جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

حکایت آن شب پربرف

سلام

باورتون میشه از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط سه مورد که بشه توی وبلاگ نوشت به تورم خورده؟! البته مثل اونهائی که توی گوشه و کنار پس انداز دارن من هم گه گاه یکی دو مورد از چیزهائی که ننوشتم یادم میاد!

به هر حال تصمیم گرفتم باتوجه به این که سه تا خاطرات پشت سر هم نوشتم این بار یه پست متفرقه بنویسم. امیدوارم خوشتون بیاد.

اواخر پائیز سال گذشته بود یعنی اواخر آذرماه سال نود و هشت. از یکی دو ماه پیش و به دلیل شیوع آنفلوانزا و شلوغ شدن درمونگاهها خانم "ر" (مسئول امور درمان) شیفتهای روزهای تعطیلو دو نفره کرده بود و اصرار داشت که هر دو پزشک باید همه بیست و چهار ساعتو توی درمونگاه باشند. اما عملا چنین اتفاقی نمی افتاد و همه شیفتو به دوتا دوازده ساعت تقسیم میکردند. خوشبختانه به دلیل این که تقریبا همه همکاران شیفتی در اون زمان (و البته همین الان هم!) خانم بودند و طبیعتا امکان این که شب باهاشون توی اتاق استراحت باشم وجود نداشت من به نوعی مجوز قانونی برای این تقسیم شیفت هم داشتم! تنها درمونگاهی که شیفتهای روز تعطیلش یک نفره مونده بود این درمونگاه بود که البته نیازی هم به دونفره شدن نداشت.

یه روز جمعه شیفت بودم و خانم "ر" بهم زنگ زد و گفت: با خانم دکتر "ه" شیفتین. خانم دکتر باید از صبح توی اتاق استراحت باشن تا ساعت هشت شب که شما میرین خونه و شیفتو بهشون تحویل میدین. گفتم: چشم. بعد به خانم دکتر زنگ زدم و گفتم: خانم "ر" این طور گفتن، نظر شما چیه؟ خانم دکتر گفت: من اگه بخوام اول صبح اونجا باشم باید شب از تهران راه بیفتم و همه شبو توی اتوبوس باشم. اگه از نظر شما مشکلی نیست من صبح از تهران حرکت میکنم و بعدازظهر میرسم اونجا. گفتم: از نظر من مشکلی نیست اما اگه اومدن حضور و غیاب و .... براتون دردسر میشه. گفت: ما همیشه شیفتهارو با خانم دکترها تقسیم میکنیم. اتفاقی نمی افته.

اون روز صبح رفتم سر شیفت. آنی هم زحمت کشیده بود و برام ناهار گذاشته بود که گذاشتمش توی یخچال اتاق استراحت. اول صبح هیچ خبری نبود. بعد مریضها یکی یکی شروع کردن به اومدن و بعد یکدفعه حمله شروع شد!

ساعت حدود یازده صبح بود که موبایلم زنگ خورد. خانم "ر" بود که گفت: خانم دکتر "ب" که توی درمونگاه ..... (همون درمونگاهی که دونفره نشده بود) شیفته حالش بد شده، ظاهرا خودش هم آنفلوانزا گرفته. بی زحمت زنگ بزنین خونه و بگین براتون تا فردا وسیله جور کنن، بعد شیفتو به خانم دکتر که توی اتاق استراحته تحویل بدین، تا چند دقیقه دیگه ماشین میاد دنبالتون! فکر اینجارو نکرده بودم! دیدم بهتره پیش از این که ماشین بیاد دنبالم حقیقتو بگم. گفتم: شرمنده خانم دکتر "ه" هنوز نرسیدن. خانم "ر" گفت: نرسیده؟ یعنی چیییی؟ خانم دکتر اونجا داره با اون حال خرابش مریض میبینه اون وقت شما هروقت دلتون بخواد شیفت میرین؟ ....

یه زنگ به خانم دکتر "ه" زدم و جریانو گفتم و پرسیدم: شما کی به اینجا میرسین؟ گفت: من الان توی شهر .... هستم. (یه شهر در شصت کیلومتری ولایت که اصلا ربطی به مسیر تهران نداره و نفهمیدم خانم دکتر اونجا چکار میکنه؟!) تا یک ساعت دیگه میرسم اونجا. به خانم "ر" اطلاع دادم و بعد به آنی زنگ زدم و جریانو گفتم. آنی هم گفت: من روی حرف تو برنامه ریزی کردم، تو گفتی ساعت هشت میام خونه .... هرطور بود آنی را هم آروم کردم و قرار شد برام توی این یک ساعت شام و صبحانه هم بگذاره تا سر راه برم و از خونه بردارم. خانم دکتر "ه" اومد، ماشین هم اومد دنبالم و سوار شدم. رفتم خونه و غذاهارو از آنی که مشخص بود به زور خودشو آروم نگه داشته گرفتم و دوباره سوار ماشین شدم و راه افتادیم. در بیشتر مسیر آفتاب توی چشمم بود و علاوه بر پائین آوردن سایه بون ماشین گاهی ناچار میشدم که چشمهامو هم ببندم!

بالاخره به درمونگاه رسیدیم. خانم دکتر با حال خراب توی داروخونه نشسته بود و با پرسنل مشغول خوردن سوپی بودند که یکی از پرسنل پخته بود. خانم دکتر گفت: شرمنده، من اصلا نمیخواستم این طور بشه اما صبح وقتی از شبکه اومدند بازدید دیدن حالم خوب نیست و گفتند یکیو میفرستیم کمکت. یک ساعت پیش هم زنگ زدم و گفتم خیلی بهتر شدم نیاز به کمک نیست اما گفتند آقای دکتر توی راهه. برای من و راننده هم با اصرار سوپ ریختند و با اصرار بیشتر بشقاب دومو. احساس کردم که دیگه به هیچ عنوان نمیتونم ناهاری که آنی گذاشته رو بخورم. بعد از خوردن سوپ خانم دکتر گفت: ببخشید ممکنه برام یه نسخه بنویسین؟ برای خودم دارو نوشتم اما خیلی بهتر نشدم. خانم دکترو معاینه کردم و براش سرم و .... نوشتم. راننده گفت: خب من کدومتونو باید برگردونم؟ خانم دکتر گفت: اجازه بدین من سرمو بزنم اگه دیدم بهترم شما آقای دکترو ببرین! حدود نیم ساعت بعد خانم دکتر اومد و گفت: خیلی بهتر شدم اما شک دارم بتونم تا فردا صبح دوام بیارم! میشه اجازه بدین دو ساعت بخوابم بعد که بیدار شدم بهتون جواب بدم؟ گفتم: بفرمائید. خانم دکتر رفت توی اتاق استراحت. راننده هم چند دقیقه اونجا موند و بعد گفت: خانم دکتر "ح" (پزشک روستای مجاور که درمونگاهش شبانه روزی نیست) هر هفته به جای صبح شنبه عصر جمعه میاد و میره توی پانسیونش. اگه اجازه بدین من برم و اگه خواستین برگردین با راننده ای که خانم دکترو میاره برگردین. گفتم: اشکالی نداره، شما بفرمائید. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که خانم دکتر اومد و گفت: خیلی بهتر شدم، شما اگه دوست دارین بفرمائید. خواستم به خانم دکتر "ح" زنگ بزنم که ترسیدم خواب باشه. یه پیام بهش دادم که جوابی نیومد. پرسنل اونجا گفتند: دکتر تا اینجائین برین توی این یکی اتاق استراحت که برای موارد اضطراری تجهیز کردن استراحت کنین. تازه براش تلویزیون هم خریدن. رفتم توی اتاق، تلویزیون به دیوار نصب بود و سیم برقش آویزون، اما هرچقدر سیمشو کشیدم به پریز برق نرسید! از سه راه و سیم رابط هم توی درمونگاه خبری نبود. پس امکان دیدن برنامه های تلویزیون وجود نداشت. چند بیمار اومدند که پرسنل هربار منو برای دیدنشون صدا میکردند و خانم دکتر هم توی اتاق استراحت خودش بود.ساعت حدود پنج و نیم بود که خانم دکتر "ح" پیام داد: شرمنده من خواب بودم و متوجه پیامتون نشدم. حقیقتش من این هفته به دلایلی همون پنجشنبه شب برگشتم درمونگاه! یه زنگ زدم به رئیس نقلیه شبکه که گفت: چرا اجازه دادی ماشین برگرده؟ من که نمیتونم دوباره این همه راه یه ماشین دیگه بفرستم! میدونستم اون موقع توی جاده روستا پرنده پر نمیزنه و اگه بخوام بایستم لب جاده ممکنه یکی دو ساعت همون جا بمونم. بلند شدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم و با دیدن برف سنگینی که میبارید و چند سانتیمتر هم روی زمین نشسته بود حیرت کردم. خب پس ایستادن لب جاده هم عملا غیرممکن بود.

هوا کم کم تاریک شد. هر چند دقیقه یک بار یه مریض میومد و بعد پرسنل میگفتند: دکتر! اینجا توی روزهای عادی هم این موقع این قدر مریض نمیاد چرا امروز این قدر شلوغ شده؟ میگفتم: حتما از شانس منه! خانم دکتر هم که همچنان درحال استراحت بود. دوتا از مریضها مشکل زنان داشتند که به پرسنل گفتم خانم دکترو صدا بزنن و خانم دکتر اومد و اون دوتارو دید و برگشت توی اتاق استراحت.

ساعت حدود هشت شب بود. اینترنت گوشیو وصل کردم و ماجراهائی که اتفاق افتاده بود به صورت وُیس برای آنی فرستادم. چند دقیقه بعد نوشت: یه عکس از برف میگیری برام بفرستی؟ براش فرستادم و گفتم: فکر کردی الکی میگم؟ گفت: نه میخوام ببینم میتونم بیام دنبالت یا نه؟ گفتم: نه بابا! اذیت میشی. فرضا اومدی و برگشتیم خونه. یک ساعت بعدش باید بخوابیم! بعد هم اینترنتو قطع کردم و رفتم سراغ دیدن مریضی که اومده بود. وقتی مریضو دیدم و داشتم برمیگشتم به اتاق استراحت خودم دیدم خانم دکتر و بقیه پرسنل نشستن توی اتاق استراحت پرسنل و هر کدوم یه پفک یا بیسکویت گذاشتن لای نون و میخورن! رفتم توی اتاق و گفتم: این شامتونه؟ راننده آمبولانس گفت: آره! به خاطر برف همه مغازه های روستا تعطیل شده بودند فقط همین ها رو پیدا کردم! رفتم توی اتاق استراحت و ناهار و شامی که آنی برام گذاشته بود بردم پیش بقیه و همه مون با هم خوردیم. بعد کلی با هم صحبت کردیم و وقتی یه مقدار از خاطرات دوران طرحمو تعریف کردم خانم دکتر با تعجب گفت: یعنی وقتی من هشت ساله بودم شما رفتین طرح؟ کلی احساس پیری کردم!

ساعت حدود یازده شب بود و درمونگاه بالاخره خلوت شده بود که دیدم از حیاط سر و صدا میاد. رفتم بیرون و دیدم پرسنل مشغول برف بازی هستند! من هم بهشون ملحق شدم و دقایقی مشغول بازی شدیم. صدای خنده خانم دکتر هم از پنجره اتاق استراحتش بلند شد اما چون حالش خوب نبود بهمون ملحق نشد. اون دقایق لذتبخش ترین دقایق اون روز بود.

ساعت دو صبح بود که زنگ زدند و فهمیدم باز هم مریض اومده. با اکراه داشتم از جا بلند میشدم که دوباره زنگ زدند و دوباره و دوباره. فهمیدم موضوع جدیه. از جا پریدم و رفتم بیرون که دیدم از اتاق احیا سروصدا میاد. رفتم و دیدم دو نفر از پرسنل اورژانس مشغول احیا کردن یه نفرند. سلام و علیکی کردیم و بهم گفتند: وقتی رسیدیم بالای سرش تموم کرده بود اما به هرحال آوردیمش. گفتم: کار خوبی کردین. طبق قانون مسئول تیم احیا پزشکه و باید بقیه را راهنمائی کنه اما انصافا اون دو نفر احیا رو از من بهتر انجام میدادن و نیازی به راهنمائی من نداشتن. فقط گاهی من و گاهی بقیه توی ماساژ قلبی و دادن تنفس بهشون کمک میکردیم. چند بار هم در زمانهای لازم به مریض شوک میدادم که عملا فایده ای نداشت. برای چندمین بار میخواستیم به مریض دارو بزنیم که یکدفعه برق رفت! دستگاه الکتروشوک شارژ داشت و کار میکرد اما تزریق دارو و ماساژ و .... توی تاریکی محض یا نور گوشی و چراغ قوه اصلا ساده نبود. و نهایتا وقتی مطمئن شدیم که زحمتمون بی فایده است ختم عملیات احیا را اعلام کردم. صورتجلسه را نوشتم و نوار قلب خط صافو گرفتیم و زنگ زدیم شهرداری تا برای بردن جسد آمبولانسشونو بفرستند که گفتند: توی این برف ماشینمون نمیتونه بیاد. دو سه نفری هم که همراه جسد اومده بودند شروع کردند به همه فامیلشون زنگ زدن و ماجرا رو خبر دادن. و ظرف حدود نیم ساعت درمونگاه پر شد از یه لشگر که همه درحال گریه و فریاد و .... بودند. پرسنل اورژانس هم رفتند و گفتند رسوندن جسد از وظایفشون نیست. راننده آمبولانس درمونگاه هم گفت: پس من هم نمیبرمش. بالاخره یکی از اقوام متوفی که با وانت اومده بود جسدو گذاشت پشت وانت و اونو با یه نسخه از صورتجلسه ای که نوشته بودیم برد سردخونه شهرداری. حدود ساعت چهار بود که بالاخره خوابیدیم و متوجه شدم که هوا داره مرتبا سردتر و سردتر میشه و بعد دیدم با قطع برق شوفاژ از کار افتاده. عملا کاری از دستمون برنمیومد. فقط خودمو زیر پتو مچاله کردم.

ساعت از هفت و نیم گذشته بود و پزشک شیفت صبح هنوز نرسیده بود. بهش پیام دادم که گفت توی برف گیر کرده و حدود یک ساعت بعد رسید. میخواست بره و توی دستگاه ورود و خروج انگشت بزنه که متوجه شدیم باتری دستگاه تموم شده و خاموش شده. یه صورتجلسه هم نوشتیم که خانم دکتر به موقع رسیده اما نتونسته انگشت بزنه و امضا کردیم! جالب این که پزشک شیفت بعدازظهر هم اومده بود و گفت: بهم زنگ زدند و گفتند ممکنه ظهر با این برف نشه یه ماشین دیگه بفرستیم اونجا شما هم باید همین الان برین! وسایلمو جمع کردم و به خانم دکتر "ب" گفتم آماده بشه تا بریم که گفت: من نمیام. امروز یه بچه کوچیک توی خونه مون هست که اگه برم ممکنه از من بگیره! و به این ترتیب من رفتم به درمونگاهی که قرار بود اون روز شیفت صبح باشم.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید!

پ.ن1: خانم دکتر "ه" اولین پزشک شبکه بود که به کرونا دچار شد. و بعد از اون هم دوتا از پزشکان آقا مبتلا شدن. به جز همکاران غیرپزشکی که درگیر بیماری شدند.

پ.ن2: برخلاف میلمون ناچار شدیم بخش قابل توجهی از طلاهای آنی رو بفروشیم. خدائی وقتی خریدیمشون فکر نمیکردیم خرج خریدن روشوئی و دوش حمام و کلید و پریز بشن! یادم افتاد به اون سالی که دانش آموز دبستان بودم و پدرم یه گردن بند زیبا از مادرمو که شکل انار بود فروخت تا برای اون زمستون ذغال برای کرسی بخره!

پ.ن3: معلم جدید عسل از دهم شهریور درس دادنو توی فضای مجازی شروع کرد و عسل هر روز غر میزد که شروع سال تحصیلی از پونزدهمه نه دهم. روز پونزدهم متوجه شدیم معلمشون خداحافظی کرده و گروهشو هم حذف کرده. از مدیر مدرسه علتو پرسیدیم که گفت: بعضی از مادرها گفتند چرا سن معلمتون این قدر بالاست و ما معلم جوون میخوایم! جالب این که با تغییر معلم حالا بقیه والدین دارند اعتراض میکنند که چرا معلم تازه کاره؟ معلم باید تجربه داشته باشه!

نظرات 52 + ارسال نظر
یک دکتر ادبیات پنج‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 07:16 ب.ظ

سلام خیلی زیبا بود.
نفهمیدم آخرش چهار تا پزشک شده بودید عملاً؟
برف و فروختن گردنبند اناری و ذغال زمستان من را یاد سرمای زیاد شهر خودمان انداخت.

سلام ممنون
فقط برای چند لحظه چهار نفر شدیم بعد من رفتم و سه نفر اونجا باقی موندن
نکنه همولایتی هستیم؟!

منجوق پنج‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 07:02 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

چه ماجراهایی داشتید
غصه طلاها رو نخورید ایشالا بهتر و بیشتر میخرید مبارک خونه و خریدهاتون باشه.

واقعا
انشاالله بعد از ساخته شدن خونه و به شرطی که قیمت طلا هم بیاد پایین تر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد