم دکتر اومد و گفت: خیلی بهتر شدم، شما اگه دوست دارین بفرمائید. خواستم به خانم دکتر "ح" زنگ بزنم که ترسیدم خواب باشه. یه پیام بهش دادم که جوابی نیومد. پرسنل اونجا گفتند: دکتر تا اینجائین برین توی این یکی اتاق استراحت که برای موارد اضطراری تجهیز کردن استراحت کنین. تازه براش تلویزیون هم خریدن. رفتم توی اتاق، تلویزیون به دیوار نصب بود و سیم برقش آویزون، اما هرچقدر سیمشو کشیدم به پریز برق نرسید! از سه راه و سیم رابط هم توی درمونگاه خبری نبود. پس امکان دیدن برنامه های تلویزیون وجود نداشت. چند بیمار اومدند که پرسنل هربار منو برای دیدنشون صدا میکردند و خانم دکتر هم توی اتاق استراحت خودش بود.ساعت حدود پنج و نیم بود که خانم دکتر "ح" پیام داد: شرمنده من خواب بودم و متوجه پیامتون نشدم. حقیقتش من این هفته به دلایلی همون پنجشنبه شب برگشتم درمونگاه! یه زنگ زدم به رئیس نقلیه شبکه که گفت: چرا اجازه دادی ماشین برگرده؟ من که نمیتونم دوباره این همه راه یه ماشین دیگه بفرستم! میدونستم اون موقع توی جاده روستا پرنده پر نمیزنه و اگه بخوام بایستم لب جاده ممکنه یکی دو ساعت همون جا بمونم. بلند شدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم و با دیدن برف سنگینی که میبارید و چند سانتیمتر هم روی زمین نشسته بود حیرت کردم. خب پس ایستادن لب جاده هم عملا غیرممکن بود.

هوا کم کم تاریک شد. هر چند دقیقه یک بار یه مریض میومد و بعد پرسنل میگفتند: دکتر! اینجا توی روزهای عادی هم این موقع این قدر مریض نمیاد چرا امروز این قدر شلوغ شده؟ میگفتم: حتما از شانس منه! خانم دکتر هم که همچنان درحال استراحت بود. دوتا از مریضها مشکل زنان داشتند که به پرسنل گفتم خانم دکترو صدا بزنن و خانم دکتر اومد و اون دوتارو دید و برگشت توی اتاق استراحت.

ساعت حدود هشت شب بود. اینترنت گوشیو وصل کردم و ماجراهائی که اتفاق افتاده بود به صورت وُیس برای آنی فرستادم. چند دقیقه بعد نوشت: یه عکس از برف میگیری برام بفرستی؟ براش فرستادم و گفتم: فکر کردی الکی میگم؟ گفت: نه میخوام ببینم میتونم بیام دنبالت یا نه؟ گفتم: نه بابا! اذیت میشی. فرضا اومدی و برگشتیم خونه. یک ساعت بعدش باید بخوابیم! بعد هم اینترنتو قطع کردم و رفتم سراغ دیدن مریضی که اومده بود. وقتی مریضو دیدم و داشتم برمیگشتم به اتاق استراحت خودم دیدم خانم دکتر و بقیه پرسنل نشستن توی اتاق استراحت پرسنل و هر کدوم یه پفک یا بیسکویت گذاشتن لای نون و میخورن! رفتم توی اتاق و گفتم: این شامتونه؟ راننده آمبولانس گفت: آره! به خاطر برف همه مغازه های روستا تعطیل شده بودند فقط همین ها رو پیدا کردم! رفتم توی اتاق استراحت و ناهار و شامی که آنی برام گذاشته بود بردم پیش بقیه و همه مون با هم خوردیم. بعد کلی با هم صحبت کردیم و وقتی یه مقدار از خاطرات دوران طرحمو تعریف کردم خانم دکتر با تعجب گفت: یعنی وقتی من هشت ساله بودم شما رفتین طرح؟ کلی احساس پیری کردم!

ساعت حدود یازده شب بود و درمونگاه بالاخره خلوت شده بود که دیدم از حیاط سر و صدا میاد. رفتم بیرون و دیدم پرسنل مشغول برف بازی هستند! من هم بهشون ملحق شدم و دقایقی مشغول بازی شدیم. صدای خنده خانم دکتر هم از پنجره اتاق استراحتش بلند شد اما چون حالش خوب نبود بهمون ملحق نشد. اون دقایق لذتبخش ترین دقایق اون روز بود.

ساعت دو صبح بود که زنگ زدند و فهمیدم باز هم مریض اومده. با اکراه داشتم از جا بلند میشدم که دوباره زنگ زدند و دوباره و دوباره. فهمیدم موضوع جدیه. از جا پریدم و رفتم بیرون که دیدم از اتاق احیا سروصدا میاد. رفتم و دیدم دو نفر از پرسنل اورژانس مشغول احیا کردن یه نفرند. سلام و علیکی کردیم و بهم گفتند: وقتی رسیدیم بالای سرش تموم کرده بود اما به هرحال آوردیمش. گفتم: کار خوبی کردین. طبق قانون مسئول تیم احیا پزشکه و باید بقیه را راهنمائی کنه اما انصافا اون دو نفر احیا رو از من بهتر انجام میدادن و نیازی به راهنمائی من نداشتن. فقط گاهی من و گاهی بقیه توی ماساژ قلبی و دادن تنفس بهشون کمک میکردیم. چند بار هم در زمانهای لازم به مریض شوک میدادم که عملا فایده ای نداشت. برای چندمین بار میخواستیم به مریض دارو بزنیم که یکدفعه برق رفت! دستگاه الکتروشوک شارژ داشت و کار میکرد اما تزریق دارو و ماساژ و .... توی تاریکی محض یا نور گوشی و چراغ قوه اصلا ساده نبود. و نهایتا وقتی مطمئن شدیم که زحمتمون بی فایده است ختم عملیات احیا را اعلام کردم. صورتجلسه را نوشتم و نوار قلب خط صافو گرفتیم و زنگ زدیم شهرداری تا برای بردن جسد آمبولانسشونو بفرستند که گفتند: توی این برف ماشینمون نمیتونه بیاد. دو سه نفری هم که همراه جسد اومده بودند شروع کردند به همه فامیلشون زنگ زدن و ماجرا رو خبر دادن. و ظرف حدود نیم ساعت درمونگاه پر شد از یه لشگر که همه درحال گریه و فریاد و .... بودند. پرسنل اورژانس هم رفتند و گفتند رسوندن جسد از وظایفشون نیست. راننده آمبولانس درمونگاه هم گفت: پس من هم نمیبرمش. بالاخره یکی از اقوام متوفی که با وانت اومده بود جسدو گذاشت پشت وانت و اونو با یه نسخه از صورتجلسه ای که نوشته بودیم برد سردخونه شهرداری. حدود ساعت چهار بود که بالاخره خوابیدیم و متوجه شدم که هوا داره مرتبا سردتر و سردتر میشه و بعد دیدم با قطع برق شوفاژ از کار افتاده. عملا کاری از دستمون برنمیومد. فقط خودمو زیر پتو مچاله کردم.

ساعت از هفت و نیم گذشته بود و پزشک شیفت صبح هنوز نرسیده بود. بهش پیام دادم که گفت توی برف گیر کرده و حدود یک ساعت بعد رسید. میخواست بره و توی دستگاه ورود و خروج انگشت بزنه که متوجه شدیم باتری دستگاه تموم شده و خاموش شده. یه صورتجلسه هم نوشتیم که خانم دکتر به موقع رسیده اما نتونسته انگشت بزنه و امضا کردیم! جالب این که پزشک شیفت بعدازظهر هم اومده بود و گفت: بهم زنگ زدند و گفتند ممکنه ظهر با این برف نشه یه ماشین دیگه بفرستیم اونجا شما هم باید همین الان برین! وسایلمو جمع کردم و به خانم دکتر "ب" گفتم آماده بشه تا بریم که گفت: من نمیام. امروز یه بچه کوچیک توی خونه مون هست که اگه برم ممکنه از من بگیره! و به این ترتیب من رفتم به درمونگاهی که قرار بود اون روز شیفت صبح باشم.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید!

پ.ن1: خانم دکتر "ه" اولین پزشک شبکه بود که به کرونا دچار شد. و بعد از اون هم دوتا از پزشکان آقا مبتلا شدن. به جز همکاران غیرپزشکی که درگیر بیماری شدند.

پ.ن2: برخلاف میلمون ناچار شدیم بخش قابل توجهی از طلاهای آنی رو بفروشیم. خدائی وقتی خریدیمشون فکر نمیکردیم خرج خریدن روشوئی و دوش حمام و کلید و پریز بشن! یادم افتاد به اون سالی که دانش آموز دبستان بودم و پدرم یه گردن بند زیبا از مادرمو که شکل انار بود فروخت تا برای اون زمستون ذغال برای کرسی بخره!

پ.ن3: معلم جدید عسل از دهم شهریور درس دادنو توی فضای مجازی شروع کرد و عسل هر روز غر میزد که شروع سال تحصیلی از پونزدهمه نه دهم. روز پونزدهم متوجه شدیم معلمشون خداحافظی کرده و گروهشو هم حذف کرده. از مدیر مدرسه علتو پرسیدیم که گفت: بعضی از مادرها گفتند چرا سن معلمتون این قدر بالاست و ما معلم جوون میخوایم! جالب این که با تغییر معلم حالا بقیه والدین دارند اعتراض میکنند که چرا معلم تازه کاره؟ معلم باید تجربه داشته باشه!

نظرات 52 + ارسال نظر
نسرین جمعه 25 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:10 ق.ظ

خونده بودمش.
اوایلی که با وبلاگ شما آشنا شدم خیلی از پستهاتونو خوندم. اول کامنت هم می نوشتم ولی بعد دیگه فقط خوندم.
همیشه فکر می کردم کار پزشک ها آسونه. میشینن پشت میز و گاهی معاینه و تمام. اما با طرز کار امثال شما عزیزان آشنا نبودم. خیلی کارتون ارزش انسانی داره و محترمید. حیف که دولت قدرتونو نمیدونه و حقوقتون در مقابل زحمتی که می کشید کافی نیست.

از لطفتون ممنونم
توی این مدت همیشه به من لطف داشتین

مینو یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 11:12 ق.ظ http://Rozhayetanhaie.blogsky.com

چقدر مردم بی ادبن
دلم واسه معلمه سوخت

هر اتفاقی که بیفته افرادی هستند که ناراضیند

لیلا سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 09:35 ب.ظ

بله آقای دکتر همکار هستم. وبلاگ ندارم اما وبلاگ نویس ها رو دوست دارم

خوش اومدین
باز هم منتظرتون هستم

لیلا یکشنبه 6 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 05:18 ب.ظ

انصافا شبکه تون خیلی زورگوئه و البته خیلی پزشکهای نجیبی داره
طلا ایشاالله بهتر و قشنگترش رو میخرید. من که برای فروش طلا اصلا ناراحت نمیشم هر چند همسر من هم مثل شما ناراحت میشه
من هم از دیروز کرونایی شدم و الان که دقت می کنم اولین پزشک خانواده خانم درگیر هستم
پزشکهای جدید طرحی که میان تازه متوجه میشیم که سن و سالی ازمون گذشته
همیشه شاد باشید و برقرار

کاملا موافقم ظاهرا به حرف یه نفر که گفته بود هرکی نمیخواد جمع کنه بره معتقدند
ممنون
شما هم از همکاران هستین؟ امیدوارم هرچه سریع تر بهتر بشین
پس بهتر درک میکنین

parinaz شنبه 5 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 09:25 ق.ظ http://parinaz95.blogfa.com


ممنون که جوابمو دادید
سالم و تندرست باشید دکتر جان

اختیار دارین وظیفه است
باز هم ببخشید که توی وبلاگ خودتون جواب ندادم.

عاطفه جمعه 4 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 05:28 ب.ظ http://www.ati-91.blogfa.com

سلام اقای دکتر
خوب هستین
اینقدر شرمنده ام که دیر جواب دادم توی وبم توضیح کامل دادم ببخشید به هر حال
ممنون که کنکور منو فراموش نکردین اینقدر که شما پیگیر بودین بقیه نبودن
اقای دکتر چرا احساس پیری بهتون دست داد یعنی اگه من بگم از زمان مدرسه ام که شما اقا عماد رو داشتین ولی عسل خانم رو نه وبتون رو میخوندم من باید احساس پیری کنم
خسته نباشین واقعا چه روزی بوده
ای جانم عسلخب راست میگه بچه

سلام
ممنون
اختیار دارین
نه باز هم من احساس پیری میکنم
قبلا براتون کامنت گذاشتم
واقعا
ممنون

دختر قوی جمعه 4 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 09:00 ق.ظ http://bacheyetalagh.blogfa.com/

کی فکرشو می کرد یه روز وضع انقد بد بشه که از طلا بگذری برای شیر الات وتجهیز وقیمتاشون برابری کنه دیگهه
خدا کنه از این بدتر نشه فقط

مطمئنم که بدتر هم میشه
به قول یه نفر تا زمانی که مردم تحمل میکنن

parinaz پنج‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 08:55 ق.ظ http://parinaz95.blogfa.com

سلام
دکتر جان میدونم کارم زشته که وبلاگتون با مطب اشتباه گرفتم و این متن می نویسم
ه جهت استرس خیلیییییی زیادی که دارم تحمل میکنم منو ببخشید و اگر براتون امکان داره جوابمو بدید.
همسرم روز دوشنبه گاهی تک سرفه میکرد و مقداری تنش گرم بود ولی بالای 37 نبود.روز سه نشبه به خاطر اینکه تبش بین 37 و 38 بود رفتیم دکتر بعد از عکس از ریه گلوش معاینه کرد و گفت عفونت داره و بهش آنتی بیوتیک داد.حال عمومیش خوبه ولی گاهی بدنش گرم میشه و حس میکنه اطراف چشماش و بینیش عفونت داره .
میترسم کرونا گرفته باشه و چون در منزل ما بوده خانوادمم درگیر بشن واقعا هم نگران همسرمم هم خانوادم.در ضمن ایشون در سن بچگی طحالش هم خارج کرده و زود به زود سرما خوردگی میگیره.

سلام
جائی که من الان هستم فقط اینترانت داره و برای همین نتونستم بیام توی وبلاگ خودتون و جواب بدم شرمنده
این طور که شما میفرمائین بعیده که کرونا باشه و بیشتر به همون عفونت گلو شبیهه
نگران نباشید

منجوق چهارشنبه 2 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 10:22 ب.ظ

دکتر بیا همون سه تا رو بنویس دلمون پوسید

شدن چهارتا

سودا چهارشنبه 2 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 01:40 ب.ظ

سلام
واقعا خاطرات جالبی بود و صبوری شما و آنی خانم قابل تحسینه!
منم معتقدم طلارو باید برای خرید چیز اساسی مثل ملک و ماشین خوب ، فروخت، اما این که بتونی هر چیزی که لازمه و باید بخری رو، با فروش طلا تهیه کنی و محتاج خلق الله نشی، خیلی ارزشمنده!
مطمئنم به موقع و کم کم براشون جبران می کنید.

سلام
ممنون اما عملا چاره دیگه ای هم نداشتیم

مهربانو چهارشنبه 2 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 09:52 ق.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

برای کارگردان بله فکر میکنم گزینه ی مناسبی باشه، خدمتتون عرض میکنم
بحث پیری و جوونی هم منطقی بنظر میاد ولی میدونم اون معلم مسن ، خیلی دلگیر میشه اگه متوجه موضوع بشه و چقدر حس بدیه به ادم نگاه قدیمی و از کار افتاده داشته باشن .

درمورد کامنت خصوصی باید بگم باعث افتخارم هست

سلام
رویت شد
از لطف شما ممنونم
گرچه فکر نمیکنم کسی حاضر باشه برای دیدن چنین چیزهایی پول بده

افق بهبود سه‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 09:01 ب.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

اوه اوه اگه کابینت مونده من دیگهحرفی نمیزنم

خب حداقل شما وضعیت ما رو درک کردین

مهربانو دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 03:47 ب.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

-چه ساعت های عجیب و پرماجرایی .. یه فیلم هنر و تجربه اییه خوب ازش درمیاد .. از اونایی که خودم خیلی دوسشون دارم .

-سرچهارتاییتون سلامت باشه .. من طلا رو صرفا برای سرمایه گذاری و روزهای مبادا میخوام پس خدا رو شکر که بوده و تونستید بدون اینکه از کسی کمک بگیرید خودتون برای منزل جدید که خیلی هم خوشاینده هزینه کنید.
-من همیشه در عجبم مردم هیچوقت از هیچی راضی نمیشن . حضوری بده ، مجازی هم بده ؟؟!!

ممنون از لطف شما اگه کارگردان آشنا سراغ دارین درخدمتم
ممنون امیدوارم
البته بحث بیشتر سر پیری و جوونی معلم بود
راستی برای کامنت خصوصی تون هم ممنون

ویرا بانو دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 11:38 ق.ظ http://bano-vira.blog.ir/

سلام
من یه ایمیل واستون فرستادم میشه چک کنید لطفا

سلام
رویت شد

افق بهبود یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 09:32 ق.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

دیگه ان شاالله آخراشه پریزو سردوش و اینا رو میگم

ممنون
البته کابینتها و کناف و .... هم هست!

ماوی. جمعه 28 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 01:23 ق.ظ http://www.i-write.blogfa.com

چه پرماجرا.
حس این رمانای کلاسیک غربی بهم دست داد که پزشکا تو برف و بوران می‌رفتن روستا.


+یه جا میخوندم فقط تو ایرانه که خرج کردن پول و وسیله خریدن هم یه جور سرمایه گذاری حساب میشه. یه جوری شده که الآن پریز برق و شیر آب هم سرمایه است.
من به سرم میزنه حتی مانتو و پارچه های سال بعدم رو هم از الآن بخرم.

شما لطف دارید
متاسفانه به لطف تورم این سالها دقیقا همین طوره

سارا چهارشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 01:22 ب.ظ Http://15azar59.blogsky.com

طلاهای منم کاملا هزینه شد بعدشم یه جورایی شد که خوب نبود و نیست ...اما مهم شنا و همسرتون هستید که کنار همید
چه حکایت مفصلی از روزهای برفی
مشتاق اومدن پاییز و زمستان هستم و از گرما فراری و روز شماری میکنم این روزهای اخر تابستون رو

حق با شماست
واقعا
اون موقع هم دردسرهای خودشو داره

بهار چهارشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 01:02 ب.ظ http://Searchofsmile.blog.ir

البته الان نه ها ما بچه بودیم سال ۷۵.۷۶
فداکاری زن های قانع قدیمب

میدونم
انشاالله روزهای خوب برای همه مون

بهار سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 07:52 ب.ظ http://Searchofsmile.blog.ir

مامان من النگوهاش شد آبگرمکن دیواری هممون از این خاطره ها داریم
انشالله بهترشو میخرید

عجب
متاسفانه با این وضعیت اقتصادی تعدادشون بیشتر هم میشه

فرزانه سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 06:48 ب.ظ

چرا بقیه پیام نیست؟؟؟

باور کنید فقط همین اومده بود

فرزانه دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 08:35 ب.ظ

آره از نظر منم بعضی جاهاش عجیب و اغراق آمیز بود... البته بدم نیست که از این منظر هم نگاهی کنیم... یادمه یکی از دوستان میگفت علت هر فوتی رو در شهر اونها، ابتلا به کرونا ثبت میکنن. و واقعا من خودم از آمار و ارقام بیزارم و توجهی ندارم بهشون. اما مسئله اینجاست که زندگی و سلامتی افراد مهمه، حالا کرونا یا هر بیماری دیگه ... اما خب قطعا سودی براشون داره که ثبت کنن ابتلا به کرونا و مردم رو بترسونن و ...
الله اعلم
⭕️ دکتر علی اسدی پور: باکتری آخرالزمانی صحت ندارد، فقط شایعات ما را باور کنید!

چی بگم والا
غیرممکن نیست

مرجان دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 08:31 ب.ظ

سلام، بله، کارگردان آشنا هم‌داریم. نقش اول رو‌خودتون بازی می کنین؟؟

سلام
درخدمتم

مادر خونه دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 05:38 ب.ظ http://n1393.blogsky.com

از دعای خیر شما که بله بالاخره بیدار شدم
ولی هر چند روز یبار از دست بچه ها میرم تو کما
خیلی قدر انی خانمو بدونید
بچه ها:!
:!
:!
بعد از شما ما بام دوم سرمای ایرانیم
ای خدا هییییی

فرزانه دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 03:08 ب.ظ

پیامم اومد؟

بله
جالب بود اما یه مقدار غیر قابل باور

فرزانه دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 02:49 ب.ظ

سلام
چه پست هیجان انگیزی:)
خدا قوت!
فقط یه سوال داشتم، شما خودتون به عنوان یک پزشک نظرتون درمورد نحوه تحصیل چی هست؟ حضوری یا مجازی رو می پسندید؟

سلام
ممنون
به نظر من یادگیری در کلاسهای حضوری بیشتره اما توی شرایط فعلی کلاس مجازی منطقی تره

مرجان دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام آقای دکتر، عجب شب و‌ روز پر ماجرایی داشتین ها. قشنگ یه فیلم‌سینمایی از توش در میاد.
طلا ها رو‌هم‌حیف شد فروختین ولی در جای لازمی مصرف شده. انشالله چند برابرش برگرده سر جاش. آفرین به آنی خانوم
حالا این‌که ضرر نیست ولی ما چند باری ضرر مالی قابل توجه کردیم و‌همیشه اطرافیان گفتن خدا رو شکر کنید که ضرر مالی بوده و جانی نبوده.
اگر مشکلی با پول حل بشه همیشه جای شکر هست.

سلام
واقعا
کارگردان آشنا سراغ ندارین؟
دقیقا

دخترمعمولی دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 10:48 ق.ظ http://mamoolii.blogsky.com

خب خدا رو شکر که رسیده.
خواهش می کنم :).

بله
بهش میگیم اما نهایتا تصمیم با خودشه

مادر خونه یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 06:31 ب.ظ http://n1393.blogsky.com

سلام اقای دکتر
غرق شدم توی پستتون
فقط میگم خوشبحالتون این همه داستان دارین
و چقد خوشبینانه میبینین زندگیو
پیروز باشید

سلام
پس بالاخره از خواب بیدار شدین

مهربان یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 11:50 ق.ظ http://daneshjoyepezeshki.mihanblog.com/

از سرما متنفرم
هوای سرد ملت سرما میخورن . سرما زدگی و تحریک حمله ی آسم و این صوبتا
هوا گرم باشه فوقش آب بیشتر میخوری درست میشه

گرما هم اسهال و استفراغ داره و ....

نینا یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 10:49 ق.ظ

سللام.نه من ح نیستم.شما را هم نمیشناسم.من فکر میکردم شما اذربایجان و.. هستید.یعنی هم ولایتی هستیم؟؟

سلام
پس چه اشتباهی کردم ولایتو لو دادم

نینا یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 06:16 ق.ظ

سلااام.با خوندن این پست کلی از خاطرات طرح خودم سال هشتاد و چهار در ....... تداعی شد.اون زمان بنظرم سخت میگذشت ولی الان خیلی دلم هوای اون برف و روستاها و ماشین شبکه و پانسیون را کرد.یاادش بخیر

سلام بر خانم دکتر ح (درست گفتم؟)
حال شما؟
شرمنده مجبور شدم اسم ولایتو حذف کنم

دخترمعمولی یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 01:41 ق.ظ

سلام
جواب سوالتونو دادم آقای دکتر. رسید بهتون؟

سلام
بله
شرمنده یادم رفت ازتون تشکر کنم

طیبه شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 08:01 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog

سلام دکتر مهربون
منم دکترها رو قاطی کردم ولی کل مطلب رو گرفتم
به نظرم خیلی صبورید و این قابل ستایشه.
هربار هم که از آنی خانم می نویسید بیشتر دلم می خواد که یا ایشون همشهری من بودن یا من همشهری ایشون و باهاشون رفاقت داشتم
به نظر من که طلا مهم نیست فقط به عنوان پول خوبه ، چون برای زیورآلات اکسسوری های خیلی قشنگ و فانتزی میشه گرفت ، من کلی زیورآلات استیل و رنگ ثابت دارم که خیلی بیشتر از طلا دوستشون دارم
خدا قوت و خسته نباشید

سلام
شما لطف دارین
کاملا با شما موافقم

عابر شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام. منم منتظر بودم اون آقا برگرده به دنیا. چیه این مرگ که همیشه بوده و هست ولی هیچوقت تکراری نمیشه و همیشه تلخِ .احساس مسعود شصتچی رو دارم توی مرد هزار چهره وقتی دکتر شده بود
بانک اقتصاد نوین فکر کنم یه وام با بهره پایین میده ولی به شرط سپرده گذاری ؛الهی که خونه نو براتون خیر داشته باشه پسر و دختر رو داماد و عروس کنید و....

سلام
شرمنده من هم سعی کردم که برگرده ولی نشد
ممنون مسئله اینه که فعلا اون سپرده اولیه را هم نداریم!
ممنون

مرضیه شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 12:28 ب.ظ http://because-ramshm.blogfa.com/

عجب وضعی بوده توو اون برف..
دکتر جالبی هستینا..:)
زنده و شاداب باشید انشالله صدبرابر پول طلاها برگرده و باز برای خانومتون بخرید

واقعا
سپاسگزارم البته بستگی به قیمت طلا هم داره

Zari شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 01:51 ق.ظ http://maneveshteh.Blog.ir

میگم دکتر نمیشد به اون شیرآلات دست دوم یه تیکه از همون طلاها را آویزون میکردید؟ اونطوری حواس همسایه ها پرت طلاها میشد :)) شما هم اصل طلا را داشتید بعدا سر فرصت شیرها تعویض میشد :))
اصلا از این به بعد هر وقت رفتید سراغ طلاهای آنی خانم، قبلش یه مشورت با من بکنید قول میدهم هر طور شده طلاها را نجات بدهم:)

اون موقع هروقت مهمون میاد باید مراقب دستشویی رفتنشون باشیم

معلوم الحال شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 12:39 ق.ظ http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

+ تشریف بیارید. فقط فکر کنم کم مریض بشیدا کم مریضی رو درآمدتون تاثیر نداره؟

پول کلید پریزا رو یجوری هضم میکنم. ولی دوش حموم شده 2 تومن؟ دوش 8 تومنی داریم؟ :-/ الان چه سالیه مگه؟
فکر کنم با این وضعیت برای خرید لامپ کم مصرف خونتون باز نیاز به وام داشته باشید!!! من با این قیمتایی که تو ذهنمه هر جور حساب میکنم نمیرسم به سن ازدواج. امروز شما یه دره جلوم باز کردید :|

ممنون از تعارف اصفهانی تون
باور کنید
شرمنده اما با چند وام میشه این دره را پر کرد

ویرا بانو شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 12:26 ق.ظ http://bano-vira.blog.ir/

سلام
عاشقانه ترین قسمت میرسه به مکالمه شما و آنی که میخواست بیاد دنبالتون
خانم دکتر توی شهری که ربطی به مسیر تهران نداشت
خانم دکتر چه شانسی داشتن دستگاه حضور و غیاب خراب بود
دقیقا الان خانواده ها و محصلا نمیدونن چی میخوان
مدارس باز میشه میگن به فکر بچه هامون نیستن
مجازی باشه باز ایراد میگیرن

سلام
پس بهش دیپلم افتخار دادین

شارمین جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 09:24 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.
من دکترها رو قاطی کردم یه جاهایی...

واقعا شرایط کارتون سخته

سلام
تازه اسم دکتر ت که پزشک صبح شنبه بود ننوشتم
ممنون اما همیشه هم این طوری نمیشه

یه عدد نسیم جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 08:49 ب.ظ

دکتر قدر آنی رو بدوناااا
ازین همسریا نادره

نه نادره نیست آنیه
به شرطی که او هم قدر منو بدونه!

دانشجو جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 07:49 ب.ظ http://mywords97.blogfa.com

نوشته بودین امیدوارم خوشتون بیاد، هی منتظر لحظه های خوش بودم. رسیدم به بخش احیا گفتم حتما ناگهان خوب شد. گفتین تموم کرد گفتم حتما الان زنده میشه. گفتین گذاشتنش پشت وانت باز منتظر بودم خبر بیاد که زنده شده!!!! چه شغل سختی دارین شما پزشک ها و البته مقدس.... طلا ارزونتر که نمیشه دیگه. چشم بهم بزنین خونه شما کلی روش اومده و گرون شده حتی بیشتر از سودی که از نگهداری طلاها نصیب میشد.. راستش من این اسمهای ه و ح و ... در متن یادم میره کی بودند و خوندنش برام خیلی سخت میشه و آخرش نفهمیدم کی چی شد! شهر ما یه دکتر خیلی خوب داشت که پارسال رفتیم پیشش. واقعا دکتر خوب و انسان خوبی بود. امسال خواستم ازش وقت بگیرم توی اینترنت نوشته بود شهید مدافع سلامت شده.... مردم ما نمی دونن چی میخوان. میدونن چی نمیخوان. مدرسه حضوری نمیخوام. مجازی هم نمیخوام. معلم پیر نمیخوان. جوون هم نمیخوان.....

شرمنده
منظورم این نبود که داستان شیرینیه
خب ترجیح دادم اسم کاملشونو ننویسم البته میشد اسم مستعار بگذارم

زری جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 04:20 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

من عاشق اون قسمت شدم که آنی خانم گفته بودند از برف عکس بفرست ببینم و شما بهش گفته بودید فکر میکنی دروغ میگم و ایشون گفته بودند میخواستم ببینم میتونم بیایم دنبالت یا نه؟
آره خدایی زور داره طلا را آدم بفروشه بره شیر دستشویی و دوش حموم بخره! اینقدر هم لعنتی ها گرون شده اند! ما برای واحد جدید شیرآلات خریدیم بیشتر از پنج میلیون شد! باورم نمیشد! من جای آنی خانم بودم شیرآلات دست دوم میگرفتم اما طلا نمیفروختم:)

شما لطف دارید
دقیقا
حالا دیگه دست دوم هم که نه! بالاخره خواهرهای آنی هم قراره اونجا ساکن بشن

صبا جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 02:13 ب.ظ

نه فکر نکرده بودم که داستانه! فقط ذهنم فانتزی سازیش خوبه حتی تو شبهای برفی

آهان از اون لحاظ

معلوم الحال جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 12:36 ب.ظ http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

با اینکه گفته بودین 98 ولی هیچ تصوری ازش نداشتم. کلا تقویم ذهنم با اومدن کرونا نابود شده. خوندم و خوندم تا رسیدم به پ.ن1 که گفتین خانم دکتر "ه" اولین بیمار کرونایی شبکه تون بوده. هنوزم برام عجیبه که شما توی شبکه هایی خدمت می کنید که مردم 2 نصف شب هم بهتون مراجعه میکنن. توی شبکه های روستایی منطقه ما، بجز چند تا روستای بزرگ که از مرکز دورن و به اورژانس جاده ای نزدیکن، هیچ کس نیست و دکترهای شبکه هفته ای یکی دو بار صبح ها مراجعه میکنن و ظهر هم برمیگردن خونه. انقدر روستاها به مرکز شهر نزدیکه که فکر نمیکنم کسی صبر بکنه برای دکتر شبکه بهداشت. عمدتا مردم پامیشن میان مرکز شهر میرن مطب همون دکترای شبکه. so، واقعها خسته نباشید :))

واقعا چقدر همه چی گرون شده من هیچ وقت فکرشو نمیکردم که همین آت و آشغالا (کلید و پریز و ...) قیمتشون انقدر زیاد بشه.

توی منطقه شما دکتر نمیخوان؟
دقیقا
حدود دومیلیون پول کلید و پریز!
دو و چهارصد دادیم دوش حمام! حتی هشت میلیونی هم داشت که جرات نکردیم بخریم.

سارینا جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 10:42 ق.ظ

چه روز پردرسری!

واقعا

صبا جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 04:03 ق.ظ http://gharetanhaei.blog.ir/

سلام.

من انتظار داشتم اون مرحوم اون شب احیا بشه و مدل کلید اسرار در بیاد داستان!

سلام
وا
یعنی فکر کردین داستانه؟

parinaz پنج‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 11:57 ب.ظ http://parinaz95.blogfa.com

من همیشه فکر میکردم که هیچ کس حق ندراه به دکتر ها ایراد بگیره یا مثلا دستور بده و الان فهمیدم نه همه جا یه سری قواعد و قانون داره
چقدر واقعا دیدم نسبتا به پزشک ها عوض شد،حقیقتا خدا قوت دارید دکتر
کرونا هم برای کادر درمان مصیبت شده هم برای آموزش(معلم و مدیر و بچه ها)من مادرم مدیر و میبینم که به خاطر این مجازی شدن چه مصیبتی دارند و اینکه خانواده ها هم به هر شرایطی غر میزنند.

اگه این طور بود که خیلی عالی بود!
ممنون
واقعا

زن پنج‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 11:16 ب.ظ http://memorieslife.blogfa.com

عجب داستانی شده بود
اون تیکه که خانم دکتر همش در حال استراحت بودن و شما مجبور میشدید مریض ببینید و درک می کنم سخت بوده
و اون تیکه نون و پفک رو دلم براشون سوخت باز خدا شمارو خیر بده بهشون غذا رسوندید
آنی جان ناراحت نشد از فروش طلاها
ما خانمها وقتی یه تیکه طلامون میره یاد اون شعره می افتیم که میگه
گویی که جانم میرود

واقعا
شانس آوردیم ناهارو نخورده بودم
مگه میشه ناراحت نشه؟

نون سین پنج‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 08:23 ب.ظ http://free-like-a-bird.blogsky.com

چه ستمی به شما میکنن خداوکیلی ... این چه وضع زندگیه نمیشه برنامه ریزی کرد براش حتی اینطوری که!

واقعا
البته همیشه هم این طوری نمیشه
بدشانسی آوردم

مریم پنج‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 08:00 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام آقای دکتر
الهی که همیشه از این خاطرات خوش و زیبا مثل همین برف بازی رو هرروز در زندگی رو فراوان تجربه کنید ولبتان خندان و دلتان شاد و تنتان سالم و عاقبت بخیر باشید الهی امین
روح مادر بزرگوارتون شاد و در ارامش
گفتید گردن بند الان گردنبد مادربزگ خدابیامرزم تو گردنمه ما سه تا نوه ی دختری بودیم که طلاها رو وصیت کرده بود بین ما سه تا تقسیم بشه و گردنبند خوشه ای انگوریش رو به من بخشید
کاش بودند ، جاشون خالیه

سلام
ممنون از لطف شما
خدا مادربزرگ شما رو هم رحمت کنه
انشاالله گردنبندو به نوه تون تحویل میدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد