جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «آنی» آمد

سلام


نمیدونم چرا با وجود اینکه تا حالا شصتادبار نوشته ام که ماجرای آشنائی من و آنی ماجرای خاصی نبوده بازهم اینقدر بعضی از دوستان برای دونستنش کنجکاوی دارن. خوب این شما و این هم ماجرای آشنائی ما شاید که خیالتون راحت بشه

از عشق و عاشقی های دوران نوجوانی میگذرم٬ همون زمانی که آدم یه روز عاشق این دختر فامیله و هفته بعد عاشق دومی٬ هفته بعد هم میگه من عجب احمقی بودمااا این سومی که خیلی بهتر از اون دوتاست و هفته بعد ....


روزی که رفتیم دانشگاه برخلاف خیلی از بچه ها که از همون زمان دنبال نیمه گمشده خودشون توی کلاس میگشتند من کوچکترین توجهی به جناح چپ کلاس نداشتم چرا؟ خوب معلومه چون همونطور که یه بار گفته بودم من توی ۱۷ سالگی رفتم دانشگاه و طبیعتا همه دخترهای کلاس از من بزرگتر بودند ضمن اینکه خدائیش قیافه هاشون .... بگذریم!

کم کم به دوران اینترنی رسیدیم٬ راستش درست یادم نیست یه بار مجید بود (همون که گفتم با خانم دکتر «س» تنها زوج کلاسمونو تشکیل دادند) یا یکی دیگه از بچه ها که بهم گفت: اگه الان بری خواستگاری میتونی بگی من دانشجوم و خونواده دختر ازت انتظاریو دارن که از یه دانشجو دارن اما چند ماه دیگه که دکتر شدی انتظار دارن مثل دکترها خرج کنیااا


یه کم فکر کردم و بعد دیدم خدائیش حرفش منطقیه پس از روز بعد شروع کردم به گشتن و عملیات همسریابیو شروع کردم

درنهایت بعد از چند ماه جستجو یکیو گزینش کردم که او هم بهم جواب رد داد و همه چیز تموم شد!


اینجا بود که از والدین گرامی درمورد اون جمله مجید نظرخواهی کردم که پدر بزرگوار فرمودند: تا زمانی که استخدام نشدی و من مطمئن نشدم که میتونی خرج یه زندگیو بدی انتظار نداشته باش برات برم خواستگاری

و بدین ترتیب همه چیز موقتا تمام شد.

گذشت تا رسیدیم به اواخر دوران طرح و زمانی که استخدام من بعد از دوران طرح دیگه قطعی شده بود٬ اونجا بود که هر دو سه هفته که از محل طرح  برمیگشتم ولایت از پچ پچ های برادران کوچیک گرامی میفهمیدم که بعععععله! والده گرامی بازهم یه دخترو تحت نظر گرفتن اما تقریبا در همه موارد نمیدونم چی توی سوال و جوابها رد و بدل میشد که کار حتی به خواستگاری هم نمیکشید!

درواقع ما فقط یه بار رفتیم خونه یه نفر خواستگاری که اونجا هم به تفاهم نرسیدیم.

از هفته های آخر طرح بود که والده گرامی بدجور شروع به اصرار برای رفتن به خواستگاری دختری داشت که تازه پیدا کرده بود و من هم که انتظار داشتم بعد از یکی دو هفته باز هم همه چی تموم بشه اهمیتی نمیدادم٬ اما بعد دیدم نههههه انگار این «تو بمیری» از اون «تو بمیری» ها نیست و هر هفته اصرار داره بیشتر میشه! و این موضوع ادامه پیدا کرد تا طرح تموم شد و به صورت قراردادی رفتم اسمشو نبر همون هفته اول بود که توی پانسیون اسمشو نبر نشسته بودم و پیش خودم گفتم اگه قراره من چندسال اینجا بمونم که نمیشه تنها موند!! پس گوشیو برداشتم و زنگ زدم به والده گرامی تا برای پنجشنبه که برمیگردم بساط خواستگاریو روبراه کنه٬ خوب اگه واقعا اینقدر که توی خونه تعریف میشد دختر خوبی بود یه بار دیدنش که ضرری نداشت داشت؟!

پنجشنبه شب بود و روزهای آخر ماه رمضان٬ یادمه چنان بارون وحشتناکی هم می اومد که حتی اول میخواستیم قید رفتنو بزنیم اما بالاخره رفتیم و چون راه هم نزدیک بود و پیاده رفتیم حسابی خیس شدیم!

رسیدیم اونجا و بحثها و تعارفهای معمول و بعد هم که حرف زدن این دوگل نوشکفته با همدیگه و ...

نمیتونم بگم همون شب اول عاشقش شدم اما بدم هم نیومد!

بعد از اون کار به قدری سریع پیش رفت که خودم هم نفهمیدم چی شد! شب بعد رفتیم بله برون و حتی قرار شد دو سه روز بعد که عید فطر بود نامزد کنیم! اما چون عید یه روز جلو افتاد جشن نامزدی موکول شد به دوهفته بعد چون جمعه هفته بعدش توی شهر اسمشو نبر شیفت بودم!

توی این دوهفته هر شب با آنی تماس تلفنی داشتیم تا ببینیم واقعا به درد هم میخوریم یا نه؟! (حالا والدینمون عجله داشتند ما که عجله نداشتیم!)

دوهفته بعد نامزد شدیم و چندماه بعد در خرداد ماه هم ازدواج و این زندگی تا به حال ادامه داره ... نمیگم مثل لیلی و مجنون هستیم٬ ما هم مثل همه زن و شوهرها بحث میکنیم٬ چند ساعتی قهر میکنیم یا .... اما خوب گرچه ما با عشق ازدواج نکردیم اما معمولا با عشق کنار هم زندگی میکنیم.

پ.ن۱: شب عروسی بدجور خورد توی حالم ... چرا؟

چون من کلی از همکاران بیمارستانی و همکاران زمان طرح و همه روستاهایی که تا اون روز رفته بودم اونجا رو برای عروسی دعوت کردم اما حتی یکیشون هم نیومد درسته که من هیچوقت دوست «صمیمی» نداشتم اما خوب اینجورش هم دیگه خیلی ضایع بید!!

پ.ن۲: یکی از جملات تاریخی زندگی من اولین جمله ای بود که از پدر آنی شنیدم.

وقتی داشتیم برای خواستگاری وارد خونه شون میشدیم اومد جلو و به پدر بزرگوار من گفت: سلام٬ خیلی خوش اومدین اما اگه پسرتون سیگار میکشه لطفا همین حالا برگردین چون من بهتون دختر نمیدم!

پ.ن۳: بالاخره موفق شدیم پول بلیتهای استانبول-آنتالیا رو از آژانس مسافرتی بگیریم٬ وقتی برای پول هتل هم اعتراض کردیم نامه ای رو نشونمون دادند که طبق اون هتل مولا از هتل کایا گرونتره!! (اگه رفتین استانبول یه بار توی ایستگاه «فیندیک زاده» از اتوبوس یا تراموای پیاده شین و این دو هتلو که نزدیک همدیگه اند نگاه کنین٬ هر آدم عاقلی میتونه بفهمه کدوم گرونتره!)

پ.ن۴: بالاخره مسئولین بلاگ اسکای برای جواب نظرات هم شکلک گذاشتند دستشون درد نکنه اگه امکان گذاشتن پست رمزدار رو هم برامون میگذاشتند که دیگه عالی میشد

پ.ن۵: نیمه شعبان بر همه معتقدان به مهدویت مبارک باد.

نظرات 71 + ارسال نظر
مارینا چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:12 ق.ظ http://marina60.persianblog.ir/

خاطره ها خیلی با مزه بودند

ممنون
حالا چرا همونجا نظر نگذاشتین؟

حکیم بانو چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ق.ظ http://www.2hakim.com

درود بر شما.
چه خوب جزییات اون موقع یادتونه! خیلی خوبه.
امیدوارم همیشه کنار هم خوشبخت باشید.

درود
ما اینیم دیگه!
ممنون

medisa چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ق.ظ


in khanevadeha cheghad zud mkhastan az daste shoma ha khalas shan k enghad tond o zud kara ro anjam dadan(arusio aghd) k ham u ham ani khanum,aslan hes nakardid chi shod k raftin zire y saghf
eishala nobat agha kuchulutun

البته همون شب که نرفتیم زیر یه سقف!
فقط عقد شدیم
ممنون
و شما ایضا!

دکتر سلطان چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ق.ظ http://doctorsoltan.blogfa.com/

من سلطان بودم..دوباره ثبت نشد!!!

فهمیدم باباجان!

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ق.ظ

اشنایی ساده ای بود اما به دل مینشست...ایشالا همیشه عشق تو زندگیتون پا بر جا باشه...

ممنون دوست بی نام من!

hamon changiz سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ب.ظ

be in migan ozre bad tar az gonah!

به کدوم؟

یک دانشجوی اقتصادی سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ب.ظ

وروجک.........

آره دیگه!

یک دانشجوی اقتصادی سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ب.ظ

کلیه حقوق مادی ومعنوی 2 کامنت بالای مربوط به اینجانب می باشد...

یعنی حتی کامنت وروجک؟!

وروجک سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ب.ظ http://jighestaan.blogfa.com

اینو الان یادم افتاد اومدم بگم
عروسیه یکی از دوستام بود بهش گفتم باید مارو دعوت کنی همه ی دوستام گفتن نه ما نمیایم منم گفتم تو دعوتتو بکن هر کی خواست میاد من دوست دارم ببینم چه شکلی میشی خلاصه این همه رو دعوت کرد روز عروسیش همه دوستام رفتن به جز من حالا حدث بزنید چقدر به من فحش داده

خیلی!

یک دانشجوی اقتصادی سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ب.ظ

سلام..
عجب...
خب آدم قاطظعی بوده..حرف آخرو اول زده..
اتفاقا چند روز پیش پسرعمومی منم بخه خواستگاری یه دختره رفته بود..ظاهرا همون اول پدر دختره گفته اگه اهل نماز هستی می تونی دخترمو بگیری..

سلام
خوب اینجوری آدم از همون اول خیالش راحت میشه
راستی هر دو تیم شهرتون هم که ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ب.ظ

سلام..
روزی که دکتر " م " اومد.. روزی که رفیق ناباب اومد...
روزی که عزیزآباد اومد
وحالا روزی که آنی اومد
برم بخونم ببینم چه خبره...

سلام
ما اینیم دیگه
پس منتظر نظرتون هستیم

بهداشتی سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام.
خوب دیگه. دیدین چقد راحت بود؟ حالا به چی باید گیر بدیم؟خودتون راهنمایی کنین لطفا
خداییش اگه آنی نمی نوشت کلی( یه کمی) تو ابهام بودیم.
این کامنتت چنگیز خیلی با حال بودا

سلام
بگذارین فکر کنم ....
تولد عماد خوبه؟!

متین بانو سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ

ایشالله همیشه خوب و خوش و خوشبخت باشین.

ممنون
و همچنین

محبوبه سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:34 ب.ظ

ای ول پدر خانم

ای ول!!

مرجان سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام
خوب بحث اردواج بود برای همین فوری دو تا وبلاگ زیر نظر گرفتم بلکه توشه ای برای راه آیندم باشه!

در مورد بزرگ بودن دختر از پسر باید شرایط رو نگاه کرد.چیزهایی مهمتر از سن هست مثل شخصیت و خانواده و خیلی چیزای مهم دیگه و ممکنه یه پسر کوچکتر حتی بهتر هم باشه.البته دیگه نه ۱۰ سال ۱۵ سال کوچکتر! حالا این نظر من هست .

به عماد بگین عروسیش همکاراش رو مجبور نیست همشون دعوت کنه.عروسی هر چی شلوغتر باشه سخت تره.قاطی پاتی میشه.عروسی باید خودمونی باشه دیگه.پس زیاد غصه مند نباشید!چیه ملت رو دعوت میکنن آخه؟!

جمله تاریخی پدر خانمتون بسیار جالب بود.خوشمان آمد.نگفتین یه بار یه امتحانی هم کرده بودین؟تازه سیگارم نه که ... خودتون نوشته بودین ها

سلام
دست شما درد نکنه ما کی بیائیم وبلاگ شمارو زیر نظر بگیریم؟
خوب ما اون موقع جوون بودیم جاهل بودیم ...
آره واقعا
آخه اون سیگارو پرسید چیز دیگه ای رو که نپرسید

دکتر اشتباهی سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 ب.ظ http://dreshtebahi.wordpress.com/

سلام
ایشالا که خوشبخت شین
ولی پدرخانومتون عجب جمله ای گفتنا!؟حسابی گربه رو دم حجله کشتن!!

سلام
ممنون
حسابییییی
تا چند روز خون گربه پاک میکردیم

وروجک سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ http://jighestaan.blogfa.com

من همیشه از اطرافیانم می خوام که چگونگیه اشنایی با همسراشونو بهم بگن اما یادم نبود از شما بپرسم خوب کاری کردی که گفتی
جالب بود
میگن عشق بعد از ازدواج شیرین تره

خوب پس به آرزوتون رسیدین
شنیدن کی بود مانند دیدن؟

Niny سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ

Salam,jaleb bud,
khobe nemitunin poste ramzdar bezarin, chon kheili mire ru asab.

سلام
ممنون
جالبتر این که هر کی پست رمزدار میگذاره به همه هم رمزشو میگه!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:26 ب.ظ

dar zemn in sheklake ja mond !!

بی شکلک هم عزیزی!!

changiz سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ب.ظ

namard khali naband man on moghe iran bodam aslan behem nagofti ke dari shovar mikoni vagarna tashrifamo miovordam vasaton!!

من کی گفتم چنگیزو دعوت کردم و نیومد؟!

لژیونلا سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام. عیدتون مبارک.
ماجرای جالبی بود. خوشبخت باشین و موفق.
شاید منهم یه روز ماجرای آشنائیمونو نوشتم.
ولی عجب بی معرفت بودن همکاراتون.

سلام و همچنین
ممنون
منتظریم
واقعا!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد