جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «آنی» آمد

سلام


نمیدونم چرا با وجود اینکه تا حالا شصتادبار نوشته ام که ماجرای آشنائی من و آنی ماجرای خاصی نبوده بازهم اینقدر بعضی از دوستان برای دونستنش کنجکاوی دارن. خوب این شما و این هم ماجرای آشنائی ما شاید که خیالتون راحت بشه

از عشق و عاشقی های دوران نوجوانی میگذرم٬ همون زمانی که آدم یه روز عاشق این دختر فامیله و هفته بعد عاشق دومی٬ هفته بعد هم میگه من عجب احمقی بودمااا این سومی که خیلی بهتر از اون دوتاست و هفته بعد ....


روزی که رفتیم دانشگاه برخلاف خیلی از بچه ها که از همون زمان دنبال نیمه گمشده خودشون توی کلاس میگشتند من کوچکترین توجهی به جناح چپ کلاس نداشتم چرا؟ خوب معلومه چون همونطور که یه بار گفته بودم من توی ۱۷ سالگی رفتم دانشگاه و طبیعتا همه دخترهای کلاس از من بزرگتر بودند ضمن اینکه خدائیش قیافه هاشون .... بگذریم!

کم کم به دوران اینترنی رسیدیم٬ راستش درست یادم نیست یه بار مجید بود (همون که گفتم با خانم دکتر «س» تنها زوج کلاسمونو تشکیل دادند) یا یکی دیگه از بچه ها که بهم گفت: اگه الان بری خواستگاری میتونی بگی من دانشجوم و خونواده دختر ازت انتظاریو دارن که از یه دانشجو دارن اما چند ماه دیگه که دکتر شدی انتظار دارن مثل دکترها خرج کنیااا


یه کم فکر کردم و بعد دیدم خدائیش حرفش منطقیه پس از روز بعد شروع کردم به گشتن و عملیات همسریابیو شروع کردم

درنهایت بعد از چند ماه جستجو یکیو گزینش کردم که او هم بهم جواب رد داد و همه چیز تموم شد!


اینجا بود که از والدین گرامی درمورد اون جمله مجید نظرخواهی کردم که پدر بزرگوار فرمودند: تا زمانی که استخدام نشدی و من مطمئن نشدم که میتونی خرج یه زندگیو بدی انتظار نداشته باش برات برم خواستگاری

و بدین ترتیب همه چیز موقتا تمام شد.

گذشت تا رسیدیم به اواخر دوران طرح و زمانی که استخدام من بعد از دوران طرح دیگه قطعی شده بود٬ اونجا بود که هر دو سه هفته که از محل طرح  برمیگشتم ولایت از پچ پچ های برادران کوچیک گرامی میفهمیدم که بعععععله! والده گرامی بازهم یه دخترو تحت نظر گرفتن اما تقریبا در همه موارد نمیدونم چی توی سوال و جوابها رد و بدل میشد که کار حتی به خواستگاری هم نمیکشید!

درواقع ما فقط یه بار رفتیم خونه یه نفر خواستگاری که اونجا هم به تفاهم نرسیدیم.

از هفته های آخر طرح بود که والده گرامی بدجور شروع به اصرار برای رفتن به خواستگاری دختری داشت که تازه پیدا کرده بود و من هم که انتظار داشتم بعد از یکی دو هفته باز هم همه چی تموم بشه اهمیتی نمیدادم٬ اما بعد دیدم نههههه انگار این «تو بمیری» از اون «تو بمیری» ها نیست و هر هفته اصرار داره بیشتر میشه! و این موضوع ادامه پیدا کرد تا طرح تموم شد و به صورت قراردادی رفتم اسمشو نبر همون هفته اول بود که توی پانسیون اسمشو نبر نشسته بودم و پیش خودم گفتم اگه قراره من چندسال اینجا بمونم که نمیشه تنها موند!! پس گوشیو برداشتم و زنگ زدم به والده گرامی تا برای پنجشنبه که برمیگردم بساط خواستگاریو روبراه کنه٬ خوب اگه واقعا اینقدر که توی خونه تعریف میشد دختر خوبی بود یه بار دیدنش که ضرری نداشت داشت؟!

پنجشنبه شب بود و روزهای آخر ماه رمضان٬ یادمه چنان بارون وحشتناکی هم می اومد که حتی اول میخواستیم قید رفتنو بزنیم اما بالاخره رفتیم و چون راه هم نزدیک بود و پیاده رفتیم حسابی خیس شدیم!

رسیدیم اونجا و بحثها و تعارفهای معمول و بعد هم که حرف زدن این دوگل نوشکفته با همدیگه و ...

نمیتونم بگم همون شب اول عاشقش شدم اما بدم هم نیومد!

بعد از اون کار به قدری سریع پیش رفت که خودم هم نفهمیدم چی شد! شب بعد رفتیم بله برون و حتی قرار شد دو سه روز بعد که عید فطر بود نامزد کنیم! اما چون عید یه روز جلو افتاد جشن نامزدی موکول شد به دوهفته بعد چون جمعه هفته بعدش توی شهر اسمشو نبر شیفت بودم!

توی این دوهفته هر شب با آنی تماس تلفنی داشتیم تا ببینیم واقعا به درد هم میخوریم یا نه؟! (حالا والدینمون عجله داشتند ما که عجله نداشتیم!)

دوهفته بعد نامزد شدیم و چندماه بعد در خرداد ماه هم ازدواج و این زندگی تا به حال ادامه داره ... نمیگم مثل لیلی و مجنون هستیم٬ ما هم مثل همه زن و شوهرها بحث میکنیم٬ چند ساعتی قهر میکنیم یا .... اما خوب گرچه ما با عشق ازدواج نکردیم اما معمولا با عشق کنار هم زندگی میکنیم.

پ.ن۱: شب عروسی بدجور خورد توی حالم ... چرا؟

چون من کلی از همکاران بیمارستانی و همکاران زمان طرح و همه روستاهایی که تا اون روز رفته بودم اونجا رو برای عروسی دعوت کردم اما حتی یکیشون هم نیومد درسته که من هیچوقت دوست «صمیمی» نداشتم اما خوب اینجورش هم دیگه خیلی ضایع بید!!

پ.ن۲: یکی از جملات تاریخی زندگی من اولین جمله ای بود که از پدر آنی شنیدم.

وقتی داشتیم برای خواستگاری وارد خونه شون میشدیم اومد جلو و به پدر بزرگوار من گفت: سلام٬ خیلی خوش اومدین اما اگه پسرتون سیگار میکشه لطفا همین حالا برگردین چون من بهتون دختر نمیدم!

پ.ن۳: بالاخره موفق شدیم پول بلیتهای استانبول-آنتالیا رو از آژانس مسافرتی بگیریم٬ وقتی برای پول هتل هم اعتراض کردیم نامه ای رو نشونمون دادند که طبق اون هتل مولا از هتل کایا گرونتره!! (اگه رفتین استانبول یه بار توی ایستگاه «فیندیک زاده» از اتوبوس یا تراموای پیاده شین و این دو هتلو که نزدیک همدیگه اند نگاه کنین٬ هر آدم عاقلی میتونه بفهمه کدوم گرونتره!)

پ.ن۴: بالاخره مسئولین بلاگ اسکای برای جواب نظرات هم شکلک گذاشتند دستشون درد نکنه اگه امکان گذاشتن پست رمزدار رو هم برامون میگذاشتند که دیگه عالی میشد

پ.ن۵: نیمه شعبان بر همه معتقدان به مهدویت مبارک باد.

نظرات 71 + ارسال نظر
محبوبه سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 11:47 ب.ظ

خوب من چندسالی ه که وبلاگتون رو میخونم و تابحال کامنت نگذاشتم، اتفاقی این پست تون‌رو دیدم، که پدر آنی خانوم سیگاری نبودن داماد براشون مهم بوده ، و حالا قطعا مراسم شبشون هفت هم گذشته.. زندگی چقدر کوتاهه و چه زود همه چی خاطره میشه

حیف که چنین اتفاقی باعث شد که روشن بشین. امیدوارم باز هم شما را اینجا ببینم
بله حق با شماست
زمان خیلی زود میگذره

مینا چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 08:58 ق.ظ

پستتون قشنگ بود ولی چیزی که برام جالب بود اینهکه تو کامنتها به شوخی گفتید ایشالا دفعه بعد مدل دیگشو امتحان میکنم
یه لحظه فکر کردم اگر این وبلاگ برای یه خانم بود و این حرف رو زده بود چقدر عجیب بود! چه دنیای مردانه ای!

ممنون
قبول دارم
تعداد تابوها برای زنان خیلی بیشتره

محمود پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 11:20 ب.ظ

سلام آقا ربولی خیلی جالب بود و به دلم نشست. ان شا الله سلامت باشید.
والله والده ما هم پیگیر شده، شدیداً ...
ولی الان زندگی خیلی ترسناک شده، وضعیت اقتصادی خوب نیست و آدم ترس داره با وجود اینکه ما یک حقوق بخور و نمیر داریم ولی اصلا امید به آینده ندارم.
موفق باشید

سلام
از لطف شما سپاسگزارم
نمیشه برای ازدواج یه قانون کلی گذاشت
خیلی به نوع رفتار و تربیت شما و همسر آینده تون ربط داره

بهار دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1399 ساعت 05:21 ب.ظ http://Searchofsmile.blog.ir

چه پست عهد حجری بانمکی! البته با توجه به تاریخ کامنت گذاشتنم

ممنون
البته عهد عتیق صحیح است!

من شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 03:28 ب.ظ

چه خوبه پدرخانمتون روی سیگار حساسه...
خانواده ما هم خیلی از دود و سیگار و قلیون بدشون میاد
جوری که تفریح که میریم پدرمون در میاد تا یه جا پیدا کنیم بشینیم که دور از دود باشه

بله واقعا خوبه
این روزها که وضعیت قلیون افتضاحه

طیبه جمعه 8 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 06:08 ب.ظ

خب بالاخره من تورم رو اینطوری پهن کرده کرده بودم دیگه با دستهای سفیدم(از مچ به پایین)که باهاش رو می گرفتم خخخخخخخ
وگرنه که هنوز ور دل ننه بابام مونده بودم
اون جوری خب بود؟؟ نه شما راضی بودید خداییش؟؟

طیبه جمعه 8 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 10:18 ق.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

بابای نیکان هم همکار من بود
ولی وقتی مامانش به اتاقم زنگ زد اولین بار گفت من مامان فلانی هستم من اسم فلانی رو می دونستم چون لیست همکاران زیر دستم بود (احکامشون چون آمار و بودجه کار می کردم) ولی چهره و این که کی هست رو نمی شناختم فوری بعد از تلفن رفتم سراغ حکمش و دیدم که چی خونده و مدرکش چیه و بعدش هم با پریسا همکارم درمیون گذاشتم و با هم کشف کردیم که او کیست
نگو که با هم تو یه سرویس بودیم (یه جیپ کوچولو)من جلو کنار راننده بودم و اون عقب پیش دوتای دیگه و بعدهامی گفت فقط یه دست منو دیده بوده ازبیرون چادر که سفید بوده خخخخخخخخخ

عجب!
یعنی میگذاشتین نامحرم دستتونو ببینه؟!

طیبه جمعه 8 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 12:13 ق.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

جوینده یابنده بود
خودم پیدا کردم این پست رو
همیشه عاشق باشید و برقرار
برکت و نگاه خدا تو زندگیتون جاری باشه ایشالا
خوشحال شدم خوندم
الهی شرتت .
مواظب همدیگه باشید

پس شما هم پیداش کردین!
شما نیکانین یا مادرش؟ (خدایا شرتت)

Maryam.k. چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 01:56 ق.ظ http://dreamlandd.blogsky.com

ععععع دکتر الان دیرم کامنتای اخر این پست مال من گذاشته بودم دو سال پیشیا

راست میگین
دقت نکرده بودم

Maryam.k. دوشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 11:57 ب.ظ http://dreamlandd.blogsky.com

سلام دکتر
الان ک درگیر خواستگاری و این حرفام امدم اینجا رو بخونم ک شاید راهنمایی باشه فقط خیلی برام جالب بود ک انقد زود کاراتون رو انجام دادین

سلام
هول بودیم

maryam.k یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:18 ب.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

وا دکترررررررررررررررررررررررررررررررررر...
میشه شماره انی جون رو بدید؟من باهاش کار دارم

maryam.k جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:24 ق.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

اخی دکتر...ایشالا روز ب روز بیشتر همدیگه رو دوستداشته باشید و خوشبختر باشید...
ولی تابحال تو خاندان ما کسی همینطوری نرفته خواستگاری حتما با علاقه رفته...حتی پدربزرگم
بنظر شما کدومش بهتر؟با علاقه اولیه بدون علاقه؟

ممنون
زن بعدیو با علاقه میگیرم اون وقت بهتون میگم!

نسیم پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:01 ق.ظ

حالا دکتر من یه سوال داشتم اگه شما دختر بودین و پزشک هم نبودین ولی خاستگار پزشک داشتین که البته رزیدنت بود جوابتون چی میشد؟؟روراست بگینا برام مهمه لطفا

سلام
شرمنده که دارم دیر جواب میدم
سوالتون سخته چون اصلا نمیشه یه جواب کلی به صورت بله یا خیر بهش داد
من فقط میتونم بگم به خواستگارتون اول به عنوان یه انسان نگاه کنین و بعد به عنوان یه پزشک

سارا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ب.ظ http://www.agor.blogfa.com

سلام.
من دانشجوی کارشناسی ارشد منظر دانشگاه تهران هستم. داشتم راجع به پروژه برنده طراحی پل پیاده توی فیندیک زاده استانبول سرچ می کردم. اما متاسفاته عکس با کیفیت از میدان فیندیک زاده پیدا نکردم. همین طور دنبال اطلاعاتی راجع به وضعیت پیاده و سواره تو این میدونم. از اونجایی که شما هم به این مکان رفتید می خواستم لطف کنید اگر عکس و یا مطلبی از مشاهدات شخصی خودتون دارید به من بدید.پیشاپیش از کمکتون ممنونم.

سلام
هرچقدر گشتم عکسی از اونجا توی عکسهای سفر پیدا نکردم شرمنده
اما یادمه که یه پل هوائی خیلی طولانی بود که هم دو طرفش پله داشت برای رفت و آمد مردم و هم وسطش دو سری پله از هر دو طرف داشت چون وسط بلوار دو سری ریل برای رفت و آمد تراموای شهری بود و درواقع ایستگاه بود و هر کسی که میخواست میتونست از کنار خیابون بره روی پل و بعد یا بره اون طرف خیابون و یا از وسط پل از پله ها بره پائین و سوار تراموای شهری بشه

زری سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ق.ظ http://mydaysofveto.persianblog.ir/

چه جالب!
اول که نوشته هاتون رو میدیدم فکر میکردم مجرد باشید
قسمت دزدی گفتم حتما نامزد دارین.....حالا میبینم یه پسر 8 ساله!
موفق باشین+

من که یه پست درمیون از آنی اسم آوردم که!
ضمنا عماد ۸ سالش نیست تازه میره پیش دبستانی

دلژین جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ب.ظ http://drdeljeen.com

بنظرم عاشق موندن خیلی مهم تره...خوشبخت باشین
بعدش اصل موضوع اون صحبتهای تلفنیه که بهم چی میگفتین

موافقم
ممنون
شما هم شروع کردین به خوندن آرشیو؟

من(رها)! چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ب.ظ

آره!!! خیلی!!!
من فکر می کردم لاغر باشید ولی قد بلند نه!!!
اینو فهمیدم!!!

من(رها)! سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ

واقعا پدر کنجکاوی بسوزه!!!
باعث شد برم جریانو از زبان آنی هم بخونم!!!

واقعا!
خوب حالا خیلی فرق میکرد؟

من(رها)! سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ

از اونجایی که من گاهی می شینم کامنتارم می خونم!!!
یه سوالی!!!
جدا چرا از نگاه اولتون چیزی نگفتید؟!!!

تکراری بود

من(رها)! سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:04 ب.ظ

از اونجایی که من گاهی می شینم کامنتارم می خونم!!!
یه سوالی!!!
جدا چرا از نگاه اولتون چیزی نگفتید؟!!!

چون نگاه اولی وجود نداشت!
وقتی آنی چای آورد من جرات نکردم سرمو بلند کنم!!

من(رها)! سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ

راستی پست رمز دار خیای بیخوده!!!از این مارا نکنیند!!!

چشم

من(رها)! سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ

واااااااااااااااااااااااای ی ی آخی ی ی ی !!!
الهی ی ی ی ی ی !!!
خب آدم با عقل و دوست داشتن شروع کنه بهتره تا با عشق!!!
من دوست داشتن رو ترجیح می دم ٬عشق به نظرم خیلی مذخرفه عقل رو کور می کنه!!!چه همکارای بی معرفتی!!!
امیدوارم همیشه همدیگه رو دوست داشته باشید

چی بگم؟
من طور دیگه ای شو تجربه نکردم تا بتونم مقایسه کنم
شاید از این به بعد!
ممنون

زبل خان یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

پس خیلی عادی ...البته درصد زیادی از مردم همین جوری عادی هستن...خیلی عشق وعاشقی نیست..

شما تازه دارین اونجا رو میخونین؟!

سمیرا دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:29 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

اون بارونه نشونه ی رحمت الهی ای بوده که می خواسته به سرتون نازل بشه درست نمیگم؟
امید وارم هم چنان خوشبخت بمانید

شاید هم خدا میخواست هرطور شده جلومونو بگیره و ما حالیمون نشد
ممنون

یک دانشجوی پزشکی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:58 ب.ظ

چون از سیگار خوش نمیاد

خدائیش منم خوشم نمیاد
یه بار که گفتم حتی از چیزهای دیگه هم خوشم نیومد!

یک دانشجوی پزشکی شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:51 ب.ظ http://manopezeshki.persianblog.ir/

جالب بود واقعا.به نظرم حرف قاطعی زدن پدر زنتون.واقعا راست می گن اصلا چه معنی داره آدم سیگار بکشه؟هااندر مورد پ.ن 1:واقعا دلم سوخت.

ای بابا
حالا من هم که نمیکشیدم که! چرا اینقدر عصبانی؟

هشت الهفت شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ق.ظ http://hashtalhaft.persianblog.ir

خوب به سلامتی انشالله به پای هم پیر شوید....برای بقیه هم دعا کنید

چشم
از همین الان!

خانم ورزش شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ق.ظ http://sahar444.blogfa.com/

سلام با این حال که من اصلا جزئ اون اصرار کنندگان نبودم ولی خیلی خوشم اومد با ذوق خوندم انشاالله در کنار هم وبا حضور آقا پسرتون همیشه خوش و خرم باشید

سلام
ممنون

دوردست خودم جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:53 ب.ظ http://www.mesle-ye-roya.blogfa.com/

همواره خوانده ام جایی برای گفتن دلتنگیها را
اما خوب گاهی فقط شنونده بودن بهتر است.

قدم شما همیشه روی چشم

وروجک جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:40 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

اقا برا چی منو قاطی می کنه اخه به من چه
من اعتراض دارم

چی بگم؟
از خودش بپرس

دوردست خودم جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ http://www.mesle-ye-roya.blogfa.com/

قایق های نجات را به همراه نیاورده اند.
یادشان رفته.
بهتر که یادشان رفته.

اگه من به شما سر نزنم که شما اینطرفا پیداتون نمیشه

فینگیلی جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ب.ظ http://www.ruzegaran.blogsky.com

چقدر صادقانه بود!...ولی خب پس فردا که عماد بزرگ شد میتونین هی دعواش کنین که این دوستی ها و عشقهای زودگذر و چند روزه عاقبت نداره پسر!!ببین منو مامانت چجوری ازدواج کردیم الان هم چقدر خوشبختیم!!

خوب امیدوارم جمله آخرو بتونیم بگیم!

dr.ahmadi جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://dr_ahmadi.blogsky.com

salam bar hamkare gerami.man ham taze emsal jarrahi ghabul shodam va mikham khaterate dorane tahsilam ro benevisam khoshhal misham ba shoma dust besham

سلام دکترجان
تبریک میگم
در خدمتیم

بهداشتی جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ق.ظ

پس بیخیال!!!
ممنون که فکر کردین

آره ول کن بابا
مطمئن باش به موقعش حرفها خودبخود بر زبانت جاری میگردد!

مژگان امینی پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

دست مادر گرامی تان درد نکند. آفرین به این مادر.

از چه نظر؟!

بهداشتی پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ب.ظ

ببخشیدا.یه سوال:گفتین که ۲هفته با هم حرف زدین تا به تفاهم برسین. تو اون دو هفته چیارو مطرح کردین؟اصلا مفید بود یا نه؟ تا چه حد بهتون شناخت داد؟
ازدواج این جوری واقعا ریسک خیلی بزرگیه.
منتظر تولد عماد هم می مونیییییییم

راستشو بگم؟
الان با آنی نشستیم هرچقدر فکر کردیم یادمون نیومد!

مانیل خانومی پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:12 ب.ظ http://www.manil65.blogspot.com

سلام ربولی حسن کور عزیز! شرمنده که جواب لطفهاتو انقدر دیر میدم... اما دلیلش این بود که خیلی وقته نیومدم اینترنت... دیگه دل و دماغشو ندارم... اون وبلاگم دیگه آپ نمیشه بدون آقایی دیگه نمیتونم به اون وبلاگ سر بزنم... حنما در فرصتی نزدیک به دنیای وبلاگ سر میزنم اما روزی که حالم خوب شده باشه. روزی که برگشتم خبرتون میکنم امیدوارم تا اون موقع منو فراموش نکنین. شاد باشی وباز هم مرسی بابت محبتاتون.

سلام
دیگه واقعا نگرانتون شده بودم
خوب پس با اجازه تون اون وبلاگو از لینکهام حذف میکنم

کیمیاگر پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ http://parsartist.blogfa.com

سلام من عاشق داستانییم که در مورد عشق و عاشقین یا تهش به ازدواج ختم میشن واسه همین تا ته پستت پلکم نزدمایشالله به خوبی و خوشی همیشه کنار هم زندگی کنین

سلام
میخوای یه بار قصه ملک جمشیدو بنویسم؟

خانومی ونامزدجون پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ http://farazani.persianblog.ir

سلام
خاطرات جالبتون رو خووندیم و کلی خندیدیم
موفق باشید
بد نیست از این خاطراتتون smsبفرستید ....
شاد باشید و پایدار

سلام
خوب همونجا نظر میگذاشتین!
شماره بدین تا بفرستیم :دی
ممنون

زینب پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ق.ظ http://www.for-ever-friends.persianblog.ir/

کاش یه ذره عاشقانه تر می نوشتی !!! مثلا لحظه ی اولی که آنی رو دیدی ، یا مثلا قبل از این که بری فکر می کردی چه جوری باشه واینا .
الهی به پای هم پیر شین با یه عالمه خوشبختی البته

اولا که من زیاد آدم رومانتیکی نیستم
ثانیا من الان هم متعجبم که چرا کسی نمیگه پستت خیلی طولانیه؟!

بابک پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ق.ظ http://babaktaherraftar.blogfa.com

سلام دکتر جان
چه جالب بود این پروسه ازدواج شما...و چه نقش بزرگی داشتند والده مکرمه...هرچند آنی خانم جریان رو قشنگتر نوشتن...
امیدوارم همیشه خوشبخت باشید....

سلام از ماست
واقعا
واقعا؟!
ممنون

زندگی جاریست... چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com/

سلام
ایول دارن مادرتون واقعا دمشون گرم .چه عروس نازنینی پیدا کردن ایشون
پدر آنی خانوم خیلی باحال گفتن. خوبه سیگاری نبودین وگرنه پرتتون کرده بودن بیرون.
راستی من ماجرای آشنائی خانوم دکتر لژیونلا رو میدونم بسیار باحال میباشد

سلام
چه آواز دهلی میاد
یا شاید هم بدشانسی (آِی آنی نزن درد میاد دیگه!!!)
پس منتظریم تا بشنویم

سمیرا چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

به به عجب پستی
اما نمی ذارن بخونم ای وای دارن منو میکشن
بعدا میام

کیا؟

بهداشتی چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ب.ظ

آره.خیلیم خوبه.

بیشتر!!

باران چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:26 ب.ظ http://www.drzss1368.blogfa.com

سلام دکتر جان
منم خیلی دوست داشتم ماجرای اشناییتونو بشنوم!
خیلی راحت بوده
کاملا هم معلوم بوده قسمت هم بودین!
می دونی از چی خوشم اومد از صراحت و صداقتی که تو پستتون بود!
واقعا بهتون تبریک می گم بابتش
امیدوارم سال های سال در کنار انی جوون به خوبی و خوشی زندگی کنید!
جمله پدر انی خدایی خیلی باحال بوده

سلام خانم دکتر
واقعا
خوب دلیلی نداشت که دروغ بگم ...
ممنون
آره

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ب.ظ

inke aslan davatam nakardi dige, iq oft karde!!

آهان!!
پیریه دیگه

مجتبی از دورک اناری چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ب.ظ

سلام بر ریولی. چرا اینقدر همولایتیهاتو ضایع میکنی؟ راستی فضل الله در به در دنبالته بهت رب انار بده.

سلام بر مجتبی
من دروغ نگفتم
شهرکرد کوچه اول دست راست

من و هسملی چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://manohasmali.blogfa.com

این یعنی قسمت!

واقعا!

مرجان چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ

میبینم جمله پدر خانمتون جدی جدی تاریخی شد ها ! منم خیلی خوشم اومد.

خوب میتونین به وقت مقتضی استفاده اش کنین

خیالاتی چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ق.ظ http://aghushekhiyal.blogfa.com

سلام
چه همه چی سریع ژیش رفت. عرض یه چشم به هم زدن. کاری که جوونای امروزی کمتر این ریسکو می کنن اما خدارو شکر که آخر غاقبتش خیلی خوب بود
جمله ی پدر آ»ی خانومم خیلی باحال بود

سلام
آره سریع بود اما من این ریسکو بهت توصیه نمیکنم
خیلی ریسک بزرگیه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد