جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «پاستیل» آمد +پی نوشت

پیش نوشت: 

سلام 

قصد داشتم این بار ادامه خاطرات طرحمو بنویسم (قابل توجه خان داداش

اما چند روز پیش یه اتفاق کوچولو افتاد که گرچه شاید به نظر شما چندان جالب نباشه اما چون ممکنه فردا توی تهران پخش بشه که مردم ولایت ما فلانند و بهمان تصمیم گرفتم اونو بنویسم. 

خواستم بگذارمش برای خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۴) که دیدم به عنوان یه شماره از اون پست نمیشه گذاشتش. بعد خواستم بگذارمش تا برسم به خاطرات سال ۸۸ که دیدم دیگه خیلی دیر میشه. پس به عنوان یه پست مستقل همینجا مینویسمش و برای اینکه بعضی از دوستان «پمفولیکس» درنیارن دو سه تا پی نوشت هم میگذارم! 

چند ماهیه که دوتا خانم دکتر اهل تهران برای طرح اومده اند ولایت ما.  

هر چند روز یه بار با هواپیما میان٬ چند روز پشت سر هم شیفت می ایستن و بعد هم با هواپیما برمیگردن تهران (البته نه با همدیگه اما به هرحال روش کارشون یکیه). 

چند روز پیش شیفت صبح یکی از مراکز شبانه روزی بودم و رفتم تا شیفتو از یکی از این خانم دکترها تحویل بگیرم که دقیقا یک هفته بود شیفت عصر و شب اونجا بود. 

خانم دکتر شیفتو بهم تحویل داد و گفت: ببخشین آقای دکتر٬ من برای ساعت ۳ بعدازظهر بلیت دارم. ممکنه تا ظهر توی اتاق استراحت باشم و ساعت ۲ با هم بریم تا من فرودگاه پیاده بشم؟ (توضیح اینکه در تمام یک هفته ای که خانم دکتر اینجا بود اتاق استراحت پزشک در طول شیفت صبح هم در اشغال ایشون بود!) (یه توضیح دیگه اینکه هیچکدوم از شیفتهای من داخل خود ولایت نیست بلکه درمونگاههای شبانه روزی ما همه شون توی شهرهای کوچیک نزدیکشه که از ۵ تا ۳۰ دقیقه با ولایت فاصله دارند و مسیر برگشت من به ولایت هم از بغل فرودگاه میگذشت)

چند دقیقه به ساعت ۲ مونده بود که خانم دکتر همه وسایلشو از اتاق استراحت آورد بیرون و اومد نشست کنار من و پرسنل درمونگاه که مریض نداشتیم و داشتیم با هم صحبت میکردیم. در میون صحبتها خانم دکتر یه بسته «پاستیل» از جیبش درآورد و به همه مون تعارف کرد. مسئول تزریقاتمون (که یه پرستار بازنشسته است) یکی برداشت و با تعجب نگاهش کرد و گفت: خانم دکتر! این دیگه چیه؟! خانم دکتر هم گفت: پاستیل! مسئول تزریقات گرامی هم یه کم پاستیلو کشید و فشار داد و گفت: خوردنیه؟ مثل لاستیک میمونه! 

من و خانم دکتر به زور جلو خودمونو گرفته بودیم که نخندیم. آقای مسئول تزریقات فرمودند: بچگیهای ما از این چیزها نبود. ما یه گلوله های کوچک کاکائوئی میخوردیم که بهشون میگفتن «اسمارتیز»!! 

کاش ماجرا همین جا تموم میشد چون خانم مسئول داروخانه تازه به جمع ما اضافه شدند و بعد از معاینه پاستیل فرمودند: این دیگه چیه؟! مثل لاستیک میمونه! ما که بچه بودیم یه چیزهائی میخوردیم شبیه «پولکی» (همون پولک) که یه چیزی شبیه «نی» بهش وصل بود و بهش میگفتند آب نبات!! 

خدا رو شکر که راننده زودتر رسید و من و خانم دکترو از اونجا برد وگرنه دیگه هیچی! 

توی راه حسابی خنده ام گرفته بود. راننده متوجه شد و گفت: چی شده دکتر؟ جریانو براش تعریف کردم. گفت: پاستیل؟ چی هست؟! و وقتی خانم دکتر یکی بهش تعارف کرد٬ اول معاینه اش کرد و بعد گفت: این دیگه چیه؟ مثل لاستیک میمونه!! این تهرانی ها چه چیزهائی میخورند!! 

خانم دکتر گفت: من اینو از مغازه بغل درمونگاه خریدم!! 

شکرخدا همون موقع رسیدیم فرودگاه و خانم دکترو پیاده کردیم. 

حالا اگه یه جا شنیدین که همولایتیهای ما نمیدونن پاستیل چیه بدونین جریان چی بوده! 

پ.ن۱: میخواستم این بار درباره داستانهائی که برای عماد میگیم بنویسم که میبینم از قضا آنی دیشب نوشته (راست میگن که دل به دل راه داره!!) 

خلاصه که مدتیه عماد فقط داستانهائی رو قبول داره که تا حالا نشنیده. من هم اول همه قصه های بچه گونه که بلد بودم براش گفتم و بعد همه کارتونهای زمان بچگی که یادم بود و مدتیه که دارم براش داستان میسازم بعضی شبها هم قصه های «خاله شادونه» و همکارانشو که شبها تعریف میکنن سر شیفت نگاه میکنم تا بتونم شب بعد برای عماد بگم!! (نمیدونم کدوم بچه اون موقع میخوابه عماد که تا ما رو نخوابونه خودش نمیخوابه!) 

خلاصه٬ چند شب پیش داشتم یه قصه از خودم میگفتم که توی اون یه بچه آهو گم شده بود. یکی دو دقیقه از قصه میگذشت که عماد آهی کشید و گفت: این هم که از اون قصه هاست که بچه هه گم میشه و آخر قصه مامانش پیداش میکنه!! 

پ.ن۲:همونطور که «در زندگی دردهائیست که مثل خوره روح را میخورد» در زندگی سوالهائیست که آدم رویش نمیشود از یکی بپرسد!! اخیرا جواب یکی از این سواها رو توی اینترنت دیدم و چون به سبک وبلاگ دوست خوب مجازیمون «زندگی جاریست» میخورد گفتم بفرستمش برای ایشون اما بعد گفتم مگه خودم دستم اینجوریه؟! توی وبلاگ خودم میگذارمش ایناهاش

پ.ن۳:پیش از نوشتن این پست با خودم گفتم: چرا دیگه مدتیه نظر خصوصی از طرف دوستان برام نمیاد؟ بعد همینجوری رفتم توی سایت «ا.کسین ا.دز» که دیدم ای دل غافل کلی نظر خصوصی از عهد تیرکمون شاه اونجا مونده! 

خوب عزیزان دل برادر! من که علم غیب ندارم وقتی نظر خصوصی میگذارین بگین یا اگه حالشو ندارین دست کم توی قسمت پروفایل برین روی تماس با ما و اونجا نظر بگذاریت تا آدم زودتر متوجه بشه باشه؟ 

بعد نوشت: من امشب یه اشتباه احمقانه کردم که باعث شد کل قالب وبلاگم به هم بریزه و کلی طول کشید تا تونستم دوباره درستش کنم. 

دیکشنری رو دیگه نگذاشتم٬ ساعت رو هم همینطور (گوشه کامپیوتر کدومتون ساعت نیست؟!) مشکلتر از همه برگردوندن گوگل ریدر بود که مجبور شدم برای برگردوندنش دوباره از وبلاگ دوست محترم مجازی خیلی از ما یعنی یک دانشجوی پزشکی استفاده کنم. 

اما عذاب آورترین قسمتش از نظر من اینه که کل وبگذرم پاک شده (حیف از اون بیست و دو هزار و خرده ای که اومده بودند توی وبلاگ!) 

به هر حال وبگذرم دوباره از اول شروع به کار کرده. و منتظر حضور شما دوستان خوبه. 

منتظریم .....

نظرات 56 + ارسال نظر
maryam.k پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:48 ب.ظ http://ashkiyesargardan.blogfa.com

سلام دکتر از عماد حان که گذشت ولی خودتون کتاب گنجشک ژولیده رو بخونید خیلی باحال درعین حال که بجگانس ولی نگاهش خیلی عمیقانس انگار واسه بزرگا نوشتن

سلام
ندیدمش تا حالا اگه دیدم چشم

مهرناز چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:28 ب.ظ http://shahabsam.blogfa.com

جلل خالق مگه پرستار بازنشسته اخرش میشه بهیار؟؟؟آفای دکتر هم استانی از شما بعیده

اینجا معمولا به کسی که توی تزریقات کار میکنه میگن بهیار
منظورم توهین به پرستاران محترم نبود
الان عوضش میکنم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:57 ب.ظ

من فقط از او کیما دوس داشتم که پلاستیکش مقوایی بود!!! فکر کنم پاک بود!!! یادتونه شا؟؟؟!!!هر کی ندونه فکر میکنه چند سالمه!!!
خیلی خوشمزه بود!!! یادمه قبل اینکه مدرسخ برم از اونا می خوردم دیگه بعدش اصلا نبود!!!
قصه گفتن برای بچه ها واقعا سخته چون هزارو شونصد بار می گن چرا؟؟؟!!!
رها

شاید اگه الان بخورین دیگه خوشتون نیاد
امروز عماد موقع تماشای فیلم میگه: این آدم خوبیه؟
میگم: آره
میگه: چرا؟!

[ بدون نام ] شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:22 ق.ظ

به، با هواپیما میرن و میان...پس چه طوریه که این خاله و شوهر خاله ما 8 ساله رفتن بجنورد طرح و اینقدر بهشون خوش گذشته که نمیان...بچشون رو تازه امسال فرستادن تهران اما خودشون موندن...

ببخشین شما؟!

باران چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:23 ب.ظ http://www.drzss1368.blogfa.com

خیلی باحال بود!!!!!!!!!!!!!
اما خب اشکالی نداره که حتما تا به حال پیش نیومده ببینند!
اما کلا خیلی جالب بود!
چقدر عقبم دوتا پسته دیگه هم باید بخووونم اخ جووون
می گم این عماد بچه باحالیه!!!!!!!

ممنون
شما لطف دارین
یه بار دیگه این قدر غیبت کنی باید با ولیت بیای!

DR Eli چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:56 ب.ظ http://myeli.blogsky.com/

واقعا نمی دونن پاستیل چیهههههههههه؟؟؟؟؟؟
من از دوران کودکی یعنی 20 سال پیش اهل پاستیلم!!!
راستی دکتر جان با اجازه شما لینکتون کردم

خوب نمیدونستن دیگه!!
به قول ماهی صفت الان بیست سال و هفتصد ماهتونه؟! :دی
خواهش میشود

خان داداش چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ب.ظ http://asemann.wordpress.com

سلام .
اولش فکر کردم با ماشین خودتون تنهایی میخواین ایشون رو ببرین ولی ادامه اش خوب بود دیگه فکر نکنم با آنی خانم مشکلی براتون پیش بیاد. راستی پاستیلش خوشمزه بود؟؟؟؟؟

سلام
اولش تعجب کردم که بالاخره اینطرفها آفتابی شدید
دومش من و از این کارها؟ مگه از جونم سیر شدم؟

بهداشتی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:17 ب.ظ

خوب آخه یه ذره بهم برخورد.
چه جوری می تونم پیام خصوصی بدم؟

روی تماس با ما کلیک کنین و بنویسین

سمیرا سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:59 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

چرا من همش دیر میرسم؟

چرا واقعا؟!

فینگیلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ http://www.ruzegaran.blogsky.com

دکتر شما همینجوری ادامه بدین چند وقت دیگه جک همولایتیهاتون در میادا!!
وای!چقدر بچه های امروزی امکانات دارن!من که آخر هیچ داستانی یادم نمیاد!همیشه مامانم وسط داستان خوابش میبرد!!
این سایت «ا.کسین ا.دز» چی بید!!؟

این سایت به دارندگان وبلاگ توی بلاگ اسکای کمک میکنه که نظر خصوصی داشته باشند
راهشو هم از دوست مجازیمون یک دانشجوی پزشکی بپرسین

بهداشتی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ق.ظ

خیلی دارین بی انصافی میکنین.اگه ناراحت میشین دیگه نیام.
تازشم من قبلن هم میومدم ولی نظر نمی دادم.

واااا!
من میگم وبلاگت کو بی انصافیه؟
میدونی اینقدر به قهوه ای غر زدم که بالاخره یه وبلاگ درست کرد؟!

کاکامی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:57 ق.ظ

منم میام پس که هیی آمار بره بالا..

هیی دستت درد نکنه!!

مژگان امینی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:32 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

من هی می آیم آمارتون بره بالا.

من هم هی از شما تشکر میکنم!!

سارا از ژوژمان دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:38 ب.ظ http://judgment89.wordpress.com/

پاستیل نمی دانند چیست بس عجیب است

بسی بیشتر!

سارا از ژوژمان دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:36 ب.ظ http://judgment89.wordpress.com/

ببخشینا ببخشینا واقعا ببخشینا پمفولیکس چیه ؟ یه بار میون کلومتون شنیدم ! شرمنده ام واقعا!

خدا ببخشه!
پمفولیکس یه نوع بیماری پوستیه
اما اینکه چرا هی سرشو میندازه پائین و میاد توی وبلاگ من جریانش از این قراره که دوست خوبمون خانم زندگی جاریست گفته اگه بگی مطالب وبلاگت بیمزه است پمفولیکسم عود میکنه!

مهدیه دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:12 ب.ظ http://atropin.blogfa.com/

بازم بهم سر بزنید خوشحال شدم دکتر

چشم!

باران دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:02 ب.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

برای عماد میتونین قصه خانواده دکتر ارنست یا پینوکیو رو تعریف کنین...یه هزار قسمتی طول می کشه تا تموم شه...

نمیشه
آخر قصه رو باید تموم کنیم تا دست از سرمون برداره

مرجان دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام

تعداد بازدید وبگذر رو به نظرم خودتون میتونین اصلاح کنین ! !

سلام
اما آدم خوب نیست تقلب کنه
توی هر چیزی!

امیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:49 ب.ظ

ممنون که وبم سر زدید و همچنین به خاطر تبریکتون !محل کارم به ولایت شما نزدیکه امیدوارم از اون شیرین سخنان با مزه اونجا هم یافت بشه !!خنده بر هر درد بی درمان دواست

امیدوارم از اون سخنان بامزه زیاد بشنوید اما از اون سخنان بی مزه (که من نمینویسم) کم!!

امیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:41 ق.ظ http://neumann.blogfa.com/


وای خاک وچوک نکنه شما احتمالا تو برره کارمیکنین که مردمش فقط نخودخوران دارن
دیگه یه کارمند ندونه پاستیل چیه وای به حال بیماران شیرین سخنتون

آره
میبینی تو رو به خدا داریم با چه کسانی سر و کله میزنیم؟!

زبل خان یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:46 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

آلبینیسم ها خیلی باحال بود...
..در جواب خانوم ورزش شما افتادید دنبال عروس یافتن...؟؟

ممنون
چه کنیم؟
توی این دوره و زمونه باید تا جوونا به انحراف کشیده نشدن فکری براشون بکنیم :دی

زبل خان یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

یه پست طولانی گذاشتم..روی شمارو کم کردم از طولانی بودن....اگه حالشو داشتید بیایید..

واااا
من که دیگه پستامو کوتاه کردم که!

زبل خان یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

با صدای جیغ جیغی خاله شادونه هم براش تعریف می کنید؟؟؟

میخواد مطمدن بشه مامان باباش می خوابن..وخوابشون راحته...

وای دلت میااااد؟!!

خانم ورزش یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:05 ب.ظ http://sahar444.blogfa.com/

سلام فکر نکنم زیاد مشکلی تو بیدار کردنش داشته باشید دختر من کلاس دوم ابتداییه با این حال که خیلی شیطونه درسش خوبه ومدرسه رو دوست داره اگه یه روز بگیم نرو مدرسه ناراحت می شه شما هم برای عماد جون ناراحت نباشید پست جدیدم رو حتما بخونید

سلام
فعلا که آنی رو بیچاره میکنه برای بیدار شدن و رفتن به مهد.
چشم مزاحم میشیم

زندگی جاریست... یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:32 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com

سلام علیکم
خان داداش اینجانب تا ۴ شنبه ۵ شنبه به نت دسترسی نداره ! شیفت می باشند ایشون !
بعدش هم اون خصوصی رو هم بخاطر خودتون نگفتم که ! شما که اصلا اظهار نظر نمی فرمائید در هیچ موردی! بخاطر بقیه که میان وبلاگتون گفتم ! هرجور راحتین!‌‌خلاصه از ما گفتن.

علیکم السلام
مگه بقیه میان اینجا چی میگن؟
اگه به پیدا کردن مشخصاته که از توی وبلاگ خودشون هم میشه

سارا(زندگی یک زن) یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:26 ق.ظ http://forudgah.blogfa.com/

سلام.. تا حدی مطالب وبلاگتون رو خوندم... برای من آشنا شدن با دغدغه های پزشکها خیلی جالبه ... امیدوارم تخصص هرچی دوست دارین قبول شین

سلام
تا حدی ممنون!
جالبی از خودتونه
میرسیم خدمتتون

بهداشتی یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:21 ق.ظ

حالا جدا از شوخی من پاستیلو خیلی دوست دارم.مخصوصا میوه ای آخه نه اینکه اورتودنسی کردم نمی تونم شوکولاااااااااات بخورم.

یعنی چه؟
چند وقته داری میای اینجا نه آدرس وبلاگی نه ایمیلی نه چیزی!!

متاستاز یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:35 ق.ظ http://darusaze59.blogfa.com

سلام

حالا پاستیلش نوشابه ای بود یا از این میوه ای ها بود ؟؟

خرسی بود!

مژگان امینی یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:10 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

دیدی یادم رفت : دختر من هم کم خواب است ولی چون ساعت خواب را برای معلمشان می نویسم اکثرآ" به موقع می خوابد.

اما عماد هنوز به مدرسه نمیرود!

بابک یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:10 ق.ظ http://www.babaktaherraftar.blogfa.com

سلام
خوب بنده خداها تا به حال ندیده بودن دیگه ....
یادمه خودم کلاس سوم بودم و یه مغازه خواربار فروشی دم مدرسه بود که می رفتم می خریدم آقا ما می گفتیم پاستیل بده (با ساکن رو ی س )فروشنده بعد چند لحظه سیناپس زدن می گفت آها همون پا ستیل رو می گی (با یک کسره کش دار رو س ).... راستی دکتر در مورد راسپوتین نوشتم ها...بیا که داغ داغه

سلام
ممنون
چشم الان میرسم خدمتتون

مژگان امینی یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

مگه خانم دکترها هم پاستیل می خورند؟نه!اونم از نوع دکتر پروازی.
نکنه پاستیل مولتی ویتامین بوده؟
آخه آمار به چه درد می خوره؟

وقتی پزشکهای معتاد و شرابخوار داریم میخواین پزشک پاستیل خوار!! نداشته باشیم؟!
برای پز دادن بد نیست!!

likemoon یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:58 ق.ظ http://1of1000.blogfa.com

نتیجه میگیریم که پاستیل چیز عجیبیست جل الخالق علم عجب پیشرفتی کرده پلاستیک خوراکی هم اومده تو بازار آدم شاخ در میاره!!!!

به به چه عجب از این طرفا؟
کم کم داشتم نگرانتون میشدم!

قهوه ای یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ http://www.drqahvehi.blogfa.com

یه خاطره بامزه از پاستیل دارم که بعدا تو وبلاگم مینویسم.
بابا این هم ولایتی هات دیگه گندشو دراوردن!!

پس منتظریم
توهین نکناااا
هرچی باشه همولایتین!

کاکامی شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:31 ب.ظ

سلام..
این پاستیلو دیگه واسه من تعریف نکرده بودیاا!! جالب بود. البته تو همین تهرانشم بعضیا نمیدونن چیه! تازه به یکیشونم دادم، با آب قورتش داد!!!!!

سلام
کی برات تعریف میکردم؟
ماجرا مال همین چند روز پیشه!

مهدیه شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:23 ب.ظ http://atropin.blogfa.com/

وای این چه خاطره ایه چه قد کش می یاد؟؟!!! باستیله؟!!باحال بود خندیدیم

خوش اومدین
باز هم تشریف بیارین و (انشاءالله) بخندین

بهداشتی شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:11 ب.ظ

وای خدا جونم چه جالب پس من اگه بیام ولایت شما کلی باهاشون راحتم. دردای مشترک زیادی باهاشون دارم. این چیه؟ اون چیه؟ مامانمامان پاستیل چیه؟کش لقمه ایا همان پاستیل است؟آیا پاستیل پلاستیک تاریخ مصرف گذشتس؟

این جور که شما داری میگی صد رحمت به هم ولایتی های ما!!

یک دانشجوی پزشکی شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ

سلام.بهم می گفتین کمکتون می کردم.در مورد وبگذار هم مهم نیست من خودم چندین بار دوباره شروع کردم!آخه همیشه قالب تغییر می دم یادم می رفت وبگذار دارم!دیگه آمارگیر پرشین هم که از 24 ساعت 20 ساعتش در حال ساخته!من رو 20 هزار نفر حساب کنین لطفا!


سلام
من همین حالا هم به اندازه کافی زیر منت شما هستم
مگه شما گناهی کردین که در این موارد اطلاعات دارین؟!

رهــــا شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:25 ب.ظ http://rad6718.wordpress.com

آخی...جالبه که اون پاستیل رو از همون بغل درمانگاه خریده بودن...

راستی عماد ماشااله حسابی داره بزرگ میشه ها

ها ای تکراری بید
چرا نظر تکراری از خودت دروکنی هاااا؟!!

رهــــا شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:23 ب.ظ http://rad6718.wordpress.com

آخی...جالبه که اون پاستیل رو از همون بغل درمانگاه خریده بودن...

راستی عماد ماشااله حسابی داره بزرگ میشه ها

آره واقعا
ماشاءالله!

یک دانشجوی اقتصادی شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:24 ب.ظ

حالا این پاستیل چی هست؟

این کامنت دیگه خیلی تکراری شد!
قبل از شما چند نفر پرسیدن!!

medisa شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:11 ب.ظ http://naughtydentist.blogfa.com

salam!hala in pastili k migin chi has ??tu jib ja mishe?
yani mishinid "khale shadune"nega mikonid????
bache dashtan b che kaare k adamo vadar nemikone

سلام
توی جیب جا میشه اما جیبتون پاستیلی میشه!
واقعا
قدر این دوران بدون بچه تان را بدانید!

زندگی جاریست... شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com

سلام
عجبا ! همشون هم با هم تفاهم داشتند و پاستیل رو به لاستیک تشبیه می کردند!
پمفولیکس چقدر مشهور شده ! الان از هر کی بپرسین میتونه توضیح بده که چیه! در ضمن گوش شیطون کر چند روزی هست که ژمفولیکس دستم کاملا بهبود پیدا کرده ! البته اگر این پستهای شما بذارن
منظور از دستم اینجوریه یعنی چه جوری؟ ولی دلمان به حال اون بچه های آفریقائی سوخت. الان یک کامنت خصوصی هم براتون میگذارم.

سلام
دقیقا
در هنگام ادای این جمله باید دستتان را کج نگهدارید!!
خصوصی را هم خواندیم
اون سایتو دیدم اما امکانات اینو نداره تازه مگه من چی مینویسم؟

رهـــا شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ق.ظ http://rad6718.wordpress.com

سلام...
دکتر برای نظر خصوصی گذاشتن فقط کافیه بالای کامنتتون بنویسین خصوصی (ولی فقط همینجوری بنویسین یعنی با ص ) اونوقت فقط خودم میخونم

سلام
یعنی دیگه نباید بنویسم خثوسی؟!

سارا شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ق.ظ http://www.sara4164.blogfa.com

عجب؟

حالا این پاستیل چی هست خوردنیههههههههههههه؟

مش رجب!
نه پوشیدنیههههههههههه!

یک دانشجوی اقتصادی شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ق.ظ

سلام غلط املایی
تا آدم نه ناادم.
غجب ماجرایی داشته پاستیله.
پس از مخاطبان پرپاقرصه خاله شادونه اید

سلام
ممنون درستش کردم
آره «غجب» ماجرائی داشت!!

سرویس وبلاگ دهی قلم وبلاگ جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.ghalamweblog.com

سرویس وبلاگ دهی قلم وبلاگ با امکانات جدید و متمایز و بسیار جالب و بدون تبلیغات در وبلاگ ها و با قالب های جدید و زیبا---همین امروز در قلم وبلاگ وبلاگ بزنید www.ghalamweblog.com

چشم
دیگه امری نیست؟!

غم زده!wandering stager جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ب.ظ http://www.wanderingstager.blogfa.com

حالا مگه من چی گفتم!

حالا مگه من چی گفتم؟!

خانم ورزش جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:45 ب.ظ

سلام جالب بود دختر من هم تا مارو نخوابونه نمی خوابه این نسل فکر کنم همشون اینطوری اند

آره واقعا
موندم موقع مدرسه رفتن صبح باید چطور بیدارش کنیم
راستی من که هنوز نمیدونم دخترتون چند سالشه؟
به عماد میخوره؟! :دی

دکتر نفیس جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:43 ب.ظ http://drnafis.blogfa.com

پولکی چوب دار و شکلات گوله ! شرحش را صفا!
ممنون از اطلاغ رسانی

خواهش میشود
ما فقط نقل قول کردیم

یک دانشجوی پزشکی جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:36 ب.ظ

موی سفید.شرمنده ام.البته شما اصطلاح تخصصیش رو در نظر بگیرین

دشمنت شرمنده
اینو واقعا نتونستم حدس بزنم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد